ساعت 3 بعد از ظهر است. در سالن هم کفِ هتل نشستهام. مدّاح کاروان از وداع مدینه میخواند. شوری به پا است. تمام کاروان خون گریه میکنند. دانشجویان از زیر قرآن رد میشوند و یکییکی به داخل اتوبوس میروند. همگی لباس احرام به تن داریم؛ لباسیکه آدمی را به یاد سفر آخرت میاندازد. اکنون من نیز باید آماده رفتن شوم ...
در اتوبوس نشستهام. لحظات خداحافظی چه سخت است! ترجیح میدهم که دیداری رخ ندهد تا لحظه خداحافظی فرا نرسد. زمان چه زود طی شد. مدینه را در حالی وداع میکنم که گویی حضور در آن را نیز باور ندارم؛ لحظههای عجیبی است! از یکسو رفتن از مدینه است و خداحافظی با شهر پیامبر و دور شدن از مهبط وحی و از سوی دیگر عشق به دیدار یار. و امید آن «دیدار» حسرت و اندوه این «هجران» را اندکی التیام میبخشد و حال این دو حس با هم درآمیخته و شگفتی را در روح و قلبم پدید آورده است.
هنگام غروب است. آخرین شعاعهای سرخرنگ خورشید از پشت کوهها ناپدید میشود و چشمها همچنان اشکبار است. دری دیگر از دنیایی بزرگ به روی ما گشوده میشود. مدینه، ده- دوازده کیلومتر پشت سرمان است. لحظاتی دیگر به «میقات» میرسیم؛ مسجد شجره یا (ذو الحُلَیفه).
مسجد شجره بسیار زیباست. معماری ساده و زیبایی دارد. دیوارهای سفید و کنگرههای بسیارش، احساس معنوی و لطافت روحی را در انسان زنده میکند. از دور بر فراز این مسجد مناره مانندی دیده میشود که پلههای سنگی- سیمانی کمعرضی دارد. نخلهای بلندش در زیر تابش نورافکنهای بزرگ، به ردیف ایستادهاند و سایه بسیار زیبایی بر روی دیوار بلند مسجد انداختهاند.
در اینجا همه مُحرم شدهاند و آدمی احساس امنیت عجیبی دارد. پوشیدن صورت زن حرام است. هنگام احرام، احساس تحوّل و نو شدن در انسان پدید میآید. آنگاه که غسل میکنی، لباسها را از تن دور میسازی و لباسهای نو و سپید میپوشی، میخواهی به مرحله تازهای پا بگذاری. آری، این تغییر، انسان را برای حرکت به سوی آن یگانه محبوب آماده میسازد. مهیای میهمانی و دیدار میشوی.
هنگام مُحرم شدن، حس میکنی که پا در پله اول عرش میگذاری و آماده عروج میشوی.
زینت و زیبایی ظاهری ممنوع.
آینه و بوی خوش ممنوع.
سوگند به او نباید خورد.
حشرات و جانوران را نباید کشت.
و ...
همه لباس سپید بر تن دارند و ذکر «لبَّیک اللّهمَّ لَبَّیک» بر زبان.
صحنهای باشکوه و دیدنی است و تمام رحمانیت و رحیمیت خدا را در این لحظات حس میکنی. حالتی که پاهایت را، نه بر زمین، که بر بلندای آسمان میگذاری.
یاد آوری مُحرم شدنِ پیامبر (ص) و ائمه اطهار (علیهم السلام) در این مکان، احساس حضور و نزدیکی به آن ذوات مقدس را در دل زنده میکند.
گویند دلیل نامگذاری این مکان به «مسجد شجره» آن است که پیامبر (ص) در زیر درختی که در جای این مسجد وجود داشته، محرم شده است ...
لحظه حرکت اتوبوسها فرا رسید. حرکت برای دیدار؛ دیدار یار، آنجا که عشق ازلی و ابدی چونان آفتاب میتابد و نورافشانی میکند. سفر شگفتی است. گریز از خویش و پیوستن به یگانه مطلق!
شب است و تاریکی. گویی آسمان و زمین به هم چسبیده و سیاهاند. بیابان فرو رفته در سکوت و هیچ جنبدهای به چشم نمیخورد، جز اتوبوسهایی که به سوی مقصد پیش میروند. در هر اتوبوسی تعداد زیادی زائر با لباسهای سپید احرام به چشم میخورند. فریاد «لبَّیک اللّهمَّ لَبَّیک» همچنان ادامه دارد و تو احساس میکنیکه در این فضای سراسر سیاه و ظلمانی، باریکهای از نور جاری است؛ نوری که خلوت و سکوت این صحرا و بیابان را زیبایی و جلوهای دیگر بخشیده است.
در چند صد کیلومتری مسجدالحرام هستیم. حسی عجیب و آرامش بخش، از هنگام حرکت به سوی مکه بر وجودم مستولی است. آیا حقیقت قبله را خواهم یافت؟ برای تکتک مسلمانان دعا میکنم. قربان اشکهای حسرتشان! ...
