دیدار این کتابفروشی عبیکال را بدهم.
هم ساعت حدود یک بعد از ظهر به وقت مدینه است و شاید کتابفروشی تعطیل باشد و هم دوستان همراه خستهاند.
این خستگی را من هم در خود حس میکنم.
در مدینه، پشت قبرستان بقیع؛ یعنی پاتوق ایرانیها، بهنوعی هویّت ملیِ خود را به اینجا منتقل کردهایم، آن همه شور و شوق دروطنبرایامامان، دراینجابه یک ظهور و بروز ملی تبدیل میشود و خیلی چیزها را هم با این اجتماع در پشت بقیع با خود آوردهایم، مثل گندم برای کبوترها.
شنیدهام دورترها، کبوترهای زیادی در اینجا نبودهاند. تک و توکی. اما الآن در جای جای قبرستان، گله گله کبوتر دانه برمیچیند و یکی از دلایل حضور اینهمه کبوتر، گندم ریختن ایرانیها برای آنها است.
از جلو در مسجدالنبی، تا پشت قبرستان بقیع، یکی از شغلهایی که دستفروشی ایجاد کرده و بساطشان پهان است، همین گندمفروشیاست.
بچههایی و گاه مردان و زنانی- با چهرههایی سوخته به مهاجرت، شاید یمنی- پلاستیکهای گندم را پیش رو گذاشتهاند. بستهها را دست میگیرند و میگویند: دانَه دانَه! (با فتح نون).
و قیمت آنها یک ریال و دو ریال.
دانه یک ریال! دانه دو ریال! و این کلمه «دانه» را هم خود ایرانیها به اینجا آوردهاند که سنله کلامِ فصیح عرب است برای دانه. کلمه عامیانه و متداولِ محاوره آن را هم نمیدانم.
«دانه»، یک کلمه فارسی، برای یک رسم ایرانی. که همان گندم ریختن است برای کبوترها، در بقاع متبرکه.
*** در مدینه دلت میخواهد بروی و جاهای گوناگون را کشف کنی. مسجدی گاه آباد و گاه ویران، محلّهای گاه سرِپا و زنده و گاه از یاد رفته و خاموش و یکی از این مکانها که چند بار با دوستان به دیدنش میروم، احُد است. از کنار جاده، کوچه پس کوچههایی را طی میکنیم، تا برسیم به گداری که پیامبر پس از زخمی شدن، در آن پناه گرفته و مولا، حافظ و
ص: 186
نگهبانش بود. بالا میرویم تا به همین بریدگی در کوه برسیم و لیز است مسیر. با کمک دوستان قرار میگیرم در قلب این شکاف. چند زائر از ترکیه، از شکاف رفتهاند بالا. دو- سه زن و دو- سه مرد؛ یکی از آنها جوانی تقریباً سی و پنج ساله، جلو میآید. در من نگاه میکند و شکل و شمایل و سبیل مرا که دیده، انگار دوستی پیداکرده، به عربیِ شمرده پرسید:
- تو کرد هستی؟
و به آرامی میگویم:
اجداد مادریام کرد بودهاند.
وخوش و بشی. و گفتم آباء امّی من اکراد الخراسان، که خندید. کلمه «اکراد» برایش جالب بود. غلط مصطلح در میان ما. بند را آب داده بودم. یاد شادروان استاد ستوده کردستانی افتادم. خیلی حساس بود نسبت به این کلمه اکراد و بعضی وقتها که به کار میبردیم، زیر چشمی شماتت و ملامت خود را دریغ نمیکرد.
بحث زبان فارسی در گرفت. آن هم با زبان شکسته بسته عربیِ ما دو تن. طبق معمول سخن به مولوی ختم شد.
دلبستگی هر دو ما؛ مولوی و قونیه.
قبل از خدا حافظی، خودش را معرفی کرد. نامش خورشید بود ومیبالید به این نام که فارسی است و فکر میکرد که باید برای من توضیح بدهد. میگفت:
خورشید، یعنی الشمس!
