که از جهت آواز آنها بوده است.
چون نامی از مدرسه قصر بردم، باید آن را تمام کنم. اول ورود ما شاگردی با صدای شیرین و طبق تجوید به طرز مصریها قرآن خواند. بعد دیدن کلاسها شروع شد، بعد بچههای کوچک یک نمایش ورزشی دادند که بسیار جالب بود.
تمام شاگردان از خاندان سلطنتی بودند و للَّهالحمد خاندان سلطنتی این قدر اولاد دارند که بتوانند چند مدرسه را پر کنند؛ زیرا خود ملک سعود 52 پسر دارد و دخترانش بیش از این هستند و عجب این است که هیچکس حساب آنها را از روی یقین نمیدانست، هر کسی چیزی میگفت. یکی از پسرهای او در مدرسه به من این رقم را داد ولی گفت که من هم یقین ندارم گمان میکنم همین قدر باشند.
ریاض یک شهر قدیمی است و شاید اگر آن را ده بزرگی بگوییم، مناسبتر از شهر است. ولی خیابانهای آسفالته خوبی دارد و ملک سعود یک نقشه پنج ساله دارد که ریاض را یکی از بهترین شهرهای خاورمیانه کند.
اما اطراف ریاض غیر از بیابان بیانتها هیچ نیست. در تمام مدتی که ما پرواز میکردیم، از روی بیابانهای خشک وحشتناک میگذشتیم و من به یکی از رفقا گفتم که اگر اینجا را بهدست آلمانها بدهند، در ده سال میتوانند آن را آباد کنند.
از ریاض با طیاره به جده رفتیم. در فرودگاه، اعیان شهر به استقبال آمده بودند.
یک شب در جده ماندیم و فردا با لباس احرام به مکه مشرّف شدیم. جاده بسیار صاف و آسفالت بود، همه لبّیک میگفتیم.
به شعاب مکه که رسیدیم، رعشهای سرتاپای مرا گرفت. برای اینکه فکر کردم که حضرت رسول وقتی از دست قوم خود آزار میدید به اینجا پناه میآورد و هر جا را فکر میکردم که اینجا قدم گذاشته، میخواستم از اتومبیل پیاده شوم و ببوسم و بهیاد این شعر سعدی میافتادم:
با این حالِ خشوع وارد مکه شدیم.
مکه شهر قشنگی است. خانههای بسیار خوب دارد و من وقتی مدینه را دیدم و آن
ص: 157
دو را با هم مقایسه کردم، تعجب کردم که عربها چرا به مدینه شهر، و به مکه ده گفتهاند، شاید در آن زمان آنطور بوده است.
تا وارد حرم شدیم، دیدنِ کعبه سرتاپای مرا لرزاند. این همان بنای عظیمی است که هر سال متجاوز از یک کرور مردم به طواف آن میآیند! در اینجاست که شاه و گدا یکی است! همه با خشوع و خضوع ایستادهاند و کبر و بزرگی را فراموش ساختهاند. ما همه برهنه بودیم و یک قطیفه به خود پیچیده بودیم. شاه هم مثل ما بود.
در اینجا بود که «جبلة بن الأیهم» پادشاه «بنیغسان» به یک عربِ فراری کشیده زد و «عمر» حکم کرد که عرب کشیده را به او پس بزند. در اینجا بود که «هشامبن عبدالملک» خواست طواف کند و «امام زینالعابدین» به صورت یک عرب بیابانی از او جلو افتاد و افسران هشام خواستند او را مانع شوند و او گفت این خانه خداست و همه در آن یکسانند و هر کس خواست در آن کبر و غرور کند، جز عذاب دوزخ نصیبی نخواهد برد و چون هشام از هویّت او پرسید «فرزدق» آن قصیده معروف خود را ساخت که از شاهکارهای شعر و ادب است و جامی در نهایت فصاحت آن را ترجمه کرده است.
(1) و
1. سالی در موسم حج امام زینالعابدین علیه السلام به قصد گزاردن مناسک حج، گِرد خانه خدا طواف میکرد، چون به حجرالأسود رسید که آن را استلام کند، حجگزاران به احترام امام علیه السلام کنار رفتند و راه برایش گشودند.
