سفرنامه حج مشتری طوسی‌

نوع مقاله : تاریخ و رجال

نویسنده

موضوعات


نجم الشعرا، نامش محمد ابراهیم، لقبش ضیاءالدین، تخلصش مشتری، مسقط رأسش مشهد مقدس حضرت رضا- علیه آلاف التحیه و الثنا- پدرش از خاک شیراز جنت طراز، از طرف مادر به چهار واسطه منتهی می‌شود به میرزا طاهر وحید، وزیر شاه طهماسب صفوی.
این مطلب نخستین عبارتی است که در آغاز نسخه خطی شماره 13307 کتابخانه مجلس که دیوان مشتری طوسی است، آمده است.
در همان مقدمه، شرحی از چگونگی زندگی ادبی وی و محبوبیتش نزد امیران و بزرگان آورده و از سفرها و اقامتهای طولانیاش در عتبات و نیز سفر حج او یاد کرده است:
«... به طرف اصفهان و فارس با اهل حاج روانه شد. شرح سفر خود را حجازیه و عراقیه، نیکو نوشته. بعد از رسیدن به مقامات عالیه و طواف بیت الله و بیت الرسول، از راه نجد به نجف اشرف و عتبات عالیات مشرف گردید. مدت یک سال پس از حج در عراق عرب به سر برد. آنگاه به دارالخلافه بازگشت.»
آنچه در این نسخه از سفرنامه حج او میشناسیم اشعاری است که ارائه خواهد شد. این اشعار به طور عمده در باره سفر به مکه و نیز گزارش عراق و بازگشت به ایران تا تهران است. اما مع الأسف در باره خود مکه و مدینه، اشعار بایستهای ندارد. به علاوه گرایش او به سرودن هجویات، سبب شده است تا اشعار نازیبای فراوانی در این بین بسراید. این اشعار، همگی حذف گردید. سفرنامه حج وی از دیوان خطی مذکور در برگ 60- 82 آمده است.
در دیوان شمس الشعرا، میرزا محمد علیخان سروشکه با نام شمس المناقب (مناقب معصومین) چاپ شده، شش صفحه مطلبی با عنوان «مختصری از سفرنامه در تحمید پروردار به توفیق یافتن حاجی مشتری به مکه معظمه» درج شده که دو بیت آنچه در اشعاری که در اینجا نیز آمده وجود دارد اما بقیه آن در متن موجود در نسخه خطی نیست. آن متن را در ادامه خواهیم آورد. این متن در سال 1300 ق. در تهران به صورت سنگی چاپ شده است.
سفری که مشتری طوسی به حج رفته، سال 1297 ق. بوده است. این همان سالی است که بسیاری از شاهزادگان قاجاری؛ از جمله حسام السلطنه (م 1300) و دختر فرهاد میرزا به حج رفته بودند. مشتری در همین اشعار شرحی از رسیدن حسام السلطنه به جده دارد.
[آغاز سفر]
نیمه شعبان مه از توفیق بی پایان رب سوی مکّه بار بستم بی غم و رنج و تعب
آمدم از ری به قم وز قم به شهر اصفهان ز اصفهان تا فارس جفت شادی و عیش و طرب
چون بدیدم شهر شیراز و هوای دلکشش همچو جان شد جسم من زآن آب و خاک بوالعجب
کرد بخششها به من فرمانروای مملکت

