ص: 115
... همه برگرد او روان بودند بانگ لبیک بر زبان بودند
«فَادْخُلِی فِی عِبادِی» آمد و من گل و ریحان فشاندم از دامن
پرگشودم به سوی خانه دوست مستیام از صفای ساغر اوست
در مقام بلند ابراهیم سر نهادم به سجده تسلیم
رفتم و یافتم نشانه عشق سنگ شبرنگ کارخانه عشق
حجرالأسودی که دست خداست
(1) دست وپابسته، پایبست خداست
گوئیا کان عشق در دل اوست که حریم بهشت منزل اوست
در صفای تو مست و هاجروار میدویدم به شوق دیدن یار
«مروه» را با صفای دل رفتم تا «صفا» بر دو پای دل رفتم
طالب و خسته تا لب «زمزم» به تمنای آب کوشیدم
جان من بس که در طلب کوشید زمزمم زیر پای دل جوشید
«زمزم» من ز یمن نام تو بودرستگاری من ز جام تو بود در شمیم نیایش «عرفه» در صفای هوای «مزدلفه»
نفس گرم تو گل افشان است خانه از پای بست بر جان است!
در وقوف مبارک «عرفات» این منم یا خسیاست درمیقات
(2)دست بر آسمان برآوردم گر کله خواستی، سر آوردم
بسته عشق و خسته راهم از تو جز معرفت چه میخواهم
میبرم از تمامی برکات معرفت را ز گلشن «عرفات»
«مشعر» است و شعور مست شدن نشأه پر شکوه هست شدن
در «منا» عشق بود و خنجر بود ذبح امید خام هاجر بود
تیغ در دست خواجه توحید بر گلوگاه زاده خورشید
«عید اضحی» و ذبح اسماعیل عشق و آوای پای جبرائیل
جز دل خود دگر چه آوردم که بود در «منا» ره آوردم
این ره آورد را زمن بپذیر گر نه در خورد تست خرده مگیر
نه که قابیل را کمر بستم بیش از این بر نیامد از دستم
گندم سالمم در انبان نیست ورنه جان هم سزای جانان نیست
از دلم این سؤوال کرد گذر: تا «مدینه» به پا روم یا سر
1- اشاره به: «حجرالاسود یمیناللَّه فی أرضه».
2- اشاره به مقاله جلال آل احمد: «خسی در میقات».
ص: 116
چشم دل را چو نیک بگشودم زائر «مسجدالنبی» بودم
شهریارِ شهیرِ مهرویان خسرو بیرقیب نیکویان
رهنمای امین ره پویان رهبر راستین حق گویان
بوی توحید در حرم زده است یا خدا خود در آن قدم زده است
بر در آن رسول مهر آور کردم اعجاز عشق را باور
او که آغاز روشن روز است شمع انجم فروز شب سوز است
بنده آفتاب طلعت دوست یاخداییکه هرچه هستاز اوست
که خدا هر چه داد بهر هموست
(1) که محمد فقط بهانه اوست
تا «بقیع» اشکبار میرفتم به تمنای یار میرفتم
پشت درهای بسته بستان سر نهادم به کیش پا بستان
عشقهایی که آنطرف بودند خاندان شه نجف بودند
چشم بستم به چشم دل دیدم بر سر دل چو بید لرزیدم
که یهودان سست میگفتند به گمانم درست میگفتند
(2)من یداللَّه بسته را دیدم شهسوار شکسته را دیدم
کس نداند که بر خدا چه گذشت لحظهای کان عمود عشق شکست
چه بگویم از آن شهید شرف شهریار شکوهمند نجف
که خداند را نشان جلی است شاهکار سترگ عشق، علی است
هر چه گویم کمال بیهنری است که علیخود محمد دگری است
(3)به خدا، خود علی نشانه اوست باغ پردیس عشق، خانه اوست
آتش افتاد در بهشت علی خانه سوزی است سرنوشت علی
شعلههای نفاق چون افروخت آشیان همای رحمت سوخت
کوچههای «مدینه» میدانند که غماوای عشق میخوانند
از همین کوچهها فرشته نور روزگاری نموده است عبور
به که گویم هوا معطر اوست دل تبدار من کبوتر اوست
در دلم درد و دیده الماسین پای پر آبله، به لب یاسین
چشم بر هر چه زو نشانی داشت گوش بر هر که زو گمانی داشت
یافتم درگه نیازم راقبله آبی نمازم را
1- اشاره به: لولاک لما خلقت الافلاک
2- اشاره به کلام یهودیان: «یداللَّه مغلوله» که در اینجا یداللَّه تعبیر شکوهمندی برای حضرت امیر علیه السلام گرفته شد.
