تپنده مسجد میشود و مسجد، قلب شهر مقدس مکّه است که خون معنویّت و تقدّس را به عروقش میرساند و شهر مکّه، محدوده حرم را سیراب میکند و از این مرکز مطهّر و منوّر است که سراسر گیتی از شراب ناب توحید سرمست میگردند ...
حجر، با دیدی دیگر، رمز وحدت همه بشریت است! گویی انسانهای همه روی زمین، با استلام حجر، در بیعتی با حاکم مطلق هستی و پروردگار یکتای انسان، رنگ و نژاد و زبان و سرزمین خویش را از یاد میبرند و به ولایت و حاکمیت واحدی تن میدهند که همه روحها تسلیم اوست.
بدین گونه، پس از طواف، دست در دست خداوند مینهیم تا از پیمان همه طاغوتهای درونی و بیرونی به درآییم و پس از آنکه در آسیای طواف، رنگها و نژادها و ... را در هم شکستیم، همنوا با همه انسانها ... و همه طبیعت، ... یقین خویش را به پادشاهی مطلق او ابراز داریم.
صفا، یادگار نخستین فریاد اعلام نبوت خاتم انبیا صلی الله علیه و آله است و سعی از این کوه تا آن کوه (مروه)، ضمن تجدید خاطره پیجویی جانفرسای هاجر (مادر اسماعیل) در جستجوی آب برای فرزند خردسالش، نمایشگر حالت بیم و امید و خوف و رجای حجگزار است. در هیچ کجای عالم، در فاصله هیچ دو کوهی، چون صفا و مروه، این همه خاطرات روحانی و ملکوتی و سیر انفسی وجود ندارد ... در سعی بین صفا و مروه، چه میخواهی؟ این کو به کو به دنبال دوست گشتن و بیتاب و مضطرب در جستجوی قرب بودن، این حالتِ حیرت و سرگشتگی پس از تقرب یافتن در طواف ...
حاجی در سعی، کوشش پیگیر و مکرّر خود را برای ادامه راه وصال به نمایش میگذارد و اضطراب خود را نشان میدهد؛ بخصوص در هروله، جذر و مدّ روحی (و انعکاس این جذر و مد، در تمامی اعضای بدن و سراسیمهشدن و بیتاب شدن ...) به خوبی تجلّی مییابد. هروله، از سویی دیگر، موجب فرو ریختن بارهای سنگین کبر و خودبینی و انانیت و خودپرستی است.
ص: 138
عارفان گفتهاند که «حج، دو نوع است: یکی قصد کوی دوست و آن حجّ عوام است؛ و یکی میل روی دوست و آن حجّ خاص انام است؛ و چنانکه در ظاهر کعبهای است قبله خلق و آن از آب و گل است، در باطن نیز کعبهای است منظور نظر حق و آن دلِ صاحبدل است. اگر کعبه گِلْ محلّ طواف خلق است، کعبه دلْ مَطاف الطاف خالق است. آن، مقصد زوّار است و این، مَهبطِ انوار؛ آنجا خانه است و اینجا خداوند خانه».
ای قومِ به حج رفته، کجایید؟ کجایید؟! معشوق همینجاست؛ بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار در بادیه، سرگشته، شما در چه هوایید؟!
گر صورت بیصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه، بدان خانه برفتید یکبار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطف است، نشانهاش بگفتند از خواجه در آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدید؟ یک گوهر خان کو، اگر از بحر خدایید؟
با این همه، آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید
(1)هنر اسلامی
تعبیر قدسی- بویژه هنگامی که درباره هنر به کار میرود- صرفاً بیانگر آن گروه از تجلیّات سنّتی است که به طور بیواسطه، به مبانی روحانی مذکور بازگشت دارند. از این رو، هنر قدسی دارای پیوندی نزدیک با اعمال مذهبی و آداب راز آشنایی است که از مضمون دینی و نمادپردازی (سمبلیسم) روحانی برخوردارند.
رمزپردازی سنتی هرگز عاری از زیبایی نیست. چه، بر وفق بینش روحانی از جهان، زیبایی چیزی، جز شفافیت لفافههای وجودی آن چیز نیست هنر راستین، زیباست؛ زیرا حقیقی است.
