دلهای آماده هدایت را برای پذیرش دعوت، به سوی او سوق میدادند.
اینها در موسم حج یا غیر موسم حج به مکه آمده بودند، تا با قریش پیمانی ببندند و به کمک آنها خود را در برابر رقیب؛ یعنی خزرج تقویت کنند. اما پیامبر به سراغ آنها رفت و فرمود: شما را به بهتر از هم پیمانی با قریش دعوت میکنم. من فرستاده خدایم.
او مرا فرستاده که بندگانش را به یکتا پرستی دعوت کنم. او بر من قرآن نازل کرده، سپس قرآن را تلاوت کرد. نوجوانی به نام ایاس بن معاذ، رو به قوم خود کرد و گفت: به خدا آنچه او میگوید، بهتر از پیمان با قریش است. اما مردی به نام انسبنرافع، بر صورت این جوان خاک ریخت و او را ساکت کرد. میگویند: زبان این جوان به هنگام مرگ، به ذکر و ورد مشغول بود و معلوم میشود در همان جلسه مسلمان شده است.
اینها و نمونههای فراوان دیگر، رهآورد تلاشهای تبلیغاتی پیامبر بزرگ اسلام است. او از اجتماعات مکه بهره میگرفت و سروش غیب را به واسطه یا بلاواسطه به گوش مردم میرسانید.
اگر پیامبر اکرم از مکه دور میشد و خود را در نقطهای که از گزند سردمداران قریش مصون باشد، مخفی میکرد، هرگز نمیتوانست از موقعیتهای والای شهر مکه برای تبلیغ دین مبین اسلام، بهرهبرداری کند و هرگز توفیق اینکه بتواند پس از 13 سال تبلیغ مستمر، در شهر یثرب سنگر بگیرد و پایگاهی مستحکم در برابر مشرکین به وجود آورد، پیدا نمیکرد.
برای رهبر بزرگ اسلام هیچگاه این امکان وجود نداشت که تمام مناطق شبه جزیره را زیر پا گذارد و پیام خود را به گوش مردم برساند، چنانکه در آن شرایط سخت، این امکان هم برای او وجود نداشت که مبلغینی به اطراف و اکناف گسیل کند و به وسیله آنها بعثت الهی خود را به آنها ابلاغ نماید.
بنابراین، بهترین راه، برای تبلیغ رسالت الهی و آسمانی توقف در مکه و تحمل سختیها و بهرهگیری از حضور تودههای مردم در موسم حج در مکه و منی و دیگر مواقف بود.
گذشته از موسم حج نیز رفت و آمد مردم به مکه همواره استمرار داشت؛ زیرا در اوقات دیگر نیز مردم برای زیارت خانه خدا و انجام عمره به مکه میآمدند و هرگز ارتباط مردم با این شهر قطع نمیشد. از اینرو تماس با مردم و تبلیغ و دعوت به آسانی صورت میگرفت.
او وارد مکه شده و دیر یا زود، در این شهر با پیام آسمانی رهبر بزرگ اسلام آشنا میشود. اما سردمداران قریش نیز بیم آن دارند که اگر او با تعالیم رهبر بزرگ اسلام آشنا شود، شیفته او گردد و به جمع یاران و دلباختگان او بپیوندد. به خصوص که او مردی شریف و شاعری توانا و انسانی خردمند بود و پیروی او از رهبر بزرگ اسلام، راه را برای اشاعه اسلام از هر سو میگشود. به همین جهت، پیشاپیش به سراغ او رفتند و به او گفتند: در این شهر مردی پیدا شده که میان مردم تفرقه افکنده و کار ما را دشوار کرده است. سخنش همانند سحر است. میان پدرو فرزند، برادر و برادر و زن و شوهر جدایی میافکند. بیم آن داریم که قوم تو را هم مانند ما گرفتار کند.
با او سخن نگو و سخنی از او نشنو.