3- تعبیری از دکتر علی شریعتی.
ص: 117
که در او یک خدای تنها بود حسنین و علی و زهرا بود
بر درش همچو سرو بالیدم سر نهادم به درد نالیدم
کای خداوند فرّ و فیروزی که سراپا چو شمع میسوزی
این در سوخته نشانه توست مینماید که خانه، خانه توست
بر درت تا ابد کمر بسته ایستاده، نشسته و خسته،
خواهم استاد تا فراز آیی یا به پرسیدن نیاز آیی
از در تو مگر توان رفتن از در چون تویی چه سان رفتن
چه گشایی در و چه نگشایی قبلهگاه هماره مایی
کوچههای مدینه تا زنده است از خیال رخ تو شرمنده است
خاطرات «طواف» و «تقصیر» م «رمی» ارباب زور و تزویرم
«عرفه» غرقه در نیاز و ثنا عید قربان و روز سرخ «منا»
همه در اشک غوطهور گشته است که دگر آخر سفر گشته است
غرقه در افتخار و نور و غرور باز میگردم از زیارت نور
تا کیم عشق همسفر گردد یا دلم راهی سفر گردد
تا بدان روز، مست بارانم راهب معبد بهارانم
شطی از ستاره و فانوس
(حسن صادقی پناه «رتبه دوم قالبهای نوین شعر فارسی»)
میچرخم
بر گرد مهربانی تو
چون هالهای شناور و سیال
* میگردم:
آنجاست بیگمان
آنجا که ردّ پای تو ابراهیم!
چون شطی از ستاره و فانوس
خط میکشید
ص: 118
بر چشمهای تیره شیطان
باید که سنگها بنویسند
پیشانی شکسته شیطان را
باید که سنگها بنویسند:
آن دستهای گرم اراده
تردید را چگونه به خاک انداخت
فریاد
از عمق نا امیدی شیطان
برخاست
آری هنوز رد ستبر ارادهات
برجاست
* و آن طرف فرود محمد صلی الله علیه و آله
از کوه وحی:
(باران جاودانه رحمت
بر جان خرد و خسته خاک
موسیقییی شگفت از افلاک)
* لختی دگر
میبینم:
آنک علی
آن کوه عزم
بر شانههای سبز محمد صلی الله علیه و آله
بتهای مسخ را به زمین انداخت
و لهجه سپید بلال
بر آسمان مکه طنین انداخت
دیگر زبان قاصر من
*
ص: 119
در نقطه چین ممتد این بهت
در لکنت اوفتاد
در خویش چرخ زدم
دیدم که از تمامی عمر
این دل به پیشگاه تو تنها
روی سیاه و کوه گناه آورد
اینجا
از فرط شرم
باید فقط به گریه پناه آورد
تیغ بر هر چه تعلق
در من بریز مستی ممتد را
یک جرعه از نگاه محمد صلی الله علیه و آله را
بر من ببار و پاک کن از جانم
این چند سال خاطرة بد را
بگذار تا که رجم کنم این بار
نفس فریب خورده مرتد را
باید به حلق هر چه تعلق هست
بنشاند عزم تیغ مردد را
از حیطه خطوط رها کن، آه!
این بالهای مسخ مقید را
بفرست چون نسیم به سمت من
اشیاء لامکان مجرد را
از «لا یصدّعون ...» ز اباریقت
پرتر بریز جام مجدّد را
بر من بریز مثل همین باران
لبخند عاشقانه ممتد را
ص: 120
کبوتری از نژاد حیرت
(بهجت فروغی مقدم «رتبه سوم قالبهای کهن شعر فارسی»)
سلام کعبه! سلام آستان سبز سجودم سلام قبله من! هستیام! تمام وجودم
سلام عشق نجیبی که صاف و ساده و پاکی فدای نیم نگاهت تمام بود و نبودم
شباست و بستهام احرام اشک را بهنگاهم شب است و منتظر یکطواف، کشف وشهودم
رسیدهام بهتو در اوج عشق و شور و تعزّل رسیدهام به تو در اولین پگاه صعودم
زلال و ساده و بیپرده میسرایمت امشب پس ازگذشتن عمری که پرده دارتو بودم
دلم کبوترکی بود از نژاد تحیر که سر بریدهام آن را در آستان ورودم
به زیر بارش چشمان آشنای تو امشب چه پاک وآبی وآرام ومهربان شده بودم!