ص: 65
عمّ شاهنشاه عالم، خسرو خسرو نسب آفتاب معدلت فرهاد شه کزدانش است
هم خداوند کمال و هم خداوند ادب مؤتمن در ملّت است و معتمد بر دولت است
بر لقب نازند خلق امّا بدو نازد لقب تا سه هفته بودم ازخوان و نواش ریزهخوار
خاصه اندر نزد فرزند گرامش روز و شب نامور شهزاده والاگهر عبدالعلی
آن که در فضل و هنر ز امثال باشد منتخب دانش و علم کمالات و بزرگی و خرد
با زبان طبع او هستند هر یک منتسب نیکبخت و کامرانست آن بلند اختر پدر
کز عنایات الهی آن چنان دارد پسر هفته چارم از آن شهزاده والا همم
اذن بگرفتم شتابیدم برون از ملک جم سوی بندر روی کردم با هزاران درد داغ
بسته دل بر لطف و توفیق خدای ذو النّعم کوهساری سخت و راهی صعب پیش آمد مرا
کز فراز و از نشیبش دیدمی رنج و الم دشت ارژن با گدار پیرزن دیدم به راه
طی نمودم در ره دختر هزاران پیچ و خم آه از راه ملود آن درّه مردم شکار
کآسمان گفتی زمین گردیده در زیر قدم سهمناک و پر خطر راهی که غول و دیو اگر
می‌گذشتندی از آنجا هر دو میکردند رَم راست گویم هفت خوان رستم و اسپندیار
اندرین بیدادگر ره بوده بی لا و نعم گَه ز بیم جان پیاده می شدم گاهی سوار
خستگی تا رفع گردد می نشستم دمبدم لاتکونوا بالغیه الّا بشّق الانفس
مر مرا آمد به یاد و از دلم بزدود غم چون رسیدم، بار اندر بندر آوردم فرود
مرزبانش شد زمن آگاه در روز ورود
در دیدن حاکم بوشهر را
روز دیگر رفتم اندر قصر آن میر زمن کردمش دیدار و برخورد نکو کرد او به من
مردمی کرد آنچه اندر خورد اهل دانش است خاطرم را شاد کرد آن منبع فضل و فطن
چون به جای آورد رسم مردمی از روی مهر
ص: 66
گفت با من ای به هر فنّی خداوند سخن کشتی حاجی ملک تجّار از دیگر جهاز
زودتر افتد به راه امسال بی رنج و محن اندر آن کشتی تو را باید معین کرد جای
زآنکه از عمّ شه آوردی رقم ای مؤتمن گفتمش فرمان ترا باشد همان کن کت سزاست
شد رُخَش سرخ از حیا ماننده گل در چمن سوی ایوان ملک با یک تن از خاصان خویش
کرد راهی مر مرا رفتم به عون ذوالمنن محفلی دیدم نوآیین، آن ملک در صُفّه‌اش
بر نشسته همچو جوکی‌ها به صدر انجمن در میان هر دو پا ... غرش گفتی مگر
داده جا دو هندوانه در ازار خویشتن گاه تازی، گاه هندی، گه زبان بوشری
بود با مردم به صحبت آن گدای سامری
در نکوهش حاجی بابا صاحب
بس که فربه بود و سنگین ... آن فرتوت چون که بنشستم تواضع کرد بهرم نیم خیز
خواست آنگه قهوه و غلیان و گفت از راه مهر فرّخت باد این سفر کردن به بطحا و حجیز [حجاز]
گفتمش من مشتری هستم هلا هشیار باش از چنین سودا که با من میکنی ای بی‌تمیز
دادم او را بدره زر چتّیام این گونه داد تا دهد در سطحه جایم ناخدا اندر جهیز
شد دلم خورسند از حاجی ملک بی انتها آمدم بیرون ز کاخش وز طرب در جست و خیز
بر لب دریا شتابیدم بدیدم حاجیان هریکی با دیگری در جنگ و آهنگ ستیز
تا که اندر نول کشتی سیم و زر کمتر دهند چتّی از جای دگر گیرند مردان عزیز
من تماشا کرده ایشان را سوی ایوان خویش روی آوردم نگشتم داخل آن رستخیز
یک تن از تجّار بوشهری به راهم دید گفت ای که باشد خامه‌ات برنامه هر دم مُشکبیز
حاج بابا صاحب غُر پیرکفتار عبوس عامل داور ساسان است هم کیش مجوس
وله ایضاً
کشتی من از جهاز اوست خیلی بهترا سیم و زر کمتر بده در کشتی من اندرا
ص: 67
گفتمش قسمت چنین بوده است بد یا آن که خوب کی توان پیچید سر از حکم‌های داورا
تا سه هفته بودم اندر بندر بوشر مقیم تا چه پیش آرد پس از این دور چرخ اخضرا
مژده عبدالله کافر دمبدم میدادیام زودتر کشتی تو خواهد فکندن لنگرا
کشتی حاجی ملک آمد چو بعد از پنج روز درتماشا رفتم و دیدم هجوم محشرا
حاجی بغداد و بصره سطحه را بگرفته‌اند غیر خن خالی نمانده هیچ جای دیگرا
خن مگو یک گلخنی دیدم کثیف و ناپسند در حقیقت بر مثال قعرگور کافرا
ناگزیر احمال و اثقال سفر زآنچه بود بردم از بندر به کشتی با دلی غم پرورا
ناخدا را چون سفارش نامه حاجی ملک من نشان دادم بگفت آن ظالم بد اخترا
در نشستن کشتی و دل بستن به فضل الهی
عاقبت گردید چون در کنج خن مأوای من برگذشت از اوج گردون آه و واویلای من
ریختم چندان سرشک از دیده بر رخسار خویش کآب دریا سرخ شد از جزع مرجان رای من
چار فرسخ راه طی می‌کرد هر ساعت جهاز برق واماندی ازو هر لحظه گفتم وای من
روز دیگر ناخدا در لِنگه شد لنگر فکن گفتم امروزم چنین شد وای بر فردای من
سر به زانو، مُهر بر لب، پا به دامن، لیک بود غمگسارم هر دم این طبع خوش غرّای من
بس که جمعیت بد از اعراب بحرینی به خن سست از گرما شدی هر ساعتی اعضای من
یک تن از آزادگان محتشم در آن جهاز داد بر بالای عرشه در برِ خود جای من
گاه در خن گاه اندر عرشه بودم ناگزیر تسلیت تا یافت از غم این دل شیدای من
مهربانیها به من می‌کرد آن مرد بزرگ میستردی هر دم اشک از چشم خونپالای من
روز سیم آن کپیتان دغل بیچون و چند شد قرینِ بندرِ عباس و لنگر برفکند
ص: 68
جدال حاجیان با کپیتان جهاز
چارصد بار تجارت ناخدای حقّه باز حمل کرد از بندرعباس آنگه در جهاز