عمل تکریمآمیز مردم، هشامبن عبدالملک اموی را، که ناظر جریان بود، متغیّر ساخت و در شناختن امام علیه السلام تجاهل ورزید و از یکی پرسید که این کیست؟ تجاهل خلیفهزاده کوردل، بر فرزدق، شاعر نامور عرب (متوفای 110 هجری) سخت ناگوار آمد و او را به سرودن قصیدهای غرّا در معرفی و منقبت امام علیه السلام برانگیخت که یکی از ابیات معروفش این است:
هَذَا الَّذی تَعرِفُ البطحاء وطأته والبیت یعرفه و الحلّ والحرم
پس از گذشت هشت قرن، مولانا عبدالرحمان جامی، شاعر نامدار (متوفای 898 هجری) آن قصیده را بدینگونه به رشته نظم کشیده است:
پور عبدالملک به نام هشام در حرم بود با اهالی شام
میزد اندر طواف کعبه قدم لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست بهر نظاره گوشهای بنشست
ناگهان نخبه نبیّ، ولی زین عباد، بن حسین علی
در کسای بها و حله نور در حریم حرم فکند عبور
هر طرف میگذشت بهرِ طواف در صف خلق میفتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجر گشت خالی ز خلق راه و گذر
شامئی کرد از هشام سؤال کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلّل کرد وز شناسائیش تجاهل کرد
گفت: نشناسمش ندانم کیست مدنی یا یمانی و یا مکی است
بوفراس آن سخنور نادر بود در جمع شامیان حاضر
گفت: من میشناسمش نیکو وز چه پرسی؟ به سوی من کن رو
آن کس است اینکه مکه و بطحا زمزم و بوقبیس و خَیف و منا
حرم و حِلّ و بیت و رکن و حطیم ناودان و مقام ابراهیم
مروه، سعی و صفا، حجر، عرفات طیبه کوفه، کربلا و فرات
هر یک آمد به قدر او عارف بر علوّ مقام او واقف
قرّةالعین سید الشهداست غنچه شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار لاله باغ حیدر کرار
چون کند جای در میان قریش رود از فخر بر زبان قریش
که بدین سرور ستوده شِیم به نهایت رسید فضل و کرم
ذروه عزّت است منزل او حامل دولت است محمل او
از چنین عزّ و دولت ظاهر هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمکین خاتم الانبیاء است نقش نگین
لایح از روی او فروغ هدی فایح از خوی او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روزافروز روشنایی فزای و ظلمت سوز
جدّ او مصدر هدایت حق از چنان مصدری شده مشتق
از حیا نایدش پسندیده که گشاید بروی کس دیده
خلق ازو نیز دیده خوابانند کز مهابت نگاه نتوانند
نیست بی سبقت تبسم او خلق را طاقت تکلم او
در عرب در عجم بود مشهور گو مدانش مغفلی مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور گر ضریری ندید از او چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاک بوم اگر زان نیافت بهره چه باک
بر نکوسیرتان و بدکاران دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم گر بریزد نمینگردد کم
هست از آن معشر بلند آیین که گذشته ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق بغض ایشان نشان کفر و نفاق
گر شمارند اهل تقوی را طالبانِ رضای مولا را
اندر آن قوم مقتدی باشند واندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض سائلی؛ من خیار اهل الأرض؟
در اینجا بود که هارون الرشید خواست امام موسی کاظم را دست بیندازد و او طوری حق او را داد که ممرّ دهور آن را حفظ کرده است. من قصد داشتم که وقتی به کعبه رسیدم، مقاله مفصلی راجع به آن بنویسم. اما عظمت و هیبت کعبه طوری مرا گرفته که زبانم را لال ساخته است. و چه خوب میگوید سعدی که:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرادر رویتاز حیرتفروبستهاست گویایی
مطابق سنت طواف کردیم، مطوّف ما که کلمات را توی دهان ما میگذاشت از جمله چیزهایی که به ما یاد میداد این بود «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی جَعَلَ مُحَمَّداً نَبِیّاً وَ عَلِیّاً اماماً وَ وَصِیّاً».
من خیال میکردم که او شیعه است و مخصوصاً برای خاطر شاه و اتباع ایشان او را گذاشتهاند ولی بعد فهمیدم سنی است و چون خود را مطوّف شیعه میداند، مطابق مذهب ایشان به ایشان تلقین میکند.
بعد از طواف اول، به سعی بین صفا و مروه پرداختیم، در آنجا باید مقداری راه
به زبان کواکب و انجم هیچ لفظی نیاید إلّا «هم»
هُم غیوث الندی إذا وهبوا هم لیوث الثری إذا نهبوا
ذکرشان سابق است در افواه بر همه خلق بعد ذکراللَّه
سر هر نامه را رواج افزای نام آنهاست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از یمن نامشان رونق
دوید، صدرالاشراف وسیدحسن تقیزاده
(2) چون پیر بودند در تخت روان و سه چرخه قرار دادند و دور را حاملین آنها میزدند. در دو طرف خیابان، مردم انبوهی نشسته بودند و هر دور که «سعی» اعلیحضرت همایونی به پایان میرسید، دست میزدند.