و من برایش رفتم منبر. درباره خورشید. شید. مهر. آیین مهر و میتراییسم. وقت خداحافظی هم گفتم: با مهر. با مهربانی. و ...
دو جوان آفتاب سوخته تقریباً 20- 19 ساله در خیابان بقیع بساط کرده بودند، دشداشه میفروختند و با عربی غلیظ داد میزدند: تَسْعَ ریال! تسع ریال!
عیالم گفت: صبرکن ببینیم لباسهایش به درد میخورد یا نه.
ایستادیم. عیالم مشغول زیر و رو کردن لباسها شد و من به صحبت با آن دو جوان، که گفتند: اهل سعودی هستند که باورم نشد. سعودیها کمتر دستفروشی میکنند، و ضمن صحبت با من، دادی هم میزدند: الثوب تَسْعَ ریال!
که دیدم، بیشترِ رهگذرها ایرانیاند.
همه بساطیها و دکاندارهای اینجا فارسی را راحت صحبت میکنند. اصلا بیشتر فروشندهها افغانیاند؛ یعنی از مزیّت زبان فارسی برخوردار. ویرم گرفت به آن دو جوان اعداد یک قاره را
ص: 187
بیاموزم. آستین بالا زدم به معلّمی الواحد، یک. الثانی، دو. الثالث، سه.
الرابع، چهار. الخامس، پنج ... و ... و ...
و چند بار تکرار، که دیدم چند ایرانی که مرا شناختهاند با تعجب زل زدهاند به ما، برای آنکه معرکه راه نیفتد.
لباسی انتخاب کردیم و آنها یک ریال هم تخفیف دادند به ما، به خاطر این آموزش زبان.
بعد از نماز، بعد از ظهر که برمیگشتیم، دیدم آن دو جوان بر سرِ بساط خود داد میزنند: نُه ریال ... نُه ریال ...
*** این خیابان شارع علیبن ابیطالب در مدینه، چیزی است مانند خیابان ناصرخسرو خود ما، با آن کوچه مروی خود ما؛ فارسی- عربی، ایرانی- عرب.
این شارع علی بن ابیطالب، انتهایش متصل میشود به حسینیه شیعیان و یکی از محلههای نخاوله، «یعنی شیعیان قدیمی و نخل کار اینجا)
روزی، مقابل هتل قصرالدخیل، شنیدم کسی صدایم میکند. برگشتم مردی 37- 36 ساله. سلام و علیکی با پیراهن و شلوار رسم ما ایرانیها
و روبوسی گرمی که گفت من نامم محسن خراسانی است. افغانی هستم و در اینجا مغازه دارم. و با اصرار مرا به مغازهاش برد. یک باب مغازه پارچه فروشی، بر یک پاساژ. با خراسانی، به گپ و گفتگو پرداختیم. معلوم شد که مرا از طریق جامجم میشناسد، سالها در کانادا زندگی کرده بود و بیننده جامجم و علاقهمند به شعر و موسیقی و در این فاصله برادر آقای خراسانی هم رسید.
مردی پنجاه و پنجاه و یکی دو ساله.
او هم مغازهدار و دکتر داروساز و برادر بزرگترِ دیگری هم. دو مغازه پارچه فروشی و یک مغازه برای فروش انواع لباس. سلوک و کلام و رفتار و ظاهرشان، مثل همین مردم تهران خودمان. صحبت از ایران و افغانستان.
صحبت از خراسان بزرگ شد.
این سه برادراهلمزار شریف. و چقدر مهربان و چقدر باوقار و چه با مایه و اهل فرهنگ. روزهای اقامت در مدینه، با اصرار مرا میکشیدند در مغازهشان، آبمیوهای و بعد بیدل خوانی و معمولا بیدل خوانیها، با این غزل شروع میشد:
میپرست ایجادم، نشأهازل دارم
ص: 188
همچو دانهانگور، شیشه دربغلدارم و برادر بزرگتر از دوستیاش، با مرحوم سرآهنگ، خواننده نامدار افغانستان میگفت.