کشتی از آن بارها سنگین شد و از واهمه اشتلم کردیم با آن طامع نیرنگ ساز
جنگ اهل حاج با خدّام کشتی در گرفت تا رسانیدند آن هنگامه را بر مشت و گاز
ناخدا مغلوب شد افکند کشتی را به راه شکر بنمودیم بر پروردگار بی نیاز
ماند مسقط واپس و آن گه گذشتیم از عدن تا به روی حاجیان باب سکندر گشت باز
با سلامت چون جهاز از باب اسکندر گذشت هر یکی بردیم بر درگاه یزدانی نماز
بحر احمر وضع دیگر داشت جذر و مد موج اندرین معنی نباشد هیچ کس آگه ز راز
چون دو هفته روز را کردیم شب بر روی آب جدّه از دور آشکارا گشت با خاک حجاز
مانده یک میدان به جدّه، ناخدا لنگر فکند گاه گردیدیم پهن از شادی و گاهی دراز
آمدم از بحر بی پایان برون با طنطنه مژده دادندم رسد اینک حسام السّلطنه
در رسیدن نوّاب والا حسام السلطنه به جدّه و شرفیاب شدن حضورشان
خاطرم بشکفته شد زین مژده چون گل در بهار شکر کردم اینکه خواهم دید عّم شهریار
زآن که من مدّاح اویم او ولی نعمت مرا ز اوّل دولت که جاویدان بماند برقرار
منزلی در جدّه بهر خود گرفتم دلپذیر برفکندم اندر آنجا با هزاران شوق بار
بازگشتم بر لب دریا پی تطهیر تن خویشتن را شست و شو دادم به بحر بی‌کنار
ناگهان برخاست بانگ توپ طبل خرّمی گفتم آمد خسرو نیک اختر جم اقتدار
سوی ایوان شریف مکّه بگرفتم شتاب طرفه قصر دلکشی دیدم بزرگ و زرنگار
ناگهان احرام بسته دیدم آن شهزاده را آمد و آنجا پیاده گشت با عزّ و وقار
بر شهنشه زاده بو نصر و سلیمان میرزا چون نظر کردم مرا روشن بشد این چشم تار
سوی منزل آمدم طبعم چنین اقبال کرد تا بگیریم در بنان خویش کلک مشکبار
شکوه دریا و کشتی را چنان سازم رقم تا بندانند اهل حاج و خواجگان محتشم
ص: 69
دستورالعمل حاج در راه کعبه
حاجیا! در راه مکّه خویش را رسوا مکن دل بکن در خرج دریا روی بر دریا مکن
هست دریا را و کشتی را خطرهای بزرگ در خطر خود را میفکن آه و واویلا مکن
مرد عاقل! کی شود کشتی نشین با اختیار گر تویی عاقل، به کشتی ساعتی مأوا مکن
زر اگر دادی و اندر سطحه چتّی دادنت ای برادر، همچو من در کنج خن سکنا مکن
با دکل بشکن سر آن ناخدای نابکار غیرتی کن آشکار امروز را فردا مکن
ور ز تقدیر الهی قسمتت شد راه آب صبر کن از موج و طوفان چشم خونپالا مکن
چون ببینی منقلب دریاست از طوفان موج تکیه جز بر عون و حفظ خالق یکتا مکن
گر تورا هست استطاعت مکّه، از خشکی برو نیستی گر مستطیع اندیشه بیجا مکن
مصلحت را ای برادر آنچه گفتم در پذیر گر برفتی رنج دیدی شکوه‌ای از ما مکن
کار بند این پند را کز پند لقمان بهتر است هرکه نینوشد به عالم او زمن ابله تر است
وله ایضاً
حافظ خلق ار چه اندر خشکی و دریا خداست لیکن از دریا سفر کردن سوی کعبه خطاست
هر که از راه نجف یا شام سوی کعبه رفت او بود با استطاعت حاجی دریا گداست
وجه کشتی یک درم هم گر بود باشد گران زآن نجاستها که در هر گوشه او برملاست
ای برادر هر که باشد با نصارا همنشین طاعت او کی پسند بارگاه کبریاست
زین سبب هستند مردم جمله خواهان جهاز تا بگویندش که این حاجی ز مردان خداست
ای دریغا نیست یک تن تا که انصافی دهد یا بداند این نصیحت جمله بی ریب و ریاست
هیچ کس با غیر مذهب کی شود یار و ندیم غیر آن حاجی که در زندان کشتی مبتلاست
اغنیا را خوانده اندر خانه خود کردگار نه کسی کز عقل مسکینُ ز دولت بینواست
ص: 70
صد هزاران شکر کایزد جاه و مالم داده است بر گذشته پایگاهم اینک از اوج سماست
مشتری زین طبع دریا درّ شعر آبدار بهتر از این حاجیان آب را کن هوشیار
در نهی کردن حاج را از راه دریا به مکّه
الحذر ای اهل حاج از کشتی و از راه آب خانه تجّار او ای کاشکی گردد خراب
کی توان خفتن شبی آسوده خاطر در جهاز عاقل ایمن کی شود در منزل پر انقلاب
هست کشتی در حقیقت همچو زندان اجل بر سر دریا روان، در وی هزاران شیخ و شاب
در چنان دریای بی پایان واین زندان تنگ نه عجب باشد دل اندر اضطرار و اضطراب
هر که بی بهره است از دانش شود کشتی نشین افکند خود را ز خسّت مدّتی اندر عذاب
من به چشم خویش دیدم در جهاز از اهل حاج چند تن مردند گشتم در مُضی شان کباب
گر چه با غسل و کفن رفتند زین دار فنا کام ماهی قبرشان شد إنُه شی‌ء عُجاب
الغرض هر کس که باشد مستطیع و محتشم باید از خشکی رود حاجی شود آن بی کتاب
نه بسان جوکیان تا کم نماید خرج و برج تن دهد در رنج و در کشتی نشیند با شتاب
از ملک تجار باید مر مرا کردن گله زانکه تنگ اندر جهاز او مرا شد حوصله (1)
در شکرانه رسیدن به مقصود
الحمد که در کعبه رسیدیم نکوحال وز عون الهی به سر آمد همه اعمال
در آخر ذی الحجّه ز بطحا سوی یثرب گشتیم روان با مدد اشتر جمّال
دیدیم بسی وادی پر فتنه و رهزن وز قافله حاج ببردند بسی مال
نزدیک مدینه چو رسیدیم نمودیم صد شکر به لطف و کرم ایزد متعال
یک هفته ز طوف حرم سید لولاک بودیم شب و روز چو اوتاد و چو ابدال
وندر حرم چار امام دگر از شوق بودیم به تعظیم خمیده، بتر از دال
وآنگاه به راه جبل و دشت خوش نجد


