سفر هفت ماهه مسافر امیرزاده تبریزی ما به حج طی سال 1285- 1286 قمری، گزارشی است شگفت و تفصیلی با تجربهها و دادههای فراوان در باره بسیاری از آن چیزهایی که وی در این سفر طولانی و پرمخاطره مشاهده کرده است. قبل از هر چیز مطالب کوتاهی را که در باره مؤلف میدانیم، خدمت دوستداران ارائه دهیم.
آنچه بر اساس این کتاب در باره نویسنده میدانیم، چندان زیاد نیست، اما به هر روی حکایت از آن دارد که مردی است فرهیخته و در عین حال عاشق پیشه که زندگی را در دو رویه مادی و معنوی آن تجربه کرده و از این که در بُعد مادی آن راه خطا هم برود، دست کم در لفظ و کلام چندان ابایی نداشته است. با این حال، فردی است پایبند به شریعت، همزمان علاقه مند به اهل بیت (ع)، و این که پس از فراهم شدن زمینه برای انجام فریضه حج، به رغم همه دشواریها عازم این سفر شده است.
نام وی یعقوب است، اما در غالب موارد، در این کتاب از عنوان «منصور» استفاده کرده است. این در حالی است که نام یعقوب تنها دوبار در کتاب آمده است. یک بار در مقدمه کتاب که گوید: «این یعقوب کنعان محبّت و حیران وادی حیرت و خریدار یوسف مصر ملاحت را با سرکار نواب والا امیر زاده اکرم و اعظم حاجی محمد طاهر میرزا با خودشان همسفر فرمودند».
شاید به تنهایی، از این عبارت نتوان حدس زد که نام واقعی او همین یعقوب است، اما اشارت دیگر او در همین کتاب ما را در این باره به یقین میرساند. زمانی که با کشتی از اسلامبول عازم بیروت است، مینویسد: «و من هم اغلب اوقات مشغول نوشتن همین احوالات بودم. پاره ای وقت یکی از آنها- همسفران ناشناس از اهل کشتی- سؤال میکرد که یعقوب افندی، چه مینویسی»؟
اما صریحتر از همه یادداشتی در صفحه پایانی نسخه است که اطلاعات بیشتری درباره نویسنده به دست میدهد و در آنجا تصریح به نام یعقوب برای نویسنده میشود. این یادداشت را پسر مؤلف، درست در زمان وفات مؤلف نوشته و به همین دلیل تاریخ درگذشت وی را هم در آن میتوان یافت. این بهترین غنیمت برای ماست. یادداشت مزبور توسط یوسف بن یعقوب، یعنی فرزند مؤلف نوشته شده است. متن یادداشت این است: وفات مرحوم مغفور حضرت قبلهگاهی حاجی یعقوب میرزا- طاب ثراه- که مؤلف این کتاب سفرنامه هستند، در یوم سه شنبه 19 شهر ربیع الثانی سنه یک هزار و سیصد و بیست و هفت هجری 1327 که روح مبارکشان به جنّات فرودس شتافت. خداوند بحقّ خامس آل عبا غریق رحمتش فرماید. به جهت ضبط تاریخ تحریر نمود یوسف بن یعقوب- غفر الله [له]- در قریه خروان که به جهت حمل جنازه مرحوم واقع شده بود. دیروز که شنبه 16 جمادی الاوّل [الاولی] باشد به شهر تبریز حمل شده. اللهم بلّغ بلاغا حسن.
تفاوت این دو تاریخ فقط میتواند حاکی از این باشد که بین دفن و انتقال به تبریز 28 روز فاصله شده که امری غیر عادی اما با سنت قدیمی به امانت سپردن میت به دلیلی خاص در نقطهای و پس از آن انتقال به محل اصلی است، سازگار مینماید. این در صورتی است که اشتباه دیگری در این یادداشت رخ نداده باشد.
از نام یعقوب که بگذریم، مؤلف دهها بار در کتاب از «منصور» به عنوان نویسنده کتاب یاد کرده است. در جایی مینویسد: «بعد از آن که جابجا شدیم سرکار نوّاب حاجی امیرزاده و بنده منصور به خیال حمّام افتاده رفتیم».
به نظر میرسد که این عنوان، تخلّصی است که نویسنده که شاعر نیز بوده، برای خود برگزیده است. این مطلب که منصور تخلص نویسنده باشد، در یکی از یادداشتهای پایانی کتاب هم آمده است. خود او در شعری که در این کتاب آمده است چنین میسراید:
ص: 101
جان منصورت فدایت یا علی از تو خواهم یک شفاعت یا علی
این تخلص باید مورد علاقه وی بوده باشد، زیرا وی نام این سفرنامه را نیز حجة المنصور گذاشته است. این نکته را از جای دیگری هم میتوان دریافت و آن این که وقتی نویسنده پس از نگارش گزارش روزانه و زمانی که سر بر بالین میگذارد، مینویسد: «چون شب بر سر دست آمد، منصور لب از گفتار فرو بست». در بحث از همراهان اشارتی خواهد آمد که نویسنده خود از امیرزادگان بوده است.
همراهان
در این سفر، به نام چندین نفر به عنوان همراهان نویسنده بر میخوریم؛ اما آنچه مهم است نکتهای است که وی در مقدمه بیان کرده و طی آن پس از دعای به ناصرالدین شاه ویاد از ولیعهد، یعنی مظفرمیرزا که در تبریز بوده، از مؤید الدوله به عنوان صاحب اختیاری کلّ آذربایجان یاد کرده و مینویسد: سرکار اشرف و ارفع وامجد والا نوّاب مؤید الدوله از جانب حضرت ظلّ اللهی به صاحب اختیاری کلّ مملکت آذربایجان سرافراز و مفتخر شدند و قاطبه اهل آذربایجان، علی الخصوص اهل تبریز از حکمرانی آن وجود مبارک خرسند و مسرور بودند. ... خیال سرکار نوّاب عالیه که با سرکار مؤیدالدوله از یک صدف، دو رخشانده گوهرند و از یک برج، دو تابنده اخترند، به زیارت بیت الله الحرام و مستفیض شدن به پای بوسی جناب سید الانام والائمه بقیع- علیهم صلوات الله الملک العلّام- قرار گرفت و این یعقوب کنعان محبّت و حیران وادی حیرت و خریدار یوسف مصر ملاحت را با سرکار نوّاب والا امیرزاده اکرم و اعظم حاجی محمد طاهر میرزا با خودشان همسفر فرمودند.
طهماسب میرزا مؤید الدوله فرزند دوم محمدعلی میرزای دولتشاه که پس از فوت پدر در دستگاه عموی خود عباس میرزا به خدمت پرداخت و عمویش او را داماد خود ساخت،
(1) از رجال مهم قاجاری است که علاوه بر آن که زمانی والی خراسان و فارس بود، روزگاری هم پیشکاری آذربایجان را داشت و در درازای عمر خود صاحب دهها منصب دیگر نیز بود
(2) و به قول اعتمادالسلطنه «از فحول فضلای ایل جلیل قاجار و در سیر و ادب و اخبار عجم و عرب یگانه روزگار بود».
(3) کتابی در فقه با نام فقه مؤیدی یا فقه طهماسبی داشته است.
(4) وی در سال 1297 درگذشت.
(5)بنابر این، در این سفر خواهر مؤید الدوله، و فرزند او امیرزاده حاجی محمد طاهر میرزا حضور داشته و مؤلف ما هم که از همین خانواده است، در این سفر آنان را همراهی میکرده است. به هر روی آنچه مسلّم است، این که در این کاروان چندتن از شاهزادگان قاجاری مقیم تبریز بودهاند. نویسنده به طور مرتب و در طول کتاب، از محمدطاهر میرزا به عنوان امیرزاده یاد کرده است. آنچه هست این که بنا به دلایلی که بر ما معلوم نیست، نویسنده در مقایسه با موقعیت امیرزاده محمد طاهر در حاشیه بوده و کارهای عمومی سفر بر عهده وی بوده است.