یک روز غروب، با برادر میانی، دکتر یحیی خراسانی گپ میزدیم. از تحصیلاتش، از خانوادهاش، از خواهرشان که استاد ادبیات فارسی بوده در دانشگاهی در افغانستان.
و یکباره گفت: من کجا و پارچهفروشی کجا!
و اندوهی تلخ بر حال و هوای ما سایه انداخت و گفت: بیتی است، که من اصل متن از یادم رفته. اما مضمون و معنیاش این است:
مستیهای پیشینبهیک پیمانه یادم آوردی
که گفتم: آه ... غزل مرحوم ابوتراب جلی است و من دو بیت آن را حفظم و خواندم. که زبان حال من و او بود در این غروب خلوت و تنهایی و اندوه و لبخند زدیم به هم و گریستیم با هم:
به یک پیمانه مستیهای دیرین یادم آوردی پس از عمری خموشی، باز در فریادم آوردی من آن مرغم که صدها بار از دام بلا جستم تو با یک تار مو، تا خانه صیادم آوردی نام بعضی نفرات
چند ساعت قبل از حرکت، علی قعله را در شلوغی و سرسام میدان هفتتیر دیدم. یکی از بر و بچههای باذوق و باهوش و پر جنب و جوش جلسه هفتگی فرهنگسرای بهمن. بوقی زدم و صدایش کردم و سوار شد. و قرار شد ناهار را به چلوکباب بگذرانیم. غذای ایرانی پسند همیشه. علی پرسید: برای چه دوباره راهی میشوی؟ گفتم: اول به دنبال بدویت (درست یا غلط، بخوانید ابتدائیت) خودم میگردم در آن سرزمین. گریز از این همه، دست و پا زدنهای احمقانه در این شهر شلوغ، جست و جوی ابتدا.
در مدینه که بودم، این جستوجو، برایم شفافتر شد.
هر که میپرسید دنبال چه هستی، میگفتم: دنبال پیدا کردن جای پای سلمان فارسی و ابتدائیت خودم را در سلمان فارسی میجستم. همان «روزبه» که در جست و جویی شگفت به «بهروزی» رسید.
«سلمان» بودن و «فارسی» بودن او، هر دو برایم پرجاذبه است. «سلمان»
ص: 189
بودن؛ یعنی پذیریش ایمان تازه و رسیدن به روشنایی حقیقت و «فارسی» بودنش؛ یعنی انتقال تمدّن ایرانی و پیوندش، با همین ایمان و داد و ستد فرهنگی؛ یعنی همین «سلمان» «فارسی» و بعدها حضور او در مدائن، یعنی نمادی و نمودی از همین پیوند و داد و ستد و آمیختگی. و عجب است این نام مدائن. نوعی مدنیت مشترک را در آن میتوانی بیابی.
کمکم جاذبه زبان فارسی هم آمد و بر جانم سایه انداخت؛ همان زبانی که اول بار پذیرای متن وحیانی «قرآن» شد.
و سلمان در این برگردان پیش قدم بوده.
نمیدانم چه شده بود، که چندبار، مجال دیدار احُد دست داد. هر نوبت با گروهی از دوستان و ابوطیارهای هم بود که راحت برویم و بیاییم.
در شکافی از کوه- که پس از آسیب دیدن سپاه مسلمین پناهگاه محمد بوده، تعدادی زائر ترک، حضور داشتند.
کوهها و سنگلاخهایی مثل همین احد و جبلالرحمه در عرفات و غار حِرا در جبلالنور، جای مناسبی است برای ارائه هنر سنگنوردی ترکها و افغانها.
زن و مرد، راحت میروند و میآیند.
آموخته و مسلّط و مطمئن و راحت.
زائران ترک، ما را که دیدند، گفتند: بوی عطر در شکاف کوه پیچیده. (و این یک باور عمومی است) و مردی پنجاه و چند ساله از میان آنها، با کلماتی ترکی، فارسی و عربی به ما حالی کرد بوی گلهای شیراز!
تحسین ما را که دید، سر ذوق آمد. گفت:
ایران! شهریار! شهریار! ایران.
