به اشتر بیارند در منزل آب شوند زان آب پس کامیابتبوکسحر از «ارائی» چُه بستیم بار
ص: 171
ز اغدر به عصری همه حاج ما برفتند در «مقدم» ای پارسا
مقدم رسیدیم ای پاک زاد ندارد چُنین برکهای کس به یاد
یکی گاو چاهی در آن قلعه بود که حجاج زان بردند سود
از آنجا چُه ظهری روانه شدیم نهار «منزل احمد پاشا» آمدیم
که بیست ودو ساعت مر اوراه داشت ولی باز در ره شدیم وقت چاشت
سه ساعت درآن سرزمین مکث شد نه یک قطره آبی در آنجای بُد
از آنجا چُه صبحی روانه شدیم «مداین» رسیدیم، فرود آمدیم
خطا شد که اینجاست «شعب العجوز» که از تشنه بر من افتاد سوز
به قدردو صد زرع شدطی چُه راه به تحقیق پیوست حال تباه
که این درّه را آب باشد بسی ولکن نه پیداست بیند کسی
بود زیرش آب سرد روان فراوان بود رو ببین ای جوان
بدان آب این قسم کارخداست که کار حق از کار خلقان جداست
بُد اندر مداین یکی برکه آب که زان آب گشتند حاج کامیاب
صباح از مداین چُه رهرو شدیم به «دار الغنم» ظهر خیمه زدیم
ز «دار الغنم» ظهر بستیم بار رسیدیم به «سورکبه» وقت نهار
در آنجا بود آب چاه وفور ولی آب او بود فی الجمله شور
غروبی ز «سورکبه» با عزّ [و] ناز به «بئرالجدید» رفت وقت نماز
عجب برکه و قلع آب داشت ز نیکی جُوی او فروکش نداشت
ولی شمّهای گویم از حمله دار که اوّل گذارند قول [و] قرار
پس آنگه دوصد حیله درتیک [و] ریو نمایند با حاج مانند دیو
گهی عذر از بهرِ بار آورند دو صد مکر در ره به کار آورند
به حجاج جور [و] عداوت کنند کجا یک جو حاج استراحت کنند
الهی به شاه زمان شو تو یار که از حمله داران برآرد دمار
که تا بود با حاج مشفق شوند دو صد خدعهاندر میان ناورند
ز «بئر الجدید» حاج وقت غروب روانه شدند جمله با فوج وتوپ
ص: 172
رسیدند صبحی به «راء شنو» که بودیم آن روز ما پیش رو
به ظهری از آنجا روانه شدیم به نصف شب «حدیه» فرود آمدیم
ندانم حدیه آنجا بود که آبش سراسر به خیبر رود
که خیبر به آنجا یکی روز هست بگویند عجب شهر فیروز هست
کنم شمهای وصف «حدیه» همان بود ظلم حالش نگردد عیان
عجب رود آبی [و] خوشمنزلیاست همان منزل حجاج را خوشدلی است
چُه ظهری از آنجا نمودیم بار رسیدیم منزل به وقت نهار
ندانم که آنجای را نام چیست همین قدر دانم در او آب نیست
به قدر سه ساعت گشودیم بار پس آنگه به تعجیل گشتیم سوار
سحرگه «زحرو» رسیدند حاج که آب اندر آن جایگه بد رواج
همه زیر شن اندر او آب بود چه آبی که از مزّه نایاب بود
مرا مهری کیسه بس چیزها ببردند سقا و جمّالها
بماندیم آن روز در آن زمین نمودیم حظ زآب ای نازنینمدینه منوره از آنجا چُه حجاج بستند بار
مدینه رسیدند وقت نهار چه گویم مدینه بهشت
(1) است بس
به ماوای عنقا مگس کی رسد
(2) مرا خامه در این زمین بازماند
ز بین دو معشوق خود راز ماند همین قدر گویم که نور خدا
در آن سرزمین کرده از لطف جا حریمش که جنّات عدن نعیم
نمودست آن نور آنجا مقیم دگرعرش [و] کرسی و لوح [و] قلم
بود محو آن نور بر گوی کم در او مرقد حضرت مصطفی است
که نور وجودش ز نور خداست بود قَرّةُ العین آن نور پاک
درآن سرزمین است روحی فداک
(3)
1- در اصل: بحشت!
2- در اصل اینگونه است. شاید یک مصراع افتاده و مصراع بیت دوم به جای مصراع دوم بیت اول درج شده است.
3- در اصل: فداه.
