داشت. وی برای تبیین این مباحث ژرف و لطیف معنوی، جابهجا از تمثیل و مثال هم بهره میگیرد.
تشبیه دل به حرم، و تشبیه باورهای ناب به ورود به حرم امن، در بخشی از این شعر دیده میشود. هر چند سروده او در باب حالات قلب و معارف قلبی و اعتقادات ناب و راه های دست یافتن به آن هاست، نه بحث از حجّ و کعبه و احرام و حرم و بتخانه، ولی به کمک تمثیل، آن حقیقت والا را بهتر و زیباتر ترسیم مینماید.
در کنار «کعبه گِل»، «کعبه دل» را مطرح میکند و به قداست قلب مؤمن که حرم خداست و سزاوار آن نیست که جایگاه بتهای گوناگون گردد؛ چرا که با وجود این بتها در کعبه دل، جایی برای تابش نور الهی و تجلّی حق باقی نمیماند، «وهم» و «شک» را از همین بتها به شمار میآورد:
آنگاه به «بتشکنی» در کعبه درون اشاره میکند و همانگونه که در سال فتح مکّه، حضرت امیر علیه السلام پای بر دوش حضرت رسول نهاد و بر بام کعبه رفت و بتها را واژگون ساخت، تا حاکمیّت الهی پیامبر در مدینه و مکّه، استوار گشت، برای حاکمیّت حقپرستی در «مدینه نفس و جان»، لازم است «پای عقل» بر «کتف روح» قرار گیرد و این بتشکنی صورت پذیرد:
ص: 156
اعضای بدن. شرافت سرزمین مکّه به کعبه مقدس است و شرافت اعضا به قلب. اگر کعبه، خانه نخستین است و «دحو الأرض» از زیر آن آغاز شده است، قلب نیز نخستین خانهای است که انوار غیبی و ملکوت حق بر آن تابیده و شرافت یافته است:
هست کعبه بر مثال دل همی که بود در صدر مکّه مختفی
کعبه تحقیق، دل را میشمر در میان بکّه صدر، ای پسر
زاده اللَّه الشرف، دادش خدا سروری بر جمله اعضای شما
دحوة الأرض بدن زیر دل است زآنکه در وی نور حق را منزل است
«اوّل بیتٍ وُضِع» دان قلب را الذی مکّه، بود صدر شما
«فیه آیاتٌ» همه انوار غیب گشته ظاهر بر دلِ بیشکّ و ریب
ابراهیم خلیل، وقتی بنای کعبه را نهاد تا حرم امن الهی شود، به فرمان خداوند اذّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ ... همگان را به دیدار این خانه فراخواند تا به زیارت آن آیند و چون به این «مقام» رسند، به مقام «امنیّت» دست یابند و در این حرم امن الهی، ایمن شوند وَمَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً.
ملاصدرا، مقام «صاحبدلی» را مقام امنیّت و ایمنی میداند و پای نهادن در حریمِ دل و مقیم شدن در «مقام دل» را سبب ایمنی از دیو و دَد و ستم و ظلمت میشمرد:
جمع گشته ز امر حق از هر طرف مردمان اینجا پی کسب شرف
جملگی آیند بهر حجّ و طوف سوی این خانه برای دفع خوف
هر که جانش در مقام دل رسید گشت امن از قتل و ضرب و وارهید
از عفاریت و زغیلان، وز ستم گردد ایمن آنکه شد اندر حرم
از فساد و شرّ این ظلمت سرا زین حرم یابی امان، دروی در آ
هر که صاحب دل شود یابد امان از فساد و شرّ و مکر گمرهان
هر که داخل شد در او، یابد امان همچو ابراهیمِ روح از گمرهان
وی سپس محدوده بین «دل» تا «حواس» را منطقه «غیر ذیزرع» میداند که همه قوا و نیروها، ثمرها و محصولات خود را از اطراف به این سمت و سوی میآورند، قوایی که
ص: 157
هر کدام را نامی جداست و در این «منطقه» جامیگیرد. شیاطینی هم هستند که میکوشند در این محدوده وارد شوند:
چند شیطان اندر او، هم چند حق تا کدامین غالب آید در سبق
خواه تحریکی و خواه ادراکیاند بهر اصلاح درونِ خاکیاند
و روح را همچون یک پیامبر ترسیم میکند که سخن از خدا میگوید، نه از وهم و قیاس. قوای انسان هم هر کدام مثل یکی از آحاد امّت اویند که در جایگاه، خود قرار میگیرند. همانگونه که امّت پیامبر، برخی عرب و هاشمی بودند و برخی عجم (با همان تعریفی که از لفظ عرب و عجم و وضوح و ابهام و گنگی میکنند) نیروهای فکری روح را هاشمی و ادراکات را عرب میداند و بقیه را عجم:
از عرب قسمی و قسمی اعجمی قوّت فکری بود چون هاشمی
هر چه ادراک است باشد از عرب و آن دگر هست اعجمی اندر نسب
باز هم تمثیل به محیط دعوت پیامبر و ترسیمی از جاهلیّت پیش از اسلام است و «مقام ابراهیم» را جایی میداند که ذکر قلبی پیوسته باشد و هر جا که نماز و حقپرستی باشد، آنجا «ابراهیمِ روح» را حاضر میبیند. «فتح مکّه» از این منظر، وقتی است قوای دیگر، دسته دسته برای اقتدا به روح بیایند و جهاد با «ابوسفیانِ نفس» انجام گیرد:
بوده هر یک در زمان جاهلی بر سر خود کافری، سنگین دلی
بودهاند از جاهلیّت هر کدام سرکش و مست و حرون و بد لگام
دین چو نبوَد، میشود دنیا خراب جملگی روی زمین گیرد دواب
اینچنین بوده است دائم در جهان بینبوّت لشکر شیطان و جانّ
فتح مکّه چون شود مر روح را فوج فوج آیند بهر اقتدا
فتح مکّه چون شدی بعد از جهاد با ابو سفیان نفسِ پر عناد
داشت خویشاوندیِ با نور روح لیک سرکش بود و مست بیفتوح
در درونش کفر ابلیسی بدی وهم ظلمانی بر او غالب شدی
ص: 158
نار «وهم» ازنور «ایمان» منطفی است سرکشی اندر درونش مختفی است
نزاع میان دین و وهم ادامه مییابد و چون قوّت برهان بر دل مینشیند، کم کم «وهم» از بین میرود و آتش آن که خاموش میشود و انوار جان آشکار میگردد و در مقابل فروغ دین خدا، وهم- که آتشِ آتش پرستان است- به ذغالی خاموش تبدیل میشود و «نور دین» بر «آتش وهم» چیره شده، با بعثت پیامبر، آتشِ آتشپرستان فرو میمیرد و آتش نمرودیان از خاصیّت میافتد.
