بخشی از خاطرات حاج محمد تقی جورابچی، یکی از تجار به نام در دورة مشروطه، در سال 1363 به چاپ رسید و به تازگی، چاپ دیگری از آن، که همراه نیمة دوم آن و اصلاحاتی در بخش چاپ شدة نخست بود، به وسیلة آقای علی قیصری به بازار آمد. 1
این خاطرات مربوط به سالهای 1324 تا 1330 قمری است و به صورت یادداشتهای روزانه، با هدف ارائة اطلاعاتی از زندگی روزانه، تجارت، سفرها و نیز گزارش رویدادهای مهم نوشته شده است. از این گزارشها، جز آگاهیهایی در بارة تاریخ تجارت که دارای اهمیت است، مسائلی از تاریخ مشروطه، به ویژه مشروطة تبریز نیز مهم است.
نویسنده جانبدار مشروطه است و این جانبداریِ او به روشنی در نوشتهاش پیدا است. هرچه هست، این بخش کتاب، بسیار جالب و حاوی اطلاعات با ارزشی از اوضاع تبریز در جریان جنگ میان مدافعان ومخالفان مشروطه است.
یادداشتهای یاد شده، در خانوادة جورابچی ـ که از خانوادههای شناخته شده و ماندگار است ـ برجای مانده و محقق کتاب، هم در مقدمه و هم در پایان کتاب، اطلاعات و تصاویر و نامهها و اسنادی در معرفی این خاندان درج کرده است.
در این یادداشتها دو سفرنامة کوتاه هم آمده که جالب است؛ نخست سفرنامة عتبات است و دیگر سفرنامة مکه که متن آن را در اینجا ارائه خواهیم کرد.
سفر مکة وی، که آن زمان در تبریز میزیسته، از طریق استانبول، کانال سوئز، ینبع، مدینه و مکه و در بازگشت از جده به سمت طور سینا، بیروت، ازمیر، استانبول، باطوم، جلفا و تبریز بوده است.
این گزارش همانند بسیاری از سفرنامههای دیگر، حاوی اطلاعاتی است که بهطور معمول در یک سفرنامة حج درج میشود؛ مسائلی در باره راه، خطرات آن، وضعیت حجاج ایرانی، گزارش کوتاهی از مدینه و مکه به ویژه مراسم حج در عرفات و منا و نکاتی در حاشیه این زیارت ...
سفرنامة حاضر به رغم آنکه خلاصه است، حاوی نکاتی است که در مجموعه به کار بررسی و تحقیق در امر حجگزاری ایرانیان میآید.
این مطالب در صفحات 119 تا 128 کتاب آمده و گهگاه برخی از غلطها که در آن وجود داشته، اصلاح شده است. روش مصحّح آن بوده که اگر تلفظ کلمهای در کتاب نامعمول است، شکل درست آن را بیاورد؛ مثلاً مؤلف «شلوق» نوشته و مصحّح شکل درست آن، یعنی «شلوغ» را آورده است.طبعاً ما به این تغییرات دست نزدیم.
از پورت سعید به ینبع
از آقا میرزا علیاکبر خداحافظی نموده، عازم مکة معظّمه شدیم و بعد از سه روز دریا طوفان شد که آنجا را غرق فرعون میگفتند. تا اینکه به یک اندازه طوفان شدّت نمود که چهل ساعت ممکن نشد در کشتی بپاخیزیم یا چای یا شام بخوریم و خوابیده قی عارض میشد و نماز خواندن ممکن نشد تا اینکه به پورت سعید رسیدیم.
دریا آرام شد، قدری به حال آمده، شام خوردیم. از کانال مفتش آمده روانه شدیم به [طرف] سوئز، از آنجا به ینبوع رسیدیم و ینبوع آن ایام زمستان بود، لکن خیلی گرما بود و پشه آنقدر بود با بادزن به بازار میرفتیم که پشهها اذیّت نکند. اهل آنجا بسیاری کور و یا چشمشان دردناک بود. از جهت آن که از کوچکی عادت نمودهاند در آب شور دریا باشند و حتی واپور2 که در آنجا لنگر انداخت، بچه عربها برهنه اطراف کشتی آمده، پول سیاه به آب میانداختیم، به آب فرو رفته، پول را بیرون میآوردند!