ص: 173
مکه مکرمهاز آنجا به وادی لیمو شدند که حجاج از صدمه پنهان بُدند
ولی آن زمین آب [و] هر میوه بود به جان آمدند حاج، آن لحظه زود
از آنجا همه حاج با صد سرور نمودند آن روز در ره عبور
رسیدند عصری به مکه همه ز لبیک بُد بینشان همهمه
به مکه رسیدیم با صد نشاط بگیریم تا از خدا ما برات
برفتیم آن شب برای طواف بدان بیت عزّ [و] کرامت مَطاف
چُه نیّت نمودیم شرط نماز پس آنگه به زاری [و] سوز [و] نیاز
پس از نیّت [و] طوف در عمره ما برفتیم از بهر سعیِ صفا
ز کوه صفا تا به مروه بدان بود هفت سعی آن عمل ای جوان
چُه گشتیم فارغ ز سعیِ صفا نهادیم رو سوی بیت خدا
طواف و نماز نساء ای گروه به اتیان رساندیم با صد شکوه
ز ذیحجّه چون روز هشتم رسید ز جمعیت آن روز عقلم پرید
نمودیم ما غسل و مُحرم شدیم از آنجا به سوی منا آمدیم
شب اندر منا جمله را صرف شد میان همه حاج این حرف شد
رویم جمله بر جانب عرفات در آن سرزمین جمله محویم و مات
ز حیّ حاجت خویش کردم سؤال به زاری به درگاه عزّ و جلال
دوشب آن زمین صرف اوقات شد به درگاه حق عذر مافات شد
از آنجا به مشعر نهادم قدم وجود آمدم گوئیا از عدم
وقوفین چُه تکمیل شد از وفا به عید ضُحی آمدم در منا
پس از رمی قربانی [و] حلق رأس نباشد ز تقصیر بر حاج بأس
چُه شد یازدهم سوی کعبه شدیم به طوف نماز نساء آمدیم
همان روز رفتیم اندر منا نمودیم ما رمی آن میلها
ص: 174
صباحش همه رمی کردند حاج تو گویی نهادند بر فرق تاج
همه سوی مکه شتابان شدند ز اعمال حج جمله فارغ بُدند
بماندیم چندی در آن سرزمین بود بیت حق چون بهشت برین
ولی پر بها بود مأکول او یکی
(1) ربعی یک هندوانه شنو
همه چیز او پر بها و گران نخوردیم ارزان در او لقمه نان
گر از ماست گویم براری خروش دو مثقال موزون او یک قروش جدّهاز آنجا به جدّه نهادیم رو
بیا مذنباً شمّهای بازگو بود جدّه در جنب یک بحر ژرف
ندارد ز نیکویی آن شهر، حرف بود مثل مکّه در او خوردنی
همه پر بها اهل او ارمنی غرض حاج بگرفت بهر جهاز
چنین قیمت سه لیره با نیاز بود ثقل کشتی ز باد نقیض
شنو ای سخن سنج اندر جهیز خلاصه به کشتی نشستند حاج
گرفت ناخدا را عمل در رواج به کشتی خردمند جا کی کند
اگر روز [و] شب صد منزل طی کند جهنم که گفتند شیخ [و] فقیه
بود کشتی و ساکن او سفیه
(2) دو بار ار نشیند به کشتی لبیب
بود کافر آن شخص، بیشک [و] ریب الهی به اعزاز پیغمبران
ز کشتی تو این حاج را وا رهان بشو یار بر شیعیان علی
ز الطافهای خفی و جلی الهی اگر رَستم از این محن
زکشتی دگر ره نیارم سخن زشهر ذیحجه بیست چهار رفته بود
نشستیم گشتیم پشیمان، چه سود؟ اگه «گُه» خورد شخص اندر جهان
بود به که با کشتی گردد روان حمیم جهنّم که بر عاصیان
خدا وعده داده است ای عاقلان
1- در اصل: یکی یک ربعی یک هندوانه شنو.
2- در اصل: صفیح.
ص: 175
همه روزه در فُلک باشد وفور خلایق ز هر ذرّ او تفور
ندانم حمیم است آن [یا] حرق که از خوردنش طبع اندر خلق
ز دست همان مالک ارمنی که دون [و] نجس [است و] زشت [و] دنی
و از اختلافات کشتی اگر بخواهی دهم ز آن من خبر
نشیند اگر پور زال زمان به کشتی ز تنگی برآرد امان
که هر حمله اش زهر شیر را کند آب ای عاقل پارسا
تلاطم اگر ذرّهای آورد ز مرگ، خلق آن زمان یاد آورد
خلاصه چُه کَشتی به راه اوفتاد چنان رفتنی کرد مانند بادبندر بوشهر چنان رفت تا بندر بوشهر او
نشد هیچ در بین کس گفتگو در آن شب بشد بین حجاج نزاع
نمودیم آن گفتگوها سماع شنو ای خردمند با عقل و هوش
تو گویی ز یزدان رسیده سروش الهی من آن مُذنب عاصیم
ببخشای از کرد ماضیم دل مردهام زنده کن در نشور
رحیمیّ و ستّاری و حیُ غفور رسان دست من بر ضریح حسین
به حق همان شاه بدر [و] حُنین همان لیل بود عاشورای حسین