مرحوم صدرالمتألهین، در ادامه شعر خود، یادی از ابراهیم بت شکن میکند و مبارزه با شرک را که هم او و هم رسول خدا صلی الله علیه و آله داشتهاند بازمیگوید، همه برای برون راندنِ بتِ شرک از «کعبه دل» است و چون گفتن «وَجَّهْتُ وَجهی» اینان برخاسته از دل بوده، بتهای شرک یک به یک شکسته و نابود میشدند و صورت های اصنام از وجود او محو میگشت و این همان غلبه روح بر جسم و یقین بر خیال است:
بوده ابراهیم شیخ انبیا نور توحید از دلش در اعتلا
همچو پیغمبر شکست اصنام شرک تا برون کرد از درِ دل نام شرک
گشت از او اصنام، یکسر منکسر میفتادند از وجودش آن صور
کرد خالی از خیال اصنام را روح غالب گشت مر اجسام را
آتشِ نمرودِ وهم از نور او گشت بارد از یقین اسلام جو
در ادامه، از ساقی، می نابی از نور روح میطلبد تا پرتو آن، آتشهای نخوت را بشکند و با منزل گزیدن جبرئیل در دل، رود نیل شعلهور گردد و قطرهای از آن می، انسان را مست و خراب میکند و آتش ابلیس را نابود میسازد و هستی نمرودی را تباه میکند:
می بر آرد نورش ابراهیم وار ز آتش هستیِ نمرودی دمار
گر چکد در چشم اعمی قطرهای میببیند در جهان هر ذرّهای
و بوی خوشی که از پیراهن این یوسف معنی به مشام میرسد، شیدای آن میگردد.
و اگر عاشقان، پیوسته از باد صبا بوی آشنا میشنوند، از آن جهت است که گذر از آن کوی کرده است:
ص: 159
گر ز صهبا، بو همی گردِ صبا هر کجا گردد صبا، بوسند جا
از صبا پیوسته بوی آشنا زین جهت یابند عشّاق نوا
و ... بدین گونه، بهرهگیری ملاصدرای فیلسوف، از تمثیلات مرتبط با کعبه و مکّه و احرام و حرم و ابراهیم و وادی غیر ذیزرع، برای تبیین معارف والایِ جای گرفته بر کعبه دل و زدودنِ بتهای شرک و شک و وهم و خیال و ... به پایان میرسد. امّا مثنوی او که خطاب به «بالا نشینانِ مصطبه عالم افلاک و پاکیزگان از کدورت و لوث عالم حواس ناپاک بیادارک و ابداعیان جهان ملکوت و مقرّبان حضرت لاهوت» ادامه مییابد.
ص: 160
کعبهام من
سعید روحافزا
من کعبه هستم؛ خانهای مانند بیشتر خانهها، امّا پر از راز و خاطره، که هیچ خانهای مانند من نیست و نخواهد بود.
من قدیمیترین خانهای هستم که خدا برای بندگانش قرار داد. خانهای نه برای زندگی انسانها، بلکه برای عبادت خداوند، این است که مرا «خانه خدا» نیز مینامند.
هر کس که به دیدار من میآید، به یاد بنده خوب خدا- ابراهیم علیه السلام- میافتد.
در این اطراف باغی هست که گلهایش بوی دست ابراهیم علیه السلام را میدهند. او باغبانی بود که جای پایش را هنوز در همین نزدیکی میتوان دید.
پیش از آمدن ابراهیم علیه السلام اینجا خانهای نبود، مکّه سرزمین خشک و بیحاصل در میان کوه ها بود. هیچکس در این اطراف زندگی نمیکرد و هیچ کس از بودنِ من در اینجا خبر نداشت. امّا روزی که او آمد ...
ابراهیم علیه السلام بنده خوب خدا و پیامبر او بود. خداوند به او فرمان داد تا همسر و فرزند شیرخوارهاش را برای زندگی به مکّه بیاورد. آنها راهی طولانی را پشت سر گذاشتند، امّا وقتی به مکّه رسیدند، نه کسی را دیدند و نه جایی را برای ماندن یافتند. با این حال، ابراهیم علیه السلام میدانست که فرمان خدا بیهوده نیست. پس
ص: 161
عزیزانش را در مکّه باقی گذاشت و تنها به شام بازگشت. او پیش از رفتن دست به دعا برداشت و گفت:
پروردگارا! من خانوادهام را در سرزمینی بیحاصل و درکنار خانه گرامی تو جا میدهم ... پس دل های مردم را با ایشان مهربان کن و برای آنان روزی مقرر فرما تا سپاسگزار تو باشند.
از رفتن ابراهیم علیه السلام هنوز مدت زیادی نگذشته بود که گرمای هوا، فرزند شیرخواره او- اسماعیل- را تشنه کرد.
مادرش- هاجر- هر چه به اطراف خود نگاه کرد، نتوانست برای کودکش آبی پیدا کند. به ناچار او را تنها گذاشت و به سوی کوهستان به راه افتاد. هاجر فاصله دو کوه «صفا» و «مروه» را بارها طی کرد، امّا هر چه گشت، حتّی قطرهای آب پیدا نکرد.
سرانجام، وقتی که خسته و نا امید نزد اسماعیل برگشت، با تعجّب دید که در پایین پایِ فرزندش، چشمهای آب گوارا جوشیده است.
جوشیدنِ چشمه «زمزم» برخی از صحرانشینان را به سوی آب کشید. آنها اطراف چشمه را برای زندگی خود انتخاب کردند و در چارسوی آن خانه ساختند. هاجر و اسماعیل نیز در کنار آنها زندگی جدیدی را شروع کردند.
مدّتی بعد، دوباره ابراهیم علیه السلام به سوی مکّه آمد تا با همسر و فرزندش دیدار کند. او از دیدن آنها در کنار آب و آبادی تعجّب کرد و خوشحال شد که خداوند آرزویش را برآورده است.
هر بار که ابراهیم علیه السلام به مکّه سفر میکرد، خانههای بیشتری را در اطراف چشمه آب میدید. امّا در میان این خانهها و درکنار چشمه، جای یک خانه خالی بود.
خداوند به پیامبرش فرمان داد تا سنگ بر سنگ بگذارد و دیوارهای «خانه خدا» را بالا ببرد. محلّ خانه خدا در کنار زمزم بود؛ همان جای خالی که مردم خانههایشان را در اطرافش ساخته بودند.
ابراهیم علیه السلام وفرزند نوجوانش- اسماعیل- دیوارهای خانه را بالا بردند و آنگاه، مردم توانستند مرا ببینند. امّا هنوز نمیدانستند که این خانه چیست و برای کیست!