ص: 53
5/ 1 ساعت از نیمهشب گذشته است. به مکه رسیدیم. شهر تجمع کوهها. کوههایی که همهاش پوشیده از سنگ است. گاه حس میکنی که در لابهلای این سنگها خاکی وجود ندارد. در حالی که تصور ذهنیام از مکه این بود که شهری است گسترده، بدون ساختمان و مغازه و خیابان. بیابان گستردهای که در وسط آن خانه کعبه واقع است! همواره از مکه، شهری رؤیایی را در سر میپروراندم. تصور میکردم که خانه خدا باید در مکانی دور از جنبههای مادی باشد. اما چیزی که بیشتر جلب توجه میکند ساختمانهای بلند و مغازههای الوان و ...
محل اسکان ما هتل برج العباس است که کمی از مسجدالحرام دور است و باید با وسیله نقلیه رفت و آمد کنیم.
هر لحظه کعبه نزدیک و نزدیکتر میشود. صدای قلبم را به خوبی می شنوم. خود را از آنچه هستم بزرگتر حس میکنم. در پوستم نمیگنجم. حضورش را در اعماق وجودم احساس میکنم. خود را در برابر عظمتش هیچ میبینم. اینجا قلب هستی است که میتپد. فضا از خدا لبریز است.
از پیچ وخم کوهستانی شهر میگذریم. هرگامکه پیش میرویم شیفتهتر میشویم و هر نفسکه میزنیم هراسانتر. وزن حضورش را لحظه به لحظه سنگینتر حس میکنیم. نفسها در سینهها حبس شده و همه تنها چشم ...
آری، روبهرو شدن با این همه عظمت دشوار است و تحمل آن سنگین!
پنجشنبه است، ساعت 10 صبح. شبیکه گذشت، بهعلت کمبود وقت، نتوانستم چیزی بنویسم. ناگزیر اکنون آنها را مرور میکنم:
شب گذشته، بعد از خارج شدن از هتل و طی کردن مسیری، ناگهان خود را در آستانه مسجدالحرام یافتم. نمیدانم چگونه میتوانم احساسم را، که در آن لحظه داشتم، بیان کنم. مانند یک رؤیا بود.
از باب ملک عبدالعزیز وارد مسجد الحرام شدیم. گامهایم را به آرامی بر میداشتم. به جلو میرفتم، ناگهان کعبه در برابرم ...! آنگاه که از آخرین پله پا به صحن مسجد الحرام گذاشتم، به هم ریختم. دلم مانند کاسهای که بر زمین میافتد و میشکند، شکست و بیاختیار به سجده شکر افتادم. گفته بودند هنگام نخستین نگاه به کعبه، هر حاجتی داشته باشی روا میشود. دروغ نیست اگر بگویم در آن لحظه، از شدّت جذبه عشق، مجال حاجت خواستن نیافتم. 450 دانشجو، همگی سر بر سجده گذاشتیم و دیگر نمیتوانستیم سر از سجده برداریم.
بعد از راز و نیاز و شکر خداوند منان، برای انجام اعمال آماده شدیم ...
اکنون کعبه چون نگینی در میان امواج خروشان امت میدرخشد و انبوه زائران، از نژادها و رنگهای گوناگون بر پیرامونش طواف میکنند.
از رکن حجرالأسود به طوافگزاران پیوستیم. جمعیت فشرده است و مشتاق. مرکب از سفید و سیاه و پیر و جوان. همگی پیرامون یک قبله در حال طوافاند. بخواهی یا نخواهی تنهات به تنه مردان میخورد. اما مهم نیست چون حسش نمیکنی. اینجا همه چیز و همه کس را در برابر عظمت کعبه حقیر مییابی.
اینجا همه دل است. اگر دل را از تو بگیرند، دیگر چیزی باقی نمیماند. آنچه میماند سنگ است و پارچه زربافت و انسانها که همیشه و همهجا هستند.
قبله مؤمن «دل» اوست و بی دل، کعبه سنگ بیجان است. آری، راه صعود همانا دل است؛ دلیکه متحوّل شده باشد، دلی که عشق را چشیده باشد. آنگاه است که در طواف دل، حریم عشق طی میشود.
هفت شوط طواف، با هر ذکری که خودت دوست داری و سپس دو رکعت نماز طواف پشت مقام ابراهیم و حرکت برای «سعی» در میان صفا و مروه.
مسعی، همه شگفتی است! ابّهت و شکوه است! صدای جمعیت و هلهله تکبیرگویان حریمِ عشق لرزه بر اندام زمین و آسمان افکنده است. آنجا حضور خدا ملموس است.
وقتی بالای کوه صفا میایستی، نگاه پر اشتیاقت به سوی کعبه دوخته میشود و سیلاب اشک از دیدگان فرو میریزد و با خدا راز دل میگویی. حرکت میکنی؛ همچون قطرهای که به اقیانوس افتاده و در آن محو گردیده است. هرچه صبورتر باشی دلخواهتر مییابی.