و شترِ کرایه فردایش آمد، 7 لیره خاوه و 3 مجدیه پول بلیت داده، شتر کم بود. حجّاج بسیار بود و شتر آوردند که بار نمایند. در آن خانه که بودیم 30 نفر حجاج بود، 16 شتر آوردند شریف ما را بار کردند. سایرین نگذاشتند، که شما بروید، ما بمانیم؟! بعد از سه ساعت لنگ شدن، میانه شلوغ شد. مصریِ مرا از شریف دزدیدند. تذکره و مناسک در جیبم بود. آخر شترداران بارها را گشوده رفتند، ما هم این طرف آن، آخر آنها که ما را مانع شدند نه خودشان رفتند نه ما را گذاشتند.
پانزده روز در ینبوع ماندیم، به چه نحو به ما بدگذشت! روزی سه هزار پولِ آب میدادیم و مخارج بیاندازه بود تا اینکه بعد از آن شتر آمد. عازم مدینه منوره شدم و آن راه خیلی ترس و واهمه داشت و بیآب بود. آن واهمههایی که در آن راه کشیدیم خدا عالم...! هرکس میخواهد در (سفر) بعدی عازم مکة معظّمه باشد، از راه شام به مدینة منوره مشرف باشد، آسوده میشود و بیآبی راه ینبوع که معلوم است در یک منزل که خضرا باشد آب فراوان است، چشمه دارد؛ در یک منزلی مدینه رسیدیم، آب جهت خوردن هم نبود! آخر یک مشک دادیم به جمّال که آب بگیرد بیاورد، نه چای خورده بودیم نه آب. یک ساعت (به) غروب مانده بود که آب را آورد. سه آفتابه شد؛ یک مجدیّه سفیر دادیم با آن سه آفتابه آب، قناعت نموده، نماز خوانده، چای خوردیم!
ورود به مدینة منوره
و تا اینکه دو ساعت از آفتاب رفته به مدینة منوره رسیده، تمام آن ترس واهمه و زحمت دریا از یاد فراموش شد. زمانی که قصد زیارت به جا آورده و سجدة شکر نموده که خداوند عالم (توفیق) داد که این روضة خلد برین که فرموده: «ما بین قبر و منبر من روضه ای است از باغ های بهشت» به ما قسمت شد و داخل بیوت آن حضرت شدیم که جای امن (و) امان از عذاب الهی این خانه است که نور الهی از این خانه روشن شده و بعد از عرض حاجات، از آنجا بیرون آمده، به جانب بقیع رفتیم و در آن بقعة مقدس وارد شده و استجابت دعا را در آن محل دیده که توی حرم فرش غیر از حصیر نداشت و چراغی نبود و دربانان متعصّب از هر یک نفر یک مجدیه میگرفتند بعد میگذاشتند وارد بشود!
در هر حال خیلی آنجا گریه نموده، و دو ـ سه روضهخوان از اهل تبریز همراه بودند، در آن روضة منوره مرثیه خوانده، تمام زوّار صدا به ناله و نوحه بلند کردند! بعد از آن بیرون آمدیم.
هر روز وقت عصر در آن روضة مطهر که مرقد چهار امام برحق که رکن ایماناند، روضه می خواندند. بعد از اتمام آن، دربان دستمال میانداخت قدری پول برای او جمع میشد و جهت پول، آن دربانِ سنّی به روضه خواندن کاری نداشت و بعد از یک هفته، حمل (کاروان) شام آمد.