سرانجام وقت آن رسید که همه از
ص: 162
این راز باخبر شوند. پس به ابراهیم علیه السلام وحی شد:
مردم را برای برگزاری حجّ دعوت کن تا پیاده و سواره، (حتّی) از راههای دور به سوی تو بیایند.
ابراهیم علیه السلام به مردم یاد داد که هر ساله، در روزهای معیّن، همه با هم، در مکّه گردآیند و در اینجا برای عبادت پروردگار، مراسمی را بجا آوردند؛ مراسمی به نام «حجّ»!
سال ها پس از آن، مردم ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام را از یاد بردند، امّا من هنوز در یاد همه زنده بودم. هر سال، وقت حج، تعداد زیادی از مردم برای دیدار با من به مکّه میآمدند، چند روزی به عبادت میپرداختند و دوباره به دیارشان بازمیگشتند.
هر چه میگذشت، آنچه پیامبران خدا به مردم آموخته بودند، بیشتر فراموش میشد. مردم خدای یگانه را اندک اندک رها کردند و به پرستیدن بُتها رو آوردند. هر گروهی از آنان برای خود بتی از چوب و سنگ ساختند و به پرستش آنها پرداختند. خانهای که خدا آن را برای عبادتِ خود بنا کرده بود، پر از مجسمهها و تصویرهایی شد که قدرت هیچ کاری نداشتند. آنها آفریده مردم بودند، امّا مردم آنها را با آفریدگار خود اشتباه گرفته بودند.
آبادی و پیشرفت مکّه، گروهی از ساکنان اطراف شهر را به هوس انداخت.
آنان به مکّه حمله کردند و فرزندان و خویشاوندان اسماعیل علیه السلام را از شهر بیرون راندند. مردم مکّه اشیای گرانبهای خود را در چاه زمزم انداختند و چاه را با سنگ و خاک پر کردند تا دست مهاجمان به آنها نرسد.
سال های بسیار بعد از آن، قبیله «قریش» در مکّه به قدرت رسید و مهاجمان از شهر بیرون رفتند. قریشیان از نسل اسماعیل علیه السلام بودند، امّا هیچ یک از آنها محلّ زمزم را نمیشناخت. تنها چیزی که مردم درباره این چاه میدانستند قصّهای بود که پیرمردان و پیرزنان مکّه از نیاکان خود شنیده بودند و آن را برای کودکان خود بازگو میکردند.
صد سال بعد از پیروزی قریش مردی به نام «عبدالمطّلب» محلّ زمزم را
ص: 163
شناخت. او سنگ و خاک را از زمزم بیرون آورد و در میان آن، یک زره و یک شمشیر گرانبها پیدا کرد و نیز دو مجسمه طلایی که به شکل آهو بودند.
قریش به او گفتند: اینها یادگار پدران ما هستند، باید آنچه را پیدا کردهای، بین همه ما قسمت کنی!
امّا او گفت: اینها متعلّق به کعبه است. من با بهای زره و شمشیر، دری برای خانه خدا خواهم ساخت و دو آهوی طلایی را به آن در خواهم آویخت.
عبدالمطّلب همین کار را کرد. دری برای خانه خدا ساخت و آهوها را به دست من سپرد. او تنها کسی بود که من و خدای مرا میشناخت.
قریش مانند دیگر کسانی که پیش از آنها در مکّه زندگی میکردند، بت میپرستیدند. بیشتر آنها نه خدا را میشناختند و نه با خانه خدا آشنا بودند.
هر سال، گروهی از دور و نزدیک به مکّه میآمدند و در کنار قریش مراسم حج را برگزار میکردند. امّا رفت و آمد این ها خوشحالم نمیکرد. آنها «خدای ابراهیم»، و «حجّ ابراهیمی» را از یاد برده بودند.
هر روز، هزار بار به یاد دعای ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام میافتادم که گفته بودند: پروردگارا، ما دو تن را تسلیم فرمان خود گردان، و از میان فرزندان ما مردی را پدید آور که فرمانبردا تو باشند.
نمیدانستم که خداوند چگونه میخواست فرزندان بتپرست آن دو پیامبر را فرمانبردار خود کند. غمی بزرگ در دلم جا گرفته بود. از دیدن آن بتپرستان خسته شده بودم. چشمهایم را بستم تا دیگر هیچیک از آنها را نبینم.
چندی بعد، ناگهان احساس کردم که دیگر صدایی را نمیشنوم. چشم باز کردم تا ببینم در اطرافم چه میگذرد. امّا تا جایی که دیده میشد، کسی نبود. همه رفته بودند و هیچ کس در شهر نمانده بود. گویی حادثهای روی داده بود که من، هنوز از آن با خبر نشده بودم.
مردم از ترس سپاه «یمن» به کوهها پناه برده بودند؛ سپاهی که نه برای جنگیدن با قریش، که برای از میان برداشتنِ من میآمد.
حاکم یمن کینه مرا به دل گرفته بود.
او نمیتوانست علاقه مردم را به من تحمّل کند. او گفته بود: باید کعبه را ویران
ص: 164
کنیم تا بعد از این، مردم برای عبادت به سرزمین ما بیایند!
وقتی که خبر آمدن این سپاه به مکّه رسید، مردم شهر پا به فرار گذاشتند. اگر چه از بیوفاییِ آنها دلگیر شدم، امّا احساس تنهایی نکردم. مردم رفتند، امّا خدا با من بود.
هنوز دشمن به مکّه نرسیده بود که روزی، صدای عبدالمطلب را شنیدم. آن روز، او برای راز ونیاز آمده بود:
- پروردگارا! در برابر ایشان به کسی جز تو امید ندارم.
پروردگارا! آنان را از حریم خود باز دار!
دشمن کعبه، همانا تو را دشمن میدارد، پس مگذار که خانهات ویران گردد!
یکی دو روز دیگر گذشت تا آنکه آهنگِ طبل سپاهیان یمن به گوش رسید و به دنبال آن، زمین به لرزه افتاد؛ لرزهای که نمیدانستم از کجا و برای چیست.
لحظههای اضطراب و نگرانی را پشت سر میگذاشتم که ناگهان، صدای نعره فیل ها در فضا پیچید؛ فیل هایی که پیشاپیش سپاه در حرکت بودند و هر بار که قدم برمیداشتند، زمین را به لرزه میانداختند. آنها را آورده بودند تا همه چیز را در هم بکوبند، مرا از میان بردارند و چیزی جز خاک باقی نگذارند.
با دیدن فیل ها از زندگی خود نا امید شدم. هیچ راهی برای نجات من باقی نمانده بود و سپاه یمن همچنان پیش میآمد.
مردان مهاجم از میان کوچهها و از کنار دیوارها گذشتند. سر نیزههایشان را دیدم و صدای نفس هایشان را شنیدم.