بعد از سعی «تقصیر» کردیم. یعنی موهای سر ما را کوتاه کردند ولی عمل آنها به فرمالیته بیشتر شباهت داشت تا به یک عمل واقعی که منظور شارع مقدس بوده است، زیرا شارع مقدس در درجه اول تراشیدن سر قرار داده و ضمناً کوتاه ساختن مو را هم جایز دانسته و آنها قدر بسیار مختصری از موی ما را قیچی کردند.
(3) باز طواف کردیم و در مقام ابراهیم دو رکعت نماز گزاردیم و تا فراموش نکردهام بایدبگویم که نماز را در طواف اول گزاردیم.
بعد از عمره، اعلیحضرت و اکثر ملتزمین رکاب به جده برگشتند. من و دو سه نفر باقی ماندیم که یک طواف دیگر بکنیم و
1- حسن تقیزاده نیز در خاطرات خود تحتعنوان «زندگی طوفانی» به این سفر اشاره کرده است. او زمانی که رییس مجلس سنابود، شاه را در این سفر همراهی کرد. در این باره به اختصار نوشته:
مسافرت حجاز
اولملکسعود آمد. منبا شاه بودم و استقبال کردیم. وقتی که وارد شد، شاه و او در یک اتومبیل نشستند. چند نفر از نزدیکان شاه و نزدیکان ملک دو دسته شدند. گویا برادرش بود که با من در یک اتومبیل نشستیم.
وقتی ملکسعود گفت: از ظهران تا تهران در دو ساعت و نیم آمدیم، من گفتم خیلی طول دادهاید! شما برای یک «نقطه» دو ساعت و نیم وقت صرف کردهاید.
سال آینده که شاه خواست آنجا برود به من گفت میخواهم به ریاض بروم، شما هم میآیید با هم برویم؟ هفتهای یک مرتبه همدیگر را میدیدیم. حالا هم گویا همان رویه جاری است. هفتهای یک مرتبه رییس مجلس سنا و یک مرتبه رییس مجلس شورای ملی پیش او میروند. گفتم نمیدانم باید فکر بکنم. هفته بعد که رفتم باز هم پرسید. باز هم همان را گفتم که هنوز تصمیم نگرفتهام، نمیدانم. شاید بیایم. باز دفعه دیگر که رفتنشان نزدیک شده بود گفت اگر میآیید بگویید که باید اسامی را بدهند تا آنها هم بدانند و ما هم ترتیب خودمان را بدانیم. من گفتم که میل دارم بیایم فقط به یک شرط که بعد از شاه شخص اول من باشم. شاه گفت واضح است و همینطور است. قبلًا هم بهطور غیر مستقیم اشاره کردم که بین شاه و من شخص دیگری نباشد. رفتیم به آنجا. در ریاض سه چهار روز بودیم و از آنجا هم با طیاره رفتیم به جده و مکه و بعد با طیاره رفتیم به مدینه. از مدینه دوباره آمدیم به ریاض و از ریاض به تهران.
2- حسن تقیزاده نیز در خاطرات خود تحتعنوان «زندگی طوفانی» به این سفر اشاره کرده است. او زمانی که رییس مجلس سنابود، شاه را در این سفر همراهی کرد. در این باره به اختصار نوشته:
مسافرت حجاز
اولملکسعود آمد. منبا شاه بودم و استقبال کردیم. وقتی که وارد شد، شاه و او در یک اتومبیل نشستند. چند نفر از نزدیکان شاه و نزدیکان ملک دو دسته شدند. گویا برادرش بود که با من در یک اتومبیل نشستیم.
وقتی ملکسعود گفت: از ظهران تا تهران در دو ساعت و نیم آمدیم، من گفتم خیلی طول دادهاید! شما برای یک «نقطه» دو ساعت و نیم وقت صرف کردهاید.
