همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن زمدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن زوجود بینیازش، طلب نیاز کردن به مساجد و معابد، همه اعتکاف جستن زملاهی و مناهی، همه احتراز کردن به خدا که هیچکس را، ثمر آنقدر نباشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن خاطراتم را به این هدف نمینویسم که کسی بخواند و تحسینم کند یا به قصد انتخاب در مسابقه و گرفتن جایزه باشد، بلکه نوشتهام که قلب آتشینم را تسکین دهم و ارادتم و احساسم را نسبت به سرزمین وحی و حریم امن الهی، تا حدودی بیان کنم و آتشفشان درونم را آرام سازم. خدایا! در غم و درد خودم میسوختم، اما تو آنچنان در دردها و غمهای محرومان و دل شکستگان غرقم کردی که دردها و غمهای شخصیام را فراموش کردم. تو مرا با رنج و شکنجه همه محرومان و مظلومان آشنا کردی و از این راه، زندگی غمبار فاطمه را به من شناساندی و با عظمت مسجدالنبی و کوچههای بنیهاشم آشنایم ساختی. تو غمها و دردهای بقیع مظلوم را بر دلمگذاشتی ومرا با تاریخ وگذشته پیامبران درآمیختی. پروردگارا! نعمتهای بسیاری نصیبم کردی که از وصف آنها عاجزم. اما ای خدای بزرگ! یک چیز به من ارزانی داشتی که نمیتوانم شکرش را بهجا آورم و آن سفر عمره است. این سفر، از وجودم اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید، جز پاک بودن راهی بر نگزیند و جز عشق چیزی از آن تراوش نکند.
ص: 108 خدایا! نمیتوانم براین نعمت تورا شکرگزارم، ولی این اراده را درخود میبینم، که اگر تو یاریام کنی، این اکسیر مقدس را تباه نکنم. خدایا! تو را سپاس میگویم که بینیازم کردی، تا از هیچکس و هیچ چیز انتظاری و توقعی نداشته باشم. خدایا! عذر میخواهم از اینکه در مقابل تو میایستم و از خود سخن میگویم و خود را کسی بهشمار میآورم که تو را شکر گزارد و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد. پروردگار من! دلم میخواهد از همین آغاز سفر، اگر قرار است ثوابی نصیبم شود، با تمام وجود تقدیم کنم به شهیدان راه حق. ناظرین وجهالله، عاشقان لقاءالله، صاحبان خونهای پاک، از مظلومانِ شهید تا شهیدانِ مظلوم و سالکان سبیلالله؛ از مجاهدان و دلاوران. تقدیم به امید و انتظار؛ بر جانهایی که عذاب میکشند و از عذاب الهی لذّت میبرند. تقدیم به آنان که چون عاشقان میسوزند و دم بر نمیآورند. و تقدیم به پدر و مادر بزرگوارم ... روز سهشنبه، کلاس تمام شده بود و بیکار در سالن نشسته بودیم. دوستانم گفتند: دفتر فرهنگ، برای عمره نامنویسی میکند. بعضیها برای نامنویسی رفتند و من با دستهای بودم که راهی خانههایشان شدند و حتی در خواب هم نمیدیدم که نامم در قرعهکشی اعلام شود و اگر هم چنین شود، سعادت رفتن را داشته باشم. روز بعد، دوستان گفتند که نام تو را هم در قرعهکشی نوشتهایم. اما من با موضوع بسیار عادی برخورد کردم. سرِ کلاس رفتیم و آن روز هم گذشت. چند ماه بعد از این ماجرا، روزی اعلام میکنند که برای سفر عمره، قرعهکشی انجام میشود. طبق گفته دوستان، در آمفیتئاتر دانشگاه جای سوزن انداختن نبوده و من بیخبر از همه چیز و همه جا، تا دست کم هنگام انداختن قرعه، در سالن حضور داشته باشم و این در حالی است که تعداد زیادی از دانشجویان در آرزوی شنیدن نامشان از زبان حاجآقا امیری (روحانی دانشگاه) هستند. سالن