میان ما دیگر فاصلهای نمانده بود که ناگهان، هوا تیره و تار شد. صدای رعد همه را بر جا میخکوب کرد. مردان سپاه سر به سوی آسمان برداشتند و در برابر خود پرندگانی عجیب را دیدند که از جانب دریا به سوی مکّه میآمدند.
پرندگانی که من هم تا آن روز آنها را ندیده بودم.
سردار سپاه که وحشت را در چهره همراهانش دیده بود، به آنها فرمان داد تا هر چه زودتر، حمله را آغاز کنند. امّا هنوز کسی از جایش حرکت نکرده بود که پرندگان از راه رسیدند و بال های خود را بر روی آنان باز کردند. لحظهای بعد،
ص: 165
باران گرفت و قطرههای آب بر سر و روی مردان سپاه ریخت. امّا نه، آنچه میریخت، قطره آب نبود و از ابر نمیبارید. چیزی مانند سنگریزه بود که از منقار پرندگان رها میشد و به هر کس میخورد، بلا فاصله او را به زمین میانداخت.
سربازان، از آنچه پیش آمده بود، ترسیدند و به فکر فرار افتاند. صف های آنان از هم شکافت و هر کس، از یک سو، گریخت. همه در جستجوی پناهگاهی بودند تا ایشان را از تیربارانِ پرندگان نجات بخشد. امّا پرندگان، همه جای آسمان را پوشانده بودند. دور شدن از دسترس آنها ممکن نبود. مردانِ سپاه مانند برگ های درختان، یکی پس از دیگری، به زمین میریختند و جان میدادند. نه پناهی در کار بود و نه راهی.
سرانجام، هر چه بود، تمام شد و سکوت، جای همه چیز را گرفت. فیل ها به زمین افتادند، مردانِ مهاجم در خاک و خون غرق شدند و از پرندگان، نشانی باقی نماند. من بودم و یک زندگی دوباره که خدا به من بخشیده بود.
خدا را شکر کردم که به اراده او، دشمن تار و مار شد. امّا نمیدانستم خداوند از خانهای که در آن بتها پرسیده میشوند، چرا مراقبت کرد!
وقتی غوغای آن روز فرونشست، مردم مکّه از کوه ها سرازیر شدند و به سوی من آمدند تا آنچه را پیش آمده بود، از نزدیک ببینند. هیچ کس باور نمیکرد که خداوند، به تنهایی، دشمنِ خانهاش را نابود ساخته باشد. این حادثه احترام مرا در نظر مردم بیشتر کرد.
سال ها بعد، در کنار خود دستی را احساس میکردم که با دیگر دست ها تفاوت داشت؛ دستی مهربان و صمیمی که مرا به یاد دست ابراهیم علیه السلام میانداخت.
آن دست، دست محمّد صلی الله علیه و آله بود.
عبدالمطّلب، پدر بزرگ محمّد صلی الله علیه و آله بود. وقتی که محمّد صلی الله علیه و آله کودکی شش ساله بود. پدر بزرگش هر روز میآمد و پیش روی من بر فرش مینشست. مردم نزد عبدالمطلب میآمدند و با او گفتگو میکردند. امّا هیچ کس پایش را بر فرش عبدالمطلب نمیگذاشت. عبدالمطلب بزرگِ مکّه بود و همه به او احترام میگذاشتند. هرکس که میآمد، یک قدم عقبتر میایستاد و خواستهاش را
ص: 166
میگفت. تنها محمّد صلی الله علیه و آله بود که هرگاه از راه میرسید، عبدالمطلب او را در آغوش میکشید، نزد خود مینشاند و بر سر و رویش بوسه میریخت.
خاطره روزهای کودکی محمّد صلی الله علیه و آله را هرگز از یاد نبردم. بعد از آن، هر بار که میآمد، با اشتیاق به تماشای او مینشستم و هر وقت که میرفت، دیدارش را آرزو میکردم. صدایش چنان زیبا بود که از میان صدای هزاران نفر، آن را میشناختم.
مناجاتِ او را میشنیدم و از شنیدن آن لذّت میبردم. او با خدای یگانه راز و نیاز میکرد و او را میشناخت؛ خدایی که بیشتر مردم مکّه با او غریبه شده بودند.
به دست محمّد صلی الله علیه و آله دل بستم و به امید آینده نشستم. امیدوار شدم که او نیز بتواند مانند پدرانش- ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام- مرا زنده کند.
روزی، دست زنی بدنم را خراشید.
دردی داشت و از من کمک میخواست.
ناله میکرد و میگفت:
پروردگارا! من به تو و آنچه فرستاده تو است، ایمان دارم و نیز به تمام پیامبران تو و کتاب های ایشان، و سخن جدّ خود- ابراهیم خلیل- را راست میدانم که او، بالابرنده دیوارهای این خانه قدیمی توست. پس به حقّ این خانه و به حقّ آن که بنایش کرد و نیز به حقّ این فرزندی که به او آبستن هستم، ... از تو میخواهم که ولادتش را بر من آسان کنی!
از شنیدن نیایش او، لرزهای به اندامم افتاد. لحظهای گذشت و ناگهان از جانب پروردگار، فرمان رسید که او را در میان بگیرم و در خود جا دهم. پس همچنان که میلرزیدم، از میان سنگ ها، راهی برای عبور او باز کردم و در آغوشش گرفتم. زن پا بر چشم من گذاشت و مهمانِ خانه خدا شد.
کسانی که از دور، همه چیز را دیده بودند، فریاد زدند:
- دیوار کعبه شکاف برداشت و فاطمه را در خود فرو برد!
زنی که من میزبانش شده بودم، عروس عبدالمطلب و همسرِ پسر او بود.
او را تمام مردم مکّه میشناختند. این بود که هر کس، از هر جا که خبر را شنید، به سوی من دوید. برخی تلاش کردند تا از شکاف بین سنگ ها بگذرند و برای نجات او کاری کنند. امّا دیگر شکافی باقی نمانده بود. سنگ ها به جای خود بازگشته بودند و از دست کسی کاری
ص: 167
برنمیآمد. حتّی قفل ها از کار افتاده بودند و باز نمیشدند. من و فاطمه تنها مانده بودیم و هر دو در انتظار حادثهای دیگر لحظه شماری میکردیم.
آنچه در انتظارش بودیم، سرانجام پیش آمد، نیمهشب، نوری زیباتر از نور خورشید در فضا تابید و عطری خوشبوتر از بوی گلها در هوا پیچید. بال فرشتگانی که در مکّه به پرواز در آمده بودند، بر سرم سایه انداخت و لحظهای بعد، فرزند فاطمه به دنیا آمد.