(2) احدیّت، در عین حال که به غایت «عینی و انضمامی» است، به نظر انسان، تصوّری انتزاعی مینماید. این امر، به علاوه بعضی عوامل مربوط به ذهنیت سامی، مبیّن خصلت انتزاعی هنر اسلامی است. محور مرکزی اسلام، احدیّت و وحدانیّت است؛ ولی هیچ تصویری قادر به بیان آن نیست. تصویرسازی در اسلام به طور مطلق معنا نشده است؛ اما فقط تزئینات
1- «حج در نگاه مولانا»، همایون همّتی، فصلنامه میقات حج، ش 2، ص 153
2- جاودانگی و هنر مجموعه مقالات، ترجمه سید محمد آوینی انتشارات برگ، 1370، ص 37: «هنر قدسی در فرهنگ ایران»، سید حسین نصر.
ص: 139
نباتی با اشکال نقشپردازی شده، جزء هنر مقدس محسوب گشته است.
فقدان تصاویر در مسجد، نخست ناظر به هدف سلبیِ حذف «حضور» ی است که متضمن خطر معارضه با «حضور نامرئی و غیبی» خداوند است. به علاوه، آن حضور، سرچشمه اشتباهات و خطاها نیز هست؛ به علت آنکه هر رمزی ناقص است. پس فقدان مزبور، دارای هدف ایجابیِ تأیید تعالیِ پروردگار است؛ بدین معنا که ذات الهی، قابل قیاس با هیچ چیز نیست.
راست است که احدیّت یا وحدانیّت، شامل جنبهای مشارکتآمیز نیز هست؛ بدین اعتبار که نزدیک متکثّرات (وحدت عالم کثرت، وحدت در کثرت) است، و مبدأ قیاس و تمثیل. از این لحاظ، تصویر مقدس، به شیوه خاص خود، وحدانیّت را میانگارد و بیان میکند؛ اما احدیّت، اصل تمایز نیز هست؛ زیرا هر وجود به یُمن وحدت باطنیاش، اساساً از دیگران متمایز میشود و موجودی یگانه است و ممکن نیست مشتبه یا جایگزین گردد. و همین جنبه اخیرِ وحدانیّت، استعلای برترین احدیت، و «عدم غیریت» و انفراد مطلق آن را منعکس میسازد.
بنا به کلام اساسی اسلام (لااله الااللَّه)، در عین اینکه تمایز سطوح مختلف واقعیت با یکدیگر محفوظ است، همه چیز زیر قبّه بیکرانه احدیت اعلی جای میگیرد؛ یعنی به مجرّد تشخیص امر فی نفسه متناهی، دیگر نمیتوان آن را به مثابه واقعیتی «در کنار» نامتناهی تلقی کرد؛ و به همین علت، متناهی در نامتناهی مندمج میشود.
(1) و امّا وجه تمایز بین هنر انتزاعی اسلام و هنر انتزاعی جدید در این است که: هنرمندان جدید، در انتزاع، جوابی بیواسطهتر و سیالتر (در عین حال سهلتر و ممتنعتر) و فردیتر برای تکانههای غیر عقلانی که از ناخودآگاهی بر میخیزد، مییابند. از لحاظ هنرمند مسلمان، برعکس، هنر انتزاعی، بیانگر قانونی است و به مستقیمترین وجه، وحدت در کثرت را نمودار میسازد.
(2) ذوق و قریحه هندسی که وجودش چنین قدرتمندانه در هنر اسلامی اثبات و تأیید میشود، مستقیماً از صورت تأمل نظرییی که اسلام بدان عنایت و التفات دارد و «انتزاعی» است نه «اساطیری» میتراود. و البته در نظام بصری، از رشته تصاویر هندسی منظم محاط در دایره، یا رشته تصاویر کثیرالسطوح منظم محاط در کره، رمز بهتری برای بیان غموض درونی احدیّت- گذر از احدیّت یا وحدت تقسیمناپذیر و بسیط به «وحدت در کثرت»- ابداً
1- هنر مقدّس، تیتوس بورکهارت، ترجمه جلال ستّاری انتشارات سروش، 1369، ص 131: مبانی هنر اسلامی.