از حاجی علی آقا شیرازی که رعیت ایران بود، شتر کرایه کردیم هجده لیره و یک رفیق ما حاجی میرزا حسن نام داشت. محرّر برادرِ حاجی میرزا حسن مجتهد، لکن آدم خوبی بود. در اوایل انجمن که در تبریز بود، به انجمن خیلی آمد رفت میکرد و در باطوم چنان شهرت داده بود که از اهل انجمن هستم. قونسول را در باطوم فحش داده و گفته بود عزل میکنم! قونسولِ باطوم با هزار التماس آنچه خواهش مشار الیه بود جابجا نمود و علیه آمده بود. بعضیها به او انجمن میگفتند. در علیه به نزد سفیر رفته بود، او هم چنان فهمیده که از انجمن آمده، ملاحظة وضع حجاج نماید. برادر سفیر ارفع الدوله که به قونسولگری مکه با همان کشتی که ما رفتیم او هم عازم شد، به او سفارش حاجی میرزا حسن را نموده بود. در کشتی بسیار در نزد قونسول میرفت و خودمان هم ملاحظه کردیم که یک پولتیک به دست ما افتاده، اسم او را انجمن گذاشتیم؛ حاجی میرزا حسن انجمن در میان حجاج مشهور شد و حاجی علی اکبر شیرازی حملهدار خیلی احترام میکرد و چادر ما در سر قافله بود. ملقب به چادر انجمن شد و بعضی کارها اتفاق میافتد که رجوع حجاج به چادر ما میشد و جهت این رسم مخارج ما قدری زیاد شد، [اما] به زیادی خرج پاپی نبودیم و نوکر داشتیم و حملهدار ما هم رییس حملهدارهای حمل حاجی علی آقا بود و در هر چیز ما مقدّم بودیم و احترام در نزد حجّاج داشتیم.
حرکت به سمت مکة مکرمه
تا این که از مدینة منوره حرکت نموده، در مسجد شجره احرام بسته، لبیک گویان عازم طواف بیت الله الحرام شدیم و در عرض راه، احوالات زیاد روی داد. چون بنا به مختصر نوشتن است از آنها میگذرم و روز هفتم ذی حجه وارد مکة معظمه شده، دیدیم که عثمانیها حرکت به منا نمودهاند که اختلاف ماه به میان انداخته که عید قربان را پیش انداختند و ما هم آن روز به زحمت کلی از کوچههای مکه وارد منزل شدیم و هوا خیلی گرم بود و آنجا به چهار لیره منزلِ خوب گرفتیم و شب با دلیل وارد مسجدالحرام و به نهایت عجز و شکستی رفته در پیش حجرالاسود ایستاده سلام داده و او را شاهد گرفتیم که آن عهدی که از ما در عالم اول گرفته بودند، به آن عهد وفا نموده و به ندای حضرت ابراهیم ـ علی نبینا و آله السلام ـ لبیک گفته بودیم.
آن اعمال را به جا آورده، به طواف بیت الله الحرام حاضر شدیم و از باب ولایت به این خانه داخل شدهایم و معرفت راه حق را از این باب دانستهایم و بعد از هفت شوط، استلام حجرالاسود را نموده، در باب مستجار که جای داخل شدن فاطمة بنت اسد و مولد تولد شدن ولی الله اعظم بود دعا نموده و در زیر ناودان رحمت بر گناهان خود (گریه) نموده، طلب مغفرت و آمرزش از باب نجات الهی و واسطة فیض رحمت الهی نموده، دست توسل به دامن جلال و کبریایی قادر متعال زده، و امیدوار کرم نامتناهی قادر متعال شدیم و بعد از طواف، پناه به مقام حضرت ابراهیم ـ علیهالسلام ـ آورده دو رکعت نماز گزارده و باز دست نیاز به درگاه قادر بی نیاز بلند نموده، با تضرّع و زاری دعا نموده و اهل بیت و عصمت را شفیع آورده باز طلب مغفرت و برآوردن حاجات نمودیم. امیدوارم چون واسطة خیلی با شأن و عزیز درگاه ربوبیت است، اذن جهت دعای ما مستجاب خواهد شد.
در عرفات
روز هشتم، ما هم تدارک دیده، عازم عرفات شدیم و آن روز تمام اهل مکه دکانها را بسته، عازم عرفات شده بعد ازظهر به عرفات رسیدیم و عثمانیها آن روز وقت غروب، (با) ازدحام تمام از عرفات رفتند و قونسول [ایران] هم آنجا چادر زده بود. بیرق شیر خورشید بالای چادر بود و آن سال به موجب تذکره که از دریا حجّاج به جده وارد شده بود(ند) دویست و شصت هزار بود با حمل شام و اطراف، بیست هزار میشد که جمعاً دویست و هشتاد هزار حجّاج بود.