حال و هوایی خاص داشته. قرعهکشی انجام میشود و اسم مرا نفر سوم میخوانند. در سالن غوغایی به پا میشود. یکی زار میزند که چرا اسمش در نیامد. دیگری باورش نمیشده که واقعاً اسم خودش بوده که اعلام شده یا اشتباه شنیده است و ... روز بعد از مراسم قرعهکشی، چون کلاس نداشتیم، من از همه چیز بیخبر مانده بودم. وقتی به دانشگاه آمدم، دوستانم تبریک گفتند. با تعجب، علّت را پرسیدم. گفتند: مگر خبر نداری که نامت برای مکه در آمد. بیاختیار اشک شوق از دیدگانم جاری شد. از خود بیخود شدم. تازه یادم آمد که دوستانم نامم را برای مکه نوشتهاند ... حال عجیبی داشتم. کاش معرفت آن را داشتم که این را یک عروج معنوی تصور کنم. اما گویی خواب میدیدم. واقعاً چنین سعادتی در باورم نمیگنجید. دلم میخواهد تمام احساساتم را، که در آن لحظه داشتم، بیان کنم، اما چهکنم که نه زبانم گویا است و نه قلمم شیوا. چند روزی از این ماجرا گذشت و من چیزی به خانوادهام نگفتم. تنها خدا میداند که در درونم چه میگذرد. به نظر خودم توقع زیادی بود و غافل از روح بزرگ و قلب رئوف و مهربان والدینم. پس از چند روز، پدر و مادرم به زرند میآیند و در نبود من، هماتاقیام تمام ماجرا را برایشان تعریف میکند که چگونه قرعه کار به نام من زدند. مادرم را در حالی دیدم که داشت اشک میریخت، فهمیدم اشک شوق است؛ شوق به خدا و رسولش. پدرم نیز با تمام وجود خوشحال شد. هر دو گفتند که نباید چنین سعادتی را از دست بدهم. دلم میخواست کفِ پایشان را ببوسم و اوج سپاسگزاریام را نثارشان کنم. این موافقت آنها نشانه بزرگواریشان بود و من در همان لحظه، با جان و دل از خداوند خواستم که اگر قرار است بر این سفر ثوابی دهد، نصیب پدر و مادرم کند که هیچکس مانندشان نیست. لحظهشماریام از امروز آغاز شد. هرچه به هفت شهریور نزدیکتر میشد بیقرارتر میشدم. روز موعود امشب در دل شوری دارم امشب در دل نوری دارم
ص: 109 باز امشب در اوج آسمانم باشد رازی با ستارگانم امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم از شادی پرگیرم تا رَسَم به فلک خدایا! شنیدم دعوتت را و اکنون تو را پاسخ میگویم؛ «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ ...». اعلام کرده بودند که ساعت پرواز به سرزمین وحی 10 شب است، اما با چند ساعت تأخیر به 1: 30 بامداد موکول گردید. با نزدیک شدن به سالن انتظار، بر شور و حالم افزوده میشد. اما دوری از خانواده و وطن هم تا حدی برایم سخت بود. در حال گریه وارد فرودگاه شدم. بلیت و گذرنامهام را تحویل گرفتم و کارهای گمرکیام را انجام دادم. جمعی از بدرقهکنندگان که هنوز در فرودگاه بودند، به هر یک از دوستان که می رسیدند، التماس دعا میگفتند. آیا ما شایستگی شنیدن این جملههای ملتمسانه را داریم؟ آیا آداب این میهمانی را میدانیم؟ و آیا عظمت صاحب خانهای را که رو به آن داریم باز شناختهایم؟ در حال نوشتن و توصیف لحظهها بودم که گفتند: هواپیمایی که از عربستان پرواز داشته، در حال نشستن است و من چون میدانستم چند نفر از اساتید و دانشجویان دانشگاه زرند مسافر همین هواپیما هستند، به استقبالشان رفتم. ساعتی بعد زائران بیتالله الحرام با چهرههای نورانی آمدند. با آنها دیده بوسی و احوالپرسی کردم. بغض سنگینی در گلویم نشست و ناگهان ترکید. دلم میخواست فریاد بزنم. اما نمیشد. بوی سرزمین وحی را از آنان استشمام میکردم. هر کدام که متوجه میشد راهی سفر عمره هستم، سفارش میکرد قدر لحظه لحظه آنجا را بدانم. با گریه التماس دعا میگفتند. با دیدن حال آنها، بر احساسم افزوده میشد. امشب عجب شب پرخاطرهایاست! آیا چنین شبی باز هم برایم تکرار میشود؟ هر لحظه که با خود خلوت میکنم، در اندیشهای عمیق فرو میروم که چگونه این سعادت نصیبم شد؟! اما اشکهایم اجازه نمیدهند که به نتیجه برسم ... لحظه موعود فرا رسید و با تحویل بلیت و نشان دادن مدارک سفر، بهسوی هواپیما رفتم. پلههای هواپیما را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته، وارد آن شدم. هرکس در جای خود قرار گرفت و با اعلام میهماندار کمربندهای خود را بستیم. ساعت 5/ 1 بامداد بود که هواپیما به پرواز در آمد و پس از 5/ 2 ساعت، در فرودگاه جده به زمین نشست. از پلکان هواپیما که پایین میآمدیم، باد گرم حجاز میوزید، البته با سوار شدن به اتوبوس، نسیم کولر، گرمای بیرون را مهار میکند. دیگر احساس خستگی و دلتنگی نمیکنم. دلم میخواهد تمام احساساتم را بیان کنم، اما چه کنم که نه قلمم شیوا است و نه زبانم گویا ... سوار اتوبوس که شدیم برایمان فیلم مداحی گذاشتند؛ فیلمیکه در مدینه ضبط کرده بودند. برای نخستین بار صدای شکستنِ دلم را شنیدم. خدایا! تو خود دعوتم کردی. خودت گفتهای بندگانم را نا امید نمیکنم، اکنون ندایت را لبیک گفته و آمدهام. وعده دادهای که هر کس درگرفتاری سوی من آید، به دادش میرسم. من امشب با امیدی در خانهات آمدهام. آیا صدای ضجّهام را میشنوی؟ ... پروردگارا! تو خود از دلم آگاهی و میدانی که مهمترین خواستهام چیست. میخواهم که توفیقم دهی تا تربیت شوم و آنگونه باشم که تو میخواهی ... بعد از 6 ساعت حرکت، به شهر زیباییها، شهر عشق و نور، مدینهالنبی رسیدیم. عطر پیامبر را احساس میکنم و هیچ احساس غریبی و غربت ندارم. بعد از یک شبانهروز خواب و بیداری، به هتل طیبهالسُکنی رسیدیم؛ کاملًا پیشرفته و مدرن است، با بهترین امکانات. از پنجره اتاقمان چراغهای مسجدالنبی دیده میشد، چه زیبا نور افشانی میکردند، درست مانند ناهید. ای پیامبر رحمت، از فرسنگها راه آمدهام تا هدیهای بگیرم. خیلی چیزها تمرین کرده بودم تا در محضر تو باز گویم، اما حرفهایم یادم نمیآید. لایق نیستم که با شما حرف بزنم. صبح روز بعد، برای اقامه نماز صبح به مسجدالنبی رفتیم و زمانی که در مسجد بودم، حال وصف ناپذیری داشتم، باور نمیکردم که در مسجد پیامبرم.
ص: 110 بار الها! این مکان پذیرای چه قدوم مبارکی بوده است؟ در مدینه، مهمترین چیزی که در نخستین روز توجهام را جلب کرد، اهمیت دادن به نماز جماعت بود. جمعیت مانند سیل خروشان موج میزدند و راهی مسجدالنبی میشدند. هوا آنقدر که میگفتند گرم نبود یا شاید بود و ما احساس نمیکردیم، داخل هتل و مغازهها آنقدر پیشرفته بود که بوی زمستان میآمد. وقتی که با همهجا آشنا شدیم و به قول معروف زمانی که بازار توی دستمان آمد شروع به خرید کردیم، مغازهها پر از اجناس مختلف بودند، مثلًا در فروشگاههای بزرگ مانند القمه، البدر و ... آنقدر اجناس زیبا و رنگارنگ ریخته بودند که گیج میشدیم کدام را انتخاب کنیم. از هتل چهارده طبقه که خارج میشدیم، هر کجا که نگاه میکردیم دستفروشها جار میزدند کلّ شیء 10 ریال، 5 ریال، 2 ریال و این ریالها به پول