هاجر، صفا را به مروه و مروه را به صفا، در حالی که بیابان بود، هفتبار پیمود اما ما بر سنگ مرمر گام مینهیم و راه میرویم.
هاجر، زیر تیغ آفتاب و ما در سایه و در پناه تهویهها.
او سرگردان و متحیر و ما گیج و گمراه.
بهجاست که انسان در این مکان مقدس اندکی بیندیشد و همزمان با سعی بدن، به سعی روحی و سیر فکری نیز بپردازد که چگونه باب رحمت حق بهروی بندگان صالح و مخلص باز است.
ص: 54
یک «یا الله» و «یا ربّ» که از سوز دل برخیزد، کوههای سخت و سنگین را میشکافد و آب از زمین خشک میجوشاند. اما با این شرط که آن دعا و آن «یارب» از باطن جان و از صمیم دل برخیزد تا موجب جوشش چشمه جان باشد. دل که تکان خورد و جان که به جوش و خروش آمد، درختهای خشکیده را شاداب میسازد و از دلِ صحراهای سوزان، چشمههای آبِ روان میجوشد. هاجر، این زن، تا این اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟! بهراستی که انسان در شگفت میماند. او از سویی مظهر والای صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوی دیگر، تابلوی چند بُعدی انتظار، عشق، ایمان و تسلیم است که اینها نمایانگر اراده و قضای الهی است؛ قدرتی که میتواند از یک کنیز بیمقدار، انسانی بزرگ و جاودانه بسازد و جای پای یک زنِ محروم و سیاه و کنیز، محل گام نهادن بزرگترین مردان، حتی ائمه اطهار شود. چه زیباست این صحنه و چه عبرتآموز!
بعد از سعی صفا و مروه، عمل پنجم (تقصیر) را نیت میکنی؛ گرفتن مقداری از موی سر و صورت. بیرون ریختن هوای نفسانی از سر و خداگونه شدن. خوشحالی را در چهره تقصیر کردهها میتوان دید. گویی معنویتی در گوشهایشان زمزمه دارد؛ «خسته نباشید» وپس از آن، «طواف نساء» بار دیگر هفت مرتبه پیرامون کعبه گردیدن. اگر این طواف را انجام ندهی یا به اشتباه انجام دهی، برابر است با حلال نبودن مرد و زن به یکدیگر، تا همیشه، مگر اینکه جبران شود. و بعد دو رکعت نمازطواف نساء پشت مقام ابراهیم ...
تمام شد! حج قبول! لبخندی و رضایتی. حالا دیگر هرچه را نیافته باشیم، پیشوند حاج را یافتهایم و وظیفه عهد را به پایان رساندهایم.
شب جمعه است وعقربههای ساعت بر روی 11. در طبقه دوم مسجدالحرام، رو به کعبه نشستهام. ساعتی پیش دعای کمیل در بعثه مقام معظم رهبری به پایان رسید و اکنون منتظریم دعای خمسعشر آغاز شود.
در اندیشهام که یک خانه سنگی چگونه میتواند تحوّلی این چنین در انسان پدید آورد؟! چگونه طواف برگرد این خانه، نه هفتبار، که هفتصدبار میتواند فضیلتها و باورها و بودنها و ارزشهای درونی انسان را در هم بریزد؟ و چگونه است که انسانها با انجام فرایض حج، اینگونه متحوّل میشوند؟
در این شب عزیز دعا میکنم که خدایا! این سفر معنوی را برای همه عاشقان روزی کن!
صبح جمعه، دقایقی پیش، دعای ندبه را با قلبی آکنده از عشق و دلی شکسته خواندم. از روزی که وارد این سرزمین شدهام، دلم همواره به یاد مهدی فاطمه است. در هنگام طواف، در صفا و مروه و در جای جای این سرزمین به دنبال او میگردم. گرچه برای رسیدن به این آرزو، فرقی نمیکند که در کجا باشی، در ایران یا در سرزمین وحی، مهم آن است که دل بشکند و با بصیرت و دیده قلبت جستجو کنی، نه با چشم ظاهری.
ای صاحب عصر، تو در پشت پرچین آسمانی کدام معنویت پنهان شدهای که چشم مادی هیچ کبوتر اشتیاقی نمیتواند پیدایت کند؟
تو بر سجاده کدامین ابر نماز میخوانی که هر بار صاعقهای آرزوی دیدارت را به آتش میکشد؟
تو آینهدار تجلّی کدامین صفت خداوندی که هماره در مرز میان ظهور و اختفا گام میزنی؟ و من هنوز چشم به راه آن جمعه موعودم. بیا که در آن سوی زمین بلورهای محبّت در گوشه قلبها کدر شده است. بیا که از دریای خروشان صداقت تنها مردابی بر جای مانده است. بیا که دلهای ما تنها به امید تو زنده است و چشمهایمان به امید دیدار تو میبیند.