در میان این همه حجاج که بعد از رفتن غیره شد، جمعاً عرب، فارس و عجم که شیعه اثناعشر بودند، از دوازده هزار زیاد نمیشد. قونسول، قراول اطرافِ حجّاج گذاشت و شریفِ طایف پنجاه نفر فرستاده بود در اطراف چادرها محافظه میکردند و روز عرفه شد و آن زمین که از مخالفین پر بود، آن روز تمام شیعه مانده بدون واهمه و تقیه در چادر حاجی علی آقا حملهدار فرش انداختند، روضه خوانی شد.
در میان حجاج، روضهخوان از اهل هر شهر بود. در چنان مکان مقدسی همه احرام بسته در درگاه خداوند که عرفات جای دعا کردن است، خداوند عالم به نظر رحمت در عرفات به حجاج نظر نموده و گناه ایشان را بیامرزد! ملاحظه کن تعزیهداری حضرت سیدالشهدا ـ علیه السلام ـ چه قسم در آنجا با خلوص نیت میشود و گمان ندارم که آن جور تعزیه داری در روی زمین بوده باشد!
و اوّل اعمال حج که از وقت ظهر روز عرفه است تا غروب تمام مشغول دعا و نماز مناجات خداوند عالم از همه قبول فرماید و روز عرفه را سنّیها عید نمودند، پیش از ظهر نماز ظهر خواندند و حال آنکه هر عمل باید در موقع باشد و هر قرار که فرمودهاند بی کم و زیاد بجا آورده باشند.
درخصوص مخالفین، حدیثی روایت شده که در یوم عاشورا بعد از شهادت آن حضرت، منادی میان آسمان و زمین ندا کرد خداوند عالم توفیق دو عید را به این قوم قسمت نفرماید و از ثواب عیدین بی بهره مانند! این است که جهت نفرینِ آن منادی، که جبرئیل است یا دیگر مخالفین از اعمال عیدین بی بهره هستند. بعد از غروب از عرفات کوچ نموده، روانة مشعرالحرام شدیم و سنّیها نه در عرفه اعمالشان درست شد، نه در مشعر، نه در منا، همة اعمال را یک روز پیش از وقت نمودند! در ماه مبارک در علیه [استانبول] بودم. عید فطر را یک روز پیشتر نمودند. همین جهت است که به آنها ثواب عید نرسید.
در منا
و بعد از طلوع آفتاب روانة منا شده، به چادر آمدیم و رمی جمره نموده، قربانی گوسفند نموده، از اعمال فارغ شدیم و از منا فردایش به مکه آمده، باز طواف نموده و سعی صفا مروه نموده، دوباره برگشتیم به منا و شب در منا آتش بازی خیلی بود!
قونسول ایران مهمانی نموده، بعد از آتش بازی و غریب چیزها درست کرده بودند! بعد از صرف شام آمدیم و همة مخالفین آن روز تمام رفتند به مکه و دوازدهمِ ماه باز به مکه آمده، در منزل آمدیم و آن سال سلامت بود، ناخوشی نشد و در عید غدیر در مسجدالحرام مشغول دعا و زیارت شدیم و اول اهل تسنّن رفتند و 22 (بیست و دوم) ماه اذن دادند حجّاج ایران برود.
و در مکه معظمه یک روز در مسجدالحرام بودم و آن روزها از متعصّبین عامه اذیت میکردند به ایرانیها. دیدم دو نفر دهاتی تبریز با یکدیگر حرف میزنند که نتوانستی نگاه داری چرا گذاشتی؟! چندان ملتفت نشدم، این طور دانستم مُهر گذاشته بود در سجده کردن، ناصبیها برداشته و زده بودند. من هم مشغول نماز شده، ریزه سنگ در دست داشتم، به او سجده کردم. ناصبیها دو ـ سه نفر از پیشانیام در حال سجده کشیدند دیدند سنگ است به طرفم انداختند. من هم نماز را تمام نموده دیگر ملتفت آنها نشدم.