عربستان ناچیز بود. ایکاش ما ایرانیها کشور خود را قبول داشتیم و سرمایه ملی خود را با خریدن اجناس ساخت بیگانگان هدر نمیدادیم. تمام اجناس آنجا در کشور خودمان نیز هست. مدینه شهر بسیار زیبایی است. مردمش نظم و فرهنگ قابل تحسینی دارند؛ مثلًا وقتی قصد عبور از خیابان را داری، ماشینی که در حال حرکت است، به احترام عابر پیاده میایستد. رانندههایش بیاستثنا کمربند ایمنی را میبندند و این نظم و قانون توجه همه ایرانیها را جلب میکند! در گوشه گوشه این شهر پیمانکاران ساخت و ساز می کنند، اما دریغ از ذرّهای مصالح ساختمانی در خیابان، پیادهرو و در مسیر مردم! مدینه شهر خاطرههای تلخ و شیرین است و شاید تا قیام قیامت غریب! روزی مدینه، پر غرور مقدم پیامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبی جشن گرفت و روز دیگر به خاطر بیمهریها و نامهربانیهایی که در حق دخترش کردند در و دیوارش لرزید. خدایا! چه میشود که دلم برای همیشه با عطر مدینه زنده بماند. به لحظههای وداع از مدینه نزدیک میشویم. قرار است ساعت 5/ 2 روز پنجشنبه مدینه را به قصد مکه و محرم شدن در مسجد شجره ترک کنیم. لحظه وداع چه سخت است، آن هم وداع با شهر پیامبر، وداع با بقیع غریب و کوچههای بنیهاشم. کسی که بقیع را از نزدیک ندیده باشد، نمیداند که ائمه چقدر مظلوماند! نماز وداع در کنار بقیع هم حالتی خاص دارد که از بیان آن عاجزم. پیش از اذان مغرب، به مسجد شجره رسیدیم. نمیدانم چرا از لحظهای که گفتهاند باید محرم شویم، در تحیر و اضطرابم. خدایا! چه لحظههای سختی است لحظه لبیک گفتن و محرم شدن و با خدا و رسول عهد بستن. گویی انسان تولدی دیگر مییابد. آیا معرفت آن را دارم که به پیامبر وفادار بمانم؟ وقتی به اطرافم نگریستم، صحنه قیامت در نظرم مجسّم شد. همه یکدست سفید پوشیده بودند و در تکاپو. بدین ترتیب مُحرم شدیم و لبیکگویان به سوی مکه راه افتادیم؛ «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَکَ وَ الْمُلْکَ، لَا شَرِیکَ لَک لَبَّیْک». تا رسیدن به حرم امن الهی، حدود 5 ساعت راه است. باید در میان راه احکام احرام را رعایت کنیم و مواظب باشیم کارهایی را که بر محرم حرام است مرتکب نشویم. ساعت 1 بامداد بود که به حرم امن الهی (مکه مکرمه) رسیدیم. احساس آرامش و سبکی میکردم، گویی در دنیای دیگری به سر میبردم. آن شب هرچه اصرار کردیم مسؤولان کاروان نپذیرفتند که برای انجام اعمال و زیارت به حرم برویم و گفتند خستگی درکنید و هنگام نماز صبح عازم حرم میشویم. در هتل قصرالشروق، طبقه دوازدهم، که محل سکونت ماست، جای گرفتیم و تا صبح انتظار کشیدیم. قبل از اذان صبح، همه جلوی مسجدالحرام بودیم و روحانی کاروان مطالبی ارزشمند در عظمت مسجدالحرام و لحظه دیدار کعبه بیان کرد. او میگفت: هرکس برای نخستین بار کعبه را ببیند و بتواند درک کند، که در کجا و چه جایگاهی است، حتماً حاجتش روا میشود و تأکید کرد که همه قدر این لحظه را بدانند. وارد صحن مسجد شدیم، قلبم میتپید و پاهایم سست شده بود. جلوتر رفته، از بابالسلام وارد مسجد شدیم. خدایا! چه میدیدم؟ بوی بهشت به مشامم میرسید، چقدر زیبا بود. مسجدالحرام گرامیترین نقطه زمین است و به دعای ابراهیم که گفت: «رب اجعل هذا بلداً آمنا» به زیور حرم امن الهی «واذ جعلنا البیت مثابه الناس وامنا» آراسته شده است.