2- همان، ص 133
ص: 140
وجود ندارد.
(1) هنر اسلامی تماماً نظم و قانونمندی، وضوح، سلسله مراتب بلورین و فرم بلورین است.
هنر اسلامی نه از معنا یا شکل ظاهری قرآن، بلکه از حقیقت و جوهر بیشکل آن نشأت میگیرد. هنر اسلامی در اصل از توحید، یعنی از تسلیم در برابر یگانگی خداوند و شهود آن حاصل میشود. در واقع، هنر اسلامی به نوعی کمال میرسد که گویی از صانعش مستقل است و افتخارات و نقایصش در برابر خصلت کلّی اشکال محو میگردد.
زوال هنر قدسی، برای دین همان قدر مصیبتزاست که تضعیف تعالیم روحانی و اخلاقی یا انکار احکام تشریعی.
(2) روش کار در این طرح
در آغاز کار پروژه، شروع به مطالعه گسترده در زمینه حج و مراسم و اعمال آن کردم. در مرحله نخست کار عملیام، فیگورها را به صورت غیرجسمی و غیرمادی تصویر کردم و در این زمینه، اتودهای زیادی زدم که بیشتر به هنر شرق (مخصوصاً نقاشی چینی) نزدیک شده بود و تجربههایی نیز در این زمینه به دست آوردم؛ ولی به نتیجه مطلوب نرسیدم. سپس با راهنماییهای استاد راهنمایم (آقای اسکندری)، به این نتیجه رسیدم که برای نشان دادن عظمت و روح مراسم، بهتر است به صورت تجریدی و هماهنگ با آنچه که به عنوان هنر اسلامی شهرت دارد کار کنم. به این ترتیب، با حذف عناصر عینی از تابلو، به نتیجه دلخواه نزدیکتر شدم.
در حین کار، دانستم که در هنر شرق و مخصوصاً هنر اسلامی، تا چه حد تفکر و عرفان نقش دارد. در کارها بیشتر از این اصل هنر اسلامی: «وحدت در کثرت و کثرت در وحدت» استفاده کردم.
در این کارها بیشتر از رنگهایی که متناسب با فضاهای این مراسم (حج) بود، کمک گرفتهام. به عنوان مثال، در تابلوهای طواف و در جاهایی که خود کعبه نشان داده شده، بیشتر رنگهای آسمانی و سبک، و در تابلوهای مربوط به مراسم سعی، رنگهای زمینی و سنگین به کار رفته تا روح و معانی این عمل را بهتر نشان دهد.
برای نشان دادن صحرای عرفات، از رنگهای بسیار روشن و درخشنده استفاده کردم تا
1- همان، ص 137
2- جاودانگی و هنر مجموعه مقالات، ص 25: «ارزشهای جاودان در هنر اسلامی»، تیتوس بورکهارت.
ص: 141
مراسم را که در روز انجام میگیرد (و برای شناخت انسان است) بهتر نشان داده باشم.
همچنین با توجه به زمان وقوف در مشعر (شب)، از رنگهای تیره استفاده شده و برای نشان دادن مراسم رمی جمرات (که درصبح عید انجام میگیرد)، سعی شده از رنگهای بسیار روشن و شاد که در وسط، مراسم رمی را نشان میدهد، استفاده گردد.
تکنیک به کار رفته در نقاشیها، رنگ و روغن بر روی مقواست که با گذاشتن لایههای مختلف رنگ بر روی هم و یا برداشتن آن، انجام گرفته است.
فرمهای استفاده شده، بیشتر به صورت نمادین و سمبلیک میباشد و از اشکال هندسی و خطوط اسلامی نیز در کارها استفاده شده است. دو شکل هندسی مربّع و دایره، فرمهای اصلی به کار رفته در نقاشیها را تشکیل میدهند.
گفتنی است الهامهایی که در این آثار به کار گرفتهام، برگرفته از منابعی است که پیش از این، در پانوشتها آوردم.