رسیدن خبر درگذشت مظفرالدین شاه
و در عرفات خبر مرحوم شدنِ مظفرالدین شاه (را) مرحوم قنسول داد و همه رحمت خواندیم و دو ورق روزنامة تبریز، در عرفات به حاجی میرزا حسن، رفیقِ بنده رسید و قونسول هم اعتماد نمود؛ مشارالیه از انجمن است. روزنامه انجمن را فرستادهاند. اسم انجمن به قدر چهل تومان در پول تذکره و کرایه به او تفاوت شد و از مکه به جده کرایة مال هم از او نگرفتند.
در جده
به جدّه رسیدیم و کشتی که (بنا بود) به عقبه برود رفته بود. یک کشتیِ عبدالقادر بود، او را آدمِ قونسول نگذاشت که این معیوب است با او نروید و از ماندن جدّه تنگ آمدیم! هوای خوب نداشت. ده روز آنجا ماندیم و هندوانه خیلی بود. یک روز خارج دروازه رفته، چه قدر هندوانه آنجا بود، یک عدل گرفتیم، یک تومان 24 عدد بود و گرما هم زیاد بود با وجودی که زمستان بود در ایران چله کوچک شدت سرما میشود، در جدّه از گرمی، بالای بام میخوابیدیم!
آخر یک کشتی گرفتیم خوب نبود. غرّة محرّم حرکت کردیم و آب شیرین در کشتی کم بود با پول میگرفتیم و خیلی در آن کشتی اذیت شدیم، از بی تمیزی و یک روز و شب طوفان شد که خیلی شدید بود، باز ساکت شد.
قرنطینه طور سینا
تا اینکه به طور سینا رسید و آن روز آنجا ماندیم. فردایش به قرنطینه بیرون آمدیم و آنچه تدارکات بود آنها را نصف نموده، در انبار کشتی گذاشتم و قدری با خودمان بیرون آوردیم. دیدیم عجب هنگامه است! هر چه خوردنی است؛ نان، قند، برنج و غیره، همه را میسوزانند غیر از چای! و جمیع اسباب را از دست ما گرفتند.
دست خالی آمده، اتاق دیگر جامهها را بیرون آوردیم. یک لنگ گرفتیم و آمدیم. حکیم نگاه کرد به بدن ما و اتاق دیگر رفتیم. فوطه را هم گرفتند، عریان ماندیم. سه نفر همراه بودیم و یک مأمور ایستاد آنجا که خودتان را بشویید و از سقف اتاق مثل سرِ آبپاش لوله بود، از او آب میریخت. در زیر او ایستاده، آبگرم که مخلوط به دوا بود و صابون هم دادند که چرک بدن را بشویید.
بعد از شستن بیرون آمده، یک پیراهن عربی دادند آمدیم اتاق دیگر و منتظر شدیم که جامة ما از بخور بیرون آید و هر چه رختخواب، فرش و لباس بود یک ماشین بود، توی او گذاشته و درجه داشت به آن درجه میرسید بیرون میآوردند که همة اشیا بخار را دوا گرفته گرم میشد و قد ماشین سه ذرع می شد و توی ماشین به اندازة یک ذرع پهنا داشت و لباسها که از ماشین بیرون آمد همه خراب شده، پوشیدیم.
در آنجا سرمازدگی عارض شد. بعد اسبابها را از بخور آورده، جمع کردیم. حتی به سماور و استکان آب بخور پاشیده بودند، چه قدر شستیم باز الی چند روز بوی بخور میآمد و آمدیم به منزل قرنطینه و آنجا اتاق درست کرده بودند که هر یک چهل ـ پنجاه نفر آدم منزل میکرد. در یک اتاق با چند نفر تبریزی نشستیم و آن قرنطینه از اطراف مفتول کشیده بودند که اهل آن کشتی نتواند به جایی برود و هر جای آدم کشتی علیحده بود که ممکن نبود اهل آن کشتی با این طرف سؤال (و) جواب نمایند و هفت روز آنجا ماندیم و مرضِ حقیر شدّت نمود و میترسیدم که بلکه مرا به قرنطینة مریضخانه بردند و هر روز میرفتم حکیم معاینه میکرد و در خانة حکیم یک طور رفتار میکردم که حکیم صورت مرا نمیدید. در اتاق صف میکشیدیم. من از صف خارج شده، میگفتم راست بایستید، الحمد (لله) ماها سلامت هستیم. حکیم که معاینه میکرد، میگفت که بروید. پیش از همه از اتاق خارج میشدم. الحمد لله طوری از آن بلیه خلاص شدیم. در آخر روز قرنطینه عرق نمودم احوالم خوب شد و بعد، از قرنطینه بیرون آمده، به کشتی رفتیم. چون همة اسباب ما را سوزانیدند، در قرنطینه از بقال لازمی را میگرفتیم. روزی از یک لیره زیاد خرج ما میشد و باز کشتی آمده در قرنطینه با رییس سؤال (و) جواب نمودیم و خیلی کارها سرمان آمد.