ص: 111 مُحرم، احرام میبندد تا مَحرم حرم یار شود. داخل شدن در حریم دوست آدابی دارد که مُحرم بر خود روا میدارد و بعضی حلالهای زندگی را بر خود حرام میکند و تصمیم میگیرد از هنگام نیت و پاسخگویی به دعوت خداوند تا پایان اعمال، گرد آنها نرود. لحظه دیدار کعبه دلها نزدیک است ... اکنون آنچه از لحظه سفر به عربستان منتظرش بودم، در برابر دیدگانم میدیدم. دیگر تاب نیاوردم و ناخودآگاه بر زمین افتاده، به سجده رفتم. دیگر از توصیف آن لحظه و آن مکان عاجزم. بدین ترتیب برای ادای وظیفه و انجام مسؤولیت به طرف خانه خدا رفتیم. نیروی عجیبی در درونم احساس میکردم با آن حالی که داشتم بعید میدانستم بتوانم حرکت کنم ولی خود صاحبخانه کمک میکند و اگر آدم هوای او را داشته باشد، هوای خویشتن را فراموش میکند ... مُحرم میشود تا مَحرم گردد و «هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند». پروردگارم! در این لحظات به یاد ماندنی دعا میکنم که ایکاش طالب دیدار یار باشم تا خانه او. حاجی به ره کعبه و ما طالب دیدار او خانه همی جوید و ما صاحبخانه بدین ترتیب اعمال عمره مفرده را انجام میدهیم، هر کدام از این اعمال هفتگانه برای خود فلسفهای جداگانه دارد که بسیار زیبا است. وقتی محرم هستی، آنچنان که قبلًا بودهای، نیستی. مُحرم، احترام این امانت را پاس میدارد. وقتی که در حالت احترام و انجام اعمالم بودم سعی میکردم در نهایت ادب و دقت وظیفهام را بهجای آورم. نمیدانم چرا وسواس عجیبی داشتم که اعمالم درست انجام شود؛ بهخصوص وقت طواف نساء بسیار دلهره داشتم. برای نماز نساء قصد تجدید وضو کردم. مسؤولیت من به پایان رسیده بود و عجیب احساس سبکی میکردم در حال گریه کردن بودم و در بارگاه عدل الهی التماس میکردم که خدایا! آیا مورد قبولت هست؟ آیا آنگونه که میخواستی توانستم انجام وظیفه کنم؟ نمیدانم که پاسخ پرسشهایم را مییابم؟ روحانیکاروان اعلام کرد که افراد جمع شوند تا برای رفع خستگی به هتل برویم. در میان و کنار راه، زمین آکنده است از اجناس دستفروشها، درست مثل مدینه. البته من با خودم عهد بسته بودم که در مکه وقت خود را صرف بازار نکنم و خوشبختانه موفق شدم. البته تنها چیزی که نیت کرده بودم در مکه بخرم، تسبیح بود. تسبیحی را که با چوب زیتون درست شده بود، به چهار ریال خریدم و به کعبه و مقام ابراهیم تبرّکش کردم و الآن که چند ماه از آن زمان میگذرد، به این باور رسیدهام که هر وقت با این تسبیح ذکر گفتهام و نیتی کردهام، بلافاصله برآورده شده و این از برکت خانه خداست. بیشتر وقتم را در حرم میگذراندم. نمازهای حرمین بهویژه مسجدالحرام در نهایت شکوه برگزار میشد. جامه کعبه، آیات پرده کعبه را با طلا نوشتهاند. هر سال یک بار آن را عوض میکنند. البته در موسم حج دامن آن را بالا میزنند، شاید برای اینکه دست افراد به آن نرسد. پرده رازهای زیادی دارد و زائران زیادی به آن میآویزند دست به دامن خدا میشوند و استغفار میکنند و راز دل میگویند. ناودان طلا، زائران برای نماز گزاردن زیر ناودان طلا هجوم میآورند، با اینکه بسیار محدود است، اما افراد بسیاری زیادی در آن جای میگیرند. زمانیکه برای نماز به آنجا رفتم، فکر نمیکردم حتی بتوانم نزدیک شوم، ولی خیلی راحت رفتم و به نیابت از افراد زیادی نماز خواندم. به لحظه وداع نزدیک میشویم و ترک کردن مکه سختتر از مدینه است؛ چرا که در مدینه با پیامبر خداحافظی کردیم. اما اینجا باید با خانه خدا، کعبه. شب داخل هتل بودیم که اعلام کردند: فردا صبح به قصد فرودگاه جده حرکت میکنیم ... سخت ترین لحظه این سفر، روز آخر بود. برای طواف وداع به مسجدالحرام رفتیم و ... پرواز به ایران، ساعت سه بعد از ظهر است. مدتی که تا پرواز مانده بود، در فرودگاه جده با دوستان، روحانی، پزشک و سایر اعضای کاروان عکس گرفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم. لحظه بازگشت به وطن فرا رسید. وارد مرز ایران که شدیم ناخودآگاه اشک امانم نداد. افسوس میخوردم که فرصتهای گرانبهایی را از دست دادم. پروردگارا! باز دعوتم کن، اگر شایستگی آن را دارم که بار دیگر به میهمانیات بیایم. خدایا! در دل، امید آمرزش و دعوت مجدد دارم.
ص: 112 ثواب روزه و حج قبول آنکس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد مدینه، شهر غمهای عالم مدینه شهر خاطرههای تلخ و شیرین است و شاید تا قیام قیامت غریب! روزی مدینه، پر غرور مقدم پیامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبی جشن گرفت و روز دیگر با به خاطر بیمهریها و نامهربانیهایی که در حق دخترش کردند در و دیوارش لرزید.