.... ....
.............. ................ ....
بگفتند مبالی که پیدا بود همان خانه قبر .... بود
تبرّا کنان روی برتافتیم بسی ................ ..... بهر او ساختیم
ص: 75
چنین گفت آن راوی خوش سخن ز جنگِ احد وادی پر محن
ز کینه بیاورد سفیانِ شوم همه پهلوانان ز هر مرز و بوم
ز بطحا برون آمدند همچو گرد به همره سپاه سلیح و نبرد
وز آن سو مدینه رسید این خبر به خدّام درگاه خیرالبشر
بفرمود تا اهل دین مبین کمر تنگ نبندند بر مشرکین
پس آنگه سپه را بیاراستند ز هجرش ظفر از جهان آفرین خواستند
برفت در احد از مدینه رسول ز هجرش به ناله برآمد بتول
همی ریخت خون جگر بر کنار بنالید با دیده اشکبار
نشت بر شتر همچو بدر تمام روان در رکابش همه خاص و عام
علی آن شهنشاه نُصرت قرین خرامان به پیشِ رسولِ امین
به فرموده خاتمِ انبیا نمودند همه خیمهه را به پا
شد از مَقْدمِ سیدالمرسلین احد آن زمان همچو خلد برین
سوی بارگه رفت خیر الأنام بفرمود بر دشتِ محنت مقام
چو آن شهریار ملایک سپاه به فرمان ایزد در آن بارگاه
به نزدیک کوه احد بنگرید وزان دامنِ دشت کوهی بدید
سپه را همه جای بر جای داد به پیش احد با سپه ایستاد
وز آن سوی سفیان بیاراست صف زنان پیش صف داشت دفها به کف
چو خورشید شهریارِ نجف حمایل یکی تیغ رایت به کف
به پهلوی او حمزه نامدار چو شیر گرسنه که جوید شکار
سر ره گرفت آنکه بر اشقیا عمِ مصطفی بود شیر خدا
ز هر سوی مرکب برانگیختند بر اعدای ملت درآویختند
ز هر سو به قصد نبی فوج فوج چو بحری که آید ز هر سو به موج
چنین گفت راوی که هند پلید ... بسی داد پند و نوید
که امروز ما را یکی مشکل است ز حمزه بسی کینهها در دل است
به چشمش نیامد سپه سر به سر که هاشم نژاد است والا گُهر
که هم نامدار است و فرخنده است نبی را بسی دل به او زنده است
کشد تیغ تیز از کمر این زمان نه سفیان بماند نه سفیانیان
ندانم سرانجام ما چون بود ز محنت دلم قطره خون بود
مگر تو بدین کین نشوی هم عنان بدین دشمنانم سراری [؟] زبان
روی تو به افسون مکر و عناد دهی خرمن عمر حمزه به باد
ز تو گر شود این هنر آشکار به راحت کنم دُرّ و گوهر نثار
تو را در جهان سرفرازی دهم ز سیم و زرت بی نیازی دهم
چو بشنید آن زنگی به گهر چو بت در برش بر زمین سود سر
پس آنکه به پا خاست آن بد کنشت به فرمان هند آن زنا کار زشت
کمر را ببست آن خطاکار تنگ همی رفت تازان به میدان جنگ
چه حمزه بدان سان به دست نبرد بکوشید هر سو چون مردان مرد
یکی شه سواری به دشت ستور گریزان سپه از برش همچو مور
درخشان رخش همچو تابنده ماه ملایک همه محوش اندر سما
گهی در یمین و گهی در یسار برآورد از آن بتپرستان دمار
چو شیری که افتد میان رمه فکندند به سفیانیان همهمه
چه دید آن زمان زنگی نابکار که از هنده بودش دل امیدوار
ص: 76
یکی خشت رخشان گرفته به کف چو رو به برون آمد از یک طرف
پس پشت سنگی نشت آن شریر چو رو به کمین کرده بر حرّه شیر
ز خود بی خبر دید شه را به جنگ بینداخت آن خشت از پشت سنگ