دو سه بیت اندر عزای حسین بگفتم که باشیم ز یاران او
شمارندنم ز دوستان او دو شب لنگ کشتی به بندر نمود
ز طوفانی آن بحر مانند دود به چشم خلایق بشد تیره رنگ
ز ترس از رُخ خلق در رفته رنگ چُه ره کشتی آن روز گم کرده بود
زغم قلب حجاج مانند دود که ناگه بیامد جهاز صغیر
بدر رفت سنّی ز کشتی کثیر سبک گشت کشتی و در ره فتاد
شتابان چنان رفت مانند باد
ص: 176
بصرهچنان رفتنی کرد بعد از نهار به بصره رسید و گشودیم بار
ز جده به بصره ایا هوشمند بپیمود هیجده روزه بیگزند
از آنجا به بکّاره گشتیم سوار برون آمدیم ای جوان گوش دار
نشستیم اندر جهاز صغیر که آن فُلک را خود نباشد نظیر
ز اوصاف کشتی زبان عاجز است که وصفش مرا در بیان عاجز است
ز چرخ و ز اسباب او سر به سر مرا خود تصور نباشد خبر
صفایش اگر گویم ای با بصر ز شادی رود عقل [و] هوشت به در
خلاصه چنین منزلی را به یاد نباشد به بهرام نه کیقباد
شهان جهان منزلی با صفا چنین جایگه را نکردند جا
بیا مذنب از وصف کشتی گذر ز بصره بده ذرّهای تو خبر
ندیدی اگر خود تو بصره کنون ولی شهر خوبی است ای ذو فنون
ز باغات او گویم ای شهریار سه منزل همه نخل خود پر شمار
رطبهای الوان [و] باغات خوب در اطراف شط از شمال و جنوب
زشلتوک او گر بخواهی عیان خود این عقلِ ناقص نسازد بیان
غرض همچه صفحه ندیدم به دهر خدا خلق کرده ست در جنب بحر
ز صد اندکی گفتهام من یقین گر انکار داری بیا و ببین
خود این شط را شط بغداد دان که کشتی به بغداد گشته روان
ز بصره به بغداد ای هوشیار همه شهر باغات نخلش شمار
چُه شبها نمودیم زآنجا عبور ندانم من اسماء آن ای غیور
نگویم که این صفحه زعالم نکوست به عالم اگر مملکت هست اوست
رسیدم به بغداد در روز پنج از آن مرکب حاصل نشد هیچ رنج
ص: 177
کاظمینشب پنج وارد شدم کاظمین چُه دیدم مرآن شهر با زیب [و] زین
دو نور خدا کرده جا آن زمین یکی زان دو بد قبل هفتمین
دیگر عالم کامل العارفین نقیّ جواد، نور اهل یقین
چُه آن بقعهها دید چشمم عیان یقین کردم این است قصر جَنان
ولی کسب کرده جنان زان بقاع چُه مهتاب از شمس کسب ضیا
(1) رفتیم زکاظمین سوی «سرّمنرأی» بودیم دل شکسته همه دیده پر بکاء
یکشب دجیل منزل ما بود دوستان! ساکن بدند آن ده جمعی ز شیعیان
لیل دوم که منزل ما بود در «بلد» گویا که خلق او همه بودند دیو [و] دد
روزسیم به «سامره» رفتیم شیعیان نور خدای بود در آن جایگه عیان
زنورحق سه نور مقابل به یکدیگر کرده ز لطف حق همه درآن زمین مقر
بعد از سهروز عود نمودیم به کاظمین رُفتیم غبارمرقدآن شه به هر دوعینبه سوی کربلاز آنجا به «کربلا» بنمودیم عزم راه
هرکس به کربلا نرود هست پرگناه زیرا گناه شیعه اگر هست مثل کوه
زانجا تمام ریخته گردد ایا گروه دربین ره به شط «مسیّب» عبور شد
اندوه دردل آمداز دل شه سرورشد یک بقعه ز دور بدیدیم آن زمان
زین غم برارشیعه زدل آه [و] هم فغان رفتم درآن دیارچُه من با دل ملول
دیدم دومرغ عرش نموده دراو نزول بودند آندو بیکس مظلوم ناشکیب
طفلان زارمسلم ودرآن زمین غریب ازجورظلمحارث ملعون شدند شهید
آن نو خطان ز عمر بگشتند ناامید ازآن زمین به کرب و بلا با دل حزین
رفتیم مجتمع همه بودیم دل غمین ازرویصدق میشنو ایشیعه این بیان بیان
دیدمکه عرشگشته درآن سرزمین عیان عیان
1- در اصل: ضیاع.
ص: 178
داخلشدم چُه درحرمشاه تشنه لب بهر طواف مرقد سلطان ذی نصب
دیدم که کعبه طوف کند در آن آستان بنگر شرف، نگشته سخن صد یکی بیان
بهر زیارتش چُه برفتیم در رواق زاندوه سوز غصه بگشتیم جمله داغ
گفتم به عقل باعث این غصّه کن بیان گفتا شهیدگشته شهنشاه انس وجان
آب فرات کرده از او منع ابن سعد افغان کنیدشیعه ازاین داغ همچورعد
فریاد العطش ز بنات شه شهید از تاب تشنگی به سماواتیان رسید