در مسیر بیروت به دمشق، و بعد از آن تا ایران، نام صدرالدوله هم به میان میآید که او نیز از شخصیتهای تبریزی و علی الاصول قاجاری است و در شام هم به عنوان شاهزاده از او استقبال میشود. همراهی وی سبب خوشحالی مسافر ما و دیگران شده است. آنان از دمشق تا مکه و سپس در بازگشت در یک کاروان و همسفر هستند و نویسنده هر از چندی از صدرالدوله یاد میکند. هرچه هست موقعیت وی به عنوان یک شاهزاده در کاروان عجم محترم است. در جایی از سفرنامه چنین بر میآید که نویسنده ما برادر صدرالدوله است. در آنجا وی ابراز میکند که خودش را طی روزها به شخصی به وی علاقه داشته نشناسانده است اما بعد از هیجده روز کسی از شامیان به آن شخص وی را شناسانده است. شخص مورد نظر به یعقوب میرزای ما میگوید: «این چند روز خودت را چرا بر من نشناسانیدی ... تو برادر افندی عجم هستی که بر شام آمده است، چرا پوشیده میداری». نویسنده از روی
1- المآثر و الاثار: 534
2- همان: 1070
3- همان: 258. پیشکاری وی در آذربایجان از سال 1281 بوده است. همان: 451
4- همان: 535
5- در باره او بنگرید: تذکره خاوری فضل الله حسینی شیرازی، تصحیح میرهاشم محدث، تهران، 1379 ش صص 96- 97 و شرح حال خودنوشت مؤید الدوله را بنگرید: مرات البلدان چاپ دانشگاه تهران صص 2421- 2426
ص: 102
مصلحت انکار میکند. بر این اساس، وی برادر صدرالدوله است، گرچه قرینه دیگری در این کتاب بر آن نیست.
حاجی میری خان یا حاج میرخان از همراهان صدرالدوله است که در دمشق به جمع همراهان مسافر ما میپردازد و یعقوب میرزا در ایامی که در مکه هستند، در کنار حجر اسماعیل با او عقد اخوت میخواند و از آن پس از وی با عنوان حاج داداش یاد میکند. جایی هم در طواف مینویسد: «به جهت جمیع دوستان و برادران در همان ساعت هفت مرتبه طواف کردیم و دست بر دست حاجی داداشم بود که طواف تمام کردیم». نام های حاجی میرزا جبار تبریزی و حاجی ستار هم به عنوان دوستان وهمسفران در کتاب آمده است. در کاروان شام، جمع ایرانیان فراوان بوده و همسفران تبریزی زیاد بودهاند.
هرچه هست همراهان نویسنده ما یک جمع چند نفری از امیرزادگان قاجاریاند وچنین به نظر میرسد که نویسنده ما هم گرچه از همین خاندان است، اما او را همراه امیرزاده و نواب عالیه کردهاند تا کارهای آنها را سروسامان دهد.
باید به این مطالب افزود که در یکی از یادداشت ها یا تقریظهایی که در پایان کتاب آمده از مؤلف و اثر او یعنی همین سفرنامه با این تعبیر یاد شده است که: «امیرزاده حاجی یعقوب میرزا، سِحر نوشتهاند». این بهترین شاهد است بر این که نویسنده نیز امیرزاده بوده است.
اهداف نگارش و ویژگیهای سفرنامه
چرا مؤلف این سفرنامه را نوشته است؟ این نکتهای است که وی در آغاز کتاب به آن پاسخ داده است. ماجرا از این قرار است که دوستی از وی خواهش کرده است تا وی احوالات سفر مکه را بنویسد. او نیز خواسته وی را اجابت کرده و در نتیجه این اثر را نوشته است. از این شخص به عنوان «جوان» یاد کرده، اما نام وی را نیاورده است. شرحی که خودش در این باره نوشته، در باره اهداف نگارش این کتاب گویاست: «چون در سر هر منزلها خطاب به جوان میشود، دلیلش این است که رفیقی از رفقای تبریز، از بنده، احوالات سفر مکه معظمه را خواهش کرده بود که هرچه از عجایب منازل و سرگذشت خودتان باشد نوشته بیاور که ما هم کم و بیش از احوال دُوَل خارجه و بَرّ و بَحر باخبر باشیم، و بنده هم به قوّه خود هرچه توانستم از مشاهدات به مقام تحریر آوردم. استدعا دارم از دوستان و از مطالعه کنندگان این کتاب که از بی معنی و نامربوط بودن عبارتش عفو فرمایند و بعد از خواندن از نامربوطی کلمات ومکرّر بودن عبارات، سرزنش نفرمایند. به جهت آن که این بنده حقیر را، همه میدانند که از سواد چندان بهره ندارم و با وجود این هفت ماه و هفت روز در سفر بّر و بحر بوده و همه خدمت مسافران خودمان در ذمّه گرفته از منزل گرفتن و منزل رُفتن وباربستن و گشادن و با اهل روس و ترک و عرب سؤال و جواب کردن و بلیت واپور و شمندفر و کاروس و دیگران گرفتن و با زحمت فورتنه [فرتنه] واپور کشیدن و لخت و سر و پا برهنه در بیابان عربستان در میان خار مغیلان با آن شدّت گرما و تماشای شهرهای نایده را کردن و احوالات را خوب نوشتن، کاری است زیاد مشکل. در این صورت باید مطالعه کنندگان عفو و اغماض فرمایند و بلکه این کتاب را بر بنده با همه این عوارضات کرامت قرار دهند».
رعایت نوعی سبک داستان گویی هزار و یک شب در این سفرنامه جالب توجه است. او کتاب را بسان داستانهای کهن مانند قصههای امیر ارسلان رومی و هزار ویکشب نوشته و به همین دلیل فصلبندی خود را چنین قرار داده است که پس از فرارسیدن شب، داستان آن روز تمام شده و با عبارتی خاص دنبالهمطلب را به فردا موکول میکند. آن عبارت که در پایان هر بند میآورد، این است: چون
ص: 103
شب بر سر دست برآمد، منصور لب از گفتار (یا: داستان) فرو بست. پس از آن مجددا از طلوع خورشید و برآمدن آفتاب عالمتاب سخن گفته و رشته سخن را آغاز میکند.
در آغاز هر بند کتاب، پس از جمله «چون شب بر سر دست برآمد ....» خطاب «بدان ای جوان» دارد. این جمله اشاره به همان مطلب پیشگفته از مقدمه خود اوست. این که این جوان نام کیست، روشن نیست. تنها در یکی از آخرین عبارات کتاب در باره مستقبلین گوید: «باری با هزاران زحمت و نظرهای زیاد به سلامتی بیرون آمدیم ... از دور میدیدم که سرکاران با جناب جوان تشریف میآورند. چون نزدیک شده دست بوسی و روی بوسی بهجا آوردیم و سرکاران به خدمت سرکار نواب عالیه مشرّف شدند».
سفرنامه حج منصور، دارای سبک و ویژگیهای خاصّی است که در درجه نخست به طبع و طبیعت مؤلف و در ثانی به توانایی های او در به تصویر کشیدن اوضاع واحوال و همین طور حرّیت او در نگارش و ثبت اوضاع و احوال و در نهایت به قلم طنزگونه او باز میگردد. از طبع او میتوان به خوشگل پسندیاش در همه چیز اشاره کرد. او گل و بلبل و چمن را البته در کنار نگار میپسندد و بنابراین هرجا از طبیعت وآدمیان و جز آن زیبایی میببیند، گزارش کرده و دلبستگی خود را نشان میدهد.
او در وصف اطراف دقیق و در یاد از جزئیات مقید است. اما حرّیت وی از قلمش آشکار است و به رغم آن که بسا در مواردی کوتاه آمده، اما تقید اخلاقی بالایی که مانع از ثبت برخی از لحظات یا حالات باشد ندارد. به عکس، در مواردی، عبارات رکیک دارد که الزاما و اخلاقا میبایست آنها را از کتاب حذف میکردیم. وی دوستی با نام وهیت در تبریز داشته که همه جا از او یاد میکند و سرسپردگی دل خویش را به او پنهان نمیدارد. در یکی از یادداشتهای پایان کتاب که به قلم شخص دیگری است، آمده است که مقصود از وهیت، تیهو است. شگفت آن که در آن یادداشتها آمده است که نام محبوب دیگر او یخچال است و یادداشتنویسان هم که معاصر او هستند، در یافتن مصداق آن درماندهاند. هرچه هست وی دلبستگی زیادی به عیش و نوش دارد وهر کجا دار و درخت و سبزی و خرمی میبیند؛ به یاد دوستانش افتاده، از این که در آنجا نگاری وجود ندارد، ابراز تأسف میکند.