و شروع کرد به خواندن حیدربابا از حفظ:
حیدر بابا دنیا یالان دنیادی سلیماندان، نوحدان قالان دنیادی
ص: 190
و بعد از خواندن چند بندِ حیدر بابا، به ابراز احساسات ما که برایش کف میزدیم، با تکان دادن سر، پاسخ گفت:
*** خورشید! یک بار مردی ترک در همین احد گفته بود که نامم خورشید است. (که در یادداشتهای قبلی ذکر شد.)
در خیابان عزیریه مکه، اتوبوسی به شتاب رد شد، بر بدنه اتوبوس، بر پارچه نوشته بودند: حملةُ خورشید. شتاب اتوبوس مجال نداد تا چیز بیشتری دستگیرم شود.
مردی با حوله احرام در مسجدالحرام و نشانهای وسط حولهای که بر دوش داشت. مثل فلسطینیها. آنها بیشتر بر وسط حولههای احرام مردانه، نشانه فلسطینی بودن خود را نقش میکنند. روی حوله این مرد نوشته شده بود: حملةُ خورشید. رفتم جلوتر، زیر حملة خورشید با خطی ریزتر نوشته بود:
سوریه- دمشق.
در روز آخر ایام تشریق هم، در منا جوانکی تابلویی به دست گرفته بود برای جمع کردن همکاروانهایش و روی آنها هم نوشته بود حملةُ خورشید و با حروفی ریزتر در زیرش: بحرین.
خورشید، کلمهای جذاب در مکه که در این روزهای بهمن ماه، مهربان است و خیلی تند نمیتابد. خورشید بهاری عربستان.
*** در این خیابان حرم (شارعالحرم)، در پانصدمتری مسجدالحرام، تابلو رستورانی توجهبرانگیز بود. نامی عربی برای معرفی رستوران و ترجمه فارسی آن، «مطاعم بیتالمأکولات الایرانیه» و به خط ثلث، که البته کامپیوتری بود و به همان اندازه با خط نستعلییق پاکستانی ترجمهاش آمده بود: رستوران غذاهای خانگی ایران (زیر هر دو «ی» دو نقطه «گ» هم بدون سرکش «ک»).
و بالأخره یکبار برای تفحّص و جستوجو، رفتم داخل رستوران.
غذاهای ایرانی مثل چلوکباب کوبیده و جوجه کباب و البته کارگرهای غیرایرانی و مشتریها هم غیر ایرانی.
*** ساعت شش صبح بود و در خیابان وفا (شارع الوفا) از محله عزیزیه گم شده بودم. از بلندگوی مسجدی صدای قرائت حمدِ نماز به گوشم رسید. ترتیل دلنشینی
ص: 191
بود. خودم را رساندم؛ مسجدالحارثی، قامت بستم و ایستادم در صفی که به خیابان رسیده بود. نماز که تمام شد، یک پوستر کهنه بر دیوار بیرونی مسجد دیدم با این دعوت: «ندعوکم لافتتاح معرض کتاب الرمضانی (و این کتاب الرمضانی با حروف درشت) العاشر 1423
در آن خیالگرایی به هم ریخته بیخوابی صبحگاه، کتاب الرمضانی مرا برد به کتاب رمضانی. کلاله خاور.
رمصانی، نامی آشنا برای اهل کتاب و تاریخ نشر در ایران.