ای ذخیره خداوند، یادت چون باد شانههای دلمان را میتکاند. بوی عشق میآید، بوی قاصدکهای سپید ... و صبح نزدیک است. آن طرفها که روی پرچینِ خیال به تو میاندیشیم، تو با کولهباری از سخاوت دریا، نذر ما را میپذیری و ما برایت أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاه ... میخوانیم.
شود آیا گوشه چشمی به نوکران و کنیزان خود کنی؟ رنج دلهامان را بکاهی و اشک دیدگانمان را بزدایی و این انتظار فلسفهای دارد تا بهشت، تا خدا، تا بهار؛
شود آیا گره زلف تو را باز کنم
پیش چشمان قشنگت گله آغاز کنم؟
شب وصلت به چراغانی دلها بروم
تو بیایی و من وسوسهگر ناز کنم؟
کاش فرصت بدهد دست که با دیدن تو
یک نفس حرف دلم را به تو ابراز کنم
کاش میشد که به هنگام ظهورت دل را
ص: 55
بشکنم، زخم زنم، با تو هم آواز کنم.
شنبه است، ساعت 6 صبح را نشان میدهد. امروز قصد داریم به همراه کاروان از اماکن تاریخی و زیارتی مکه دیدن کنیم. ابتدا به سمت غار ثور در حرکتیم. غار ثور که محل اختفای پیامبر (ص) قبل از هجرت به مدینه است. در جنوبشرقی مکه و به فاصله 2 کیلومتری آن، در منطقهای به نام «سفله» میان خیابانهای ثور و جاده طائف واقع است. هوا خنک و ملایم است و نسیم صورتت را نوازش میدهد. به محض ورود به این منطقه، حضور گامهای پیامبر (ص) را حس میکنی که در گریز از جهل دشمن، از این سنگلاخها بالا میروند. شتر را پایین کوه میبینی که انتظار ساربان را میکشد و علی (ع) را میبینی که در بستر پیامبر شجاعانه میخوابد تا خطر را از آن یگانه محبوب دور کند.
در دامنه کوه، بوتههای نارنجیرنگ، در تبانی با رنگهای متنوّع سنگها، زیبایی لطیفی را پدید آورده است.
آنجا که روح میل پرواز و گریختن دارد، جسم چون بندی به او میآویزد و حکایت این صعود چنین است، پاهایت روی زمین است اما دلت آن بالا.
خودت را در غار میبینی؛ غاریکه عنکبوتی برآن تار بسته و کبوتری که در لانهاش روی تخمهایش نشسته است. در این حال، قیافههای دژخیمِ ابوسفیانگونه را میبینی که برای یافتن آن عزیز، دیوانهوار به این سو و آن سو میتازند.
به عظمت کوهها مینگرمکه خاموشاند اما با وقار بر ما نظاره میکنند و با زبان بیزبانی، عظمت و رحمت خدا را یادمان میآورند. آنگاه که اراده الهی بر چیزی تعلّق بگیرد، هیچ جنبندهای قدرت تصرّف در آن را ندارد و معجزه مصون ماندن پیامبر از آسیب گمراهان، از این دست می باشد.
در اینجا کوه را بهرنگ عشق میبینی. وقتی بو میکشی، مشامت بوی سحرانگیز عشق را در مییابد. قاعده همیشه چنین بوده است، حتی اگر پیامبر خدا باشی. رنج و عشق دو برادرند که «هجران» و «صبر» آنان را همراهی میکنند. مرارتهای زیستن را باید چشید تا بالا رفتن را آموخت. باید آنسان رنج کشید که بعد از 14 قرن، نام دین و زندگیات سرمشق میلیونها انسان شود. هزارهزار مشتاق، لَبَّیک گویان، حریم قدسیات را طی خواهند کرد و یادت همچنان جاودانه خواهد ماند؛ چونان هاجر که سرّ جاودانگیاش جز تسلیم و انتظار نبود.
افاضه به سوی عرفات
اکنون بهسوی عرفات میرویم؛ سرزمینیکه گامهای مولایمان، صاحبالزمان را حس کرده است، خاکش سرمه چشممان باد!
عرفات صحرایی وسیع، به مساحت 18 کیلومتر مربع است؛ جایی که روح میل پرواز و گریختن دارد و جسم چون بندی به او میآویزد.
حاجیان در حج تمتّع از ظهر روز هشتم ذیحجه تا غروب آفتاب در آنجا وقوف میکنند. در وسط صحرای عرفات کوهی است کوچک به نام «جبل الرحمه» و بر بالای آن، ستونی سفیدرنگ، به ارتفاع 4 متر وجود دارد که هیچ سند تاریخی در مورد آن ذکر نکردهاند.
پیش از آنکه این سرزمین را ببینم، در مورد آن تصوّری دیگر داشتم. فکر میکردم صحرایی است برهوت، اما بعد از دیدن این سرزمین تمام تصوراتم در هم ریخت و دیدم که آدمیزاد چه تغییراتی را در طبیعت خدا ایجاد میکند! چادرها در ردیفهای منظم چیده شده و درختهای سرسبز در لابلای چادرها نوعی حیات سبز در این خطه پدید آورده است.