سال آینده که شاه خواست آنجا برود به من گفت میخواهم به ریاض بروم، شما هم میآیید با هم برویم؟ هفتهای یک مرتبه همدیگر را میدیدیم. حالا هم گویا همان رویه جاری است. هفتهای یک مرتبه رییس مجلس سنا و یک مرتبه رییس مجلس شورای ملی پیش او میروند. گفتم نمیدانم باید فکر بکنم. هفته بعد که رفتم باز هم پرسید. باز هم همان را گفتم که هنوز تصمیم نگرفتهام، نمیدانم. شاید بیایم. باز دفعه دیگر که رفتنشان نزدیک شده بود گفت اگر میآیید بگویید که باید اسامی را بدهند تا آنها هم بدانند و ما هم ترتیب خودمان را بدانیم. من گفتم که میل دارم بیایم فقط به یک شرط که بعد از شاه شخص اول من باشم. شاه گفت واضح است و همینطور است. قبلًا هم بهطور غیر مستقیم اشاره کردم که بین شاه و من شخص دیگری نباشد. رفتیم به آنجا. در ریاض سه چهار روز بودیم و از آنجا هم با طیاره رفتیم به جده و مکه و بعد با طیاره رفتیم به مدینه. از مدینه دوباره آمدیم به ریاض و از ریاض به تهران.
3- از نظر فقهی برای کسی که نخستین بار حج بهجای میآورد، حلق واجب است و دیگران بین حلق و تقصیر مخیّرند.
ص: 161
نماز شام و خفتن را در جلو خانه خدا و حرم مطهر بگزاریم. چیزی که نباید نگفته بگذارم این است که اهل مکه برخلاف مردمی که در زیارتگاهها اقامت دارند، مردم مهربان بلندنظری هستند.
ما شب را به جده برگشتیم و در میهمانخانه آنجا که بسیار خوب و پاکیزه و پر از راحتی بود، بهطوریکه از هیچیک از میهمانخانههای اروپا کمتر نبود، گذراندیم و فردا صبح به طرف مدینه منوره با اتومبیل حرکت کردیم. جاده بسیار خوب و هموار و آسفالته بود. واقعاً دولت عربستان سعودی در این مدت کوتاهی که مبدأ آن را باید پیدایش و فروش نفت گذاشت، بسیار کار کرده است.
دو طرف خیابان مردم انبوهی نشسته بودند و هر دور که «سعی» اعلیحضرت همایونی به پایان میرسید، دست میزدند!
خدا میداند که در بین راه مکه و مدینه ما چه فکر میکردیم. تمام فکر ایام بعثت، فشاری که قریش بر او، آن شبی که به غار «حِراء» فرار کردند. مصایبی که بر او وارد آوردند، استهزا و مسخرهها، سنگپرانیها، تهمت جنون و همه چیز را به خاطر میآوردیم و فکر میکردم که چگونه خدا به وعده خود وفا کرد که هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَی وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ.
(1) فکر میکردمکه امروزاینسرزمین و سرزمینهای پهناور، از آن اوست. همه به نام او اذان میگویند و طبق دستور او نماز میگزارند.
چند روز در مدینه ماندیم. در آنجا نیز پادشاه قصر عظیمی داشت که در آن از ما پذیرایی کردند. چیزی که من از عربها خوشم آمد این بود که اقرار داشتند که خودشان نمیدانند و برای همه چیز متخصص آورده بودند و در همان قصر برای پذیرایی از هتل استمداد جسته بودند و تمام خدمت ما را کارمندان هتل با سرویس خود میکردند و به این جهت در هیچجا کوچکترین نقصی در پذیرایی نبود.
چند وقت در مسجد رسول نماز گزاردیم. ملکسعود مسجد را بسیار وسعت داده و باشکوه ساخته؛ بهطوریکه با قطع و یقین میتوان گفت که امروز بزرگترین مسجد در روی زمین، مسجد حضرت رسول
1- توبه: 33
ص: 162
در مدینه است.
قبر حضرت خیرالمرسلین را زیارت کردیم و ما از برکت وجود اعلیحضرت به دو توفیق موفق گشتیم که جز برای سلاطین بزرگ عثمانی میسّر نشده و آن این بود که هم درِ کعبه را به روی ما باز کردند و با نردبان طلا به درون کعبه رفتیم و هم در مدینه، ضریح حضرت رسول اکرم را به روی ما گشودند و ما وارد شدیم و بعضی از رفقای ما به قدری از این امر شاد شدند که از فرط شادی گریه کردند.
موقع مراجعت، من بهقدری متأثر شدم که بیاختیار به گریه افتادم و تا مسافتی پشت سر خود نگاه میکردم و میگفتم: الوداع یا رسولاللَّه.
از مدینه باز با طیّاره به ریاض برگشتیم.
در ریاض دو جلسه بسیار انترسان داشتیم؛ یکی در سفر اول بود که به مناسبتِ ورود شاه، سواران و نظامیان رژه رفتند و رقص دستهجمعی کردند که ولیعهد و ملکسعود نیز در آن شرکت کردند.