بقدری این زمزمهها و وسوسههای شیطانی را در گوش طفیل خواندند، تا او تصمیم گرفت که هیچگونه رابطهای با رهبر بزرگ اسلام نداشته باشد و حتی برای اینکه صدای او را- بطور تصادفی- هم نشنود، در گوش خود پنبه زد.
بامدادان به مسجد الحرام رفت، پیامبر مشغول نماز بود. علیرغم همه توصیهها و پنبه در گوش کردنها، کنجاو شد و برخی از سخنان پیامبر خدا را شنید و تحت تأثیر قرار گرفت.
با خود گفت: من مردی شاعر و عاقل و دانایم زشتی و زیبایی کلام را تشخیص میدهم، چرا سخن او را استماع نکنم و خود به داوری ننشینم؟!
ص: 14
من وظیفه دارم که با عقل و آگاهی خود، درباره سخنش داوری کنم. اگر خوب است، بپذیرم و اگر بداست، رد کنم.
پیامبر خدا نمازش را تمام کرد و رهسپار خانه شد، طفیل نیز او را دنبال کرد و به خانه پیامبر آمد و آنچه میان او و قریش گذشته بود، نقل کرد. آنگاه تقاضا نمود که رهبر اسلام درباره خود سخن بگوید. پیامبر خدا اسلام را بر او عرضه کرد و آیات قرآن را برایش خواند.
طفیل میگوید: به خدا هرگز سخنی بهتر از آن نشنیده بودم، از اینرو اسلام آوردم و به حق شهادت دادم.
او درمیان قوم خود نفوذ کلام داشت. از حضرتش تقاضا کرد که برایش آیتی قرار دهد، تا بتواند آنها را به اسلام فرابخواند.
این تقاضای او برآورده شد، آیت الهی او نوری بود که از پیشانی یا تازیانهاش ساطع میشد.
در نخستین لحظاتی که سفرش به پایان رسیده و به خانه خود رسیده بود، پدرش به دیدارش آمد. اما او پدر را مخاطب قرار داد و گفت: دیگر میان من و تو رابطهای نیست؛ یعنی من فردی مسلمانم و تو فردی مشرکی. آن رشته مستحکمی که میتواند دو انسان را به یکدیگر پیوند دهد، پیوند جسمی و خویشاوندی نسبی و رابطه سببی و خاک و زبان و ملیت نیست.
ای بسا دو ترک چون بیگانگانای بسا هندو و ترک همزبان
پس زبان بی زبانی خوشتر استهمدلی از همزبانی خوشتر است
آری رابطه قلبی و پیوند عقیدتی و خویشاوندی ایمانی لازم است، تا دو انسان با یکدیگر ارتباطی ناگسستنی برقرار کنند و همچون یک روح در دو بدن، به یگانگی برسند.
پدر با تعجب از فرزند پرسید: فرزندم! چرا؟! او مؤدبانه پاسخ داد: من اسلام آورده و تابع دین محمد- ص- شدهام. پدر تحت تأثیر تبلیغات بی شائبه فرزند، چنان به یقین و اطمینان رسید که گفت: فرزندم، دین من هم دین تو است. گفت: برخیز و خود را شستشوده و لباست را طاهر کن و بیا تا آنچه آموختهام، تو را تعلیم دهم. پدر، خاضعانه، تقاضای فرزند را پذیرفت و پس از شستشوی تن و جامه، نزد وی آمد و بطور رسمی به آیین اسلام درآمد.
سپس همسرش نزد او آمد. او به همسرش گفت: از من دور شو. من و تو با هم رابطه همسری نداریم. همسرش پرسید:
چرا؟! پاسخ داد: اسلام میان من و تو جدایی افکنده. من پیرو دین محمد- ص- شدهام. زن نیز به سخن همسرش اطمینان یافت و پس از شستشوی جامه و تن به اسلام گروید.