بیروت
آخرالأمر در کشتی روغن و برنج را آوردند دادند، باقی به دست ما نیامد، تلف شد و از آنجا کشتی روانه شد، به سوئز رسید، از کانال گذشته در پورت سعید لنگر انداخت. جهت آب گرفتن و ذغال خریدن تا وقت غروب آنجا ماند که هوا به هم خورد، بنا کرد طوفان نمودن. بعد واپور به راه افتاد تا رسیدن به ... [«ناخوانا» ممکن است کلمه ناخوانا بندر یا مثلا بنادر مصر باشد] دریا توفان بود. یک اندازه شدّت کرد که آب را توی واپور میریخت و همه حالها برهم شد. تا رسیدن (به) بیروت، هیچ کس امکان برخاستن و طعام خوردن نداشت تا رسیدیم بیروت.
واپور لنگر انداخت. قدری به حال آمده، چای خوردیم. بعدازظهر اجزای قرنطینه آمدند که از واپور آیید به قرنطینه. هوا ابر بود، باران گاه گاه میبارید. چند قایق بیرون آمده، به قرنطینه رفتند. باران شدت کرد، بعد از آن ساکت شد.
باز ما را نگذاشتند که، باید بروید قرنطینه! اسبابها را کنار واپور آورده، به قایق گذاشتیم و خودمان بسم الله گفته توی قایق آمدیم. تا قرنطینه خیلی راه بود و در میان راه با قایق میرفتم. باران بزرگ قطره بنا کرد باریدن که جمیع اسباب و لباسها تر شد و دریا موج میزد و کنار دریا کوه بود. موج آب به کوه و سنگ می رسید، صدای مهیب میآمد و در میان قایق بودم، دیدم که موج آب به بلندی ده زرع روی به طرف قایق میآید و اضطراب نمودم که این موج ما را غرق میکند! یکی از رفقاها برخاست، یک دفعه موج آب از سر رفیق ما یک زرع بالا رفت و قایق پر از آب شد و تمام که ده نفر آدم بودیم، همه آب شدیم و نزدیک کناره رسیده بودیم. الحمد (لله) غرق نشدیم. باز موج دیگر آمد. آن موج از قایق کنار رفت که ریسمان از قایق به کنار انداختند، سرش را گرفتند، قدری آسوده شدیم.
از قایق بیرون آمدیم که از سرتاسر تا پا آب شده بودیم. اسبابها را آوردیم به جای مسقّف که نزد قرنطینه بود و دو ساعت به غروب مانده بودکه آنجا رسیدیم و تا آب لباس قدری خشک نمودیم، فشردیم، آفتاب غروبکرد. گفتند فردا به قرنطینه بروید. شب هوا سرد وهمه لباس ورختخواب تر بود و آنجا جای بزرگ بود، خوب بود. ذغال از واپور آورده بودیم. ذغالها در منقل ریخته سه ـ چهار منقل گذاشتیم و لحاف را در روی آتش قدری خشک نمودیم.