نمیدانستم او کیست و چرا خداوند، خانه خود را به عنوان محلّ ولادتش انتخاب کرده است. سه روز از آمدن فاطمه گذشت. در تمام این مدّت با چشمان شگفت زدهام آن مادر و فرزند را تماشا میکردم. روز چهارم، ناگهان ندایی آسمانی به گوش رسید که به فاطمه میگفت: او را «علی» بنام ... که من، او را با قدرت و شکوه و جلال خویش آفریدهام و به آداب خود ادبش کردهام و کار خود را به او واگذاشتهام ... او در خانه من به دنیا آمده است و نخستین کسی است که ... بتها را خواهد شکست و آنها را سرنگون خواهد کرد ... او بعد از پیامبر گرامی و عزیز و برگزیده من، جانشین و پیشوا خواهد بود. پس خوشا به حال آن که وی را دوست بدارد و یاریش کند و وای بر آن که دشمنش بدارد و او را واگذارد.
این را که شنیدم، دلم روشن شد.
احساس کردم که میان من و این فرزند، پیوندی هست که تنها خدا از آن خبر دارد. معنای زنده بودنم را بعد از سال ها فهمیدم. گویی خداوند مرا از نابودی نجات داده بود تا علی را بر دست بگیرم و به مردم معرفی کنم.
هشت سال بعد از این حادثه، تابستانی عجیب از راه رسید. آن سال، در فصل گرما، آسمان پر از صاعقه شده بود و پیوسته میغرید. روز و شب باران میبارید. آب باران از کوههای اطراف، به سوی مکّه سرازیر شد. در شهر سیل به راه افتاد و خانهها در آب فرو رفتند.
برخی خراب شدند و برخی آسیب دیدند.
من نیز از این سیل در امان نماندم.
آب، خشت های کهنهای را که ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام بر روی هم گذاشته بودند، از جا کند و با خود برد. من مانده بودم و
ص: 168
لباسی پاره پاره.
وقتی که تابستان گذشت و باران های تند فصل گرما به پایان رسید، مردم به فکر افتادند تا خرابی خانههای خود را برطرف کنند. آن ها بعد از ساختن خانههای خود، به یاد خانه خدا افتادند و تصمیم گرفتند که دیوارهای آب دیده را تعمیر کنند. برای این کار، سنگ های به جا مانده را برداشتند و به جای ستون های قدیمی، ستون های جدید برپا کردند.
آنگاه دیوارها را بالا بردند و به این ترتیب جامهای نو بر قامت من پوشاندند.
هنگامی که کار به پایان رسید، نوبت آن شد که «سنگ سیاه» در جایش قرار گیرد. هر یک از بزرگان شهر، میخواست که با دست خود سنگ سیاه را در جایش قرار دهد. این کار، برای آن ها افتخاری بزرگ به شما میآمد.
روزهای بسیار گذشت، امّا سنگ سیاه روی زمین باقی ماند. هیچ کس راضی نمیشد که از این افتخار چشم پوشی کند. گفتگو به نتیجه نرسید. پیران یکدیگر را تهدید کردند و جوانان به روی هم شمشیر کشیدند. چیزی به شروع جنگ و خونریزی نمانده بود که مردی کهنسال، راهی را پیش پای مردان مکّه گذاشت:
- نخستین کسی را که از سوی «صفا» به نزد کعبه میآید، به عنوان داور انتخاب کنید و به هر چه او گفت گردن نهید!
آنان که با هم اختلاف داشتند، گفته این مرد را پذیرفتند. پس نزد من آمدند و به انتظار ایستادند تا کسی از راه برسد و اختلاف را از میان بردارد.
این سنگ را برای نخستین بار دست ابراهیم علیه السلام به گردن من آویخته بود.
دلم نمیخواست که بعد از گذشت سال های بسیار، دست مردی بت پرست جانشین دست او شود. امّا در آن لحظهها، کاری از من ساخته نبود. چارهای نداشتم جز آنکه من هم مانند مردان خشمگینی که در اطرافم ایستاده بودند، چشم به راه بدوزم ومنتظر بنشینم.
ساعتی گذشت که ناگهان، صدای پای کسی به گوش رسید. لب ها از حرکت ایستاد و چشم ها به سوی او خیره ماند. همه آرزو میکردند که با او خویشاوند و آشنا باشند. من نیز همین آرزو را داشتم.
لحظهای بعد، مردی که مردم در انتظارش بودند، از راه رسید. با دیدن او
ص: 169
گروهی فریاد شادی سردادند و به سویش دویدند. او کسی جز محمّد صلی الله علیه و آله نبود؛ کسی که همه او را به عنوان «امین» و «درستکار» میشناختند.
من از دیدن او بسیار خوشحال شدم. افسوس که نمیتوانستم به سوی او بدوم و در آغوشش بگیرم. او، همان آشنایی بود که من انتظارش را داشتم.
محمّد صلی الله علیه و آله داستان سنگ سیاه را از زبان این و آن شنید. آنگاه گفت تا سنگ را در میان پارچهای بگذارند و هر یک از بزرگان، گوشهای از آن را به دست گیرند.
داوریِ او را همه قبول کردند. پس همانطور که او گفته بود، هر یک از مردانِ بزرگ شهر، گوشهای از پارچه را گرفت و همه با هم آن را بالا آوردند. امّا هنوز معلوم نبود که سنگ سیاه به دست کدام یک از آنان برجای خود قرار خواهد گرفت. همه منتظر تصمیم محمّد صلی الله علیه و آله بودند. امّا او چیزی نگفت. سنگ سیاه را با دست خود برداشت و به سینه من آویخت.
مردان مکّه را این کار او راضی کرد.
آن ها خوشحال بودند که در این افتخار، سهیم شده بودند. امّا من از همه آن ها خوشحالتر بودم؛ زیرا دست پاک او، جای دست ابراهیم علیه السلام را برای من گرفته بود.
شادمانی آن روز، جایش را به اندوهی دیگر داد. از فردای آن روز، مردم از دور و نزدیک آمدند و بتهایشان را به دست من سپردند. دوباره، کعبه، بتخانه شد و به هر دیوار خانه خدا، مجسمهای از سنگ و چوب و خاک تکیه زد.
روزها و سال های بدی آغاز شد.
مردم، هر روز بیشتر از روز پیش به بتهایشان دلبستگی پیدا میکردند.
کارهای زشت در بین آنان رواج گرفته بود. دل های مردم سخت و سنگی شده بود.
تندخو شده بودند و به کوچکترین بهانه خون یکدیگر را به زمین میریختند.
حتّی به فرزندان خود رحم نمیکردند.
داشتن دختر را ننگ میشمردند و برخی از آنها را بعد از تولد، به خاک میسپردند.