در صحرای وسیعی چادر زده بودند و صندلی گذاشته بودند، البته چادرهای زیاد و صندلیهای زیادی. اعلیحضرتین پهلوی هم نشسته بودند و ما نیز به ترتیب پهلوی هم نشسته بودیم. من مطابق معمول دیر آمدم و صندلیها را گرفته بودند. وقتی من رسیدم، عربی به عرب دیگر فریاد زد که برخیز تا بیگانه بنشیند، او خیال میکرد که من عربی نمیدانم، عبارت او که از خیرخواهی محض بود هم به من برخورد و هم مرا به خنده انداخت.
جماعت زیادی از بالا میآمدند و با شمشیرهای آخته میرقصیدند و آواز میخواندند. از دور، ما فقط صدایی میشنیدیم و چون نزدیک رسیدند، دیدم میگویند خوش آمدی ای میهمان بزرگ!
بین شاه و ملک، یک میز دستی کوچکی بود. ملکسعود آن را برداشت و کنار گذاشت؛ یعنی ما یکی شدیم و بین ما دیگر هیچ حایلی نیست.
جماعت کمکم به ما نزدیک شدند تا برابر شاه و ملکسعود رسیدند. ولیعهد از میان جمعیت سوا شد و شمشیر خود را به ملکسعود تعارف و او را به شرکت در رقص دعوت کرد. ملکسعود نیز برخاست و شمشیر را گرفت و وارد جمعیت شد و با آنها در تمام کارهایشان شرکت کرد.
این منظره طوری رفقای ما را گرفت که تمام عقایدشان درباره عربها تغییر کرد و
ص: 163
میگفتند مردمی که تا این حد مساوات و برادری و برابری دارند، قادرند که همه کار بکنند.
یک منظره بعد از برگشتن و در شب یا شبهای آخر بود، درست یادم نیست، ملک سعود، بعد از شام یک شبنشینی ترتیب داد که در آن یک حقهباز تردستِ مصری، شیرینکاری میکرد.
من تردستی زیاد دیدهام. در همین تهران یک تردستی بود که هنوز کارهای او ورد زبان است و غیر از او نیز کسانی بودند که کارهای عجیب میکردند. در انگلیس، در پاریس، در هند، تردستان شیرینکاری دیدهام، ولی هیچکدام را به جامعیت او ندیدم. کارهای عجیبی میکرد که آدم از دیدن هریک از آنها از خنده رودهبر میشد.
از جمله آنها که یادم مانده، یکی این بود که یک جوجه توی جیب خود گذاشت و بعد دست توی جیبش کرد و دید نیست، گفت جوجهام را ربودهاند. او توی حیاط پایین بود و ما توی ایوان بزرگ بالکنمانندی نشسته بودیم. از پایین بالا آمد و به آقای حسن اکبر گفت کار تو است. رنگ حسن اکبر از خجلت سرخ شد ولی حقهباز جلو آمد و به اکبر گفت جیبت را بگرد، حتماً جوجه مرا تو بردهای. اکبر دست توی جیب کرد و جوجه را بیرون آورد. آنوقت از شاه تا رعیت هر که بود نتوانستند از خنده خودداری کنند. اکبر خوب خود را نگهداشت و هیچ دستپاچه نشد، حقهباز را از حرکت او خوش آمد و دست او را گرفت و پایین برد که کارهای دیگری توسط او انجام دهد. چون نام حسن اکبر به میان آمد، از یک چیز خندهدار دیگری نباید نگفته بگذریم. وقتی در رکاب شاه حرکت میکردیم، هر جا میرفتیم عکس میگرفتند. بعضی از رجال اصراری داشتند که موقع عکس، خود را به شاه بچسبانند که عکسشان با ایشان بیفتد، من هیچوقت این بزرگی مصنوعی را نخواستم و هر وقت نوبت عکس میرسید، من کنار میرفتم و جا را برای یک مشتهی دیگر، خالی میگذاشتم. به این جهت در هیچجا عکس من با اعلیحضرت همایونی نیفتاده جز در مسجدالحرام در مقام ابراهیم که ایستادهایم و نماز میگزاریم و آن وقت دیگر داوطلبان یا بهتر بگویم جاهطلبان آزاد نبودند که بروند و خود را جلو رفقا بگیرند تا تنها عکس ایشان بیفتد، در آنجا بهطور طبیعی عکس من پشت سر شاه افتاده و من متوجه نشده بودم تا آن را در مجله شهربانی دیدم.