ص: 137
تا بهزیرِ ناودانِ زر بیاسایم دمی شسته اندر خون مژه صفصف طلا آوردهام
چون به میزان حوائج از عنایت برخورند حاجتی سنگینتر از کوهِ منا آوردهام
با دلی کاندر فلکها پرگشودن کارِ اوست بویِ «الرَّحْمَن عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی» آوردهام
تا جهان را مست و مغلوب سفیر دل کنم واههواهه حسرت و رهره دعا آوردهام
عقل و علم و فنّ و فضل و جان و تن را کرده حذف یا و سین و حا و میم و طا و ها آوردهام
«شاهی» ام صد واهه شوق صد بیابان التهاب ز آستان حضرت موسی الرّضا آوردهام
تیر غم
کجاست تیرِ غمت را نشانه یا زهرا که روحِ خود کنم آنجا روانه یا زهرا
شنیدم این سخن از کاروان باد که گفت پس از تو خاک به چشم زمانه یا زهرا
براه یثربِ تو دستهدسته خار کجاست که من به چشم نهم دانه دانه یا زهرا
میانِ شور و شرارِ غمت چنان سوزم که فهم بو نبرد زین میانه یا زهرا
در آستانِ تو گر جان دهم عجب نبود که روح روید از این آستانه یا زهرا
تو جوهرِ خِرَدی دیگران جوارحِ خُرد تویی حقیقت و باقی فسانه یا زهرا
کرانه از غم و دردت نگیرم ای مظلوم بگیرم از همه عالم کرانه یا زهرا
چو جانبه خاک به قیمت ببازم ای معصوم رسم به عرشِ برین و بنازم ای معصوم
بقیع و خُلد
ای عبدِ عرب لقایِ زهرا بشنو ز عجم ثنای زهرا
ص: 138
کَندم ز هوا سر و شنیدم وَالنَّجْمْ، اذا هَوایِ زهرا
گر عرش در اختیارِ من بود میریختمش به پایِ زهرا
کمتر ز جنازه هست و جان نیست جانی که نشد فدایِ زهرا
یک نکته ز سرِّ عشق گفتیم صد نکته دیگرش نهفتیم
خوبند بقیع و خلد، لیکن آن خوب کجا رسد به این خوب
زهرا چو فرشته نیست، نبود چون شاخِ بنفشه تکّه چوب
روح و نَفَس و طبیعتِ گل بیفاطمه هر سه هست معیوب
بیفاطمه یا نماز کُن، یا هاون پر از آب کرده میکوب
سیر از دو سخن نمیشوم من از فاطمه گفتن و شنیدن
ابوابِ فلک گشاده گردید چون نامِ گره گشایش آمد
عیسی ز رهِ سما به صد شوق هر شب به درِ سرایش آمد
بر دیده سیّدالبشر، نور زین سیدةالنسایش آمد
شد هدیه مصطفی «علیالعرش» با فاطمه «استوایش» آمد
دینی که به مهر او عجین نیست در منطقِ اهلِ عشق دین نیست
معصومِ مجلّل است زهرا جنّت نبود بدین جلیلی
بر یک نخ معجرش برد رشک نُه پرده آسمانِ نیلی
با این همه فرّ و جاه و حشمت بر صورت او زدند سیلی
با روحالامین گریست آن روز روحِ منِ زارِ اردبیلی
کم ماند ز تیغِ ماهِ مکّه دشمن شود آن زمان دو تکّه
گفتم به حکیمِ زنده جانی ای محرم غیب و اهلِ اسرار
اندر غمِ بیحسابِ زهرا یک کلمه چنان بگو که صد بار
خونگرید و خونخورد دو عالم نالید و دو بار گفت مسمار
ص: 139
او گفت و چو بانگِ بنده برخاست فریادِ درو نوایِ دیوار
بر چشمِ کسی بریز گِل را کاندر غم او نسوخت دل را
قیام حسن علیه السلام
سندِ مملکتِ حُسن به نامِ حسن است هر کجا اهل دلی هست غلامِ حسن است
با گُلی نوشده گفتم ز تو زیباتر کیست گفت بیشبهه و تردید امام حسن است
عرصه در خانه و تیر از غمو خنجر ز سکوت داستانیست که مخصوص قیام حسن است
آنچه خون شهدا در عجب از قصّه اوست خون دل خوردن و ایثار مدام حسن است
نالد از حلمِ حسن لشکرِ الحاد و نفاق ترسد ابلیس ز صبری که حسام حسن است
میتوان زنده رسیدن به شهادت «شاهی» این پیام من و ما نیست پیام حسن است
فهمِ این فتویِ نازک بکند هر که چو من نوکرِ پیرِ حسین است و غلام حسن است