این عیش و نوش گاه شکل بدی و زشتی به خود میگیرد، به طوری که خود او نیز اظهار نگرانی میکند، اما دست بردار نیست و قلم در دستش میلغزد. او نیز توجه دارد که راه استانبول برای حجّاجی که از مسیر شمال غرب ایران عازم تفلیس و سپس استانبول میشدند و طبعا اقامت و گردش در این شهرها چندین روز به طول میانجامید، راهی هوسناک بود. خود او مینویسد: «خلاصه آن شب را با صدای ساز ونقاره و با عیش ایشان بهسر بردیم و آن شب را با خود میگفتم: عجب حاجی شده به مکه میرویم که در سر پا ایستاده تشر [شور] میزنم و به جای آب، کاغذ به کار میبریم و در مجلس شراب خوران فرنگی به عیش و نوش مشغول هستیم، و لیکن آن چه من دانستم، هر کس که اراده مکه رفتن دارد باید از این راه نیاید که این راه از برای عیش و نوش کردن خوبست نه از برای حاجی شدن». جای دیگری هم پس از هرز گفتن میافزاید: «منصور! بس است هرزه گفتن، آخر به مکه میروی».
مهم ترین نکته آن است که وی به حج میرود و به خصوص زمان رفتن، وقتی در استانبول است، گرفتار ماه رمضان است، و همین تا اندازهای او را از انجام و اندیشه درباره کارهای خلاف مقید میکند، اما حتی این شرایط نیز زبان و قلم او را از اظهار برخی از موارد متوقف نمیکند.
در مقابل، عشق او به اهل بیت (ع) سبب میشود تا در شام که از آن به «شام خراب» یاد میکند، به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و پس از سرودن اشعاری درباره غربت اسیران کربلا، احساس خود را اینچنین نشان دهد: شرح غم عیال علی در خراب شام/ تا روز رستخیر نخواهد شدن تمام/ این در کجا
ص: 104
رواست یزید ستم شعار/ در تخت زر به غرفه زرین کند مقام/ اما عزیز فاطمه را قوم بی حیا/ در شام برکشند به بازار چون غلام.
چه کنم و چه بگویم از آن روزی که وارد شام شده تا به آن روزی که از شام بیرون شدیم، دلگیر ومحزون بودیم و حالت حرف زدن به همدیگر نداشتیم».
جای دیگری هم وقتی استقبال مردم شام را از محمل شریف میِبیند و شاهد حضور یکپارچه آنان با زیور و زینت بوده مینویسد: «همه زنان اهل شام از خرد و بزرگ به یک دفعه بر زدن ساز و دایره و هلهله عرب کنان مشغول شدند. چنان غلغله آن روز برپا کردند که گوش فلک را کر کردند. در آن حال، بر اهل عجم یک حالتی روی داده که از آه و ناله ایشان زمین و آسمان به لرزه درآمده که آه و واویلا وخاک عالم بر فرق شیعیانت یا حسین که این همان شام خراب شده است که اهل بیت تو را وارد اینجا کردند و از همین کوچه که میآوردند و این اهل بیشرمِ بیحیا، این طور عیش و شادی میکردن. آه واویلا که این پدر سوختهها در آن ساعت که خاک بر فرق ما کردند. لعنت الله علی القوم الظالمین».
به هر روی نباید از انصاف گذشت که در مواردی هم که به جد یا هزل، به مباحث غیراخلاقی میپردازد، اطلاعات جالبی درباره تاریخ اجتماعی نواحی مورد بحث به دست میدهد که کمتر در مآخذ دیگر میتوان از آنها سراغ گرفت. به طور کلی حریت او، جدای از این قبیل مسائل، سبب شده است تا وی به راحتی مکنونات قلبی خود یا آنچه را که از دیگران در مییابد، با سادگی و صراحت بیان کند. این وضعیت، برای خواننده که بیپرده با روحیات و ذهنیات اشخاص مواجه میشود، شرایط مساعدی را پدید آورده او را مشتاق به خواندن میکند. طبیعی است که ما نمیتوانستیم این مطالب را در متن حاضر حفظ کنیم.
هدف دیگر وی، در اختیار گذاشتن برخی از تجربهها در این سفر است آن گونه که مطالعه کنندگان بتوانند از تجارب وی استفاده کنند. برای مثال یک جا که در خریدن بلیط، کلاه بر سر وی رفته است مینویسد: «این احوالات را در اینجا داشته باش؛ دو کلمه از احوالات بلیت گذشته قرانتینه به عرض رسانم که بر دوستان مخفی نماند، چنان که ما را فریب دادند، آنها فریب نخورند».
وی پس از ارائه شرحی در این باره باز تأکید میکند که: جهت نوشتن این احوالات این بود، کسانی که به آنجا برسند، انشاءالله دانسته باشند و پول مفت را نداده، بلیت بیمعنی را نگیرند.
در باره راه دریا و مشکلات آن هم تجربههایی را در اختیار میگذارد: «اما بنده که منصور است، در روی نیم تخت دراز شده، بر قی کردهگان قاتی نبودم، ولی احوالم زیاد دیگرگون بود. طاقت حرکت نداشتم. همان طور دراز کشیده بر احوال قی کنندهگان تماشا میکردم. گاهی بر احوالشان خنده و گاه ناله میکردم و لعنت زیاد بر آن کسان میکردم که به عزم مکه از این راه بیایند و بروند، چرا که زحمت زیاد و تلف شدن مال و جان هست، و علاوه بر اینها نجس بلکه نجس اندر نجس خواهد شد. اگر کسی گوید در باب نجس نشدن که من چنان خود را داری میکنم که نجس نشوم، این نخواهد شد. شما را به خدا در این حالت قی، کسی میتواند که خودداری کند؟ بشنو و باور مکن که ما بر این دام افتادیم. آنچه بایست کردیم، دیدیم، اما زیان کردیم».
نگارش طنز آمیز
نکته دیگر، قلم طنزآمیز اوست که در این زمینه ید طولایی دارد. در واقع، به رغم آن که نویسنده در نگارش این اثر میکوشد تا به طور دقیق و بدون افراط به ثبت مشاهداتش بپردازد، در عین حال از طنزگویی ابایی نداشته و ارائه انواع و اقسام عبارات، لبخند را روی لبان خواننده، منقّش میکند. برای مثال وقتی امیرزاده او در تفلیس با دو دختر فرنگی به فرانسه گفتوگو میکند (و نویسنده ما فرانسه نمیداند) تا ترتیب تلگراف به تبریز را بدهد، چنین مینویسد: «خلاصه بعد از ساعتی، سرکار بر بنده
ص: 105
فرمودند که من قیمت را حرف زده تمام کردم. پنج منات شده، در آور و به دختره بده. ولی من ندانستم که قیمت تلگراف تمام شده یا قیمت دختره». این قبیل شوخی با امیرزاده در چند جای دیگر هم وجود دارد و به نظر میرسد وی برآن است تا شوخی و جدی را در هم بیامیزد.
همچنین درباره وضعیت سختی که در دریا گرفتار آن شده است، مینویسد: «تا این حالت را از دریا مشاهده کرده، دست از جان عزیز شسته، از عمر خود ناامید گشتم. دست تأسف بههم سفته با خود گفتم: دیدی اجل چگونه مرا کشیده، کفن بر سینه ماهیان ساخت. یک آه از سینه پردرد کشیدم که از دود آه من، دریا سیاه گشته، همان آه من است که رنگ دریا را سیاه کرده، نامش دریای سیاه مانده. خلاصه بعد از آه پر درد با ناله حزین گفتم که چگونه از روی دوستان و یاران و از وطن دور شده، در دریای سیاه در سینه ماهیان منزل کردیم و حالت خود را بر باد صبا گفتم که این احوال را بر خاک تبریز برسان». زمانی که به خاطر طوفان دریا و فرتنه شدید، کشتی از حرکت باز ایستاده، به ساحل شهر پوتی بازگشته و پیاده میشوند، وی مصمم میشود تا به تبریز برگردد. در این هنگام قصد رفتن به تلگراف خانه کرده و بنای آن دارد تا به اقوام و آشنایان در تبریز پیغام دهد که «حاجی پوتی» شده و برگشته است!
به هر روی از این قبیل تعابیر طنزآمیز فراوان است.
