قلبم زنده شد. وقتی در کنار پنجره به آن منظره مینگریستم، مسلمانان مدینه را هم دیدم، در همان تاریک روشن، به سوی مسجد نبوی روانند تا فریضه را به جماعت در آن حرم مقدس بگزارند. وه که چه خوب است ایمان! و چقدر انسان را آرام و قلب را استوار و زندگی را شیرین و پرامید میسازد.
من هم وضو ساختم و رهسپار مسجد شدم.
اینقدر این تنهایی و خاطرات مدینه در من اثر کرده بود که به راستی در حال جذبه و خود باختگی فرو رفته بودم. اگر ایمان نباشد و اگر این کیفیات معنوی نباشد، زندگی مادیِ یکنواخت و اسیر بودن در دست غریزه و کوشش مدام، برای ارضای آن چه فایده دارد؟
تا طلوع آفتاب در مسجد نبوی بودم و از اینکه کسی مرا نمیشناخت و از تعارفات دیپلماتیک خبری نبود، لذت میبردم.
ساعت ده روز پنجشنبه 26/ 3/ 45 با «شیخ عبدالعزیز بن باز» رئیس دانشگاه اسلامی مدینه دیدار کردم و یک جلد قرآن به وسیله او به آن جامعه اهداء نمودم. «بن باز» که امروز مفتی بزرگ سعودی است کور مادر زاد است. «شیخ محمد بن ابراهیم» مفتی آن روز سعودی هم کور بود. این هر دو از اعقاب «شیخ محمد بن عبدالوهاب» امام عقیدت وهابی هستند که خانواده او تا امروز زعامت امور علمی و دینی را در دست دارند و «آل شیخ» خوانده میشوند. «بن باز» با من دم از دوستی میزد و سؤالات بسیاری درباره مذهب تشیع داشت که هیچ یک از جوابهای مرا قبول نکرد. حتی بعضی کتابهای تشیع مانند «تجریدالعقاید» و شرح تجرید و نیز «مختلف» علامه را که از من گرفت و برایش خواندند مسخره میکرد و جز مذهب حنبلی سایر مذاهب را باطل و کفر میدانست. مفتی اعظم، شیخ محمد بن ابراهیم نیز همین عقیده را داشت. از او استفتاء کرده بودند که آیا دزدیدن اموال شیعیان جایز است؟ گفته بود:
«اینها همه چیزشان بر مسلمانان حلال است اما در حجاز که برای حج میآیند مهمان ما هستند و حدیث پیغمبر است که مهمان را بزرگ بدارید و محبت کنید گرچه کافر باشد، در این جا کاری به آنها نداشته باشید اما در خارج عربستان هر کار میخواهید بکنید!»
ساعت چهار صبح روز جمعه 27 خرداد در حالی که سر را با «یاشماق» (کوفیّه) سرخ رنگ به رسم عربهای اردنی پیچیده بودم به خدا توکل کرده سر در بیابان عربستان نهادیم و به سوی شام راهِ شمالی مدینه را در پیش گرفتیم.
بین مدینه و قلاع خیبر حدود 250 کیلومتر است که طی سه ساعت پیموده شد و حوالی هفت صبح بود که به خیبر رسیدیم.
ص: 158
چند قلعه کوچک خیبر را بازسازی کردهاند و خانهها گلی است، قلعه «قموص» دری سنگی دارد که در خیبر است؛ روز فتح خیبر علی (ع) آن را از جای کنده و به منزله سپر در دست میگرداند.
منطقه خیبر و فدک، خوش آب و هوا و کوهستانی و پر از سبزه و درخت است. مرا به یاد «خوانسار» انداخت با همان چشمهسارها و همان سبزه زارها و همان نسیم خنکی که از لابلای درختها و جویبارها به مشام میخورد و آدم را تر و تازه میکند.
چندی در آن قلاع گشتم. مسکون نیست و قصبه خیبر در جایی دورتر از قلعهها ساخته شده است.
همه یهودیان را پیغمبر (ص) بعد از فتح خیبر در سال هفتم از خیبر بیرون کرد و بعدها از عربستان نیز بیرون رانده شدند. «فرانکلین روزولت» با «عبدالعزیز» مذاکره کرد که این ناحیه را به مبلغ 20 میلیون پوند استرلینگ به خاطر همسرش «النور» که یهودی است بخرد ولی آن ملک مسلمان با کمال نیازی که آن زمان (قبل از کشف نفت ظهران) به پول داشت حاضر به این معامله نشد.