قبیله پس از دعوت پدر و همسر به اسلام و تطهیر محیط زندگی خانوادگی از لوث شرک به سراغ اعضای قبیله رفت و مانند یک مبلغ ورزیده و مخلص- که از احدی جز خداوند بیم ندارد- آنها را دعوت به اسلام کرد. اما آنها با سردی با او مواجه شدند و قلب توفنده او را آزردند. او از پای ننشست و مجدداً به مکه برگشت و شرفیاب محضر مقام رسالت شد و از دست قوم شکوه کرد. پیامبر خدا با قلبی آرام از خدا خواست که قبیله اوس را به راه راست هدایت کند. پس دستور داد که طفیل به وطن خود بازگردد و بارفق و مدارا، قوم را تبلیغ به اسلام و یکتا پرستی کند.
او برگشت و به کار دعوت و تبلیغ قوم ادامه داد و صبر و بردباری و رفق و مدارا پیشه کرد و توفیقات درخشانی به دست آورد.
سالها از پی یکدیگر سپری شدند. دوران سخت 13 ساله بعثت طی شد. با هجرت رسول خدا و یاران پر صلابتش به یثرب، دوران عظمت و قدرت و نفوذ روز افزون اسلام فرا رسید. مسلمانان تجارب ارزنده جنگی را در غزوههای بدر و احد و خندق، پشت سر گذاشته بودند و میرفتند که پرچم اسلام را در سرزمینهای دیگر- غیر از حجاز- به اهتزاز درآورند. در این هنگام، طفیل که هم از پیروزیهای درخشان مسلمانان، شاد و هم از مسلمانی جمع قابل توجهی از قبیله اوس، سرفراز بود، به محضر پیشوای بزرگ انسانها و خاتم پیامبران رسید. او را هفتاد یا هشتاد خانواده مسلمان اوسی همراهی میکردند. آن روزها جنگ خیبر در جریان بود و خورشید پیروزی اسلام بر یهود، آسمان زندگی اهل حق را روشنی بخشیده بود، طفیل و همراهانش از غنائم جنگی خیبر سهمی گرفتند و به میمنت پیروزی اسلام، شاد و مسرور شدند.
از آن پس طفیل، در جوار رهبر بزرگ اسلام، رحل اقامت افکند و مبلغی توانمند، خود را با تمام نیرو در اختیار اسلام قرار داد.
پیروزیها یکی پس از دیگری فرا میرسید سرانجام دژ مستحکم شرک- یعنی مکه- نیز تسخیر شد و کانونی که خدایش برای اهل توحید آماده کرده بود، در اختیار صاحبان اصلیش قرار گرفت.
ص: 15
روزی طفیل تقاضا کرد که رهبر بزرگ اسلام به او اجازه دهد تا او بت عمروبن حُمَمَه را بسوزاند. نام این بت «ذوالکفین» بود. پیامبر خدا او را افتخار بخشید و به مردی که بخش مهمی ازعمر پر برکت خود را در راه مبارزه با بت،- قولًا و عملًا- سپری کرده بود، اجازه داد که این مأموریت را بر عهده گیرد. هنگامی که طفیل، بت ذوالکفین را به آتش میکشید، چنین گفت:
یا ذالکفین لست من عبادکامیلاد نا اقدم من میلادکا
انّی حشوت النار فی فؤادکا
«ای بت ذوالکفین، من از بندگان تو نیستم. میلاد ما از میلاد تو جلوتر است. من در دهانت آتش ریختم.»
پس از انجام این مأموریت افتخار آمیز، به مدینه بازگشت و به اقامت خود ادامه داد، تا این که عمر درخشان و پر برکت پیامبر اکرم- ص- به سر آمد و مسلمین در ماتم و اندوه بیپایان فرو رفتند.