زمان نگارش متن
کسانی که در طول سفر، سفرنامه مینویسند، از دشواری آن بلکه دشواریهای آن آگاهند. به جز توانایی بر نوشتن، پیدا کردن فرصت، درک درست از آنچه ثبت کردنی است، و داشتن حوصله از لوازم کار است، این به جز آن است که شخص باید از حداقل سواد و علمیت برای چنین نگارشی برخوردار باشد. نویسنده ما به این نکات واقف است و با توجه به این که مسؤولیت فراهم کردن امور کلی سفر به عهده او بوده و با اشاره به کم سوادی خود- طبعا از روی تواضع- در مقدمه کتاب اعتذار خویش را مطرح کرده و مینویسد: «این بنده حقیر را همه میدانند که از سواد چندان بهره ندارم و با وجود این هفت ماه و هفت روز در سفر بّر و بحر بوده و همه خدمت مسافران خودمان در ذمّه گرفته، از منزل گرفتن و منزل رُفتن و باربستن و گشادن و با اهل روس و ترک و عرب سؤال و جواب کردن و بلیت واپور و شمندفر و کاروس ودیگران گرفتن و با زحمت فورتنه [فرتنه] واپور کشیدن و لُخت و سر و پا برهنه در بیابان عربستان در میان خار مغیلان با آن شدّت گرما و تماشای شهرهای نادیده را کردن و احوالات را خوب نوشتن، کاری است زیاد مشکل. در این صورت باید مطالعه کنندگان عفو و اغماض فرمایند و بلکه این کتاب را بر بنده با همه این عوارضات کرامت قرار دهند».
نگارش این اثر در دو مرحله انجام شده است. مایه اصلی و اساسی کتاب که شامل بخش اعظم آن میشود، مطالبی است که وی در طول سفر و در هر فرصت مناسب، نوشته است. اما بخش دیگر که به نظر میرسد پس از بازگشت تنظیم شده، به موارد محدودی باز میگردد که وی به جمع بندی پرداخته و نکات کلّی را یادآور شده است.
درباره بخش اوّل که نگارش سفرنامه در زمان سفر است، شواهد فراوانی داریم وآنها مواردی است که خود وی به آنها تصریح میکند. «خلاصه یک ساعت به غروب مانده بود که من در بیرون پوست نشسته بودم. از احوال خود به تحریر میآوردم که ناگاه صدای شیپوری به گوشم رسید». «نیم ساعت که خلاص میشدم که چند کلمه از احوالات راه به تحریر میآوردم».
در جای دیگر زمانی که در کشتی بوده، با اشاره به برهم خوردن وضع دریا مینویسد: «اوّل کاغذ قلمدان برداشته مشغول احوالات نوشتن بودم که براقوت نیم ساعت راه رفته که وارد دریا شد، تا وارد
ص: 106
شدن دریا، احوالها را دیگرگون کرده. من در خود ملاحظه سرگیجی کرده، کاغذ و قلمدان را بر جیب نگذاشته بودم که کم مانده بود بیحال شوم».
وی در طول مسیر به ویژه وقتی در کشتی بوده، مشغول نگارش بوده است. در کشتی همراه چند نفر غریبه در جایی از کشتی بودهاند و او مشغول نوشتن بوده است: «خلاصه چه دردسر دهم. این پنج نفر از ما دست نکشیده، شب و روز آمده صحبت میکردند و ناهار گرفته میخوردند. و من هم اغلب اوقات مشغول نوشتن همین احوالات بودم. پاره ای وقت یکی از آنها سؤال میکرد که یعقوب افندی [اسم مؤلف] چه مینویسی؟ کربلایی ابراهیم هم که با ما بود، جواب میداد که این ملّای بزرگ ماست. دعا مینویسد. هر شب خوانده میداند که هوا چگونه خواهد شد. باران یا برف خواهد بارید یا نه. با این جواب ساکت شده تماشا میکرد»!
در جای دیگر مینویسد: «و این چند ساعت که در کنار قمرز ساکن بود، ساعت به ساعت فرتنه دریا زیادتر میشد و واپور حرکت بد و زیاد میکرد. و لیکن این حرکت واپور بر احوال من اثری نکرده و با وجود این همه حرکت، من مشغول نوشتن همین احوالات شدم و مینوشتم. چندان احوالم دیگرگون نبود که مانع از نوشتن شود».
زمانی که کاروان برای چند ساعت در جایی توقف میکند وی قلم و کاغذ را در دستمیگیرد و شروع به نگارش میکند: «خلاصه من هم آن چند ساعت را غنیمت دانسته، چراغی روشن کرده مشغول چای خوردن و نوشتن این حکایتها شدم. چون نیم ساعت به دست مانده بود که توپ کوچ را انداختند، چادرچیها مثال شیاطین پیدا شده، چادرها را جمع نمودند». و در جای دیگر: «دو ساعت به غروب مانده بود باز من مشغول بر نوشتن این حکایت بودم که یک دفعه از طرف بیابان صدای شنلیک [کذا] تفنگها برآمده که من تا کتابت را جمع کردم و بیرون آمدم، یک گلوله تفنگ در پهلوی چادر ما به زمین خورده». «خلاصه در آنجا فرود آمده، چایی و ناهار خورده شد. قدری خواب کردند، اما بنده نشسته مشغول نوشتن این احوالات شدم تا آن که یک ساعت به غروب مانده، بارها از آن منزل بسته، روی بر جدّه کرده، آمدیم».
ثبت شگفتیها
نویسنده علاقه زیادی به ثبت شگفتیهایی دارد که مشاهده میکند و بنابر این علاقمند است تا خواننده را در جریان کامل آنچه میبیند بگذارد. به همین دلیل وصف های او ریز و دقیق است و معمولا از این که نمی تواند با قلم آنچه را از شگفتیها دیده وصف کند، اظهار تأسف کرده و بارها و بارها میگوید که تنها با دیدن امکان درک اهمیت و زیبایی فلان چیز وجود دارد و با قلم امکان آن وجود ندارد. درباره خانههای تفلیس مینویسد:
«و دیگر چندی هم از طرح و ترکیب بازار و خانه هاشان بنویسیم. اگر چه به نوشتن نمیتوانم فهماند، باید با چشم دید و فهمید ولیکن چیزی مینویسم تا چیزی دستگیر شود یا نه». و در باره کشتی هم پس از وصف مفصل مینویسد: «خلاصه احوالات کشتی را اگر بخواهم بنویسم، زیاد دردسر دارد و در آخر چیزی دستگیر نخواهد شد، مگر آن که با چشم خود شخص ببیند. در قوّه من سهل است که در قوه هیچ صاحب تصنیف نیست که احوالات کشتی واپور را طوری بنویسد که آدم از خواندن چیزی فهمیده و ساکت بشود. باید با چشم دید و فهمید».
در جریان وصف مسجد ایاصوفیای استانبول مینویسد: «جمیع دیوارش از سنگ سوماق [سماق] است و خود مسجد دو مرتبه است و زیاد بلند و هرچه در وصف او عرض کنم، غلط است و نمیتوانم از وصف او گفت. در این خصوص لابد مانده عکسش را گرفتم که بلکه از عکس او چیزی فهمیده
ص: 107
شود». همان جا به شرح وصف سنگ شگفتی میپردازد که بیرون مسجد ایاصوفیا بوده است و علاوه بر وصف، شکل آن را هم میکشد: «ودیگر از عجایب که در اسلامبول است در روبهروی مسجد ایاصوفیا یک سنگ مربعی است که چه عرض کنم که شکل آن هم این طور است که عرض میشود ... و چون کشیدن از شکل این سنگ چیزی معلوم نمیشود؛ پیش عکاس رفته که عکسش را بیاورم. گفت: انداخته بودم تمام شده باز خواهم انداخت. نشده که با خود عکس آن سنگ را بیاورم که چیزی است تماشا کردنی».
بخشی از وصفهای وی مربوط به مظاهر صنعت و تمدن جدید است، برخی مربوط به طبیعت و برخی هم در باره رخدادها و حوادثی است که به صورت معمول یا غیر معمول در اطراف وی رخ داده و او از آنها اظهار شگفتی میکند.
کلمه عجیب و غریب فراوان در این کتاب تکرار شده است. با این حال نباید این نگاه وی را با راستگویی او درگیر کرد و در تعارض دید. نویسنده بر درستگویی حریص است و از این که کسی خبر او را جعلی بداند بسیار دلخور میشود: «و دیگر در آن بیابان ملخ زیاد دیدیم که هر ملخش اگر دروغ ندانی، به قدر بچه گنجشک بود. اگر شنونده باور نکند، یا سوار شده عازم مکه شود تا با دیده خود بیند یا از حاجی درستگو پرسد».
اما از اینها مهمتر، داستانی است که در باره ختنه کردن پسر سلطان عثمانی نقل کرده و از بس برای او شگفت بوده، ناچار میشود در باره دروغگوییهای عجیب وغریب که معمولا در جکها و داستانها از زبان دیوانگان نقل میشود استفاده کند. یک رومی اسلامبولی گفت که سفره سلطان ما دو فرسنگ است و چه و چه ... و یک اصفهانی برای رو کم کردن او گفت که خیاری کاشته است که پس از سه آب دادن به آن از اصفهان تا اسلامبول بزرگ شده است .... وی این داستان را با خبر شگفتی که درباره ختنه کردن فرزند سلطان نقل کرده مقایسه و میکوشد نشان دهد که تا چه اندازه به تصور خواننده برای دروغ دانستن اخبار شگفت او حساس است.