با فلاکت آن شب را صبح نمودیم و شکر میکردیم که از عرق شدن نجات یافتیم و از عمر ما باقی مانده بود که سلامت شدیم. بعد از صبح شدن به قرنطینه رفتیم و اینجا مثل طور سینا نبود لکن لباس و رختخواب را بخور گذاشتند و شستن و برهنه نمودن نبود، همین لباس را بخور دادند. بعد از آن اتاق منزل بود، آنجا آمدیم و سه روز آنجا ماندیم و هوای بیروت خیلی خوب بود و جای قرنطینه سبز و خرم و گلها شکفته بود. آنجا به حال آمدیم و چون از واپور اذیت کشیده بودیم با رفقا قرار گذاشتیم که از واپور نرویم. واپور دیگر می شود از او می رویم منتها کرایه واپور دو لیره باشد عیب ندارد.
از قرنطینه بیرون آمده، به مهمانخانه، که آنجا هتل می گویند، رفتیم. شب پنج قروش هر آدم کرایه و نیم تخت و لحاف هر چیز آنجا مهیا بود و در بیروت گردش نموده، حمام رفتیم و پرتقال خیلی آنجا فراوان بود.
زیارت مراقد شام
و بعد از آن، بلیت ماشین گرفته دو مجدیه سفید به شام و رسیدگی نمودیم. یک واپور فرانسه پست میبرد، گفتند بعد از دو روز میرود، ما هم با رفقا قرار گذاشتیم به شام رفته، زیارت نماییم، بعد آمده با این واپور برویم و ده ساعت راه ماشین بود الی شام که عرض راه کوه بلند بود و برف زیاد بود و بعضی جاها سبز بود و باغات خیلی بود تا اینکه به شام رسیدیم. در هتل منزل کردیم و فایتون (درشکه) دیده، به زینبیه رفتم که قبر جناب زینب ـ علیها السلام ـ آنجا بود.
یک فرسخ راه بود. بعد از زیارت، باز برگشتیم و تمام باغات بود. این عرض راه و آب زیاد دارد و خیلی آن روضه خیلی مجلّل و اهل آنجا شیعه بودند. و زیارت ائمة معصومین ـ علیه (علیهم) السلام ـ در آن روضه روی تخته نوشته بودند. بعد که آمدیم، فردا روز جمعه بود، به مسجد شام رفتیم و قبر حضرت یحیی ـ علیه السلام ـ آنجا بود و آن مسجد بسیار مزین و مذهّب بود و خیلی به ساختن آن مسجد مایه گذاشته بودند که آن مسجد با آن وضع به آنجا منحصر است و مقام رأس حضرت سیدالشهدا ـ علیه السلام ـ در آنجا بود و میگفتند که امین السلطان اینجا را تعمیرکاری نموده و صحن مسجد با سنگ فرش بود. بی کفش رفتیم و از آنجا به روضة جناب رقیه رفته، زیارت نمودیم. در آنجا هم مقام رأس حضرت سیدالشهدا ـ علیه السلام ـ بود. و بعد به قبرستان شام رفتیم و دو روضة آنجا روبهروی یکدیگر بود، فراموشم شده قبر کدام خاتون معظّمه بود و یک روضة دیگر هم جای دیگر بود.
و بعد از آن، آمده نهار خوردیم. وقت عصر ماشین میرفت دیگر چندان فرصت نشد بازارش برویم. آن قدر فرصت شد چهار عدد عبا گرفتیم با فایتون پای ماشین آمدیم بلیت بگیریم. گفتند راه برف زیاد باریده، راه ماشین را گرفته ماشین نمیآید. لاعلاج بلیت را به نصف راه گرفتیم که محلّبه بود، از آنجا به حلب می رفت. از شب یک ساعت گذشته [به] محلّبه رسیدیم. باران میبارید و راه گِل بود. سراغ منزل نمودیم، یک نفر از عمله ماشین ما را به یک خانه برد. ملاحظه کردیم که جای محفوظ نبود و سرما بود. منزل دیگر رفتیم آخر به خانة نشیمن صاحب منزل نگاه کردیم، دیدیم که آنجا خوب است. آخر آنجا ماندیم. آتش گذاشتند و دو نفر عثمانی هم آنجا پیدا نبود. نان هم نداشتیم. رفیق عثمانی رفت نان گرفت؛ کره و تخم مرغ آورد. زن رومیه تابه آورد با طوری او را نیمرو نموده خوردیم.