حج، نماد تمامی اسلام
(تابلوی اول: 70* 70 سانتیمتر)
حج چیست؟ حج، تمامی اسلام است. اسلام با کلمات، قرآن است و با انسانها، امام، و با
تابلوی اول
حرکات، حج! چنین مینماید که خدا هر چه را که خواسته است به آدمی بگوید، یکجا در حج ریخته است! اما حج، در یک نگرش کلّی، سیر وجودی انسان است به سوی خدا و در یک کلمه، شبیه آفرینش؛ و در همان حال شبیه تاریخ؛ و در همان حال، شبیه توحید؛ و در همان حال، شبیه مکتب؛ و در همان حال، شبیه امت؛ و ... بالاخره حج نمایشی رمزی است از آفرینش انسان و نیز
ص: 142
از مکتب اسلام، که در آن، کارگردان: خداست؛ و زبان نمایش: حرکت چاست؛ و شخصیّتهای اصلی: آدم، ابراهیم، هاجر و ابلیساند؛ و صحنهها: منطقه حرم و مسجدالحرام، مسعی، عرفات، مشعر و مناست؛ و سمبلها: کعبه، صفا، مروه، روز، شب، غروب، طلوع، بت، قربانی و جامهاند؛ و آرایش: احرام، حلق و تقصیر است؛ امّا نمایشگران:
فقط یک تن، تو!
ماه حرام، میقات خدا و انسان
(تابلوی دوم: 70* 70 سانتیمتر)
تمرینی برای مرگ، مرگی که روزی تو را به جبر انتخاب میکند! و اکنون، هنگام در
تابلوی دوم
رسیده است؛ لحظه دیدار است؛ ذیحجّه است، ماه حج، ماه حرمت. شمشیرها آرام گرفتهاند، و شیهه اسبان جنگی و نعره جنگجویان و قدّارهبندان در صحرا خاموش شده است. جنگیدن، کینه ورزیدن و ترس، زمین را مهلت صلح، پرستش وامنیّت دادهاند. خلق با خدا وعده دیدار دارند. باید در موسم رفت و به سراغ خدا نیز باید با خلق رفت. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمیشنوی: واذّن فی الناس بالحجّ یأتوک رجالًا وعلی کلّ ضامرٍ یأتینَ مِنْ کُلّ فجٍ عمیق ... در میان مردم اعلام حج کن؛ با پای پیاده و بر پشت هر شتر لاغری به سراغت خواهند آمد و از دور دست صحراهای عمیق بسویت میشتابند؟! و تو ای خاک، ای که هیچ نیستی، از تنگنای زندگی پست و ننگین و حقیرت (دنیا)، از حصار خفه و بسته فردیّتت (نفس)، خود را نجات ده! روح خدا را بجوی! از خانه خویش، آهنگ خانه او کن! به میقات رو، که او در خانهاش تو را منتظر است. تو را به فریاد میخواند، و تو دعوتش را لبیک گوی!
ص: 143
به سوی امّت واحده
(تابلوی سوم: 50* 50 سانتیمتر)
(تابلوی سوم: 50* 50 سانتیمتر)
جامهای که در آغاز سفرت به سوی خدا میپوشی، در آغاز سفرت به سوی خانه خدا بپوش.
«من» ها در میقات میمیرند و همه «ما» میشوند؛ هر کسی از خود پوست میاندازد و بدل به «انسان» میشود؛ و تو نیز فردیّت و شخصیت خود را دفن میکنی و مردم میشوی؛ امّت میشوی؛ چنانکه ابراهیم یک امّت شده بود: «انّ ابراهیمَ کانَ امّةً» و تو اکنون میروی تا «ابراهیم» شوی!