1- در اینجا بندی مفصل در نکوهش حاج بابا صاحب که دارای تعابیر نازیبا بود حذف شد.

ص: 71
شد بی سپر آن قافله با فرّخی فال ز آن جای سپردیم بسی راه خطرناک
وز بیم عنیزه تن غمدیده به زلزال درشهر نجف با من حجاج چو گردید
یکسر برهیدند ز آشوب و ز اهوال لیکن همه را جان و تن از هیبت طاعون
گه بود پریشان وگهی خسته و محزون
در طاعون نجف اشرف است
چنان به شهر نجف کارها دگر سان بود که زندگانی دشوار و مردن آسان بود
ز دستبرد وبا وز طعنه طاعون به کوی و برزن هر خانه شور افغان بود
ز بس که مرده به تابوت و تخته می دیدم سرشکم از مژه جاری به سان باران بود
کسیکه همدم و یار و انیس بود به شب به وقت صبحدمان زیر خاک پنهان بود
چه از عرب، چه عجم، مرد و زن هزار هزار ز شهر رفته و سرگشته بیابان بود
هر آنکه ماند در آن شهر گریه بودش کار به جز طبیب و به جز قبر کن که خندان بود
چه گویم آه ز بزّاز کرد و کز چلوار اگر بدادی یک ذرع هم پشیمان بود
ز مرده شور و ز عطّار من چه شرح دهم کزین دو تن ملک الموت نیز حیران بود
نبود هیچ دعا را در آن مکان تأثیر دعا کننده توگفتی دلش چو سندان بود
به روزدوم سال از نجف به زاری و زار روان شدیم به کرب و بلا ز غم افکار
درنکوهش قرنطین است
کاش برافتد ز دهر نام قرنطین تا که نیفتد کسی به دام قرنطین
ز آنکه به دامش من افتاده و دیدم کاهش جان و تن از نظام قرنطین
محبس حجّاج هم نداشته هرگز گرمی و سردی صبح و شام قرنطین
جور جفا و تحکّم خلف آقا بأس شدید است در مقام قرنطین
می کند آن خیره سر ز راه تعصّب خون دل اندر نهار و شام قرنطین
ص: 72
ریش سفیدی به آن سیاه دلی نیست در همه خدّام و خاص و عام قرنطین
از عمر سعد یادگار بمانده است این سگ ظالم به انتظام قرنطین
من لقبش دادهام ز روی حقیقت مظهر کفر و ابوهشام قرنطین
شطّ فرات از سرشک گشت لبالب بسکه گریستیم از دوام قرنطین
واقعه کربلا هر آنکه ندیده است آید و بیند به ازدحام قرنطین
فیض افندی قرین فوز عظیم است تا که بود در کفش زمام قرنطین
از پی بگرفتن مجیدی و لیره آید وگوید منم امام قرنطین
فوز عظیمش همه گرفتن پول است از عرب و از عجم به نام قرنطین .... (1)
در صفت سامره و سرّ من رأی روشن سپیده دم چو ز خورشید شد عیان
جستم ز جای خویشتن آسوده از غمان از بهر خاک بوس شه دین امام عصر
بستم ز روی شوق کمر تنگ بر میان با چند تن مسافر و زایر به انبساط
رفتیم زی جزاینه خرسند و شادمان هم بود فصل معتدل و هم طریق امن
هم همدم موافق و هم یار مهربان اندر جزاینه برسیدیم بیگزند
کردیم شکر بار خداوند غیب دان در آن مکان به مرد امینی سپرده شد
سیم و زر و تجمّل آن طرفه کاروان من بنده را که هیچ نبود از منال و مال
جز اندکی دلم ز ستم بود در امان بشنیده بودم اینکه ز بیداد رهزنانش
بسیار کس نهاده در آن راه مال وجان خانی که بود شهره به تجّار بهر خلق
شد جایگاه و منزل هم پیر و هم جوان
وله ایضاً
به وحش الله (2)کوی و شهر حجت ثانی عشر کز فرشته بود در آن جا حشر اندر حشر
دیده بر در گوش بر فرمان همه افرشتگان