مرا کبوتر این گنبد ستاره نشان کن که روی بام تو معنا شود فراز و فرودم
رسیده لحظه بدرود و مثل لحظه احرام دوباره در تب لبیک، در گرفته وجودم!
ص: 121
بگو ببخش ...
(سید محمد حسین ابوترابی «رتبه سوم قالبهای کهن شعر فارسی»)
دو تکه پارچه ساده و سپید بگیر بپیچ بر تن خود، بوی صبح عید بگیر
گرفته سینه تو، در تراکم ابری! برای باز شدن بارش شدید بگیر
بگیر سر بالا مثل نخل در شجره کهگفته سرپایین چون درخت بید بگیر؟
گناه کردی؟ باشد! مگر چه کرده خدا بگو ببخش نفهمیدهام، ندید بگیر
بیا و فکر نکن بسته میشود این در چقدر قفل به خود بستهای، کلید بگیر
نیاز نیست به ذکر و دعا بیا نزدیک و ذکر ساده یارب و یا مجید بگیر
دلت شکسته اگر، در کنار کعبه گذار! بیا ز دست خدا یک دل جدید بگیر
چقدر بوی رضایت گرفتهای، حاجی! خدا خریده ترا، حالت شهید بگیر
تولد تو مبارک، برو خدا حافظ! قبول شد حجات، از خدا رسید بگیر!
هنوز هم
(نغمه مستشار نظامی «رتبه سوم قالبهای کهن شعر فارسی»)
موهای او سپید شد اما هنوز هم حجات نبوده قسمت بابا، هنوز هم-
وقتی که حاجیان تو از راه میرسند با شوق، پای صحبت آنها هنوز هم ...
آرام بغض میکند و خیس میشود ریش سفیدو گونهاش: «آیا هنوز هم
قسمت نبوده است ببینم مدینه را یا کعبه را به عالم رؤیا هنوز هم
محرم شوم، طواف کنم دور خانهات آنجا که هست مرکز دنیا هنوز هم»
شهری که زادگاه عزیز محمد است عطر بهشت میدهد آنجا هنوز هم
این است خانهای که خلیلش بنا نهاد اینجا که هست قبله دلها هنوز هم
بابا خدا کند که خدا حاجیت کند آیا شده است نوبتتان؟ یا هنوز هم ...
ص: 122
سفر عشق
(اکرم نجفی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
سفر خوش، مسافر! برایم دعا کن به قولی که دادی، در آنجا وفا کن
مسافر! سفر کن، زمین را بلرزان ودر قلب دنیا دلت را رها کن
در آغوش شبها، زمین بغض کرده همین که رسیدی، سحر را صدا کن
و آنجا، در آن آسمان زمینی کمی هم ستاره برایم جدا کن
سفر خوش، مسافر! بهقلبت رسیدی در انبوه باران، مرا هم دعا کن
آستانه او
(انسیه موسویان «مورد تقدیر هیأت داوران»)
پر است خلوتم از یاد عاشقانه او گرفته باز دل کوچکم بهانه او
نسیم رهگذر این بار هم نیاورده به دست قاصدکی نامه یا نشانه او
مسافران همه رفتند و باز جا ماندم کدام جاده مرا میبرد به خانه او
در اشتیاق زیارت به خواب میبینم کبوترانه نشستم بر آستانه او
منو دوبال شکسته، من و دودستنیاز چگونه پر بکشم سمت آشیانه او؟
غروب ابری پاییز میچکد در من پرم ز هق هق باران کجاست شانه او؟
برکه (برای آخرین حج پیامبر صلی الله علیه و آله)
(جمشید عباسی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
صف کشیدند همه آینهها تا برکه چه نحیف است خدا! پهلوی دریا برکه
یک نفر آینه از تیغه خورشید گذشت داد زد: شاهد ما باش تو حیّ! ها! برکه!
گفت ما آینهها نسل بیابانزادیم درک کن تشنگی کهنه ما را برکه
یک شبی چشمه شدی زمزم گون یادت هست؟ هاجر وتشنگی وهروله .... لی .... لا ... برکه؟!