کانون بیداری و آگاهی
(تابلوی چهارم: 90* 90 سانتیمتر)
تابلوی چهارم
پیش از هر چیز باید نیّت کنی، تا بدانی و بفهمی که چه میکنی و چرا میکنی؛ تا آنچه را آغاز کردهای، احساس کنی. همچون خرمایی که دانه میبندد، ای پوسته، ای پوک، بذر آن «خود آگاهی» را در ضمیرت بکار؛ درون خالیات را از آن پر کن؛ همه تن مباش، دانه بند، حجّ معانی کن، نه حجّ مناسک! بودنت را پوستی کن بر گِرد هسته ایمانت! هستی شو، هست شو، همه حباب مباش! در دل تاریکت، شعله را برافروز، بتاب! بگذار پر شوی، لبریز شوی، بدرخشی و شعشعه پرتو ذات، بیخودت کند، خودت کند! ای همه جهل، همیشه غفلت، خدا آگاه شو، خلق آگاه شو، خود آگاه شو! ای که همیشه ابزار کار بودهای، ای که همه جا ناچار بودهای و کار تو را انتخاب میکرده است، کار میکردهای امّا به عادت، به سنّت، به جبر ...
اکنون نیّت کن، خود آگاه، آزاد و آشنا، انتخاب کن سوی تازه را، کار تازه را، بودن تازه را، خود تازه را، راه تازه را، راهی را که در آن، همسفرت و نگهدارت خداست!!
حقیقت لبّیک
(تابلوی پنجم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی پنجم
لبیک! اللهم لبیک! لبیک لاشریک لک لبیک، انّ الحمد والنعمة لک والملک، لاشریک لک لبیک!
بله خداوندا، بله تو را شریکی نیست؛ ستایش و نعمت و سلطنت از آن توست؛ تو را شریکی نیست؛ بلی!
حمد، نعمت و ملک! از هر ذرهای این ندا بر میآید؛ تمام فضای میان زمین و آسمان را پر کرده است و هر کسی آن را میشنود؛ هر کسی آن را خطاب به خود میشنود؛ میشنود که خدا دارد او را میخواند و او از جگر فریاد میزند: لبیک اللهم لبیک!
و تو همچون ذره حقیرِ براده آهنی که به مغناطیسی قوی جذب میشود. احساس میکنی که دیگر این پاهایت نیستند که تو را میبرند؛ تو را را میبرند و پاهایت از پی تو کشیده میشوند. انگار که دو دستت به دو شاهبال نیرومند بدل شدهاند و تو در دستهای از پرندگان
ص: 145
سپید، در فضا پرواز میکنی و به معراج میروی! و حضور او را بر روی قلبت، در اعماق فطرتت، بر روی عقلت، در ابهام هر افق، در عمق هر صحرا، در برق هر سنگریزه، در کمرگاه هر کوه، و بر جبین هر صخره، حس میکنی، میبینی؛ و فقط او را میبینی، و مییابی که فقط او «هست» و جز او همه موجاند، کفاند، دروغاند، «در صحرا عشق باریده است و زمینتر شده و چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای تو به عشق فرو میرود»!
کعبه، پیوندگاه آسمان و خاک
(تابلوی ششم: 70* 70 سانتیمتر)
کعبه! رمزی از خدا در جهان! بنیانگذارش؟ ابراهیم (این پیر عاصی شده بر همه خداوندان زمین). مصالحش؟ قطعه سنگهای سیاهی که از کوه «عجوز» بریدهاند و بیهیچ هنری بر هم نهادهاند؛ و شکلش؟ یک مکعب! همین! و چرا این چنین ساده، بیهیچ تزیینی؟
نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی؟ تنها سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی بر روی هم
تابلوی ششم
چیده شده که جرزش را هم ناشیانه بندکشی کردهاند و دیگر هیچ! یعنی چه؟! یعنی که خدا بیشکل است و هر طرحی و هر وضعی که آدمی برگزیند، ببیند و تصور کند، خدا نیست. او، بیجهت است؛ این تویی که در برابر او جهت میگیری. این است کعبه و کعبه خود جهت ندارد. و اندیشه آدمی بیجهتی را نمیتواند رمزی از وجود او بگیرد؛ ناچار جهت میگیرد و رمزِ خدا نیست. چگونه میتوان خدای بیجهت را در جهان نشان داد؟ تنها بدین گونه که: «تمامی جهات متناقض» را با هم دریابی و آنگاه هر جهتی، جهت نقیض خود را نفی کند، و آنگاه ذهن از آن، به «بیجهتی» پی بَرَد و رو کند به همه، و به هیچ؛ همه جا، هیچ جا!