حساسیت او در ثبت درست به اندازهای است که وقتی مُحرم میشود اظهار میکند که از این پس گزارش زیادی نخواهد نوشت زیرا «احوالات مغشوش خواهد شد؛ به جهت آن که در میان احرام که هستیم، اغراق و یک کلمه زیاد اگر باشد، به نوشتن هم احرام خراب میشود».
از تازههایی که در این متن بکار رفته، آن است که در زمان وصف آنچه میبیند، علاوه بر نوشته از تصویر هم استفاده کرده و یک جا به طنز از این تصویر و نقشه های خود به عنوان «نخشههای منصوری» یاد میکند. این نقشهها نه تنها شامل اماکن مقدسهای؛ مانند مسجد الحرام میشود بلکه اشیای کوچکتر مانند حجر الاسود و یا حتی کشتی، خط آهن و بسیاری از چیزهای دیگر را هم شامل میشود که ما آن تصاویر را عینا در سرجای خود آوردهایم.
گفتیم که نویسنده مهارت خاصی در وصف اوضاع و احوال دارد. به جزئیات میپردازد و در قالب عباراتی طنزگونه و در عین حال متکی به واقعیت، میکوشد تا جملاتش را میلح سازد.
برای نمونه در جایی به وصف خواجگان حرم پیامبر (ص) که تعدادی از سیاهان اخته شده، بدعنق و بدرفتار با حجّاج عجم بودند پرداخته، چنین مینویسد: «باری در بالای روضه، سکویی است دراز و سفید، آنجا جای خُدّامان است که در روی آن سکّو جمع میشوند، سکّوی سفید و دراز، و لباس ایشان هم سفید، ولی در میان این همه سفیدی، رویشان در وسط چون قرص سیاهی پیدا میشود. لب های قرمز را به حرکت درآورده از وسط قرص سیاه، یک خط سفیدی [دندان] نمودار میشود. خیلی مضحک به طوری عجیب و غریب که در وقت دیدن آدمی بایست که از خنده غش بکند و بر آن حالت صبر کرده، زیارت را بهجا آورد».
ص: 108
یا برای نمونه وقتی به وصف امیرزاده، آن هم در برق آفتاب، در میانه راه مدینه به مکه میپردازد، چنین مینویسد: «باز آفتاب عالمتاب بلند شده، مثال آتش سوزانیده وسرهای کچل و غیر کچل بنای جوش کردن گذاشته و سَرِ سرکار نواب حاجی امیرزاده به جهت نازک بودن مو آفتاب اثر کرده، ورم عارض شده، پیشانی و قدری از سر باد کرده، باد بر چشم و روی هم آمده، و رنگها چنان سیاه نموده که اگر کسی به جای غلام میفروخت حرفش نداشتند».
وی در این وصف کردنها، ید طولایی دارد و هر بار شیرینتر از دفعه قبل روی جزئیات انگشت گذاشته و چیزهایی را که چشم های عادی به آنها عادت کرده یا اهمیت نمیدهند، دقیق و در عین حال طنزگونه گزارش میکند.
گزارش تمدن روز
اشاره کردیم که بخشی از وصفهای وی در باره مظاهر تمدن جدید است، موضوعی که بسیاری از سفرنامه نویسان این دوره به آن پرداختهاند. ایران آن روزگار در قیاس با روسیه، تحولات انجام شده استانبول و حتی آنچه که در قاهره روی داده بود، روزگاری عقب مانده را سپری میکرد. بسیاری از پیشرفتهای غربی در این مناطق دیده میشد، در حالی که در ایران نشانی از آنها وجود نداشت. ذهن تیزبین اشخاصی مانند مؤلف ما که هیچ، هر آدم عادی نیز به این سفر میرفت، این تفاوت را به سرعت در مییافت، اما روشن بود که کسی مانند مؤلف این کتاب، با تیزبینی خاصی این تفاوتها را گزارش میکرد و به مقایسه میان این دو وضعیت میپرداخت. نخستین احساسی که در او پدید میآمد، حیرت و در وهله بعد ناراحتی و غصه خوردن بود. یعقوب میرزا، اولین بار که کشتی بخار میبیند، چندان به حیرت فرو می رود که اندازه ندارد و پس از کلی شرح درباره چگونگی آن مینویسد: «خلاصه این چند ساعت را در میان کشتی، دماغی کرده، تماشاها میکردیم و صنعتها که در واپور بکار برده بودند حیران و سرگردان بودیم».
دستگاه جرّثقیل داخل کشتی هم شگفتی او را برانگیخته و پس از شرحی کامل از آن و کشیدن تصویرش مینویسد: «بر این دستگاه بارکشی، حیران حیران تماشا میکردیم». وقتی چراغ گاز را در کنار خیابانها در استانبول میبیند، ضمن ارائه وصفی از آن مینویسد: «این چراغ گاز را هم از عجایب روزگار میتوان شمرد که چیزی است عجیب».
این حیرت او تنها به پدیدههایی چون کشتی نیست بلکه حتی از ساختمانها نیز در شگفتی فرو رفته و در مقایسه با آنچه در ایران دیده، سخت غصه میخورد. وی زمانی که قدم از ایران بیرون میگذارد و از ارس عبور میکند، اوّلین بار قراولخانه روسها را میبیند و بلافاصله این گونه مقایسه میکند: «چنان غصّه بر من روی داد که چرا باید قراولخانه روس این طور باشد که از عمارتهای شهر تبریز بهتر است؛ ولی قراولخانه ما از خانه جُزامیها بتر است. پارهای از جایش خراب شده و پارهای جا، سگها لانه کرده». ناراحتی وی ادامه مییابد، به خصوص از این حیث که چرا باید زندگی ما این قدر ساده وبیآلایش باشد اما دیگران، تا از این اندازه از زندگی لذّت ببرند: «آفتاب عالمتاب سر از مشرق برآورده، بر فایتونی سوار شده در بازار و کوچه گردیده، بر عمارتهاشان حیران نظاره میکردیم که چگونه جاها در روی زمین درست کردهاند ولیکن ما کنج خانههای تبریز گرفته، به عیش و نوش بیمعنی مشغول هستیم. این قدر دانم که هر کس این ولایتها را دیده باشد و در خود قوّت داشته باشد در کنج تبریز نشسته عیش کند، عقل او ناقص بلکه هیچ بهرهای از عقل ندارد. باری! به هر صورت هر کس به خیالی عشق ورزیده در دنیا به سر میبرد».
ص: 109
دومین احساسی که به او دست میدهد این است که چگونه میشود این وضعیت را در ایران ایجاد کرد، اندیشهای که در ذهن او خلجان میکند این است که خودش باید اقدام کرده و لااقل بخشی از این صنعت را به کشورش منتقل کند. وی پس از دیدن تُلونبه آب در استانبول مینویسد: «وبه جهت نبودن آب جاری در هر کوچه و خانه، چاهی کنده، تلونبه گذاشته، یک نفر آدم با زیاد آسانی به هر جا میخواهد آب را میبرد. ولی زیاد جد و جهد کردیم که یک نفر از استادان تلونبه در پیش خود نگاه داریم، مواجب گرفته وبا ما به تبریز بیاید، نشده، ولی خیال را بر این محکم کردیم که بعد از برگشتن ان شاء الله نمونهای از تلونبه درست کرده به تبریز ببریم».
در جای دیگری آسیاب بادی در کنار دریا میبیند و مینویسد: «و اوضاع این هم زیاد کم باشد که با سهل و آسانی میتوان به ایران آورد که با این جزوی چیز میتوان ایران را قدری آباد کرد. ولیکن چه چاره که هیچ کس در فکر آبادی ایران نیست».
مورد دیگر دیدن ارّه برقی است که آن هم برای وی، شگفت و قابل انتقال به ایران بوده است: «مثال آن اسباب که از برای چوب بریدن درست کردهاند که با زور بخار. با دو نفر آدم در یک ساعت میتوانند کار بیست نفر آدم در ده روز که در بیست و چهار ساعت همیشه مشغول بر بریدن چوب باشند، این در یک ساعت تمام کند. وقتی که در پوتی بودیم آن اسباب چوببری را آورده بودند که در ده ثانیه چوب یک زرع قطر را میبرید و به چه آسانی. خلاصه چه عرض کنم که گوش کن نیست که در این سفر چه صنعتها دیدیم و افسوس زیاد بر حالت خودمان خوردیم. ولیکن چه کنم که دست من کوتاه، خرما بر نخیل».