عرفات صحرای وصل است، کوی دیدار است و آیینه تمام نمای عشق. آدم و حوا هنگام هبوط، هر کدام بر کوهی فرود آمدند. آدم در صفا و حوا در مروه، آن دو بعد از هبوط خود را تنها یافتند.
در غم بیکسی و دوری از بهشت میگریستند. بعد از عجز و اضطرار، همدیگر را در این سرزمین (عرفات) یافتند. عرفات برای این زن و مردِ اولِ عالم، مکان وصل شد.
عرفات صحرای عشق است. آفتابش مانند عشق میسوزاند. به زمینش که مینگری همه خاک است، مانند شنهای ساحل، ریز و نرم. پا را که بر آن بگذاری جایش میماند و راستی آیا روزی اینجا دریا بوده است؟ نمیدانم! احتمالًا این منطقه پیشتر، منطقهای آتشفشانی بوده است. حضور سنگهای براق و تیرهرنگ، مؤید این معناست. آتشفشانیکه از دریا بیرون میآید و فوران میکند. مبارزه یا همدلی آب و آتش را در نظر بیاور، چه زیباست! راستی کدامیک پیروز خواهد شد؟
باور نمیکنی، در همهجای عرفات نگاه خدا جاری است.
خداوندا! به حق صحرای عرفات و بهحق گامهای حسین بن علی (ع) که بر این صحرا نهاد، از کرانههای رحمت و مغفرتت ما را بهرهمند گردان!
ص: 56
خداوندا! از زلال وصل خویش بر کام تشنه ما جرعهای بنوشان! آمین.
مشعر الحرام یا مزدلفه
مشعرالحرام در میان دو کوه واقع است و در آن مسجدی است بهنام «مسجد مزدلفه» که مساحت آن، بیش از 6000 متر مربع است.
آنچه در این مکان باشکوه جلوه میکند، گردآوری ریگ است. هنگام حج تمتّع، حاجیان از این مکان ریگ جمع میکنند. شیعه معتقد است که سنگها باید بکر و تمیز باشد و بسیاری از زائران، برای یافتن سنگ به کوههای اطراف میروند.
آدمی در مشعر به عالیترین درک و شعور میرسد. در اینجا است که صحنه آمادگی برای مبارزه و جهاد تداعی میشود. اینجا ایستگاه تجهیز به ادوات جنگی است برای حمله به شیطان و سنگر تجمع نیروها است. جالب اینجاست که این تجهیز بعد از وقوف در عرفات و تسلیم در برابر عشق انجام میگیرد، این خود نشانه نوعی جهاد درونی، پیش از جهاد بیرونی است.
در سرزمین منا هستیم. این سرزمین حدود 6 کیلومتر از مکه فاصله دارد. در اینجا باید نفس سرکش، که در طی سالیانی خود را بر همه چیز ترجیح داده، کشته شود و باید تمام جلوههای دنیایی؛ از مال و جاه و مقام و حتی فرزند، فدای حضرت معبود گردد و رذایل اخلاقی؛ از کبر و نخوت و خودخواهی، که مانند موهای سر، از فخر انسان میجوشد، تراشیده شود و در سرزمین منا دفن گردد و این یکی از اعمال در منا است.
زیر پل و درطبقه پایین جمرات ایستادهایم. درموسم حجتمتّع، درروز نخست از سه روز تشریق، زائران به جمره عقبه هفت سنگ میزنند. و در روزهای دوم و سوّم، به هر یک از سه ستون، هفت سنگ پرتاب میکنند، که در جمع 49 سنگ میشود.
امام صادق (ع) فرموده اند: چون ابلیس در محل جمرات بر ابراهیم (ع) ظاهر شد و آن حضرت شیطان پلید را سنگسار نمود، همین سنت برای نسلهای بعد باقی ماند. بنابراین، رمی جمرات در واقع یک تمرین عملی همگانی برای زنده نگهداشتن روح مبارزه با صفات شیطانی است که همهساله باید در زمان معلوم، به صورت یک رزمایش عمومی برگزار شود.
مسجد خَیف؛ مسجدی است بزرگ، به مساحت 20000 متر مربع، که در منا قرار دارد. درِ این مسجد در طول سال بسته است و تنها در زمان وقوف حاجیان در منا، در موسم حج تمتع باز میشود. به گفته مورّخان، 70 پیامبر در این مکان نماز گزاردهاند که از جمله آنها است حضرت موسی و حضرت عیسی 8
قبرستان ابوطالب؛ محلّ دفن دو حامی بزرگ پیامبر خدا (ص)؛ یعنی ابوطالب و خدیجه، همسر فداکار آن حضرت است. قبرستان در تقاطع خیابان مسجدالحرام و پل حُجون قرار دارد. قبور اجداد پیامبر در سینهکش کوه در محوطهای دربسته واقع است.