ص: 146
کعبه، بامی برای پرواز
(تابلوی هفتم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی هفتم
کعبه در برابرت! یک صحن وسیع، و در وسط، یک مکعب خالی و دیگر هیچ!
ناگهان بر خود میلرزی! حیرت، شگفتی! اینجا هیچ کس نیست، حتی چیزی برای تماشا! یک اطاق خالی! همین! احساسات بر روی پلی قرار میگیرد، از مو باریکتر، از شمشیر برندهتر. اینجا کجاست، به کجا آمدهایم؟ قصر را میفهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه! معبد را میفهمم: شکوهِ قُدسی و سکوت روحانی در زیر سقفهای بلند و پر جلال و سراپا زیبایی و هنر! آرامگاه را میفهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ، یک قهرمان، نابغه، پیامبر، امام ...! امّا این ...؟!
ناگهان میفهمی که چه خوب که هیچ کس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیدهای احساست را به خود نمیگیرد. احساس میکنی که کعبه یک بام است؛ بام پرواز احساست؛ آن را رها میکنی و در فضا پر میگشایی و آنگاه ابدیت را حس میکنی! و کم کم میفهمی که تو به زیارت نیامدهای؛ تو حج کردهای؛ اینجا سرمنزل تو نیست. کعبه آن «سنگ نشانی است که ره گم نشود». این تنها یک علامت بود، یک فلش بود، کعبه آخر راه نیست؛ آغاز است! اینجا میعادگاه خدا، ابراهیم، محمد صلی الله علیه و آله و مردم است!
ص: 147
آغاز راه
(تابلوی هشتم: 50* 50 سانتیمتر)
تابلوی هشتم
خانه هاجر، در همسایگی خدا
(تابلوی نهم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی نهم
همه سویی، یا بیسوییِ خدا! رمز آن: کعبه! اما ... شگفتا! کعبه در قسمت غرب، ضمیمهای دارد که شکل آن را تغییر داده است؛ به آن «جهت» داده است؛ این چیست؟ دیواره کوتاهی هلالی شکل، رو به کعبه؛ نامش؟ «حِجرِ اسماعیل» حجر! یعنی چه؟ یعنی: دامن! و راستی به شکل یک دامن است؛ دامن یک پیراهن، پیرهن یک زن! آری، یک زن حبشی، یک کنیز! بردهای سیاه پوست، کنیز یک زن! و اکنون خدا، رمز دامن پیرهن او را، به رمز وجود
ص: 148
خویش پیوسته است. این دامان پیرهن هاجر است؛ دامانی که اسماعیل را پرورده است. اینجا «خانه هاجر» است. هاجر در همین جا نزدیک پایه سوم کعبه دفن است. خانه خدا، دیوار به دیوار خانه یک کنیز! و خانه خدا مدفن یک مادر! و چه میگویم؟ بیجهتیِ خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است! کعبه به سوی او دامن کشیده است! طواف بر گرد خانه خدا، بیدامنِ هاجر قبول نیست؛ حج نیست؛ که دامن او نیز مطاف است؛ جزئی پیوسته از کعبه است، که کعبه (این «بیجهتیِ مطلق») تنها در جهت این دامن (دامن پیرهن یک کنیز)، جهت گرفته است. و خدا او را در کنار خویش نشانده است؛ او را در خانه خویش جا داده است؛ یا، او خود به خانه وی آمده است، همسایه او شده است، همخانه او شده است. تمامی حج به خاطره هاجر پیوسته است. و مُهاجِر، بزرگترین انسان خدایی، انسانی است هاجَروار: المهاجر من صار کهاجر! و اکنون، در زیر سقف این خانه، دو تا: یکی خدا، و دیگری هاجر! در ملّت توحید، سرباز گمنام را این چنین انتخاب کردهاند.
طواف، پیوند قطرهها
(تابلوی دهم: 50* 50 سانتیمتر)
طواف است. وارد شو! مدارت را بیاب، به خلق بپیوند، در مدار خداوند، امّا در مسیر خلق!