و مقام لابدّی بود، آب هم باران میبارید از آب باران میآوردیم و آن شب بهطوری صبح نمودیم! فردا دیدیم که باز راه ماشین باز نشده، میگفتند که عمله گذاشتند تا وقت شام باز میشود و باران هم میبارید. باز نهار را نان گرفته خوردیم و هیچ چیز را با گوارایی نمیخوردیم و خانه صاحب گاه میآمد؛ پلو بپزم! گوشت بیاورم! آخر هرچه میگوییم نمیفهمد که ما نمیتوانیم گوشت شما را بخوریم و یک سماور پیدا کرده چای گذاشتیم. دیگر این دفعه ارمنی ـ مسلمان تفاوت نداشت. شلوغ اندر شلوغ شد!
تا عصر خبر از راه نشد. آخر یک مرغ گرفتیم رفیق ما سرش را برید پاک کردیم که شب این مرغ را میخوریم و از وضع منزل خیلی بد دل و پریشان بودیم که جای نامناسب و هرچه میخوردیم ناپاک بود.
بازگشت به بیروت
وقت غروب بود که رفتم پای ماشین، خبر رسید که راه باز شد. آمدم به رفیقها مژده دادم، خیلی خوشحال شدند، اسباب را برداشته پای ماشین آمدیم. بعد از یک ساعت ماشین آمد بلیت گرفته 5 ساعت از شب گذشته، بیروت آمدیم. آدم صاحب هتل آمد، گفت مژده بدهید واپور فرانسه نرفته، پنجاه نفر سیاح فرنگی بودند که در شام به سیاحت مسجد که قبر حضرت یحیی آنجا بود می کردند و اینها در همان محلّبه با ما بودند. به بیروت تلگراف نمودهاند که خرج واپور را میدهیم حرکت نکند. واپور عازم حرکت بود، تلگراف رسید دوباره لنگر انداخت و فردا خواهد رفت.
اقامت یک ماهه در استانبول و بازگشت به تبریز
وقت صبح از بازار قدری گوشت، نان و غیره گرفتیم، آمدیم به واپور و بلیت را در واپور گرفتیم. واپور خیلی بزرگ بود، به قدر پنجاه درخت نارنج لیمو بود و خیلی منظّم واپور بود. واپور آمد در بندر ازمیر ایستاد. از واپور بیرون آمده به ازمیر غروب مانده به اسلامبول رسیدیم.
یک ساعت از شب گذشته، اسباب را برداشته رفیقها منزل دیگر رفتند و خودم حجرة آقا علی اکبر مشهور جورابچی آمدم و آنچه لازمه احترام بود به عمل آورده و یک ماه آنجا ماندم و خرید آنچه ممکن بود نمودم و احوالات تبریز را نقل میکردند که انجمن تبریز برقرار است و دارالشوری در طهران پایدار و کلاً تبریز اغتشاش میشود و حاجی میرزاحسن مجتهد در تبریز مخالفت میکند با انجمن و بسیار حرفها نقل میکردند.
تا اینکه در 17 ربیعالاول از واپور آلمان بلیت گرفته دریا آرام بود، در 44 ساعت به باطوم رسیدیم. به قرنطینه بردند و در آنجا دو ـ سه ساعت ماندیم. قدری به عملة قرنطینه تعارف داده آمدیم به گمرکخانه و به تذکره قول کشیدند آمدیم به قهوهخانه مشهدی علی. شب آنجا ماندیم، صبح بلیت گرفته، به اولوخانی آمدیم. در قهوهخانه منزل گرفتیم. شب آنجا مانده، صبح بلیت ماشین گرفته عازم جلفا و در راه ماشین برای ما خوب گذشت تا جلفا رسیدیم. از جلفا طرف ایران گذشتیم. از آنجا فایتون دیده یکسره تبریز آمدیم.
در عرض هفت روز از اسلامبول به تبریز آمدیم و به زیارت قبلهگاهی و اخوان کرام نایل شده از سلامتی حالات نهایت خوشحال شدیم.
پینوشتها:
1 . تهران، نشر تاریخ ایران، 1386
2. کشتی آتشی یا کشتی بخار.