زن ها به فساد و مردها به خوشگذرانی روی آورده بودند. شراب مینوشیدند و قمار میباختند. مردم راهنمایی نداشتند تا آنان را از کارهای زشت بازدارد. اگر هم کسی پیدا میشد و حرفی میزد، صدایش به جایی
ص: 170
نمیرسید. بدبختی گریبانِ مردم را گرفته بود و راه رستگاری گم شده بود.
یک روز از سمت کوه «صفا» صدایی به گوشم رسید. صدای مردی که فریاد میزد:
- خدا را به یگانگی بپذیرید تا رستگار شوید!
صدایش آشنا بود. فریادش را تا آن روز نشنیده بودم، امّا از صدای آرام مناجاتش بارها لذّت برده بودم. آری این صدای محمّد صلی الله علیه و آله بود که در آن اطراف میپیچید و مردم را به سوی خود میخواند:
- بگویید خدایی جز او نیست تارستگار شوید!
پیش از آن، مردم، محمّد صلی الله علیه و آله را بارها دیده بودند که در کنار من میایستاد، مینشست و به خاک میافتاد، بدون آنکه در برابرش بتی باشد. همه میدانستند که او خدایی ندیدنی دارد. خدایی که برایش نماز میخواند و او را عبادت میکرد. این بود که وقتی صدای او به گوش رسید، گروهی از مردم گرداگرد او ایستادند تا سخنش را بشنوند:
- اگر به شما بگویم که آن سوی این کوه، دشمن در کمین جان و مال شما نشسته است، آیا سخنم را میپذیرید؟
آنان که سخن او را شنیدند، گفتند:
آری، ما تا به امروز، جز راست از تو نشنیدهایم.
محمّد صلی الله علیه و آله گفت: پس ای مردم قریش! خود را از آتش دوزخ نجات دهید! ... من همانند کسی هستم که دشمن را در آن سوی این کوه دیده است و برای آگاه کردنِ شما آمده است!
از میان مردم، یکی فریاد زد و گفت:
آیا ما را گرد آوردهای تا همین را بگویی؟
او «ابولهب» بود؛ عمویِ محمّد صلی الله علیه و آله. او را از سال ها پیش میشناختم. آن وقتها که جوانتر بود، یک شب، آمده بود و آهوهای طلایی مرا دزدیده بود. بعد از آن، هر بار که او را میدیدم، به یاد همان خاطره بد میافتادم.
آن روز، حرف ابولهب باعث شد که مردم از اطراف محمّد پراکنده شوند. امّا من به یاد دعای ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام افتادم که گفته بودند:
پروردگارا! از میان فرزندان ما، پیامبری را برانگیز تا برای ایشان، آیههای تو را بخواند و به آنان کتاب و حکمت بیاموزد و پاکشان گردان که تویی، آن
ص: 171
توانایِ دانا!
بعد از آن، دیگر یک لحظه چشمانم را نبستم. روز و شب هشیار بودم و حوادث را دنبال میکردم.
پیامبر، هر جا که میرفت و هر جا که مینشست، پسری نوجوان همراه او بود. او عموزاده پیامبر- علی علیه السلام- بود.
همان علی که در دامن من به دنیا آمده بود.
پیش از آنکه پیامبر دعوتش را آشکار کند، روزی به عموها و عموزادههایش گفته بود:
- هیچ کس بهتر از چیزی که من برای خویشانم آوردهام، نیاورده است. من برایِ شما، نیکبختی دنیا و رستگاری فردا را آوردهام. خداوند به من فرمان داده است که شما را به سویِ او بخوانم. پس کدام یک از شما در این راه پشتیبان من خواهد بود تا برای من مانند برادر باشد و جانشین من در میان شما گردد؟
از میان حاضران، هیچ یک پاسخ پیامبر را نداده بودند. تنها، علی از جا برخاسته بود و برای یاری پیامبر پیشقدم شده بود. پیامبر همان جا به دیگران گفت:
- او برادر، جانشین و بازمانده من در کنار شماست، پس سخنش را بشنوید و از او پیروی کنید!
آن روز، ابولهب هم در بین مردان بود. گویی فرصتی برای مسخرگی پیدا کرده باشد، به برادرش که پدر علی بود، گفت: محمّد فرمان داد که تو از پسرت پیروی کنی!
این طعنهها، خانواده علی را از همراهی با پیامبر نا امید نمیکرد. مادر علی، ندایی را که وقت ولادت فرزندش شنیده بود، هرگز از یاد نمیبرد:
او بعد از پیامبر گرامی و عزیز و برگزیده من، جانشین و پیشوا خواهد بود.
پس خوشا به حال آن که وی را دوست بدارد و یاریش کند و وای بر آن که دشمنش بدارد و او را واگذارد.
ابراهیم علیه السلام، به فرزندان خود سفارش کرده بود:
خداوند آیین پاک خود را برایتان برگزید، پس تا هنگام جان دادن، در برابر او تسلیم باشید.
مردم قریش به سفارش ابراهیم علیه السلام عمل نکردند. آن ها دعوت پیامبر را شنیدند، امّا حاضر نشدند که در برابر خواست خدا تسلیم شوند. آن ها پیامبر
ص: 172
خود را شاعر و دیوانه خواندند و آزارش دادند.
روزی، همسر ابولهب سنگی بزرگ به دست گرفت و برای کشتن پیامبر دوان دوان پیش آمد. پیامبر در کنار من نشسته بود، امّا همسر ابولهب او را ندید. این بود که حمله او بینتیجه ماند. ابولهب و همسر او تنها کسانی نبودند که پیامبر را آزار میدادند. کار بیشتر بزرگان قریش و سران مکّه همین بود.
خانهای که بزرگان شهر در آن مینشستند و با هم تصمیم میگرفتند، با من همسایه بود. روزی، صدای فریاد و گفتگوی سران قریش، از آن خانه به گوشم رسید:
- صبوری دیگر بس است! آیا میخواهید دست به روی دست بگذارید و محمّد را به حال خود رها کنید؟
- هر کار که توانستیم، کردیم. او را آزار دادیم، یارانش را شکنجه کردیم، آنان را از شهرمان بیرون راندیم، با ایشان داد و ستد نکردیم، امّا هیچیک سودی نداشت.
- باید او را از میان برداشت! جز این چارهای نیست!
- اگر به جان او آسیبی برسد، خاندان و خویشاوندان او ما را آسوده نخواهند گذاشت.
- کاری میکنیم که ایشان تمام مردم مکّه را در برابر خود ببینند، در این صورت فکر انتقام را فراموش خواهند کرد.
- یعنی چه کنیم؟
- از هر خاندان قریش، یک یا دو مرد شمشیر زن را انتخاب میکنیم و به آنان فرمان میدهیم که همین امشب، به خانه محمّد بریزند و در هنگام خواب، جانش را بگیرند.
این سخنان، ناراحت و نگرانم کرد.