قبرستان ابوطالب تأثیری عمیق در من داشت و به شدت احساسم را برانگیخت. نمیدانم برایت اتفاق افتاده است که در مکانی خاص، آرامشی عمیق وجودت را فرا گیرد؟ آنگونه که حس کنی دلت نمیخواهد آنجا را ترک کنی و حسکنی که روزگاری متعلق به آن سرزمین بودهای و ریشه و تبارت در آن خاک نهفتهاند؟!
قبرستان ابوطالب محوطهای کوچک است که در سینه رشتهکوهی قرار گرفته و در بالای آن، ساختمانهایی نوساز به چشم میخورد. قبرستانی است خالی و خاموش و بر روی هر قبری سنگی نصب کردهاند.
با دیدن آن منظره، به یاد می آوری صحنهای را که پیامبر (ص) دفن خدیجه (س) را نظارهگر بود. یاد میکنی از لحظهای که محمد (ص) دست زهرای 5 سالهاش را گرفته و همراه علی، آن یار لحظههای تنهاییاش، بر سر مزار حامیانش نشسته، اشک میریزد ...
سحرگاه روز یکشنبه، برای ما آخرین روزهای مکه است. نسیم ملایمی میوزد و کبوتران چاهی، بالای سرمان پرواز میکنند. به کنار نردهها میروم و محو تماشای کعبه و زائران میشوم. صحنه با عظمتی است! با خود میاندیشم که این همه زائر اگر به راستی عاشق بودند و به حقیقت و کنه دین پی برده بودند، دیگر هیچ قدرتی نمیتوانست مسلمانان را تا این حد مورد ظلم قرار دهد. باورم نمیشود با وجود نیرویی چنین عظیم، برادران و خواهران ما در فلسطین و عراق و افغانستان دچار این همه آوارگی و گرسنگی هستند. کاش میشد همه مسلمانان این مسائل را درک کنند.
در مورد نماز جماعت در اینجا هم مطالب گفتنی زیاد است و با نمازهای ما تفاوتهایی دارد:
- در اذان و اقامه، أشهد أنّ علیّاً وَلیّ الله نمیگویند.
ص: 57
- در اقامه نماز صبح، به جای «حَیَّ عَلی خَیرِالعمل»، «الصلاةُ خَیر مِنَ النَوم» میگویند.
- امام جماعت، بسمالله را آهسته میگوید؛ بهطوری که نمازگزاران آن را نمیشنوند- بعد از قرائت سوره حمد، همه نمازگزاران به طور هماهنگ آمین میگویند.
- امام جماعت بهجای قرائت یک سوره، آیاتی از سورههای بزرگ را میخواند.
- بعد از رکوع، با گفتن «رَبَّنا وَلَکَ الحَمد» توسط مکبّر، همه از رکوع بلند میشوند و به مدت چندین ثانیه مکث میکنند و سپس به نماز ادامه میدهند.
- در نمازها قنوت نمیگیرند.
- در نماز صبح جمعه، در رکعت دوم، امام جماعت بعد از قرائت سوره حمد، یکی از سورههای سجدهدار را میخواند و مأمومین بلافاصله در بین نماز، به سجده میروند و بعد، از سجده بر میخیزند و به نماز ادامه میدهند.
در هنگام نماز، قصد و هدف تو تمرکز است، اما این همه شکوه و عظمت، تمرکز و توجهات را از تو میگیرد. در اینجا همهچیز را نور میبینی، همهچیز را فانی در آن نقطه میبینی. بهراستی مگر حقیقت بیش از یک نقطه است. همهچیز در یک نقطه جمع شده است. در اینجا آنچه مهم است عشق است و تمرکز اخلاص و توجه، دیگر فرقی نمیکند که زن باشی یا مرد. در آن لحظه، کعبه است که تمام سلولهای بدن تو را به سوی خود میکشاند. آنگاه که سلام نماز داده میشود، جمعیت بیدرنگ پیرامون کعبه گرد آمده، به طواف میپردازند و گروهی نماز میت میخوانند؛ زیرا پس از هر نماز، چندین جنازه در حجر اسماعیل قرار میدهند تا بر آنان نماز گزارده شود.