باری صبحانه را در خیبر خوردیم و به سوی «تیماء» رهسپار شدیم. «تیماء» تا مدینه 400 کیلومتر مسافت دارد. از قدیم محل تجمع اعراب بادیه در فصل تابستان و ییلاق ایشان بوده که در اشعار خود از آن بسیار یاد کردهاند؛ مخصوصاً مجنون عامری آنجا را میعاد عشاق یاد کرده است.
در «تیماء» آثار ویرانهای هست که گویند باقی مانده قلعه «ابلق سموئل» است.
این قلعه در دامنه کوهی بسیار کوتاه و تپه مانند واقع است. «سَمَوْئل بن عادیا» شاعر یهودی عصر جاهلی به این کوه بسیار مینازد و میگوید:
«لنا جَبَلٌ یَحتلّه من نجیُرهُ.»
«ما کوهی داریم که هر کس را بخواهیم در آن پناه میدهیم.»
«منیع یَرِّدُ الطرفَ وَ هوَ کلیل.»
«این کوه آنقدر بلند است که نگاه را از خود خسته باز میگرداند.»
و در حقیقت این کوهی را که شاعر با این عظمت از آن یاد کرده، تپه کم ارتفاعی بیش نیست ...
چاهی نیز در این محل هست که منسوب به سموئل است و بسیار بزرگ و پرآب و به نام «چاه سموئل» معروف است. خود سموئل درباره آن چاه و قلعه تیماء گفته است:
«و فیتُ بادرع الکندی انی.»
«به زرههای «امرؤالقیس» کندی وفا کردم.»
«اذا ما خان اقوام وفیت.»
«اگر اقوام دیگری خیانت کردند من به عهد
ص: 159
خود وفا کردم.»
«بنی لی عادیا حصناً حصیناً.»
« (پدر بزرگم) عادیا برای من قلعه محکمی بنا کرد.»
«و بئراً کلما شئت استقیت.»
«و چاهی که هر وقت میخواستم از آن آب برمیداشتم.»
«و اوصی عادیا یوماً بان لا تهدّم یا سموئل ما بنیت.»
«و عادیا روزی وصیت کرد که ای سموئل:
آنچه را من ساختهام تو ویران مکن.»
«چاه سموئل» سه دهانه دارد «هدّاج»، «ودّاج» و «وَجَّد».
این راهم بگویم که سموئل در زبان عرب به «وفا» مثل است- «اوفی من سموئل»-.
گویند امرؤالقیس بن حجر کندی زرهها و بعض افراد خانواده و اموال خود را در قلعه سموئل به امانت نهاده بود. دشمنان امرؤالقیس آنها را از سموئل خواستند، او نداد. پسرش را به گروگان گرفتند و گفتند اگر آن زرهها و اموال را ندهی این پسر را میکشیم. ولی او حفظ امانت را بر جان پسر مقدم دانست. آنجا بود که سه بیت فوق را سرود.
در تاریخ ادبیات عرب درباره مذهب سموئل و صحت انتساب اشعار او سخن بسیار رفته است. دیوان کوچکی هم از اشعار منسوب به او به چاپ رسیده است.
آن روزناهار را در کنار چاه سموئل خوردیم. شتر چران فاضلی از اعراب آن روز ناهار با ما همراهی کرد و قصههای جالبی نقل کرد، وی گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت، اشعاری را حفظ داشت.
از «تیماء» رو به سوی شمال به طرف تبوک حرکت کردیم. این راه 700 کیلومتریِ مدینه به تبوک پیوسته مرا در یاد سفر رسول خدا هنگام هجرت از مدینه به تبوک میانداخت. از بیست مسجدی که آن حضرت در منازل بین راه بنیاد گذاشتند و در آنجاها- از منزل اولی یعنی «ثنیةالوداع» تا منزل آخر یعنی تبوک، لااقل در بیست منزل نماز گزاردند و لااقل بیست شبانه روز درین راه بودند- نشانی به دست نیاوردم. لابد اسمها عوض شده یا تحقیق من ناقص و عجولانه بود.