1- در اینجا 35 بیت شعر در ذم بغداد و بعقوبه بود که به دلیل نازیبایی حذف شد.
2- مخفف لا اوحش الله.

ص: 73
تا برون آید شه و در دست تیغ جان شکر بر در آن شهر بنهادم چو پای از راه شوق
دیدم افزون از بهشت او را جمال زیب و فر می بباید خلد خواند آن جای را نه سامره
ز آنکه دیدم قدسیان آنجا فزون از حدّ و مر هست در آبش صفا و حسن روی حور عین
هست از خاکش ملایک را طراز بال و پر قبّه او نور بخشاید به ماه و آفتاب
گرد ایوانش بود جبریل را کحل و بصر چون بر اهل حاج از رحمت خدای عرش را
باشد اندر روز و شب بر زایران او نظر خاک او را سوی فردوس برین روح الأمین
بهر زلف و گیسوی حوران برد شام و سحر هرکه فیروزی و نصرت خواهد از پروردگار
از منش برگوی گردد سوی صاحب بی سپر
مرخصی از حضرت صاحب (ع)
خرّم و شاد سحرگه ز حضور سه امام خواستم اذن وطن با شرف و عز تمام
نه به تن خستگی از ره نه به دل زنگ گنه نه به خاطر غم و آسیب و نه در جسم آلام
با احبّا به تن آسانی و شادی رفتیم تا جزاینه که آن مرد امین داشت مقام
آن چه اندر برِ او بود گرفتیم همه آفرین باد به آن مرد نکوکار همام
یک نیازی ز ره مهر بدادیم او را کرد تحسین که چنین است ره و رسم کرام
پس دعا گفت به یاران همگی کرد وداع ما از و خوشدل، از ما شده او شیرین کام
از جزاینه به آسودگی و خورسندی بنهادیم سوی راه عجم یکسره کام
لیکن از واهمه دزد عرب در شب تار خواب در دیده ما غمزدگان بود حرام
چه ره پر خطری بود و چه بیداد گران که ربودندی مهر از فلک آینه فام
در منزل شهروان
سپیده دم آمدیم به منزل شهروان ز خستگی تن دژم شمیده از غم دوان
ز حال خود دم مزن ز مال غافل مشو دلا چو منزل کنی به ساحت شهروان
ص: 74
هزار دزد دغل ستمگر و بد عمل در آن زمین دیدمی شده پی هم روان
ز زایران چند تن به باد دادند مال همه به هم داشتند ز جور دزد الأمان
تمام دشت آب بود از آن بماندم شگفت یکی زیاران مرا بگفت کی نکته دان
به شهروان دختریست ز خیل عثمانیان درین زمین کرده وقف ز جهل، آب روان
که هر زمانی ز راه رسند زوّار شاه به راه جاری کنند مر آب را ناگهان
که در گل افتند ولای گروه بی دست و پای روان .... ازو همی شود شادمان
بگفتم آن دخترک به دوزخش جای باد هزار لعنت برو ز کردگار جهان
در منزل قزل رباط
از شهروان به وقت سحر با هزار بیم سوی قزل رباط براندیم ای ندیم
وقت ناهار منزل ما شد قزل رباط در آن زمین شدیم به صد خوشدلی مقیم
لیکن ز شرّ مردم آنجا خبر شدیم کان فرقه راست صبح و مسا، عادت ذمیم
دزدند بی مروّت و بدخواه و نابکار خونخواره و ستمگر و خیره‌سر و لئیم
نبوَد شبی که از ستم آن بد اختران بر اوج چرخ می نرسد ناله یتیم
در دست دزدها همه دبّوسها ز قیر کز ضرب او شود دل بیچارگان دو نیم
هر یک دونده از پی زایر بسان برق از بهر مال بردن همیان زرّ و سیم
من تا سحر نخفتم و میگفتمی مدام فریاد رس به خلق تو یا ربّ و یا رحیم
این فرقه را ز قهر خود اندر حیاتشان برزن به جان شراره‌ای از آتش حجیم
در منزل خانقی [خانقین]
خانقی شُهره اگر در عرب و در عجم است عرب آنجای فزونست، عجم سخت کم است
همچو بغداد که آبادی او باد خراب شیعیان را به شب و روز ز .... ستم است
قطره آب ننوشیده کس آنجا به خوشی
ص: 75
ز آن که آمیخته خاکش همه با رنج وغم است این قدر کاوش عشار بود بر زوّار
کز بیان کردن او مرد سخندان بُکم است وای از آن نایب ایران حسن قزوینی
گر چه نزدیک خردمند وجودش عدم است نتواند بکند دفع ستم ا ز زوّار
زآن که از دولت عثمانیه‌اش بر شکم است یار با قافله ها لیک شریک است به دزد
آن دو سر قاف ندانم ز کدامین حشم است ای وزیر دول خارجه معزولش کن
مایه عزل وی از حضرت تو یک رقم است مشتری شکوه مکن، هیچ مگو، خرّم باش
که غم و شادی با شکّر و حنظل بههم است
در منزل قصر شیرین
به سوی قصر شیرینت دلا روزی گذر باید اگر از حالت فرهاد مسکینت خبر باید
ببین ایوان خسرو را شده از آه او ویران ولیکن این سخن را در دل عاقل اثر باید
به گیتی هرکه خواهد وصل چون شیرین نگارت را هَمش در خانه نقل می، هَمش در بدره زر باید
چو فرهاد آن که او را نیست بر این هر سه فیروزی طمع به گسستنش از وصل یار سیم برباید
نباید کوه‌کن گردد بباید جان کَند از غم ز سیم و زر درخت عشقبازی را ثمر باشد
دلا گر اندرین عالم بخواهی عشق ورزیدن ترا ماننده پرویز گنج بی ثمر باید
همت چون باربُد باید به مجلس مطربی زیبا هم اندر محفلت معشوق شیرین چون شکر ماند
فراوان دید فرهاد از فراق عشق شیرین، غم ز نقش طاق بستانت بپرسیدن خبر باید
غرض نبود به راه عاشقی جز خون دل خوردن بگو عاشق شود آن را که خون اندر جگر باید
در منزل سر پل
در سر پل ذهاب مکن منزل ای پسر کآنجا بیوفتد خر تو درگل ای پسر
با مردم مجرّب دانا سفر بکن شاید که تجربت بکنی حاصل ای پسر
در منزلی که هستی باز آی بیار دلی هرگز مشو به رفتن مستعجل ای پسر
ص: 76
کاندر میان ره کند ابر آن چنان نمت کآری برون، خروش و فغان از دل ای پسر
بشنو نصیحت پدر پیر خسته را تا در سفر خرد شودت کامل ای پسر
کرِا ندانم آنکه که بوده است پیش از این کانجای طاق ساخته و محفل ای پسر
باران به پای طاق چنان ریخت بر سرم کز گل بیوفتاد مرا محمل ای پسر
مانند موش آب کشیده شدم به راه گردید عقل از سر من زایل ای پسر
بالای طاق از یخ و سنگ و نسیم برف شد مشتری به مردن خود مایل ای پسر
در منزل میان طاق
لرز لرزان و به اندوه تمام به میان طاق مرا گشت مقام
آتشی کردم و چون گرم شدم بفرستاد برم ابر پیام
گفت فردا به نثار قدمت ریزم از راه کرم نقره خام
تا که شکوه نکنی از گل و لای آب را سخت کنم همچو رُخام
ریش بگرفتم و در پاسخ ابر با دو صد عجز بدادم پیغام
که به خیر تو مرا نیست امید مرسان شر به من گمشده نام
ابر از رعد چنان تیزی داد که بلرزید هوای در و بام
میغ یک سو بشد و برف استاد خوش به جنگل بنمودیم خرام
آرزو کرد دل ای کاش که بود می که نوشیدمی از وی دو سه جام
در کرند
معروف به گیتی، همه جا نامِ کرند است همسایه خورشید در و بام کرند است
با چشم دل آنجای نظر کن که ببینی تشریف هوا راست به اندام کرند است
می خوردن عشّاق به هنگام بهاران در سایه بید و گل بادام کرند است
از صبح نشابور دو صد بار نکوتر
ص: 77
در دیده ارباب خرد شام کرند است ای آن که تنت خسته شد از برف ز باران
آسودگی از رنج به حمّام کرند است کانجا بچّه دلاک خوشی دیدم و دلخواه
گفتند که این سرو گلندام کرند است زر دادم و بر کام دلم خدمت او بود
گفتا که عطایت به من انعام کرند است سر حدّ عراق عرب از بیم دلیران
چون توسن بد خوی فلک رام کرند است کرمانشه با آن همه نعمت که ببینی
آباد به اعزار و به اکرام کرند است
منزل هارون آباد
به آن منزل رسیدم من که هارون کرده آبادش ز بچوکرّ کلهرها نمی باید کنم یادش
به خاک و باد او گفتی بدی باشد که من آنجا ندیدم هیچ نیکویی نه از خاکش نه از بادش
بدانسان در فروش مال جانبازند خلق او که گویی هر یکی را بوده شیطان پیر استادش
اگر اسبی بود صد ساله سازندش چنان فربه تو گویی کز نژاد رخش رستم مادیان زادش
یکی اسبی خریدم من به از شبدیز پرویزی سوارش چون شدم دیدم بسی سست است بنیادش
چو از سنّش بپرسیدم مرا گفتند سی و چل ولی اهل نظر گفتند از هفتاد و هشتادش
یکی گفتا مرا کی مشتری! این اسب را بی شک که طوفان برون آورده نوح از شطّ بغدادش
ز یاران من آنجا یک نفر بخرید یابویی بماند از قافله واپس نمیدانم چه افتادش
میفکن اندر آنجا بار، بیغوله است ایوانش مکن آنجای گه منزل که ویران است آبادش
منزل ماهی دشت
فریاد ز ماهی دشت کانجا گِل بسیار است افتاده به گل آنجا صد قافله با بار است
گه برف و گهی باران بر فرق سر یاران ای وای بر آن کس کو بی‌موزه و دستار است
گویی تو که با خاکش بسرشته سریش و قیر از گل نتواند خواست مردی که گرانبار است
خلقش علی الّلهی هستند وازین دعوی هرکس که خردمند است ز آن طایفه بیزار است (1)