سحرگاه دوشنبه است. در دامنه کوه نور ایستادهایم تا ردّ پای محمد (ص) و خدیجه را پی بگیریم و جایگاه نزول نخستین آیات قرآن را از نزدیک ببینیم. غار حِرا بر فراز جبلالنور است. رنگ آرامش بخش صبح، بر همهجا سایه افکنده است. از بالا که نگاه میکنی مکه را در لابلای چند کوه به هم پیوسته میبینی که در بعضی قسمتها خانهها و آپارتمانها و گاه خیابانها آنها را از هم جدا کرده است. لطافت جغرافیایی به چشم نمیخورد. هرچه هست، خشونت طبیعت است که گاه خشن بودن آن تأثیر بهسزایی در روحیه آدمی میگذارد. شوق رفتن، مسیر کمی سخت و طولانیرا میگذراند. شکاف تنگ کوه سنگیرا به سختی رد میشویم، هرچه لاغرتر، راحتتر. محوطهای بسیارکوچک، در پناهگیر دره سمت راست، تخته سنگی تقریباً صیقلی و بلند. بسیار ساده است. اصلًا به غار نمیماند! طولش 2 متر و بلندیاش به اندازه قامت یک انسان متوسط. انتهای غار سوراخ است، نه به شکلی که کسی بتواند ازآن عبورکند. نوبت من میرسدکه نماز بخوانم. حقیرانه دوست دارم در راز سربستهای داخل شوم. دلم برای غربت محمد (ص) میگیرد. یکی ازجوانان با لحنی بسیار زیبا قرآن میخواند. فضا بسیار معنویتر میشود وهوا به تدریج گرمتر، بعد از ساعتی راز و نیاز و کمی استراحت، برای برگشتن آماده میشویم.
آخرین شب مکه
امشب شب سهشنبه وآخرین شبی است که در مکه حضور داریم. به تاریخ عربستان، شب اول ماه رجب است. همه کاروان آمادهایم که به مسجد تنعیم برویم و هرکسی به نیابت از هرکه میخواهد، محرم شود و اعمال عمره را به جا آورد. مسجدالحرام در این ایام، شب و روز ندارد. همه لحظههایش پر ازدحام و زیباست و بوی خدا را هدیه میکند. چه خوب میشود اگر بتوانم معطر و متبرک باقی بمانم. خداوندا! یاریام کن.
ساعت 10 صبح روز سهشنبه، به نیت پدر و مادر حضرت امام عصر (عج) مُحرم شدم و اعمال حج را به جا آوردم و تا سحر بیدار ماندم. با اینکه خسته بودم، خوابم نمیبرد. تا سپیدهدم کعبه را طواف کردم. خدایا! رفتن سخت است و دلکندن سختتر.
اکنون من و دیگر دوستانم منتظریم که به همراه روحانی کاروان، طواف وداع انجام دهیم. به شدت تب کردهام و سردردی شدید عارضم شده است. دلم پر از اندوه و درد و منتظر یک جرقهام که با تمام وجود به آتش کشیده شوم. در ابتدا روحانی گوشزد میکند که این آخرین طواف است. دیگر معلوم نیست این سعادت نصیب ما شود. گریه کاروان بلند میشود، همه با چشمانی اشکبار آخرین طواف را آغاز میکنیم ...
خدایا! برای آخرین بار گرد خانهات پروانهوار میچرخم. آیا بار دیگر در جوار امن تو بار مییابم؟ هر گام که به جلو مینهم، گویی عقبتر میروم. صدای گریه دانشجویان بهگونهای بلند بود که مردم به تماشا ایستاده بودند. بعد از طواف وداع، دو رکعت نماز پشت مقام ابراهیم خواندم و برای آخرین بار برای عاشقان و بازماندگان دلسوخته دعا کردم و از همه مهمتر، فرج مولایمان صاحبالزمان را از خداوند خواستار شدم.
از کعبه دور میشوم. میخواهم وداع کنم، اما دلم کنده نمیشود و به پرده مشکین کعبه می آویزم. گویی که نیرویی مرا به سوی کعبه میکشاند.
خدایا! چه سرّی است در این خانه، که وجود مرا لبریز از عشق کرده است؟ برای آخرین بار به حجرالأسود مینگرم؛ که سنگی است بهشتی و فرشتهای از فرشتگان خدا بدینجا آورده است. به سنگ غبطه میخورم که ارزش یک سنگ از انسان فراتر میرود! و به یاد میآورم که چه اولیا و بزرگانی، این سنگ را مسح کردهاند.
ص: 58
به سوی مستجار میروم. به یاد عظمت و بزرگی فاطمه بنت اسد میافتم، چگونه ممکن است که زنی به این مقام برسد! دلم برای خودم، به عنوان یک زن میسوزد که تا چه اندازه از قافله خوبان عقب ماندهام؟! نگاهی به پرده کعبه میاندازم که سنگین است و سیاه و نیز مقدس.
برای آخرین بار نگاهی به دیوار کعبه میاندازم و اشک از دیدگانم جاری میشود. آیا میآید آن روز که مولای ما حضرت مهدی (عج) پیشتاز این امت باشد؟ برای آخرین بار، آب زمزم مینوشم و با دنیایی از حسرت، خانه دوست را ترک میگویم.
ساعت 9 شب است. در فرودگاه منتظر پروازیم. هوا شرجی است. باربرهای بزرگ مکانیکی، چمدانها وساکها را به محل استقرار منتقل میکنند. جنبوجوش زیادی در اطراف به چشم میخورد. راستش را بخواهی هنوز باورم نمیشود که از مکه خارج شدهام. فکر میکنم که در یکی از اماکن دیدنی اطراف مکه هستم.
