در حریم کبریایی‌

نوع مقاله : حج در آیینه ادب فارسی

نویسنده

موضوعات


دمی با مولانا
در یکی از سفرهای پژوهشی به مدینه، دیوان شمس، همرهم بود، هر فرصتی که حاصل می‌شد، لحظاتی به خواندن می‌گذراندم ... با مولوی بودم و لفظها و معانی شعر پرسوزش، اما من در این وادی حب مدینه، جز: یحبنا و نحبه نمی‌یافتم، که کلامی دگر بخوانم ... مولوی را می‌خواندم ولی در آن حالی که بودم، مکانی که بودم و به زمانی که افتاده بودم ...
نمی‌دانم، کجا معنای مدینه بود و کجا لفظ مولانا؟ ... کجا زبان دلم بود، کجا معانی شعر عارفانه‌اش؟ کجا همدم مدینه بودم، کجا دمی با دیوان عشقش؟ ...
به هم گره خورده بودیم، گاهی لفظ حمال معنی بود و گاه معنی مزرعه لفظ را درو می‌کرد، از این پیوستگی، کلامی رویید که هر چه بود مدینه بود، او بود ...
طیبه و طابه در نور نبی بود.
مست بودم و کوی لفظ را نمی‌دیدم، افتاده بودم و میدان قافیه را نمی‌دیدم.
گریان و لرزان بودم و باغ وزن را نمی‌دیدم ... عاشقی به شهری دگر افتاده بود، حالی دگر، کلام و شعری دگر ... زمزمه‌ای دگر ...!
می‌خواندم و می‌گریستم، می‌سرودم و می‌نوشتم ... می‌دویدم، می‌نشستم، می‌افتادم و باز می‌گریستم ... گریه من غم نبود، شادی دیدار بود.
نمی‌دانم! ... بدون آن حال، این لفظهای عاریتی چیند؟ این لفظها بی‌آن حب پرسوز، چیست؟ ... نمی‌دانم! ... نه در قالب اوزانست، نه بر سیاق نثر، آه دلی است که معشوقش را می‌خواند ...