1- در اینجا چهار بیت نازیبا حذف شد.

ص: 78
از ره نرود هرگز با وسوسه شیطان اندر پی آن فرقه آن را که خدا یار است
در ورود کرمانشاه
خوشا به روز ورود بلاد کرمانشاه که بر گذشت سر مشتری ز تارک ماه
دلم ز دیدن یاران و دوستان قدیم قرین شادی و عیش آمد و رفیق رفاه
عجب دیار پراز نعمتی بود کآنجا بلای قحط و غلا هیچ گه نیافته راه
چه یک فلوس دهی بری نان خورش دگر گرسنه نگردی به مدت یک ماه
ز فرّ مقدم و از عدل حشمت الدّوله که کردگارش دارد ز حادثات نگاه
شده ولایت کرمانشهان چنان آباد که با بهشت زند بر نیاز و نعمت و جاه
مرا به نزد خود آن شاهزاده والا بخواند و برتریام داد از همه اشباه
به یک قصیده که اندر حضور او خواندم عطا نمود به این بنده اشرفی پنجاه
همیشه باد به فرماندهی و بخت بلند معین و یاور بادش همیشه عون الله
در منزل بیستون
کاشکی بیستون نبود آباد کَندی از تیشه‌اش ز بن فرهاد
گر چه سر منزل فرحناکی است از هوایش روان غمزده شاد
لیک بسیار بد گذشت به من که به صد نامه شرح نتوان داد
راست گویم به نیم شب گفتی زمهریرش سرشته‌اند به باد
دادم اندر بهای هیمه تر تا دم صبح زر و سیم زیاد
هیچ از آتشش نگشتم گرم لعن بادا بر آن خراب آباد
بامدادان چو گشت نوبت بار برکشیدم ز جان و دل فریاد
گفتم ای همرهان زمن این بیت بنیوشید و بسپرید به یاد
... رندان به سبلت خُسرو
ص: 79
.......... شیرین ........ رندان باد (1)
در منزل کنگاور
گر دزد دغل خواهی روی آر به کنگاور کان قصبه پر دزد است، شیطان به همه یاور
رو از دگری می پرس از شومی آن منزل بر این سخنان من گر نیست ترا باور
تا بر تو شود پیدا دعوی منِ شیدا از پای برندت کفش، دستارُ کلاه از سر
دزدان قوی چنگند آنجای به هر گوشه خاصه ز لرستانی وز ایل خزل یک سر
در چشم نیاید خواب از بیم در آن منزل از بس که هیاهوی است از اکبر و از اصغر
در راسته بازارش بنشسته ز هر ملّت فرقی ندهد دانا از مؤمن و از کافر
یک قصر بدیدم من از سنگ و شده ویران کاندر صفت مدحش عاجز شده دانشور
گفتند بنای او از دختر نمرود است کش پایه نهاده بود بر تارک دو پیکر
گر صدق بیان من، خواهی به عیان بینی رو کن سوی کنگاور آثار وِرا بنگر
در منزل فرسفج
زی فَرَسفَج چون ز کنگاور فرو بستیم بار دست و پای من برفت از برف و از سرما ز کار
خود تو گفتی اندر آن صحرا نسیم زمهریر هر زمان آید به رویم از یمین و از یسار
هیچ کس را دم زدن یارا از آن سرما نبود الأمان زآن باد و سردی دوستاران زینهار
تا مگر زودی به منزل زآن بیابان در رسیم همرهان را چشم همچون برف شد از انتظار
گاه گریه، گاه ناله، گاه فریاد و خروش شیخ و شاب و پیرُ برنا از صغار و از کبار
از هوا میآمدی چون آرد از غربال برف از زمین هی آب میجوشید، چون دریا کنار
مرکبان ماننده کشتی روان بر روی آب تا به منزل در رسیدیم و بیفکندیم بار
هیمه بسیار آتش کرده و گشتیم گرم بعد از آن هر یک نهاده دیگ خود بر روی بار
شام چون آماده شد خوردیم و خفتیم و سحر خواستیم از جای از بهر دوگانه کردگار


1- در اینجا هشت بیت نازیبا در باره شهر صحنه حذف گردید.

ص: 80
در منزل ننهج
ننهج ملک ملایر چو بهشت عدن است آب و خاکش به صفت راحت جانست و تن است
مردمانش همه بسرشته ز مهرند و وفا هر یک از عقل و خرد رتبت صد انجمن است
گلستانی که بود شیر علیخانش میر اندرو محفل آسایش اهل سخن است
از بر شاخ و گل و بر سر سرو سمنش بلبلان نغمه سرا فاختهاش چنگ زنست
پسرانش همه غلمان وش و حورا نسبند دل من در خم زلف همگی مرتهن است
همه طنّاز و شکر بوسه و شیرین دهنند خاصه آن مه که خجل از لب ولعلش لبن است
زلف از روی چو یکسوی کند پنداری گل به خروار بود عنبر سارا به من است
دل من شیفته هیچ نگاری نشود تا که آن شاهد شکر لب معشوق من است
دوستی من و اوی حسد جور رقیب مَثَل خسرو و شیرین و غم کوهکن است
در منزل دیزآباد
هزار داد ز سرمای راه دیز آباد درست گفتی کز زمهریر آید یاد
شدیم دور ز خاک ننهج چو یک فرسنگ تمام خلق ز سرما شدیم در فریاد
زبان به کام همه کاروانیان افسرد چنانکه رفت جواب و سؤالشان از یاد
گهی ز میغ بشد تار جامهها پر پر گهی ز صولت سردی دماغها پر باد
نعوذ بالله از آن راهِ سخت دور و دراز چنانکه فرسخ هفتش بدیده بد هفتاد
خوشا هوای بهاران و فصل تابستان که هر مسافر در کوه و دشت باشد شاد
ز سبزه بستر بالین کند بخسبد خوش به زیر سایه سرو و صنوبر و شمشاد
اگر رفیق موافق به هم رسد به سفر در آن سفر همه جا، دادِ عیش باید داد
غرض به فصل زمستان سفر سقر باشد نصیب هیچ مسلمان پا برهنه مباد
ص: 81
در منزل ساوه
چون سوی منزل ساروق سحر رو کردیم بی نگار ننهجی یاد ز یارو کردیم
برسیدیم به منزل چو گرفتیم آرام یاد معشوق شکر بوسه خوشخو کردیم
مژده دادند که آمد پسری سیم سرین سر راهش ز وفا با مژه جارو کردیم
خستگی داشت دل غمزده زآن راه دراز رفع آن خستگی از کشمش و گردو کردیم
از رعایا یکی آمد به برِ ما بنشست کاو سر پشت وی از دسته پارو کردیم
تا شبیخون نکند برسر ما لشکر غم گرد خود ز آتش می قلعه و بارو کردیم
چون بخوردیم دو سه جام از آن جوهر رز ورد دیرینه خود را همه دارو کردیم
یک برادر که به کرمانشه از ما ببرید مست گشتیم بسی یاد برارو کردیم
صبح خورشید نیاورده برون از سر کوه سوی ایوان سیاوش همگی روکردیم (1)
در منزل جهرود
خوشا هوای فرح بخش ساحت جهرود که از نسیمش خیزد شمیم عنبرو عود
به باغ و راغش بنگر دمی به دیده دل اگر بخواهی دیدار جنّت موعود
ز شاخ سرو گلش هر شبی به گوش آید خروش و ناله بلبل چو نغمه داود
تمام مردم آن قریه سبط پیغمبر حبیب بار خداوند احمد و محمود
خدای را غرض او بود ز آفرینش خلق که باغبان را میوه است از شجر مقصود
چو گشت منزلم آن قریه بهشت مثال ز بهر تهنیتم بخت گفت عزّ ورود
به خانه خواهی این بنده یکتن از سادات کمر به بست و بکرد آنچه خواستم موجود
ز روی مهر و محبت چو بود خدمت او ازو فراوان گردید خاطرم خوشنود
اگر بخواهی در آن زمین تن آسایی سراغ خانه او کن دمی چو در جهرود
در صفت قم است


1- در اینجا نه بیت نازیبا در باره سیاوشان حذف گردید.