دلم میخواست تا خانه پیامبر میدویدم و او را از آنچه شنیده بودم، آگاه میکردم.
امّا افسوس که پایم به زمین بسته بود و آنچه را میخواستم، نمیتوانستم.
ساعت به ساعت آن روز گذشت و شب از راه رسید. دلهره و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. همدمی نداشتم تا با او گفتگو کنم. آن شب حتّی ماه در آسمان نبود تا از او بخواهم آنچه را در خانه پیامبر میگذرد، برایم بازگو کند.
هنگام صبح، هنوز آفتاب به آسمان نرسیده بود که گروهی از مردان مسلّح را
ص: 173
در حال فرار دیدم. ساعتی بعد، منادیان به مردم خبر دادند:
- محمّد از مکه گریخت! هر کس او را بیابد، از بزرگان قریش صد شتر پاداش خواهد گرفت!
این خبر دور از انتظار من بود. از این که پیامبر از دست دشمنانش جان سالم به در برده بود، غرق شادی شدم.
دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم که تلاش قریش برای پیدا کردن او ناکام بماند. امّا در همان لحظه، تعدادی از کسانی که در کنار من بودن و این خبر را شنیدند، به سوی خانههایشان دویدند تا بر اسب و شتر بنشینند و به جستجو بپردازند. جایزهای که بزرگان برای این کار تعیین کرده بودند، همه را به هوس انداخته بود.
تا روزها بعد از رفتن پیامبر، جستجو ادامه داشت. امّا سرانجام هیچ کس نتوانست پیامبر را به مکّه بازگرداند.
پیامبر به مدینه هجرت کرد. رفتن او برای من ناخوشایند بود. برای پیامبر نیز رفتن از مکّه خوشایند نبود. از زبان آفتاب شنیدم که هنگام رفتن، پیامبر رو به مکّه کرد و گفت: «خدا میداند که من، دوستت میدارم و اگر ساکنانت، مرا از نزد تو نمیراندند، هرگز به جای دیگر رو نمیکردم و سرزمینی جز تو را برای ماندن برنمیگزیدم.»
جستجوی قریش به پایان رسید و داستان، رفته رفته از یاد مردم رفت. امّا من هیچ چیز را فراموش نکردم. هر روز از خود میپرسیدم که پیامبر چگونه از حمله و هجوم مردان مسلّح آسیبی ندید.
روزی، صدای دو تن از دوستان پیامبر را شنیدم که در کنار من نشسته بودند. یکی از آنان همین را پرسید.
دیگری گفت: پیامبر، از طریق وحی، از قصد قریش آگاه شد. آنگاه از علی خواست که آن شب، به جای او در بستر بخوابد. علی پذیرفت و پیامبر، از خانه بیرون رفت. وقتی که مهاجمان به خانه پیامبر وارد شدند، در بستر پیامبر، علی را یافتند. علی شمشیر کشید و مهاجمان از ترس پا به فرار گذاشتند.
معمّا به این ترتیب آسان شد.
فهمیدم که فداکاری علی جان پیامبر را حفظ کرد. او جانش را فدای جان پیامبر کرد و این کار، از دست کسی جز او برنمیآمد. این حکایت را که شنیدم دوستی علی در دلم بیشتر شد. از اینکه
ص: 174
دامان من زادگاه علی شده بود، یک بار دیگر به خود بالیدم.
پیامبر به «مدینه» رفت، امّا مکّه آرام نشد. هر روز صدای یکی از بزرگان قریش بلند میشد و دیگران را برای جنگ با پیامبر تحریک میکرد. مردان قریش بارها جامه نبرد پوشیدند و به سوی مدینه لشکرکشی کردند. امّا از هیچ کدام سودی نبردند. بسیاری از بزرگان در این جنگ ها کشته شدند و مردم را عزادار خود کردند. کشته شدن بزرگان، ابولهب را غصّهدار کرد و باعث مرگ او شد.
در مکّه «ابوسفیان» سردسته دشمنان پیامبر شد. یکی از پسران او و دو نفر از نزدیکانِ همسرش، در این جنگ ها، به دست علی کشته شده بودند. او را هر وقت که میدیدم، کینه پیامبر و علی از نگاهش میبارید.
هشت سال از رفتن پیامبر گذشته بود که یک شب، در بلندی های اطراف مکّه آتشی به پا شد. مردم از دیدن آن آتش ترسیدند. آن ها فهمیدند که عدهای قصد حمله به شهرشان را دارند. این عدّه، مسلمانانی بودند که به همراه پیامبر، به سوی مکّه آمده بودند.
ابوسفیان همان شب از کوه بالا رفت تا با پیامبر گفتگو کند و او را از میان راه به مدینه بازگرداند.
فردای آن روز، ابوسفیان، دوان دوان از راه رسید و نزدیک من ایستاد. فریاد زد و گفت: وای بر شما! محمّد با سپاهی گران مانند موج توفنده به سوی مکّه میآید و برای ما چارهای جز تسلیم در برابر او نیست. او کسانی را که به خانه من پناه آورند یا سلاح جنگ به زمین بگذارند یا در کنار کعبه بمانند، امان داده است. اینک بشتابید و جانتان را حفظ کنید!
گروهی گریختند و از من دور شدند. امّا بیشتر مردم ایستادند و منتظر آمدن پیامبر شدند.
ساعتی بعد، مکّه به دست مردانی افتاد که از مدینه آمده بودند. یاران پیامبر در همه جای شهر پراکنده شدند و کوچهها را زیر پای خود گرفتند.
ناگهان خبر رسید که پیامبر به کعبه نزدیک میشود. نمیدانم در دل مردمی که در آن اطراف ایستاده بودند، چه میگذشت. امّا من صدای قلبم را
ص: 175
میشنیدم با صدایی که با صدای پای پیامبر میآمیخت.
مردم کنار رفتند و در میان خود راهی برای عبور پیامبر باز کردند. بعد از سال ها، دوباره قامت او را دیدم. دلم میخواست که زودتر در آغوشش بگیرم و دست او را بر بدنِ خود احساس کنم.
امّا او انگار کار مهم تری داشت. وقتی به چند قدمی من رسید، از همان جا اشارهای کرد و گذشت. مردم مانند من سراپا چشم بودند و نگاهش میکردند.
پیامبر چوبدست خود را بلند کرد و مجسمههایی را که بر دوش من سنگینی میکرد، نشانه گرفت. پس در حالی که طواف میکرد، بتهای کوچک و بزرگ را یکایک به زمین انداخت.
صدای شکستن بتها، تن مشرکان را میلرزانید و لبخند را بر لب یگانهپرستان مینشانید.