ص: 135
عارفی نبودم که وصف لقا گفته باشم، عاقلی نبودم که از فصل لقا نالیده باشم، هر چه بود و هست، چند لفظ نبود و نیست، تکه پاره‌های دلم بود که بر خاک رهش می‌افتاد ...
چند تایی را برای خود به یادگار نهادم، تا هر بار که لشکر غم بی‌خبران، هجوم برد، به یاد آن مسرت شوق، بخوانم و علیه غم بتازم، بجوشم که من، دل با یکی دارم در آن بوم! ...
به باب السلام رسیده‌ام
ایستاده‌ام بر در، می‌ترسم از سلام
می‌لرزم از قرائت اذن دخول
می‌گریم و می‌گریم از شوق دخول
تویی آن کعبه قلبم!
نه از هجری و در حجری، غمین باشم!
تویی زمزم!
کجا چاهی طلب دارم
نه آبی آرزو دارم،
نه بر لب تشنگی دارم
تا شهر تو را دیدم!
من خانه رها کردم، من شهر رها کردم
امروز به شهر تو
در عشق سلیمانم
می‌افتم و می‌خیزم، من خانه نمی‌خواهم
من شهر نمی‌خواهم!
فریاد، کزین حالت!
فریاد نمی‌دانم، من آه نمی‌بارم
ص: 136
یا احمدا، یا احمدا!
جز تو نسب ندارم
جز قرب تو نخواهم، جز روی تو نجویم
ای عشق بی‌پناهی
ای مظهر الهی
چون تو عجب ندیدم!
واندر عجم ندیدم، وندر عرب نیامد
هم پشت و هم پناهی
بی‌تو نوا ندارم
چیست
که هر دمی چنین
می‌کشدم به شهر تو
مشرق و مغرب ار روم
ور سوی آسمان شوم
نیست
نشان زندگی
تا نرسد نشان تو
تا به کجا کشد مرا
بوی شراب حب تو
از هوس وصال تو
وز طلب جهان تو
تا به کجا؟! تا به کجا؟!
کشد مرا
از مکّه برون گشتم
احرام دگر بستم
ص: 137
تا در حرمش، سر بنهم
سعی کنم به روضه‌اش
سجده کنم به صفّه‌اش
داد کشم ز منبرش
سر بنهم به حجره‌اش
گریه کنم، گریه کنم
آه زنم، آه زنم
سر مست توام ای یار
در خانه چه می‌بینم؟
من خاک نمی‌خواهم
خود را به فنا دیدم
از جام خیال او،
نوشیدم ونوشیدم
من آب نمی‌خواهم، صد چشمه خروشانم
هم اثربی، هم یثربی
هم مدخلی، هم مضجعی،
هم شافیه هم ناجیه،
هم طیب و هم طابه تویی
غرا تویی، عذرا تویی
خاک حرم، دارت سنن
محبوب من، محفوظه‌ای
ای دار ایمان! ره گشا
بیت الرسول،
ای عاصمه‌ای قاصمه درمانده‌ام، درمانده‌ام
بی‌خانه ام
ص: 138
ای دار ابرار در گشا
بار گناه بر دوش من، درد و فغان در جان من
راهی بده، داخل شوم
افتاده‌ام،
گمگشته‌ام، گم کرده‌ام
جایی بده
ای قلب ایمان! رحم کن،
جز شهر تو
شهری نماند،
جز نام تو
عشقی نماند
آه در این شهر چه نوری است
که در کون نگنجد
حنانه به فریاد چه غوغاست
که در گوش نگنجد
خاک و خس این خانه همه عنبر و مُشکست
خاموشی این خانه
همه بیت و ترانه‌ست
وین خانه عشق است
که بی حد و کرانه است
مستان خدا
گرچه هزارند
در این شهر، یکی‌اند
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است
***
ص: 139
حریم کبریایی
محمد رضا جنانی
بر یار آمدم من به حریم کبریایی نکند که کار من هم بود از سر ریایی
به امید رحمت او شدم از دیار راهی چه زیان که این گدا هم برسد به یک نوایی
به خدای کعبه گفتم که ببخش بنده‌ات را که ندارد او پناهی به درت کند دعایی
منم آن نیازمندی که به درگهت رسیدم تو مران مرا از این در که ندارم آشنایی
به شنیدم از عراقی که ز راه بی‌ریایی به سرود این سخن را در خانه خدایی
«به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی که درون خانه آیی
به قمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی»
تو «جنانی» با چه رویی به حرم قدم نهادی نکند که هاتف غیب به تو داده یک ندایی
منا در آتش
درباره آتش سوزی غم‌انگیز منا در عید قربان سال 1354
سید جلال هاشمی
در منا سوخت خیمه‌هابیمر وحشت آور منا بد از محشر
چه منایی که دشت آتش زا چه منایی که وادی احمر
وه چه آتش ندید تا آنروز دیده درمنا چنین اخگر
گرچه اموال حمله داران سوخت لیک مارا بسوخت قلب وجگر
مدتی نیزاز زمان نگذشت کاروانهابگشت خاکستر
دود آتش نموده بود سیاه هم فضای منای تا مشعر
همه حجاج مضطرب احوال زار و حیران و مات و بی رهبر
هریکی سوی گوشه‌ای به فرار دیده گریان پسر برای پدر
زن بسویی دوان به هول و هراس بود اندر پی‌اش غمین شوهر
هیچکس را نبود مهلت آن کس رهاند از آن بزرگ خطر
هرکسی بود فکر خود آن روز نه پدر را بدی به فکر پسر
عده‌ای می‌زنند درآتش همچو مرغ بریده سر پرپر
ص: 140
متوسل همه به احمد وآل متوحش ز اکبر و اصغر
شیعه وسنی سپید وسیاه یا امام زمان به لب یکسر
گشت خاموش چونکه آن آتش آه از آن شب منا چه بود خبر
نه چراغی نه چادری نه غذا رمل‌ها فرش و بالش وبستر
گشته بی حدّ فزون همی مجروح داده ازدست شوهری همسر
نبد آثاری از بسی حجاج زیر پا داده جان بسی پیکر
بانویی درعزای شوهر خویش بنموده لباس غم دربر
مادری جستجوی فرزندش کودکی دربهانه مادر
من شنیدم که شوهری آن روز درمنا بود با زن و دختر
داد زن را نجات از آتش سوخت خود در مقابلش آخر
همه جا صحبت از منا باشد چه منایی که محشر اکبر
نام عام الحریق درتاریخ ثبت گردید در همه دفتر
آنقدر حق نمود در آنروز برهمه حاجیان زلطف نظر
شب اگر این حریق رخ می‌داد از کسی درمنا نبود اثر
«هاشمی» بس نما تو شرح منا نیست طاقت شنیدنش‌دیگر
دوستان چون بدیدم آن آتش شد سرشکم روان همی زبصر
یادم آمد زشام عاشورا که چه بد حال زینب مضطر
زآن دمی کوفیان زکینه زدند به خیام شه زمانه شرر
نه خیام حسین تنها سوخت سوخت قلب تمام جن وبشر
کودکان حزین دوان چو غزال ازقفاشان چو گرگها لشکر
دامن کودکی درآن شب تار از جفابرگرفته بود اخگر
هر طرف می‌دوید وا بابا می‌سرود از لبانش آن دختر
***