در طول این سفر و شاید همیشه شیفته و مشتاق حرکت بودهام، اما امروز عصر که اتوبوس با سرعت از خیابانهای مکه میگذشت، دوست داشتم که بایستد. شاید برای نخستین بار است که سکون را دوست داشتم.
ساعت 1 نیمه شب است. سکوت بر چهرهها سایه انداخته، شاید همان اعراض که دل مرا به آشوب کشانده، در دیگران هم طوفانی بهپا کرده است. از یکسو از خانه امن خدا دور میشوی و از سوی دیگر آرامش انجام مناسک حج بر دلت؛ مانند زلال آب جاری میشود و وجودت را خنک میکند. در تعارض «وداع» و «دیدار» دست و پا میزنی، نمیدانی که اشک بریزی یا بخندی.
باورم نمیشود که 15 روز گذشته است. گویی همین دیروز بود که اقوام بدرقهام میکردند! مثل برق جهید، اما غرّش رعدش درونم را همچنان میلرزاند! صدای میهماندار را میشنوم که میگوید کمربندها را ببندید. در آسمان مشهد مقدّسیم. از فرط خستگی سه ساعت را که در راه بودیم، خوابیدهام. اکنون میبینم که چراغهای سبز مشهد برق میزند.
السلام علیک یا علی بن موسیالرضا؛ ای ثامن الحجج، سلام مادرت نجمه خاتون را از مدینه برایت به ارمغان آوردهام.
هواپیما آرام فرود میآید. دلم میشکند و بار دیگر بغض گلویم را میفشرد و اشک از دیدگانم جاری میشود. در این لحظه، گنبد خضرا و بقیع و تمام خاطرات شیرین سفر، در ذهنم مرور میشود و از خداوند میخواهم که توفیق دهد حرمت حج را نگهدارم؛ زیرا حج رفتن آسان است و حاجی ماندن سخت. شهریور 1381
طواف در حریم عشق
مرغ دلها از سینههای مشتاق عاشقان به آسمان بیانتهای معنویت، سرزمین نور و صفا پر میکشد تا در لحظهای بر گِرد مدینه النبی و گنبد خضرای نبوی (ص) گردش عشق کند و در بقیع، خاک غم بر سر ریزد و در سرگردانی و ناپیدایی تربت گمگشتهای اشک جاری سازد و از آنجا به احرام درآید و ندای «لَبَّیکَ اللَّهُمَّ لَبَّیکَ ...» سر دهد. این همان ندایی است که دلها را شیفته آسمانها میسازد و وجود را مملوّ از شوق حضور میکند. اینجا معجزهای برپا است؛
مگر وقتی آدم به خانه کسی برای میهمانی میرود، با کاسه نیاز میرود! اگر هم برود کاسهاش را نشان نمیدهد. این از کرم میزبان است که نیاز و حاجت میهمان را دریابد و او را از نیازهایش مستغنی سازد و اکنون که میزبان ما، اقتدار جهان در دست اوست و چرخ عالم به نگاهش میچرخد، پس دستش پر است و بی شک جامهای نیاز میهمانان را پر خواهد کرد.
این آخرین نمازی است که در مسجد النبی (ص) بهجا میآورم.
پس از نماز، برای آخرین بار بر مرمر زیبای مسجد و حرم چشم میچرخانم. اشک امانم نمیدهد ...
ص: 59
یا رسولالله، ممنونم که این موجود گنهکار را به خانهات راه دادی. یاریام کن این حالات معنوی، که بهترین سوغات این سرزمین است را همیشه حفظ کنم ...
هاجر، این زن، تا این اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟! بهراستی که انسان در شگفت میماند. او از سویی مظهر والای صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوی دیگر، تابلوی چند بُعدی انتظار، عشق، ایمان و تسلیم است که اینها نمایانگر اراده و قضای الهی است؛ قدرتی که میتواند از یک کنیز بیمقدار، انسانی بزرگ و جاودانه بسازد و جای پای یک زنِ محروم و سیاه و کنیز، محل گام نهادن بزرگترین مردان، حتی ائمه اطهار شود. چه زیباست این صحنه و چه عبرتآموز!
امام صادق (ع) فرموده اند: چون ابلیس در محل جمرات بر ابراهیم (ع) ظاهر شد و آن حضرت شیطان پلید را سنگسار نمود، همین سنت برای نسلهای بعد باقی ماند. بنابراین، رمی جمرات در واقع یک تمرین عملی همگانی برای زنده نگهداشتن روح مبارزه با صفات شیطانی است که همهساله باید در زمان معلوم، به صورت یک رزمایش عمومی برگزار شود.
با خود میاندیشم که این همه زائر اگر به راستی عاشق بودند و به حقیقت و کنه دین پی برده بودند، دیگر هیچ قدرتی نمیتوانست مسلمانان را تا این حد مورد ظلم قرار دهد. باورم نمیشود با وجود نیرویی چنین عظیم، برادران و خواهران ما در فلسطین و عراق و افغانستان دچار این همه آوارگی و گرسنگی هستند.