تابلوی دهم
همچون جویباری خُرد که به نهری عظیم و نیرومند میپیوندد، قدم به قدم از خود دور میشوی و به جمع میپیوندی دور میزنی و میکوشی تا شعاع دایره طوافت به «خانه» نزدیکتر شود. تنها نمیروی، با جمع میروی، کمکم احساس میکنی که «تو نمیروی»، «جمع میبردت»! جاذبه جمع تو را تنگ در آغوش گرفته است؛ امّا نه به «سیاست»، که به «عشق»! و خدای ابراهیم را ببین! اتصال بنده را به خود، با اتصال فرد به جمع متّصل کرده است. چه لطیف، زیبا و عمیق!
به دیدار خدا آمدهای و خود را در بحبوحه خلق مییابی! تو را به خانه خویش خواند و تو به خلوت دیدارش اکنون این همه راه آمدهای و میگویدت: به جمع بپیوند، با جمع برو! ...
اکنون جزئی از نظام آفرینش شدهای؛ در مدار این منظومه قرار گرفتهای؛ وارد حوزه جاذبه خورشید جهان شدهای و همچون یک ستاره از چپ به راست، طواف میکنی. بر گِردِ خدا طواف میکنی، میچرخی و کمکم احساس میکنی که هیچ شدهای. دیگر خود را به یاد نمیآوری. تنها عشق هست، جاذبه عشق، و تو یک مجذوب! فقط «او» هست، تو یک عدم! طواف او، حجّ او، و تو یک تسلیم، یک توکل، عشق مطلق!
صفا- مروه، پاکی- جوانمردی
(تابلوی یازدهم: 90* 90 سانتیمتر)
تابلوی یازدهم
آغاز از «صفا» ... دوست داشتن پاک دیگران! و انجام تا «مروه» ... نهایت انسانیت، مروت، و بزرگوارانه گذشتن از ناهنجاری و نقص دیگران! کدام دیگران؟ همگامان تو در سعی! در اینجا، هاجر به فرمان عشق، طفل شیرخوارش را برگرفت و از شهر و آبادی و خانه و زندگی و جمع خویشاوند به میانه این کوههای سنگ و عبوس آمد، تنها، بیهیچ زادی، بیهیچ کسی؛ تنها با عشق آمد، کودکش را به فرمان خدا در کف این درّه گذاشت، درهای خشک، تافته، گداخته، بیآب، بییک برگ گیاه، هیچ! توکّل مطلق!
آدم وخاک، دنیا! تلاش برروی زمین، تا نیازت را از سینهطبیعت برآوری، تااز دلسنگ
ص: 150
آب برگیری، نیاز مادی، عمل مادی، اقتصاد، طبیعت، تلاش یعنی احتیاج، مادیت، عقل مطلق!
سعی، سرگشتگی پسازتقرّب
(تابلویدوازدهم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی دوازدهم
سعی، در جستجوی دوست
(تابلوی سیزدهم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی سیزدهم
ص: 151
حج، پیوند مادّه و معنا
(تابلوی چهاردهم: 50* 50 سانتیمتر)
تابلوی چهاردهم
حج، جمع ضدّین! حل تضادّی که بشریّت را در طول تاریخ گرفتار کرده است:
ماتریالیسم یا ایدهآلیسم؟ عقل یا اشراق؟ برخورداری یا زهد؟ مائدههای زمینی یا مائدههای آسمانی؟ اراده یا مشیّت؟ دنیا یا آخرت؟ مادّیت یا معنویت؟ و بالاخره تکیه بر خدا یا بر خویش؟ و خدای ابراهیم به تو میآموزد که هر دو: مادیت+ معنویت! سعی+ طواف! آموزشی نه با فلسفه، نه با عرفان، نه با علم، که با یک نمونه، یک انسان، یک مادر، هاجر!