دیدن کشتی های بزرگ یا به اصطلاح واپور، برای او که سابقهای با این پدیده نداشته، یکی از نخستین شگفتیهاست. یک کشتی با سه هزار مسافر که به صورت یک دِه یا روستا برای وی جلوه گر میشود، با آن همه امکانات، راستی حیرتانگیز است: «عقل حیران و سرگردان است. در اسباب و صنعتهایی که در واپور به کار بردهاند وبخار چگونه چیزی قوّتداری بود که این طور چرخها را و به این بزرگی چیز را حرکت میدهد و به چه آسانی و به چه تندی به راه میبرد».
و در جای دیگر مینویسد: «و همچنین اوضاع و اسبابهای واپور که با کشیدن و نوشتن نمیشود که چه صنعت در او بکار بردهاند. اگر آدم با هوش و نقاشی بخواهد، احوالات واپور را با کشیدن و نوشتن بفهمد، ظلم کرده است بر اختراع کننده واپور و فهمیدن احوالات واپور بدون دیدن از محالات دنیا است. خلاصه بر این دستگاه بارکشی، حیران حیران تماشا میکردیم».
از آن شگفتتر، راه آهن یا شمندفر است. شرح وی از راه آهن بسیار مفصل وجزئی است. او شمندفر را در مصر تجربه میکند و جزئیات زیادی را در این باره شرح میدهد. برای وی سرعت بسیار اهمیت دارد. او میداند که بخشی از سرعت مربوط به اصلاح راههاست و بخشی دیگر به وسائل و ابزاری که برای عبور و مرور استفاده میشود. در این میان، راه آهن، تندترین وسیله نقلیه است. زیرا از کشتی هم تند تر میرود. در این زمینه توضیحات وی جالب است. او قبلا چیزهایی درباره راه آهن شنیده بوده و اکنون که آن را دیده به مقایسه اطلاعات قبلی با آنچه تجربه میکند میپردازد. شنیدهها شامل تعریفهای زیادی از قطار بوده و او با تجربه کنونی خود، واقعگرایانهتر به بررسی راه آهن میپردازد.
شگفت آن که اوّلین تجربه سواری او بر قطار با یک تصادف وحشتناک میان قطار او با وسائط نقلیه دیگر همراه است که از آن شرحی داده است.
با این حال شگفتی او از قطار یا شمندفر اندازه ندارد: «این چند روزی که در سویس بودیم، یک ساعت گوش آدم از صدای واپور خشکی که شومندوفر باشد، خالی نیست که در سر هر ساعت شومندوفر است که میآید و میرود، پارهای به مصر و پارهای به اسکندریه و بر جاهای دیگر، هی میرود و میآید. و در حرکتش پنجاه کلسکه بر خود بسته میبرد که اصل خودش یک کلسکه است که
ص: 110
دیگ و چرخها واسبابها همه در آنجا است که با یک همان کلسکه، هر چه بر عقبش بندند خواهد برد. و آن چند روز که در سویس بودیم، از اوّل صبح تا غروب آفتاب در کنار راه بر تماشا نشسته بودیم و حیران بر حالت راه رفتنش بودیم».
صحنه دیگری که وی را به شگفتی واداشته، کار کردن دستگاه های بزرگ برای بیرون آوردن لجن و گل از ته دریا و ریختن آنها به بیرون بوده است: «خلاصه، در این اثنای راه که میآمد، در وسط دریا اسبابها مشاهده شد که چه عرض کنم؟ از گفتنش عاجز هستم که چگونه به عرض رسانم که بدانید که یک دستگاه در وسط دریا گذاشته بودند که مثال واپور چیزی بود، ولی زیاد چرخهای غریب و عجیب داشت و نصف دستگاه در میان آب بود که بر ته دریا رسیده و این چرخها که حرکت میکرد از ته دریا گل درآورده، بر میان کشتیها میرفت و متصل در کار بود که از ته دریا گل خشک بی آب بیرون میکرد. شنیده بودیم کسی که زیاد تعریف میکرد، میگفت که کم مانده بود از دریا گرد را برآورد؛ حال با چشم دیدیم که پدرسگ فرنگیها گرد از دریا بیرون میآورند».
وصف شهرها
به نظر میرسد نویسنده، تا پیش از این سفر، به جز ایران و عراق، جایی را ندیده بوده و به همین دلیل، شهرهای روسیه و به خصوص استانبول، برای وی بسیار شگفت است. وی از همان مرز ایران که خارج میشود و نگاهش به شهرهای کوچک و بزرگ روسیه میافتد، شروع به ستایش آنها میکند. این ستایش، شامل نظم و انضباط موجود در شهر، ساختمانها، راهها، حمل و نقل، و بسیاری از این امور است. گهگاه به آثار تاریخی هم توجه دارد و در این زمینه اطلاعاتی را به خصوص در باره مساجد و کلیساها و دیگر عجایب به دست میدهد. وصف وی از شهرهای روسیه، در وقت رفتن به حج، خیلی با آب و تاب است، اما وقتی استانبول را میبیند، تقریبا همه آن وصفها تحت الشعاع استانبول قرار میگیرد. لذا در بازگشت، بارها و بارها در وقت رسیدن به این شهرها، تصریح میکند که شگفتی او از وضعیت این شهرها در وقت رفتن، بهدلیل ندیدن استانبول بود. اما وقتی آن شهر را دیده، دیگر جای حرف زدن نیست. حتی در بازگشت، حاضر نمیشود از منزل خارج شده و به گردش در شهر بپردازد و دلیل آن نیز همین است که به نظرش بسیار کوچک میآید. از جمله در باره تفلیس مینویسد:
و اما چندی از احوالات خود شهر تفلیس عرض کنم. چون در احوالات وقت رفتن که از تفلیس نوشتهام و زیاد از قشنگی شهر تفلیس تعریف کرده شده، وقت برگشتن که حال است، چنان شهر بیمعنا به نظر آمد که دهی است در برابر اسلامبول و غیره. چنان شد که هیچ دلم نخواسته که برگردیدن شهر بروم که مگر به جهت رفع احتیاج از منزل بیرون میآمدم.
در باره استانبول اطلاعات فراوانی دارد. این آگاهیها درباره همه چیز به خصوص شگفتیهایی مانند پل روی بوغاز است که نه تنها توجه وی بلکه بسیاری از مسافران آن زمان را به خود جلب کرده بود. وصف مسجد ایاصوفیه و برخی از اماکن تاریخی دیگر، همین طور گردشگاهها که برای وی بسیار جالب بوده، در این کتاب آمده است. مردمان استانبول و اخلاق آنان نیز وی را تحت تأثیر قرار داده و گهگاه در این باره قضاوتهایی دارد که در مقایسه با وضعیت ایران برایش جالب توجه بوده است. یک نمونه آن چنین است: «و دیگر اگر بخواهم از احوالات اسلامبول به عرض برسانم این قلم و دفتر و منصور کفایت نمیکند و نخواهد کرد و لیکن چندی هم از احوالات اهل اسلامبول به عرض رسانم که خوب تربیت شدهاند. از خرد و بزرگ اسلامبول انسانیت را تمام کردهاند. در همه حال که هیچ کس کاری با هیچ کس و بحثی ندارد که تو چرا فلان کار را کردی و یا نکردی، هیچ کاری بر کار کس
ص: 111
ندارند. مردم همه در آنجا آزادند. هر کس به خیال خود مشغول کار خود است. بحث و ایرادی نیست و در ثانی اگر در شهر اتفاقی افتد که دولتی و غیر دولتی باشد و از هر کس سؤال کنی که امروز چه خبر شده، در جواب میگویند کی میداند؟».
آگاهی در باره حمل و نقل
در میان اطلاعاتی که منصور در این سفرنامه ارائه داده است، بیش از همه اطلاعات مربوط به وسائل حمل و نقل جالب توجه است. تنوع این وسائل در یک مسیر طولانی که او طی کرده، زمینهای برای ارائه اطلاعات متنوع در این باره شده است. از تبریز تا کنار دریای سیاه با فورقون، از آنجا تا استانبول و بیروت با کشتی و از بیروت تا شام و سپس مدینه و مکه، با شتر میرود. این تنوع با توجه به حساسیتی که او در ارائه اطلاعات دارد، سوژهای شده است تا به یمن این سفرنامه، ما جزئیاتی در این باره در اختیار داشته باشیم. در این میان، بیش از همه بحث حرکت با تخت و شتر و کجاوه وآداب و اخلاق سفر با آنها در این کتاب بحث شده است. او در کنار وصف فراوان از راه و رسم سفر و وسائل حمل و نقل، بیش ازهمه به سختیها توجه دارد.