یک شبی خوب تماشا شده بودی در طور که گره خورد به مفهوم چلیپا ... برکه
و پراکند به تنزیل دو مشتی خورشید ختم شد واژه «ان کنت» به «مولا» ... برکه!
بعد از آن آینهای بی لک را بالا برد جدل افتاد به لولا و تولا ... برکه!
گفت این آینه را ای همه آینهها بسپارم به زلالی شما یا ... برکه؟!
آنقدر نور تراوید به ظرفیت دشت ناگهان پر شد از اما، اگر، آیا ... برکه
پلک زد، پردهای افتاد، و تنها شد با چندی از فرقه حاشا و تماشا برکه
و شنیدیم ... و گفتند ... و دیدی پس از آن که چه کردندچه با حیدر وطاها ... برکه!
ص: 124
همه رفتند ... وتنها شد و شاهد خشکید هر چه بود آنشب شاهد شد الّا برکه
ترانه حج
(سید عباس سجادی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
فصل دوری از سیاهی فصل رمی جمراته
جلوه صبح قیامت تو شبای عرفاته
***
وقته احرام ببندید ای مسافرای کعبه
شماها رو طلبیده به خدا، خدای کعبه
***
به خدای مروه هیچکس مهربونتر از خدا نیس
به خدا هیچ جای دنیا با صفاتر از صفا نیس
***
دلی که زلال نباشه با حرم نمیشه محرم
چشمههای دلتونو بشورین تو آب زمزم
***
جای دل بریدن اینجاست خودتو رها کن ای دل
بگذر از غرور طوفان داری میرسی به ساحل
بوسه بر لب سنگ
(غلامرضا دهقانی بیگدلی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
بشتاب! هان! ای همسفر گاه درنگی نیست این آخر راه است اگر عمریست در راهیم
هان گوش کن آنک صدایی میرسد از دور شاید طنین روشن آوای ابراهیم ....
ص: 125
هان گوش کن، آنک شهادت میدهد مردی: «غیرازخداوندی که من دارم خدایی نیست»
شاید همین جا نقطه پرواز او بودهست یک جای پا ماندهست و دیگر ردپایی نیست
از وادی غربت هراسی نیست در این راه وقتی خدا با کاروان ماست، یار ماست
هان! همسفر! از این کویر ترشرو بگذر شیرین ترین سرچشمهها در انتظار ماست
هان! همسفر! در دور دست قلهها بنگر غاری دهن بگشوده آنجا بر فراز کوه
آنک صدای مبهمی در دشت پیچیدهست آواز جبرائیل، یا شاید نماز کوه
سنگ سیاهی در کنار خانه استادهست مست از شراب بوسه لبهای پیغمبر
بشتاب، شاید بوسه بر لبهای خشک سنگ ما را، نَمی، نوشاند از دریای پیغمبر
احرام بند از روشنایی جامه کن بشتاب خود دور کن از خویش این دامان رنگی را
سنگی به دست خویش بردار و بیا بشکن با سنگ، قلب تیره شیطان سنگی را
برخیز، هان! میخواند این خانه تو را، برخیز برخیز در پاس حرم احرام برداریم
در انتظار ما نشسته خانه توحید او را بیا چشمانتظار خویش نگذاریم
رمی جمرات
(غلامرضا رحمدل شرفشادهی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
شیطان از جمرات گریخت،
و با لباس احرام
دور قلبهای ما طواف میکند.
آی حاجی!
هنگام آن رسید
تا دلها را
در تشتهای پر از برف
شستشو دهیم.
*** سنگ بر زمین
گندم در مشت
ای آدم!
دانهها را به پرندگان بسپار،
سنگ بردار،
شیطان، پشت سر است.