ص: 82
ای حرم کبریا حریم تو در قم چرخ نگفته است با مقیم درت قم
زیر پی زایر تو خار نماید نرم چو استبرق و لطیف چو قاقم
نخله مریم چو چوب خوابگهت نیست شاخه طوبی کجا و شاخه هیزم
شیعت جدّ تو چون سلام تو گویند جدّ تو شان گوید السلام علیکم
زایر از درگه تو بازگراید ورداً فی جیبه والسا فی الکم (؟)
عیسی در مهد بهر پاکی مریم کردگر از قدرت خدای تکلّم
نیز ترا ور نبی ستوده به پاکی یزدان در آیت لیذهب عنکم
چون تو به نزهتگه بهشت خرامی حوّا جستن نیارد از تو تقدم
حوران از یکدگر شکر بربایند چون تو کنی در بهشت عدن تبسم
در منزل پل دلّاک
چون رسیدیم در پل دلّاک بشدیم از فراق قم غمناک
80 مسألت در زیارتش کردم تا نماید نصیب ایزد پاک
به یکی حجره آمدیم فرود تخت کردیم نشاءه تریاک
آنگه از سیم تلگراف سخن گفتم آنجای با مه افلاک
گفت ماه فلک به پاسخ من مشتری ای سخنور چالاک
حال نزدیک ری رسیدستی نامهای کن روان به پاکت دلاک
ناگهان بانگ الرحیل به گوش آمد از قافله به ناله راک
زود جستم ز جای و توشه راه چست بستم ز مهر بر فتراک
شربه آب من شکست آنجا تشنگی شد نصیب این بیباک
ص: 83
در منزل حوض سلطان
مرا حوض سلطان چو آید مقام کشیدم ز آب خنک انتقام
بخواندم یک اخلاص با فاتحه به خورسندی روح صدر کرام
که آنجا یکی برکه دلپذیر ازو یادگار است بر خاص و عام
چنان تشنه گشتم به راه کویر که خشکیده آمد زبانم به کام
مباد ای گروه مسافر نهید در آن راه بی شربه آب کام
که تفّ هوا تابش آفتاب کند بر شما زندگانی حرام
فروشد درین راه بهرام گور میان کویر و ازو ماند نام
کنم شکر یزدان که رنج سفر به پایان رسید و شد اقبال رام
خوشا حال آنان که در راحتند همه در حضر صبحدم تا به شام
در منزل کناره کر
کناره کر مرا گشت چون مقرّ جلال بیامدند همه دوستان به استقبال
به تندرستی من تحفهها بیاوردند ز نقل و قند و لباس و ز نعمت وز مال
یکی بخنده فرو ریخت تُنگهای شکر یکی ز گریه بیفشاند عقدهای لئال
یکی بگفت که ای کاسته تن از محنت به بحرو بر بگو بر تو چون گذشت احوال
جواب دادم ایزد بود گواه رهی که پیش دیده من بودهاید در همه حال
چو مکّه و چو مدینه چه کربلا چه نجف دعا نمودمتان بِالغُدُوّ و الآصال
اگر چه دیدم و بردم ملال و رنج زیاد ولی خیال شما بود رفع رنج و ملال
به وقت سعی و طواف و به مشعر و عرفات سؤال من همه این بود ز ایزد متعال
که دوستان مرا ای خدا چنین توفیق بده به دوستی و حرمت محمد و آل
در صفت حضرت عبدالعظیم (ع)
ای همایون بارگاه خسرو عالی نسب با هوای باغ خلدی با شکوه عرش رب
ص: 84
خوابگاه آن درخشان اختری کز نور او روشن و تابنده باشد مهر و مه در روز و شب
زاده زهرا و حیدر حضرت عبد العظیم خسرو ملک عجم شاهنشه دین عرب
زائران را در حریمت از ره معنی طواف چون طواف قدسیان باشد به گردش عزّ رب
فرش درگاه تو را روح الأمین گسترده پر کز غبارش زیب تاج خسروانی شد عجب
ای خدیو خطّه امکان که باشد حبّ تو کامرانی را اساس، رستگاری را سبب
این خبر قول امام است این که طوف مرقدت هست چون طوف حریم پادشاه تشنه لب
هرکه را از معصیت تاریک گردد چشم دل گردد از این خاک درگاه تو بینایی طلب
از تولّای تو خواهم ایزد اندر روز حشر مشتری را سر به تن از مغفرت پوشد سلب
ورود طهران است
این نه طهران و نه آن شهر که دیدم پیرار چون ز بهر سفر مکّه فرو بستم بار
رفتم و سیر جهان کردم و برگردیدم بینم اکنون که به این خلق دگر گون شده کار
پسران جمله بزک کرده به مانند عروس که ز آرایش مشاطه شود طرفه نگار
جامهها در بر هر ساده نه اطریش و پردیس خاصه با ....... فروجسته برون از شلوار
بسته اندی همه قدّاره خرامان با ناز از چپ و راست درین زیر سپهر غدّار
خوبرویان فرنگی همه با همسر خویش دست بر دست به هر برزنُ کوی بازار
بهتر از لندن و پاریس شده دارالملک از دلارایی و از خوبی سرباز و سوار
هر خیابان چو گلستان ارم خرّم و سبز ز گل و سنبل و ریحان و فراوان اشجار
قهوه خانه، بسی از هر طرفی ساختهاند نه یکی نه ده و نه صد که فزونتر ز هزار
ای بسا کوزه نارنج و ترنج و گل یاس به لب برکه هر قهوه نهاده به قطار ....
سر هر راهگذر محتسب استاده پولیس گفت منت آمده بر جمله ایشان سالار
عیسوی گشته تو گویی همه مردم ری
ص: 85
نام از اسلام نمانده به صغار و به کبار فرقه سیم سرین یاور و سرهنگ شده
به میان بسته بمانند کشیشان زنار همگی را به سر دوش علامات نشان
بافته از زر و خطّی به میان مسطروار آن یکی گوید هستم ز نظام کُرنِل
این دگرگوید اطریشم از تاج تبار همچو من از پی شان ساده پرستان فقیر
به گروگان همه را دست و ز غم خ ... فشار چند وچون همگی از عشرات است و مآت
نرخ آن حلقه که بودی دو هزار و سه هزار من دلخسته که برگشتهام از این ره دور
چه کنم آنکه نباشد به کفم یک دینار باید از بهر چنین کار روم گیرم زر
از ملکزاده نیک اختر پاکیزه شعار
سفرنامه منظوم حج مختصرمختصری از سفرنامه در تحمید پروردگار به توفیق یافتن حاجی مشتری به مکه معظمه