*** در منا، شبانگاهی با دوستی همصحبت بودم. از اهالی نقاشی و تصویرگری. صحبت از حافظ بود.
جوانکی پیش آمد. با پالتو پاکستانی (که من به این پالتوها سالهاست پالتو ذوالفقار علی بوتو میگویم) و کلاهی اندونزیایی (که من به این کلاهها هم میگویم کلاههای ماهاتیر محمد) به گرامر و لهجه عربی ولی با لغت فارسی، در بحث ما شرکت کرد. معلوم شد که بیست و چهار- پنج ساله است و دانشجوی سال آخر ادبیات فارسی در مکه. و میگفت که علاقهاش گرفتن دکترا در ایران است و ما هم درباره دانشگاه آزاد و مبلغ شهریه آن و دانشگاههای دولتی راهنمایاش کردیم، چند بیت از حافظ خواند و دوستان در معرفی من گفتند که فلانی در صدا و سیمای ایران، برنامههای حافظ خوانی دارد. خیلی خوشحال شد من هم در جواب، ابیاتی از قصیده فرزدق را برایش خواندم که نشانه علاقهام بود به شعر عربی:
هذا الّذی تعرف البطحاء وطأته والبیت یعرفه و الحلّ و الحرم و از ترجمه این قصیده میمیه فرزدق هم تا جایی که حافظه یاری میکرد، برایش خواندم. از هفت اورنگ جامی، بعد رفتم و یکی از کتابهایم را برایش آوردم و اسمش را پرسیدم و امضا کردم: «اهداء لأخ الکرام: علی اسمری، مع التحیات».
و فامیلیاش را که گفت، این بیت حافظ را هم برایش نوشتم که تناسبش را دریابد:
ترسم که عشق در غم ما پردهدر شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود***
دوستی تازه یافته و جوان، آقای حسینی، که کارش مترجمی است، علاقهام را به جستوجوی زبان فارسی در
ص: 192
اینجا دریافته بود. برایم نقل کرد با مردی اردنی که در امارات کارمند بانک است در مکه آشنا شده، مرد اردنی گفته نام زنش «شیرین» است. نامی که عربها و کردها به آن علاقهمندند و برای دخترها انتخاب میکنند. مرد اردنی گفته بود: به زنم با شوخی میگویم: تو مثل شیری، غرنده و خشمگین.
حسینی میگفت: برایش توضیح دادم که در فارسی «شیرین» به معنای «شیرمانند» و «مثل شیر» نیست، بلکه به معنی گوارایی و حلاوت است و مهمتر از آن، نامیک «معشوق» تاریخی- افسانهای است و بعد درباره شیرین و فرهاد برایش توضیح دادم. مرد اردنی بسیار خوشحال شده و گفت: وقتی که در بازگشت به زنم معنای درست نامش را بگویم، کلی خوشحال خواهد شد و من به حسینی گفتم: اگر دوباره دیدیاش این بیت منسوب به حزین لاهیجی را با شرح ایهامهایش برای او بخوان:
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد***
نام بعضی نفرات که دیدارشان در مدینه و مکه تو را خوشحال میکند؛ مثل علی مرادخانی، مدیر مرکز موسیقی وزارت ارشاد علیرضا قربانی، خوانندهای با نفسی گرم و صدایی توانمند، دیدار علی معلم دامغانی در چادرهای نیم شب عرفات و فردا، هم او در زیر چادر کاروانی که با آن همراه بود، پیرمردی تقریباً هشتاد ساله را نشانم داد و گفت: جناب رحیم مؤذنزاده اردبیلی است برو سلام کن. رفتم و دست مؤذنزاده اردبیلی را بوسیدم خود مؤذنزاده میگفت: مردم به من میگویند: این صدای اذان توست که در ماه رمضان چاشنی و شیرینی و نمک سفره افطار ماست.
دیدار حسین صدری نقاش، در ظهر روز عرفه و نیز روبوسی با حسین اسرافیلی و آرشی شفاعی (هر دو شاعر) در لباس احرام در مسجدالحرام، و دیدار دکتر سیدکاظم اکرمی، به سلام و علیکی کمتر از دو دقیقه.
و مردی پاکستانی پنجاه ساله با چهره و لباس پاکستانی و مسلط به زبان فارسی که دانستم ساکن انگلستان است و با قافله نور لندن آمده و او صاحب این خودکار سبز را از طریق شبکه جامجم میشناخت. دوربینی به دست داشت و
ص: 193
گفت چیزی بگو تا سوغات برای فرزندانم به انگلستان ببرم و من برایش از اقبال گفتم و از غالب و بیدل دهلوی و ادیب پیشاوری و زبان فارسی و از اقبال خواندم که:
چونچراغ لاله میسوزم در خیابان شما ای جوانان عجم جان من و جان شما