در کنار مداین صالح؛ یعنی شهر صالح پیامبر که کافران عرب، ناقه او را آب ندادند و پی زدند، انسان حیرت میکند که صنعت سنگتراشی در قدیم، تا چه حد ترقی داشته است. یادم آمد که رسولخدا، در سفر تبوک، وقتی به این محل که «حِجر» نام داشته رسید به مجاهدان اسلام دستور فرمود از آب چاه این محل نیاشامند و در خمیر و غذا به کار نبرند و خود شتر را به تندی از آنجا راند و رد
ص: 160
شد و با جامه سر و روی خود را پوشانید چون این سرزمین شهر عاد و ثمود و شهری عذاب زده و طوفان زده بود. به مسلمانان فرمود زودتر باید از این محل گذشت. البته با اتومبیل از این محل از آن سریعتر که به تصور کسی در عهد رسول ممکن بود برسد، گذشتیم. ولی بسیار آرزو داشتم وقت میکردم و در ویرانههای مداین صالح، تحقیق میکردم. اگر کسی بخواهد در این باره اطلاع مبسوطی پیدا کند بهتر است به کتاب سودمند دوست بغدادی من دکتر جواد علی به نام «تاریخالعرب» مراجعه کند. که هفت جلد مربوط به قبل از اسلام این کتاب را فرهنگستان عراق به این جانب هدیه کرده است.
کلمه «حجر» و «پترا» هر دو به معنای سنگ و دنیای سنگی است؛ وجوه اشتراک و شباهت بین این دو محل، که یکی در سعودی و دیگری در اردن است، از لحاظ کلمه نیز معلوم میگردد.
بهر تقدیر مسافتی که رسولخدا و سپاهیانش لااقل ظرف بیست روز پیمودند به برکت؛ جاده عالی آسفالته و اتومبیل سریعالسیر یکروزه طی کردیم و هنوز آفتاب غروب نکرده بود که وارد شهر تبوک شدیم.
شهری کوچک و با ساختمانهای محقر و خیابانهای باریک ولی خوش آب و هوا.
جمعه شب را در تبوک ماندیم.
روز بعد اتومبیل را در کامیونی گذاردیم، چند لحاف نیز خریداری شد و به دیواره کامیون چسباندند که اتومبیل خراش برندارد و از «نفوذ» و «وادی الغول» آن را سالم به اردن و به جاده آسفالته برسانیم. بعد از اطمینان از دقت و محکمکاری در بستن اتومبیل، بغل دست راننده نشستیم و کامیون به راه افتاد.
از تبوک تا شهر «معان» که اول خاک اردن است همهاش رمل است و صحرا و ریگ روان و تپه و ماهور و دستانداز، نه آبست و نه آبادانی. بعد از تبوک چاه آبی است و قلعهای که «بئرالهرماس»؛ یعنی چشمه شیر نام دارد و مرز سعودی است. بعد از آن محل دیگری است به نام «المدوَّره» که تعلق به اردن دارد. در وادی شام در عهد سلطنت هاشمی در حجاز راه آهن کشیده بودند ولی بعد از آمدن سعودیها به حجاز آن راه آهن تعطیل شده است. راه شوسه هم ندارد و ریگ روان هر اثری را در ظرف چند ساعت میپوشاند. مدتی است که سعودی و اردن و سوریه مذاکره میکنند بلکه راه آهن حجاز را دوباره بکار اندازند.
در «مدوّره» مُهر ورودی اردن به گذرنامهها زدند چنانکه در «بئرهراس» مهر خروجی زده بودند. گردبادهای راه، باران و
ص: 161
ابر غبار، مناظر مهیب صحرای بیفریاد و نبودن هیچ گونه راه و علامت در راه و افق خون آلود و درختان خار یا نخلهای سه شاخه و دو شاخه و بریدگیهای وحشت آوری که در تپههای دور دست «دهناء» و «وادیالغول» دیده میشد، واقعاً خوفناک یا لااقل تماشایی بود. بین تبوک و «معان» 240 کیلومتر راهست که تمام روز مشغول به پیمودن این راه بودیم و راننده کامیون راه را با هوش خود و علائمی که میشناخت میپیمود. در این راه این شعر عربی را که در کودکی در «شرح نظّام» خوانده بودم مکرراً زمزمه میکردم:
«کانّ هَجَّرالرامات ذیولَها.»