یک تماشا قسمت ما کن
(غلامرضا مرادی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
گر چه مشتاقانه میجویم وصال کعبه را دیدهام با چشم دل، اما جمال کعبه را
خار راهم میشود در هرقدم گر دست تنگ تنگ، اما در بغل دارم خیال کعبه را
ص: 127
کعبه پیمای دلم در لیلهالقدر رجب کاش در این شب ببینم شور و حال کعبه را
هفت یا هفتاد منزل، درگذر از بُعد راه تا به چشم عاشقان بینی جلال کعبه را
ای پرستو! بی خبر ماندهست از باران سنگ باد پیمایی که میجوید زوال کعبه را
فرصت بتهای گنگ جاهلیت، شد تمام بشنو از هر گوشه آوای بلال کعبه را
کعبه منزلگاه مقصود است، یارب آمدم: یک تماشا قسمت ما کن وصال کعبه را
حرف تمام شعر
(سید محمد جواد شرافت «مورد تقدیر هیأت داوران»)
از خاک میروم که از آیینهها شوم ها! میروم از این من خاکی رها شوم
من زاده زمینم و تا عرش میروم ها! میروم مسافر امّالقری شوم
***
ها! میروم هر آینه در سرزمین نور با جلوههای روشن عشق آشنا شوم
این چند روز فرصت خوبیست تاکه من از چند سال بندگی تن جدا شوم
***
تا نقطه عروج دل خویش پر کشم از خود جدا شوم همه محو خدا شوم
با جامهای سپیدتر از بخت آفتاب از تیرگی، از این همه ظلمت رها شوم
***
لب را به ذکر قدسی لبیک وا کنم با اهل آسمان و زمین همصدا شوم
در لحظه طواف بگردم به گرد یار سرگشته چون تمامی پروانهها شوم
***
در جستجوی زمزم جوشان عاشقی از مروه تا صفا بروم، با صفا شوم
حرف تمام شعر همین بود، اینکه من در خود فرو بریزم و از نو بنا شوم
*** حج، سراسر همه یادآوری از تاریخ است
(مرتضی آخرتی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
کوچه آب زده آینه کاری شده است بوی اسفند و گلاب است که جاری شده است
آفتاب آمده بر کوچه طلا میپاشد آسمان آیهای از جنس خدا میپاشد
در دل مرد و زن و پیر و جوان هلهله است ذکر تسبیح و دعا بدرقه قافله است
مثل خورشید به رغم همه گِل بستنها قافله میگذرد از همه دل بستنها
قافله میگذرد شهر معطر شده است چشمها از سر شوق است اگر تر شده است
حافظ! این قافله مصداق مضامین تو شد مست از ذوق و سخن سنجی شیرین تو شد
گردن انداخته در حلقه طوق کعبه که قدم میزند اینگونه به شوق کعبه
ترسی از سختی صحرا و بیابانش نیست غمی از سرزنش خار مغیلانش نیست
ص: 129
کاروان میرود و جاده عقب میماند چاوشی خوان به ندا آمده و میخواند: «بارالها! نشود لال به هنگام ممات
هر زبانی که فرستد به محمد صلوات» صلوات از دم گرم همه بر میخیزد
با گل و آینه و خاطره میآمیزد کاروان! میروی و شوق زیارت داری
خوش به حال تو که اینقدر سعادت داری خوش به حال تو که امسال مسافر شدهای
خانه دوست همین جاست که زائر شدهای میروی جرعهای از زمزم حق نوش کنی
یا که از غار حِرا شهد عَلَق نوش کنی عصر روز نهم حج به دعای عرفه
محو حق میشوی از حال و هوای عرفه عرفات است، به سرگشتگیاش میارزد
آدم اینجا بدن و دست و دلش میلرزد کاروان! حال که از دوست رسیده پیکی
تنگ بربند کمر را و بگو لبّیکی مست شو! مست، که این جرعه به کام تورسید
خوش به حال توکه این قرعه به نام تورسید برو در مروه صفایی کن و خوش باش، برو!
سهم ماها، همه ای کاش شد، ای کاش ... برو! کاش ما نیز به این قافله میپیوستیم
کاشکی جامه احرام به خود میبستیم
ص: 130
ما که اینگونه سراپا همه حاجت شدهایم عاشقانیم که مشتاق زیارت شدهایم
گردن بندگی از شوق چنین کج داریمد یر سالیست که ما آرزوی حج داریم
مادرم گفته به حج- آرزوی دور از دست- گیسوانش همه در جامه احرام نشست
پدرم گفت به حج رفته، ولیکن در خواب! تا ستونهای فرج رفته، ولیکن در خواب!
ای خدا میشود آیا به طوافت برسیم مثل سیمرغ برآییم و به قافت برسیم
دست در حلقه آن خانه و آن در بزنیم بوسه بر خاک سر قبر پیمبر بزنیم
به سر آریم شبی را به سر خاکی که رازهایی است در آن از بدن پاکی که ...