ای نام تو با هزار اعزاز بر نامه کائنات آغاز
گردنده بحمد تو زبانهاست زنده به سپاس تو روانهاست
هر ذرّه ز ماه تا به ماهی دارند به وحدتت گواهی
پاکی و منزّهی ز هر عیب دانای رموز عالم غیب
بیرون صفتت ز چند و چون است اندیشه ز دانشش [کذا] زبون است
من بنده به صد هزار تقصیر حمد تو کند چگونه تقریر
آن به که به عجز خود بکوشم تا خلعت مغفرت بپوشم
در مصمم شدن به سفر حج
ای چاره درد خسته بالان فریاد رس فسرده حالان
آن را که شکسته باشدش دل آنجا بودت مقام و منزل
ص: 86
چون هست من خطاکار دارم دلکی شکسته هموار
خواهم ز تو ای خدای ذو المن اصلاح پذیرد این دل من
بر سر بودم هوای کویت پایی که قدم نهم به سویت
چون از زر و سیم و از بضاعت بر بنده تو دادی استطاعت
باید که به عزّ و کامرانی در خانه خود مرا بخوانی
تا درنگرم طواف ابرار اندر حرم تو ای جهاندار
در سپاس و شکر پروردگار از سلامت رسیدن به جده
ای نام مقدّست دمادم آسایش جان خلق عالم
از فضل تو ای مهیمن پاک بگذشت سرم ز اوج افلاک
توفیق رفیق و یار من شد عون تو نگاهدار من شد
گز صدمه برّ و دشت و کوهسار وز لطمه موج و بحر خونخوار
ایمن شده و به جده خرسند من باز فکندم ای خداوند
یا رب برسان مرا ز اکرام در سعدیه از برای احرام
که احرام ببندم و به تشویر [خجالت، ریاضت] از بر فکنم لباس تقصیر
در شکرانه رسیدن به سعدیه و مُحرم شدن
الحمد از ره ارادات در سعدیه یافتم سعادت
از فال خوش و دل منوّر با مشتری فلک زدم برّ
آن دم که ز شوق بستم احرام گشتند فرشتگان مرا رام
دادند به صف خویش راهم وز نامه سترده شد گناهم
لبیک زنان و حمد گویان با حاج شدم به کعبه پویان
اندر شب تار دیده من
ص: 87
گردید ز خاک مکه روشن در اوّل بامداد هنگام
در برزن و کوی او زدم گام از باب سلام شاد و خرّم
رفتم سوی خانه معظم از شوق گهر به مژه سفتم
با کعبه به صد نیاز گفتم
خطاب در ستایش حرم کعبه است
ای خانه معجز و کرامات با قدر جلیلی از مقامات
بگذشته ز عرش پایه توست جنات به زیر سایه توست
ارکان تو هست و بوده هر دم مسجود چهار رکن عالم
آید حجرت به دیده از دور مانند سواد دیده حور
تابد روی آیتِ الهی تو آب حیات از سیاهی
هر رشحه ز زمزم تو خوشتر ای کعبه ز سلسبیل و کوثر
من بنده چه گویم از صفاتت وز رفعت و جاه و این ثباتت
بهر شرف ای سرای دادار گردید تو را خلیل معمار
تا در تو چنان که گوهر است کان آید به وجود شیر یزدان
صهر نبی و ولی مطلق در هر دو سرا خلیفه حق
بر دوش رسول پای بنهاد در بت شکنی بداد او داد
گر تیغ دو پیکرش نبودی کس لفظ شهادت کی شنودی
مقصود خدا ز خلق عالم او باشد و آل او مسلّم
در شکرانه به جا آوردن عمره و حج و دعا شاه
ای پاک و بزرگ کردگارم من شکر تو را چسان گذارم
کز عمره و حج چوفتم کام اندر دو جهان شدم نکونام
ص: 88
با آن که ز جرم شرمسارم امید قبولی از تو دارم
بپذیر طواف من بهر آن خاصه ز برای شاه ایران
سلطان سریر عزّ تمکین خورشید ملوک ناصرالدین
پیروزی و کامکاریش ده صد قرن تو شهریاریش ده
به شکرانه اتمام حج و شرفیابی مدینه طیبه و رسیدن به نجف اشرف:
الحمد که از موهبت قادر متعال در کعبه به خوبی به سر آمد همه اعمال
در آخر ذی حجه ز بطحا سوی یثرب مانند افرشته گشودیم پر و بال
دیدیم بسی وادی پر فتنه و رهزن وز قافله حاج تلف گشت بسی مال
در شهر مدینه چو رسیدیم برآمد ما را همه زان تربت طیب همه آمال
یک هفته ز طوف حرم سید لولاک بودیم شب و روز چو اوتاد و چو ابدال
وانگه به بقیع از حرم پاک ائمه بشکفته دلی بود مرا در همه احوال
آن گاه به راه جبل و دشت خوش نجد شد پی سپر آن قافله با فرخی فال
سه ماه سپردیم بسی دشت خطرناک از بیم عنیزه تن وجان در غم و زلزال
در خاک نجف چون برسیدیم تن آسان یک سر برهیدیم ز آشوب و ز اهوال
هرکه بگذارد قدم ای دل به صحرای نجف روز محشر ایمن است از ناله و آه و اسف
شکر یزدان را که بعد از حج مرا توفیق داد تا کشم در دیده خاک درگه شاه نجف
صهر پیغمبر امیرالمؤمنین حیدر که هست باعث ایجاد عالم مایه برّ و لطَف
تا ز طاق کعبه سازد سرنگون اصنام را بر نهاد او پای بر کتف پیمبر از شرف
لوحش الله [مخفف: لا اوحش الله] بارگاه او که عرش کبریا
بر فراز قبهاش اندر طواف است از شعف تا قبار درگهش رویند بهر افتخار
صد هزار افرشته اندر آستانش بسته صف ای که هستی غرق دریای معاصی و گناه
ص: 89
روی بر درگاه حیدر کن ز دوزخ لاتخف در حریم او ز سر باید قدم سازند خلق
تا نگردد در جهان عمر گرامی‌شان تلف هست جای منکرانش جمله در قعر جحیم
در جنان جای محب اوست در اعلی غرف
این منقبت در حرم مطهر مولای متقیان، هنگام تحویل حمل و عید روز عرض شد
تبارک الله از این بارگاه عرش مثال که جبرئیل امین است حاجبش مه و سال
به عرش دادم از آن روی نسبتش که مدام به این حریم بود روی ایزد متعال
دگر بهشت برین خانمش عجب نبود که از بهشت فزون باشدش بها و جمال
بهشت شاید اگر مر مرا سپاس آرد چو گفتم این حرم او را بود نظیر و همال