یکجا که فریادش به آسمان رفته است، مینویسد: «اوّل فریاد فریاد، داد داد از حالت حرکت فرتنه واپور که بر هیچ مسلمان خداوند نصیب نکند که زیاد حالت بد است، وثانی فریاد از حرکت کجاوه شتری. خداوند شاهد است که از این منزل تا به منزل رسیدیم در آدمی نه دست میماند نه پا، و نه سر میماند و نه کمر. چنان دان که استخوانهای آدم را کوبیده، خرد کرده، بر جوال ریختهاند که صدای استخوانها بر گوش آدم میرسید. باری اگر هزار روز از زحمت شتر بنویسم، باز به آخر نرسانیدهام وبر این هم سوار نشوی، حالتش را نخواهی دانست».
انصاف آن است که راه حج، آن هم دورترین راهها که همین راه استانبول بود، به خصوص تا پیش از پدیدآوردن کانال سوئز که پس از آن از دریای مدیترانه مستقیم به جده میرفتند، راه بسیار دشوار بود. زمانی که نویسنده این سفرنامه به حج رفته است، تنها نیمی از کانال سوئز کنده شده بود. بنابراین، او از استانبول به بیروت رفته و از آنجا از راه زمین به شام آمده و سپس با کاروان شام و همراه محمل شریف به مدینه رفته است. این راه طولانی، در هر مقطع، دشواری های خاص خود را داشت و صدالبته که برنامه ریزیهای دولت عثمانی، بسیاری از این سختیها را آسان کرده بود.
نویسنده ما در این باره مینویسد: «آن کسانی که سفر کردهاند و سفر دیدهاند و لذّت بد و خوبش را چشیدهاند، بدانند که در دنیا از این سفر مکه معظّمه مشکلتر سفری نمیشود و نخواهد شد. از برای آن که اوّلا راه برّی و بحری دارد و هر جور سواری دارد. بارها را باید از آن به آن، زیاد باید نقل کرد. بار زیاد هم مشکل زیاد است، وبیآبی و بینانی زیاد باید کشید. و تکلیف شرعی هم زیاد دارد. راه زیاد دور هم دارد. و علاوه بر این، کدام سفر است که چهل منزل آدم، نه شب داند نه روز که همه روز [و] شب را در روی شتر باشد. و علاوه بر این، گرما و گرد و بیآبی و بینانی را کشد و در بیست و چهار ساعت، چهار ساعت خورد و خوراکش باشد و اختیارش در دست دیگری باشد. هر وقت توپ انداختند، باید سوار شد و اگر ده قدم دور شدی از دو طرف ترس جان دارد: یکی از عرب، و دویم از تشنگی و گرسنگی خلاص نخواهد شد. به هر صورت زیاد گفتن نامربوط شده، ملال خواهد آورد. باید حاجی شده و از کار خبردار.».
ثبت اسامی جایها
ص: 112
نویسنده میکوشد تا اسامی منازل را ثبت کند و به علاوه شماره منازل را از تبریز یک به یک یاد کند. وی در این زمینه دو حساب دارد. منازل به ترتیبی که از تبریز تا مکه و بازگشت طی کرده و دیگری از پس از شام، شمارش تازه ای از منازل دارد که باز از یک آغاز شده و به تبریز تمام میشود.
در باره ثبت اسامی، پرسشِ از دیگران را مبنا قرار میدهد. از این که مثلا به جایی رسیده و کسی را نیافته است تا نام آن دیار را بپرسد، ناراحت است. با این حال، ثبت اسامی جایها، به دلیل افواهی بودن گرفتار مشکل است. برای مثال گاه یک نام به چندین صورت ضبط میشود.
شگفت آن که حتی نام شهری مانند بیروت این حالت را داشته و معلوم نیست جدّی یا شوخی به بهروت، بهروط و حتی گاه جدا یعنی بهروط ضبط شده است. به همین ترتیب، منزلی، یک بار «فحل المطین»، بار دیگر «فحل المطین» و بار سوم «فحل المبطین» نامیده شده است. در باره اهرام مصر نیز تعبیر «حرمان» را بکار برده و در موارد دیگر «هرمان» را به کار میبرد. این تفاوت در بسیاری از موارد دیگر هم وجود دارد. گاه در فاصله دو سطر، یک کلمه را به صورت صورت ثبت میکند. مثل بوقاز و بوغاز.
ما در غالب موارد، همان شکل ضبط شده متفاوت نویسنده را نگاه داشتهایم و صد البته خواننده باید به این نکته توجه داشته باشد که این غلط املایی از طرف ما نیست. این تفاوتها گاه در فاصله چند سطر یا کمتر رخ میدهد و پیداست که مؤلف به آن توجه داشته است. اسم یک مکان اول «کوتایس» و بعد از آن «کتایس» ضبط شده است. یک بار «ذوغال» و بار دیگر «زوغال» نوشته است. یک بار «تلگراف» می نویسد و بار دیگر «تلیگراف». به نظر میرسد یا اهمیتی به ضبط دقیق نمیداده یا بر آن بوده است که نشان دهد، دقیقا نمیداند کدام تلفظ درست است؛ به همین دلیل شکلهای مختلف آن را ضبط کرده است.
سوگنامه عجم در حرمین
کمتر سفرنامهای از ایرانیان در باب حج وجود دارد که از سختگیری عربها، به ویژه اعراب مدینه بر ضد شیعیان و حجّاج عجم سخنی نگفته باشد. بر اساس مطالبی که در این سفرنامهها آمده، از روزگار صفوی به این سوی، این سختگیریها یکسره ادامه داشت و اسباب زحمت بوده است.
در این زمینه، در سفرنامه حاضر نیز اطلاعات شگفتی آمده است، اطلاعاتی که میتوان آنها را نوعی سوگنامه برای شیعیان عجم دانست.
به طور کلی و بر اساس جزئیاتی که در این سفرنامه آمده، عجمها غالبا در شام اجتماع کرده و در قالب یک کاروان یا به اصطلاح حمله مستقل، همراه با پاشای شام عازم مدینه میشدند. از اطلاعات موجود در این سفرنامه چنین به دست میآید که آنان به دلیل شمار بالا و همین طور حضور برخی از شاهزادگان قاجاری، کمابیش مورد احترام بوده و ملاحظه آنان میشده است. در این سفرنامه، اشارهای بر این که در شام یا در طول راه، پاشای شام نسبت به آنان سختگیری میکرده وجود ندارد، سهل است که مذاکراتی میان آنان و پاشا درباره برخی از مشکلات ایجاد شده وجود داشته است. یکبار وقتی چند نفر از حجّاج عجم مفقود میشوند، سرپرست ایرانیها که یکی از شاهزادگان قاجاری به نام صدرالدوله است، با پاشای شام مذاکراتی به عمل میآورد. در نهایت توافق میکنند تا کاروان ساعاتی بماند، اما در عوض حجّاج عجم بپذیرند که بیش از سه یا چهار روز در مدینه نمانده و تقاضای اقامت بیشتر نداشته باشند.
زمانی که کاروان شام به مدینه میرسد، جمعیت عجم با بیمهری اعراب ساکن مدینه روبهرو شده و سختگیری آغاز میشود. حجّاج عجم در نخستین قدم، شاهد سنگبارانی هستند که شماری از مستقبلین نسبت به آنان دارند؛ یعنی همزمان با استقبال از بقیه حجّاج، نسبت به حجّاج عجم، و به عکس، برخورد
ص: 113
زشتی صورت گرفته ونسبت به آنان سنگ پرتاب میشود. شرح ماوقع از زبان میرزا یعقوب چنین است: اما حجّاج رو به شهر کرده رفتند. چون به نزدیکی دروازه رسیدند، اهل شهر از خرد وبزرگ، از زن و مرد، هلهله کنان بیرون آمده پیشواز کردند و لیکن پیشواز پارهای بر مغزشان خورَد که پیشواز بر عکس کرده بودند. همه از برای سنگ زدن بر حجّاج عجم بیرون آمده بودند. و رسم آن طایفه، چنان است که به جهت راست آمدن کارشان، نذر میکنند که فلان کارم درست شود، در وقت آمدن حجّاج، چند عدد سنگ بر حجّاج عجم اندازم. باید آن روز از صد نفر زیاده بودند که نذرشان قبول شده، ما را سنگباران کردند و لعنت کنان و رافضی گویان سنگها را بر سر ما زدند تا وارد شهر شدیم. و اردو در میدان شهر زده بودند، بر چادرها فرود آمدیم.