درید از جگرگاه او تا به ناف بغلطید از اسب بر روی خاک
دریغا از آن سید پاک دین که افتاد از زین به روی زمین
تن پاک حمزه شده غرقه خون زمین گشته از خون او لاله گون
شتابان چو ابلیس آن پُر حِیل یکی آب گون تیغش اندر بغل
گرفت خنجر آب گون از میان به زاری فتادند سماواتیان
چو بر آن سیه روی چشمش فتاد برآورد یکی آه سرد از نهاد
دم رفتن آن شاهِ والا گُهر بدان دست و خنجر فتادش نظر
ز دیده همی راند خونابِ زرد لبی پر ز افغان دلی پر ز درد
چو شمر ستم پیشه آن دل سیاه بزد تیغ کین بر جگرگاه شاه
دریغا از آن سرور پاک دین فُتاده رخ لال گون بر زمین
نه یاری که گیرد سرش در کنار نه کس واقف از حال آن شهریار
چو گل پهلوی پاک حمزه درید جگر بندش از سینه بیرون کشید
لبِ تشنه، تن خسته و ناتوان ز پهلوی چاکش شده خون روان
به زاری بغلطید بر روی خاک خرامید روحش به فردوس پاک
فرو ریختند قدسیان از فلک همه نوحه گر از سما تا سمک
همه انبیا دست محنت به سر برآورده افغان ز جان بوالبشر
دریغا از آن شاه نیکو نهاد که آن سان به خاک سیه جان بداد
پس آن گاه وحشی برفت همچو باد جگر را به هند جگرخواره داد
ز شادی گرفت آن زن بدگمان کشیدش به دندان چو درندگان
جگر در دهانش شده چون حجر فرو ماند از او آن زد بد سیر
ندید آن زمان چاره در خوردنش ز کینه بیاویخت در گردنش
به وحشی بسی آفرین کرد یاد همه زیور خود بر او نهاد
در آن سوی تنها شه انس جان ز هر سو به گردش سپاه گران
کشیدند سفیانیان تیغ کین به روی نبی سرورِ پاک دین
ز هر سو به قصد نبی فوج فوج چو بحری که آید ز هر سو به موج
بدن ها ز تیغ ستم چاک چاک همه غرقه در خون فتاده به خاک
همه پاک دینان فشردند پای بدادند جان را به راه خدای
روان شد روانشان به باغ بهشت بر لاله حور غلمان کشت [؟]
نمودند جهاد و گرفتن جنان به فردوش اعلا شدند شادمان
عمر با ابابکر تازان به راه گریزان برفتند از رزم گاه
مخالف نهادند رو بر فرار ستاده نبی در صف کارزار
همه کینه جوی و همه خود پرست به آزار او برگشادند دست
میان سپه شهریار نجف ز تیغش روان جوی خون هر طرف
علی یک تن و بت پرستان هزار گرفته به کف جان برای نثار
در آن دم ز درگاه جان آفرین ملایک به امداد سالار دین
ز بی طاقتی اذن درخواستند همه تن پی رزم آراستند
و ز آن سو مدینه رسید این خبر شهید جفا گشته خیرالبشر
شده خون از این غم دلِ مرد و زن فتاده از این غصّه آتش به تن
قیامت در آن روز شد آشکار ز خیرالنسا رفت صبر و قرار
ص: 77
به چادر پیچیده سر تا به پا روان شد سوی سرور انبیا
صفیه به همراه خود برگرفت به زاری همی ناله از سر گرفت
به همراه چندی دگر از زنان چو انجم به دور مه آسمان
برفتند یکسر پراکنده مو نهادند به دشت احد جمله رو
یکی پهن دشتی که بر طرف آن بیفروخت چون لاله در بوستان
پراکنده بودند اصحاب دین فتاده تن حمزه بر دشت کین
صفیه چو دید آن شه جان نثار به چشمش چو شب روز گردید تار
روان شد سوی رزمگه دردناک چو سروی بدیدش فتاده به خاک