رازهایی که ... چه سر بسته و پنهان و بدیع! اسم این خاک بقیع است، بقیع است، بقیع
یادی از دختر پیغمبر و میخ و پهلو چه گذشته است میان در و میخ و پهلو!
بغض اینجاست که بر عمق گلو میغلتد اشک اینجاست که از چشم فرو میغلتد
حج سراسر همه یادآوری از تاریخ است مرحله مرحلهاش باوری از تاریخ است
این بنایی است که بی نقصترین تقویم است دند محکمی از آدم و ابراهیم است
ص: 131
این بنایی است که گفته است به نجاشیها حاصلی نیست شما را ز فروپاشیها
این بنایی است که بیرون زده عشق از قِبَلش کربلا و نجف و شام و دمشق از قِبَلش
این نه ازآجر و سنگ است ونه ازکاهگل است خشت خشتش همگی حاصل اشک است و دل است
چه شکوهی است در این پیچ و خم اسلیمی هر که باشی چو به اینجا برسی تسلیمی
کاروان رفته و حالا زسفر میآید بوی اسفند و گل و عطر و شکر میآید
شعر در وضع چنین منظرهای میماند کاروان میرسد و چاوش خوان میخواند:
«بارالها! نشود لال به هنگام ممات هر زبانی که فرستد به محمد صلوات»
غزل خداحافظی!
(مریم سقلاطونی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
مدینه! شهر رسول خدا! خدا حافظ مزار گمشده! گلدستهها! خدا حافظ
کمیل وندبه و شبهای اشک ودلتنگی کبوتران غریبآشنا! خدا حافظ
بقیع! گنبد خضرا! مزار بی فانوس بهشتِ گمشده در غم رها، خدا حافظ
زمین داغ! هوای گرفته و ابری بنای مرمری و دلگشا، خدا حافظ
ص: 132
غروبهای غمانگیز پشت قبرستان سپیدههای سلام و دعا، خدا حافظ
ستون توبه! درِ سوخته! خیابانها! مدینه! شهر رسول خدا، خدا حافظ
لبیک
(همایون علیدوستی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
همهتن جان شدم ایجانکه کنمجان بهفدایت سر سودایی خود را بکشانم به منایت
من بهجان میخرم این هروله سعی و صفا را میکنم سعی در این ره که برم پی به صفایت
کی شود همچو پرستو، به حریم تو کنم رو نکنم روی بدان سو که نه آن است رضایت
همره خیل ملایک به لبم نغمه لبیک پرِ حیرت بگشایم به گلستان لقایت
با دلی سوخته از غم، به لب چشمه زمزم قدحی نوشم و آیم به سوی صحن سرایت
چه مبارک بود آن دم که به یاد تو زنم دم زتو دردی بستانم، نکنم میل دوایت
منم آن بنده مسکین که گناهش شده سنگین تویی آن خسرو شیرین که چو دریاست عطایت
همه کارم شده مشکل، دگر از گریه چه حاصل چه کنم با دل غافل که نکردهست هوایت
تویی آن سرور و مولا، کرمت بر همه پیدا تو زبس خوبی و زیبا، نکند دیده رهایت
من اگر هر چه که هستم، ز می عشق تو مستم چه کنم گر نزنم این همه پیوسته صدایت
ص: 133
گهِ تقصیر شد اکنون، بگذر زین دل مجنون که بجز لغزش و تقصیر نیاورد برایت
تو شه بنده نوازی، تو برازنده نازی نگهیکنبهگداییکه سرافکندهبه پایت
*** نماز مدام
(ید اللَّه گودرزی «مورد تقدیر هیأت داوران»)
بیا مرا به نمازی مدام دعوت کن به بیکرانی حجّی تمام دعوت کن
مرا به بقعه سبز مدینه نبوی برای عرض درود و سلام دعوت کن
ببار بر سرم از «ناودان» رحمت، مهر مرا به خلوت آن بار عام دعوت کن
سکوت «زمزم» قلب مرا بر آشوبان به «سعی» عشق و «صفا» ی قیام دعوت کن!
به آن مکان که ملائک فرود میآیند برای «تلبیه» و احترام دعوت کن
مرا به «مروه» و شور «طواف» و شوق «بقیع» به لمس عشق درآن «استلام» دعوت کن
به غربتی که ز «بیت الحزن» شتک زده است مرا به خلوت پاک امام دعوت کن!
تمام حرف من این است، ای خدای بزرگ! مرا به کعبه عالیمقام دعوت کن!