«گویی دامن کشی بادهای سخت.»
«علیه قضیمٌ عقّتد الصوانع.»
«بر این صحرا آن را به شکل پارچهای چند رنگ، که زنان هنرمند بافته باشند در آورده است.»
نزدیک غروب به معان رسیدیم. کرایه کامیون را پرداخته اتومبیل خود را سوار شدم و به سوی عَمّان به راه افتادیم (از چند سال پیش نام این شهر را در فارسی «امان» مینویسند که غلط است). شب را در عمان ماندیم که خوش نگذشت چون در مهمانخانههای خوب شهر جایی نیافتیم و در یک مهمانخانه غیر مجهزی بیتوته کردیم.
روز یکشنبه 29 خرداد در شهر قدس یا اورشلیم بودیم و ناهار را در رَمله یا «راماللَّه» صرف کردیم. چند ساعتی که در بازار اورشلیم و در مسجدالاقصی و در مسجد صخره گذشت برای من بسیار جالب و گیرنده بود. بازار قدس را باب زوار مسیحی آراستهاند و قدمگاهها و منازل مسیح و آنجا که آن حضرت عشاء ربانی صرف کرده و آنجا که او را از بین حواریین گرفتند و آنجا که او را محاکمه کردند و آنجا که او را به صلیب کشیدند و آنجا که به زعم مسیحیها او را دفن کردند و بعد از سه روز از گور به آسمان رفت و آنجا که باز به زمین آمد ... همه را با تابلوهای راهنما معین کردهاند. کلیسای «قیامه» که قبر و یا محل صلیب و رفع عیسی بوده در جنب مسجد عمر واقع است، اینجا قدیمترین و معتبرترین معابد مسیحی است.
در قدس، دیوار ندبه بود که قسمت اردنی را از قسمت اسرائیلی جدا میکرد و یهود همیشه در پشت این دیوار گریه میکردند.
این مکان از نقاط مقدس یهود است. امروز که یهود پایتخت خود را به اورشلیم برده و تمام بیتالمقدس از جمله مسجدالاقصی و کلیسای قیامه (یا قمامه) هم در اختیار ایشان است دیگر شاید بهانهای برای ندبه و زاری نداشته باشند چون گریه برای تأسف از دوری از هیکل و مسجدالاقصی بود.
وقت غروب که نسیم ملایم صحرا وزیدن
ص: 162
گرفته بود از قدس به سوی بغداد عزیمت کردیم. در «مفرق» که مرز بین اردن و سوریه و عراق است اندکی توقف کردیم و شام خوردیم. بعد از کنار لولههای نفت عراق از جاده معروف «تاپ لاین» عازم بغداد گشتیم.
هر چه از صافی آسمان صحرا و امنیت جادهها و آبادی ایستگاهها بگویم کم گفتهام.
تمام شب را در راه بودیم گویی آسمان نزدیک زمین بود و با دست میشد ستارهها را لمس کرد و نسیم بهشت میوزید ... یاد ایام نیک گذشته بخیر باد.
[روز دوشنبه 30 خرداد ساعت 30/ 4 به اولین شهر عراق «رُطبَه» رسیدیم. منتظر من بودند و مقامات پلیس و امنیت عراقی از تأخیر ما اظهار ناراحتی میکردند. در مهمانخانه دولتی از ما پذیرایی کردند. بعد از ظهر به راه ادامه دادیم و اول شب به «رمادی» رسیدیم و در آنجا هم مأموران عراقی استقبال و پذیرایی کردند. بعد از رفع خستگی رهسپار بغداد گشتیم و حدود ساعت 20 به هتل بغداد رسیدیم.]
افسوس میخورم که چرا یک روز وقت برای زیارت عتبات عالیات صرف نکردم و فقط به زیارت کاظمین (علیهماالسلام) بسنده نمودم. خیال میکردم همیشه میتوان از این فرصتها برخوردار شوم ولی تا کنون که نزدیک پانزده سال میگذرد هنوز این توفیق نصیب نگردیده است.
روز سه شنبه 31 خرداد از بغداد راهی تهران شدم. سفر بسیار خوش گذشت.
جاهایی که از صمیم قلب دوست داشتم دیدم و خاطراتی اندوختم که همیشه مرا شاد و خشنود میدارند.