وی در ادامه شرحی از اماکن زیارتی مدینه منوره به دست داده و از سختگیری نسبت به شیعیان در وقت ورود به حرم امامان بقیع سخن میگوید. «در دم در روضه مبارکه، دو نفر .... نشستهاند، آدم را نمیگذراند بروند مگر تا از نفری یک هزار دینار میگیرند. اگر کسی از روضه برون آید و بخواهد برگردد، باز علی حِدَه یک هزار خواهند گرفت». این علاوه بر آن بود که شیعیان را مورد تمسخر هم قرار میدادند. اگر زائر ایرانی انگشتر فیروزهیا چیز با ارزش دیگری داشت نسبت به آن طمع میکردند: «یک حاجی خواست که وارد در روضه مبارکه شود در انگشتش، نگین فیروزهای داشت، و در میان عرب از فیروزه عزیزتر چیزی را نمیدانند. تا در انگشت او دیده، گرفته که از انگشت او درآورد. حاجی دستش را تکان داده از دست او رهانیده که یک دفعه عرب پدر سگ جستن کرده، چند تپانچه پُرزوری بر روی حاجی بیچاره زده که خون از دهن و دماغ ریزان شده. چند حاجیان دیگر بر دور او جمع شده، ولیکن نتوانستند از ترس حرفی بزنند و آن حاجی کتک خورده، هم دست بلند نکرده، همچون گنهکاران راست ایستاده، و کتک زیاد هم خورده از حرم بیرون شده، خون دماغش شسته، بر حرم برگشته، باز عرب پدر سوخته در را گرفته که یک هزار بده وارد شو یا به منزل خود برگرد. حاجی لاعلاج بدون سؤال و جواب یک هزار داده وارد حرم شده».
باور مؤلف ما آن است که تمام این سختگیریها «به جهت زیارت ائمه بقیع است که بلکه اذیت زیاد دیده، زیارت کم کنند» اما به عکس حاجیان شیعه نیز جبران کرده «اگر در روزی یک دفعه به زیارت رسول الله روند، سه دفعه به زیارت ائمه بقیع میروند و اذیت را نوش جان میکنند».
وی شرحی هم از احوال خواجگان حرم نبوی آورده و طمع آنان را نسبت به ایرانیان در عین تأکید بر آزار آنان آورده است.
در مکه نیز شبیه همین سختگیریها بوده است. وی در این باره مینویسد: و هر صبح و شام که بر طواف میرفتم، از عربهای پدر سوخته، کتک نخورده برنمیگشتم و عربها عجم را از کافر بدتر میدانند و میگویند در سر هر کوچه و بازار. ولیکن با وجود این حالت، باز اهل مکه از اهل مدینه منوّره صد برابر بهتر و خوبتر است. اهل مدینه میخواهند عجم را زنده زنده گوشتهاشان را کنده، بخورند. ولی اهل مکه هر چه دارند در باطن است نه در ظاهر.
و در جای دیگر: و چهار طرف خانه خدا را چهار مذهب گرفتهاند که شافعی، حنبلی، مالکی و حنفی. ولی بیچاره عجم جا در آنجا ندارد. و سهل است که عجم را از کافر بدتر میدانند، چه طور که خودم با گوش خود از ایشان شنیدهام که عجم از کافر بدتر است؛ ولی خداوند ان شاء الله عمر دولت پادشاه جمجماه ناصرالدین شاه، به حق پیغمبر روز به روز زیاد گرداند، چشم ایشان را چنان ترسانیده که عجم زوردار است از عرب، ولی گاهی مشت و لگد و کتک بر عجم به جهت ثواب میزنند پنهان نه آشکار.
ص: 114
در راه بازگشت در کشتی میان عرب و عجم درگیری پیش میآید. داستان از این قرار است که سر بهانهای یکی از مخالفان بنای «نامربوط گذاشتن» را گذاشته و «زبان بر ناسزا بر مذهب عجم گشاده». این مسأله سبب میشود «که عجمها تاب نیاورده، دوباره حملهآور شدند به همدیگر ریختند که از آن طرف شیرشکن و شیردل حاجی میرزا جبار دست بر قبضه قمه کرده، از عجم جمع شده، نگذاشتند قمه کشد، ولیکن دست بر زمین کرده، چوماق بختیاری را برداشته، به یک حمله لشکر را شکست داده، فرار کردند و زنهار خواستند؛ قدری دل عجم از آن ضرب دست به جا آمده، برجا نشستند که قاپیتانها آمده، بر میان افتاده، مصالحه دادند».
حجّاج عجم و تقیه
همین شرایط سخت سبب شده بود تا حجّاج عجم که شیعه بودند، در طول مسیر، از پیش از رسیدن به استانبول تا مکه، تقیه پیشه کرده و خود را نه شیعه بلکه شافعی معرفی کنند تا در امان باشند. در مسیر میان شام و حجاز که کاروان شام، برای نماز توقف کرده و نامش را عواف میگذاشتند، معمولا حجّاج عجم، ظهر، نماز ظهر و عصر را با هم میخواندند، اما وقتی عصر هم توقف میشد، از روی تقیه پایان میآمدند، گرچه برخی اعتنا نمیکردند.
با وجود تقیه، گاه در مسیر اتفاقاتی میافتاد که پرده برداشته میشد. برای مثال، حجّاج عجم که شیعه بودند در مسجد شجره محرم شده و اهل سنت، در رابغ محرم میشدند. این تفاوت، به طور طبیعی شیعه و سنی را از یکدیگر مشخص میکرد. نویسنده ما در این باره میگوید: آن که [از] حجّاج عجم بود، در مسجد شجره احرام بسته شدند و آن که حجّاج عرب و ... بودند، مُحرم نشده بودند که احرامگاه آنها رابق [رابغ] است. از آنجا خواهند بست. خلاصه این زحمت که در شام و در راهش به جهت تقیه وضو گرفتن و عمر رضی الله عنه گفتن، همه به یک احرام بستن خراب شده، و بعضی از ... بروز داده شد، شیعه و سنی در آنجا معلوم شده، و لیکن باز میگفتیم که ما شافعی هستیم. قدری به سرِ کار پرده میکشید.
زمانی که کاروان حج فاصله مدینه تا مکه را طی میکرد در محلی به نام مطبعه توقف نمود. نویسنده ما که در صدد یافتن کسی بود تا در باره آن ناحیه اطلاعاتی در اختیارش بگذارد، جوان عربی را دید که به قصد فروش خرما نزد آنان آمد. ادامه ماجرا را که درست به موضوع ما یعنی تقیه مربوط میشود توجه کنید: «در میان چادرها قرار گرفتیم. از بس هوا گرم بود، در میان چادر نتوانستیم بنشینیم. بیرون چادر در سایهاش فرشی انداخته، نشسته بودم واز احوالات مطبعه جویا میشدم که چگونه جا و زمین است که ناگه صدای عربی آمده که خرما میفروخت. صدا کرده او را پیش خواندم تا آن که نزدیک شد، مرحبایی گفته با حالت عیش و شادی آمده نشسته، مرحبای زیاد گفته، دستم را بوسیده، بدون مقدمه اظهار شیعگی کرده، آن ... تا را لعن کرده، زیاد به آواز بلند که من از زمین برخاسته دهنش راگرفتم. گفتم: چه میکنی که دنیا را بهم زدی که اگر خدا نکرده کسی این کلمات را بشنود، هم ترا هم مرا، هم تمامی حجّاج را به قتل میرسانند. مگر که از دهانت بوی خون جمیع حجّاج میآید؟ خلاصه [او را] ساکت کرده مشغول صحبت شدیم. از قراری که او میگفت، خود مُطعبه با پنج ده که حوالی خودش است، همه اهلش شیعه هستند و باک زیاد ندارند. از قراری که او میگفت، اگر آنها از ما بکشند، ما هم از آنها میکشیم. اگر آنها دست دارند، ما هم داریم. به آن جهت از ما دست کشیدهاند و شیعه بودن آنها چنان مشهور بود که از .... بر نزد من آمده، مژده شیعه بودن آنها را بر من داده، من خود را به راه دیگر زدم که ما شیعه نمی دانیم، ما شافعی هستیم».
ص: 115
تنها نسخهای که از این سفرنامه میشناسیم نسخه متعلق به کتابخانه مجلس شورای اسلامی است که به شماره 9908 نگهداری میشود.