عرفات: حرکت از معرفت
(تابلوی پانزدهم: 70* 70 سانتیمتر)
تابلوی پانزدهم
جلگهای خشک، مواج از ماسههای نرم ساحلی، در میانه تپهای سنگی، جبلالرحمه، که در «حج وداع» پیغمبر آن را برای ابلاغ آخرین پیامش به مردم، منبر گرفته بود. در قصّه آدم میگویند آدم و هوا پس از هبوط (خروج از بهشت)، در اینجا (سرزمین عرفات) برای نخستین بار یکدیگر را «باز شناختند»! پس عرفات آغاز است؛ آغاز پیدایش آدم بر روی زمین، آغاز پیدایش انسان در زمان! با پیدایش «شناخت»! و در حج، نخستین حرکت از «عرفات» است و این است که وقوف عرفات در «روز» است، و آغازش از ظهر روز نهم، بلندترین قلّه خورشید؛ آغاز آگاهی، بینایی، آزادی از بند طبیعت، آشنایی، و پیوند مهر و شناخت طبیعت و انسان، در روشنی تابناک آفتاب!
خورشید که غروب کرد، عرفات پایان میگیرد در ظلمت، دیدار نیست؛ آشنایی و شناخت نیست؛ چه، بینایی نیست؛ و انسان نیز به سوی مغرب، همسفر آفتاب، کوچ میکند.
مشعر: سلاح بر گیریم
(تابلوی شانزدهم: 50* 50 سانتیمتر)
تابلوی شانزدهم
آفتاب عرفات رفت، از عرفات برو! که شب را باید در مشعر بود. ای که در انتهای راه، خدا انتظار تو را میکشد! و چه شورانگیز! جستجوی سلاح در شب، سرزمین شعور، که اگر شب نمیبود، جمعآوری سلاح چرا؟ انتظار صبح چرا؟ و جهاد فردا چرا؟ مشعر، وقوف برای تأمّل، طرح، آمادگی روح، بسیج در سرزمینی که با صحنه نبرد هم مرز است و در زمانی که با روز نبرد پیوسته است. و این همه در تقیه شب، در کمینگاه ناپیدا، در حکومت ظلم!
سپاه، سپاه توحید است؛ ابراهیم فرمان میدهد: جمرهای که بر میگیری، سلاح تو است، سلاح مبارزه تو با خصم. دقت کن، تاریک است و یافتنش دشوار. اینجا سخن از یک دیسیپلین نظامی است. جنگ، فردا آغاز میشود؛ پس امشب باید مسلّح شد. در روشنی روز میجنگند، امّا در تاریکی شب باید به جمعکردن سلاح پرداخت!
ص: 153
مشعر، تاریکی، آمادگی برای نبرد
(تابلوی هفدهم: 90* 90 سانتیمتر)
تابلوی هفدهم
مِنا، صبح نبرد
(تابلوی هیجدهم: 50* 50 سانتیمتر)
تابلوی هیجدهم
منا طولانیترین وقوف و آخرین مرحله پس از شناخت و شعور! اکنون آغاز بزرگی است.
حج به اوج خود نزدیک میشود. امروز، دهم ذیحجه است، روز عید، عید قربان. سپاه توحید به راه افتاده است: پارسایان مشعر و اکنون شیران مِنا، لبریز از خشم و سرشار از عشق، اشداء علی الکفار رحماء بینهم، آهنگ منا دارند، سرزمین خدا و ابلیس! مشعر به حرکت آمده است.
پرشکوهترین منزل در پیش است. لبخند صبح، صبح عید، همه را بیقرار کرده است. سپاه، بهسرعت، حالات چالاکیوهجوم میگیرد وشور وشتاب به سوی منا.
پشت دیوار نامرئی، به خط نظام، مهاجمان مسلّح بیقرار ایستادهاند و در انتظارند تا آفتاب فرمان دهد. در این جهان کدام سدّی قدرت آن را دارد که چنین نهر خروشانی را در چنین جایی بر جای خود خشک کند؟ چه فرمانی میتواند «ایستی» این چنین قاطع و قوی بدهد؟ طلوع! ناگهان سیل نور به تنگه میریزد و آفتاب بر بلندی کوه ظاهر میشود و فرمان عبور میدهد. این سپاه، تنها سپاهی است در جهان که از آفتاب فرمان میبرد؛ تنها امّتی که حکومت صبح را پذیرفته است.
رَمی، نفی همه طاغوتها