تنها چند بت بزرگ بر پیشانی من باقی ماند که چوبدست پیامبر به آنها نمیرسید. در این هنگام بود که آن حادثه بزرگ اتفاق افتاد. پیامبر، عموزاده خود- علی- را صدا زد و از او خواست تا پایش را بر دست و دوش او بگذارد. علی در برابر چشمان حیرت زده مردم از قامت پیامبر بالا رفت و دست خود را به بتهایی که بالاتر نشسته بودند، رسانید.
آن پیکرههای زشت سنگی و چوبی که سال ها وجودشان را تحمّل کرده بودم، به دست علی فرو ریخت. علی مرا به همان خانهای تبدیل کرد که ابراهیم علیه السلام ساخته بود؛ پاک و پیراسته.
در آن لحظه زیبا به ندای آن ندای آسمانی افتادم که بعد از ولادت علی، به مادرش گفته بود:
... او در خانه من به دنیا آمده است و نخستین کسی است که ... بتها را خواهد شکست و آنها را سرنگون خواهد کرد.
پیامبر میتوانست قریش را به جرم بدکاری و دشمنی ایشان به مجازات برساند. میتوانست مردان مکّه را گردن بزند و زنان را به اسارت بگیرد. امّا این کار را نکرد. او، وقتی که از شکستن بتها آسوده شد، رو به مردم کرد و مهربانی خود را بر آنان نشان داد:
- براستی که برای پیامبرتان بد مردمی بودید. با او دشمنی کردید، از شهرتان او را راندید، به دنبالش رفتید و هر گونه توانستید، آزارش دادید. تا مدینه اسب تاختید و به نبرد با او پرداختید. با این همه، من از یکایک شما میگذرم و
ص: 176
شما را در راه خدا آزاد میگذارم.
مردم که جان خود را مدیون پیامبر میدیدند، اشک شادی باریدند و با صدای بلند گریستند. آنگاه دسته دسته نزد پیامبر رفتند و پیروی از او را پذیرفتند.
از چشم ابوسفیان و دیگران که از روی ناچاری مسلمان شده بودند، خون میبارید. آن ها هیچ نمیگفتند، نگاه میکردند و در انتظار روز انتقام لحظهها را میشمردند.
دو سال بعد از آن، وقت برگزاری حج، پیامبر، باز به مکّه آمد. آمد و به مردم یاد داد که مراسم را چگونه بجا آورند؛ نه مثل پدران بت پرست خود، بلکه مانند ابراهیم علیه السلام.
هنگام بازگشت از مکّه، پیامبر در برابر مردم، دست علی را بلند کرد و گفت:
من در میان شما دو چیز گرانبها باقی میگذارم. کتاب خدا و عترت خود را که خانواده من هستند. تا هر زمان که به این دو چنگ زنید، هرگز گمراه نخواهید شد. هر کس که من مولای او هستم، پس علی مولای اوست. خداوندا! دوستدارش را دوستدار باش و دشمنِ او را دشمن باش!
این را پیامبر گفت، امّا مردم، علی و فرزندان او را یاری نکردند. سال ها بعد از درگذشتِ پیامبر، کار به آنجا رسید که فرزندانِ ابوسفیان، حکومت مسلمانان را به دست گرفتند؛ همان کسانی که در انتظار فرصت برای انتقام گرفتن از پیامبر و نابود کردن دین او بودند.
روزی در کنار خود «حسین» علیه السلام را دیدم. فصل حج بود و او با خانوادهاش برای حجگزاردن به مکّه آمده بود. او را میشناختم؛ عزیز پیامبر بود و نور چشمان علی. امامت بعد از علی، به «حسن» علیه السلام و بعد از او به حسین علیه السلام رسیده بود، پیامبر میگفت: حسین، چراغ هدایت و کشتی نجات است.
از این که مردم، چراغ هدایت را نمیدیدند و کشتی نجات خود را در میان دریا تنها رها کرده بودند، غرق اندوه میشدم، امّا دیدن حسین علیه السلام از اندوهم میکاست.
همان روزها، در بین مردم، کسانی را میدیدم که چشمایشان در حال جستجو بود. اینها گروهی از مسافران مکّه بودند که اعمال حجّ را انجام
ص: 177
میدادند، امّا در زیر لباسهایشان دشنه پنهان کرده بودند.
شبی، هنگام سحر، گفتگوی حسین علیه السلام و برادرش را شنیدم:
- میخواهم حج را ناتمام بگذارم و از مکّه بیرون روم!
- به کجا برادر! اینجا حرم خدا و محلّ امن اوست. کسی در مکّه به تو آسیب نخواهد رسانید.
- دور نیست که مأموران یزید، در مکّه خونم را بر زمین بریزند، با این کار حرمت خانه خدا شکسته خواهد شد.
فهمیدم که آن غریبههای مسافر، مأموران «یزید» هستند. او پسر «معاویه» و معاویه پسر ابوسفیان بود. یزید و پدرش با خانواده پیامبر بدی کردند، دوستان علی علیه السلام را کشتند و حقّ آنان را زیرپا گذاشتند.
حسین علیه السلام همان شب، از مکّه بیرون رفت. خانواده و یارانش نیز با او رفتند.
این، آخرین دیدار من با او بود.
یک ماه بعد، به مکّه خبر رسید که یزید، کاروان امام حسین علیه السلام را در صحرای «کربلا» متوقف کرد، سربازان بسیار به سوی آنان فرستاد و در گرمای بیابان، آب را به رویِ ایشان بست.
نمایندگان یزید، از امام حسین علیه السلام خواستند که حکومت یزید را بپذیرد. امّا او گفت که یزید شایسته حکومت نیست.
اگر امام حسین علیه السلام یزید را به عنوان جانشین پیامبر قبول میکرد، دیگر اثری از دین خدا باقی نمیماند.
فرستادگان یزید با امام حسین علیه السلام و یاران او جنگیدند. مردان را کشتند، زنان و کودکان را اسیر کردند و خیمههای آن ها را به آتش کشیدند.
این حادثه را هرگز از یاد نبردهام، دلم آکنده از دردی است که درمانش را پیدا نمیکنم.
میدانم روزی مردی از فرزندان پیامبر و علی، پیدا خواهد شد و انتقام خونِ حسین را از همه بدکاران و ستمکاران خواهد گرفت. نام او «مهدی» است.
میدانم که مهدی، روزی قیام خواهد کرد تا دین پیامبر را دوباره به مردم بشناساند. او به من تکیه خواهد زد؛ به دیوار کعبه. آنگاه فریاد برخواهد داشت:
- ای جهانیان، منم بازمانده خدا!
او آخرین ذخیره خداست. اوست
ص: 178
که پردهها را از برابر حقیقت کنار میبرد و عدالت را آشکار میسازد.
در انتظار او هستم؛ در انتظار شنیدنِ صدای او، تا غم این سال های دور و دراز را از دلم بیرون کند و به جای آن شادی بنشاند.