پس از رحلت، قبایلی از عرب ارتداد یافتند و او به همراه فرزندش عمر و که تربیت یافته دامن پدر و در مهد اسلام شجره طیبه ایمانش بارور شده بود، با آنها جنگید. اما در جریان همین جنگها شبی در خواب دید که مرغی از دهانش پرواز کرد و او در رحم زنی پنهان شد. از همراهان، هیچکس از عهده تعبیر خوابش برنیامد. اما خواب خود را چنین تعبیر کرد. آن مرغ روح من بود که به عالم بالا عروج کرد و آن زن، زمین است که جسد مرا در دل خود پنهان میکند. مطابق خوابی که دیدهام پسرم نیز گرفتاری پیدا میکند.
آن روز طفیل به شهادت رسید و پسرش به شدت مجروح شد و پس از مدتی بهبود یافت. اما اونیز سرانجام در جنگ یرموک، در راه اسلام به افتخار شهادت نائل آمد.
(1)بدین ترتیب طومار زندگی پدر و فرزند پیچیده شد. اما آنچه به یادگار ماند، مکتبی الهی بود که بنای جاودانهاش به دست معمار توانا و پرصلابتش با الهام از وحی الهی در سرزمین منی و عرفات و مکه و در مراسم حج، پی ریزی شد و از طریق زائران خانه خدا، پیامش به گوش مردم اطراف و اکناف رسید.
امروز نیز باید در مراسم حج، پیام اصیل اسلام بطور مستقیم به گوش صدها هزار مسلمانی که از اطراف جهان و از سراسر گیتی به زیارت خانه خدا میشتابند، برسد، تا آنها هنگامی که به اوطان خود مراجعت میکنند، مبلغین درجه دومی باشند که پیام را از مبلغین درجه اول دریافت کرده و به گوش سایرین برسانند.
قطعاً این کار مشکلات دارد. امروز نیز شرک و طاغوت در جهان، حضوری فعالانه دارد و به هیچوجه تبلیغ اسلام راستین برایش خوشایند و قابل تحمل نیست. متأسفانه، عوامل شرک و طاغوت در جهان اسلام، هم فعال و عهده دار اجرای مأموریتهای القا شده از سوی اربابان زورمندند. بنابراین، میکوشند که مراسم حج را به صورت کالبدی بی روح درآورند و ابعاد تبلیغی و سیاسی و اجتماعی حج را تحت الشعاع امیال شیطانی خود قرار دهند.
بطور قطع، اسلام باید از همان راهی که شروع به گسترش و بالندگی و اقتدار کرده، به سوی تعالی و عظمت پیش رود.
پیامبر اسلام، برای ابلاغ پیام خویش در سالهای اول بعثت از مراسم حج استفاده میکرد که تحریف یافته و مطابق شیوه جاهلی انجام میشد.
بعدها نیز این شیوه، توسط خود پیامبر و سایر رهبران دینی ادامه یافت. چگونه ممکن است که ما در این عصر از شیوههای بهره گیری آن بزرگوار از مراسم حج غافل بمانیم و دین خود را به اسلام ادا نکنیم؟!
باز هم ماجرای دیگری بیاوریم و این نوشتار را به همان- تا فرصتی دیگر خاتمه دهیم:
سوید بن صامت عوفی
او برای انجام حج یا عمره به مکه آمده بود. قبیلهاش او را لقب «کامل» داده بودند؛ چرا که در شجاعت و شعر و نسب و شرف، دارای کمال بود، او را در مذمّت افرادی که به دوستی تظاهر میکنندو خیانتکار و نیرنگبازند، اشعاری است که بیت زیر یکی از آنها است:
1- سیرة ابن هشام، ج 2، ص 25- 21
ص: 16
یسّرک بادیه وتحت ادیمهنمیمته غشّ تبتری عقب الّظهر
«ظاهرش تو را شاد و مسرور میکند، اما در باطنش نمامی و تزویر و خیانتی است که پشت سر، آثار خود را نمایان میسازد.»
پیامبر خدا به سراغش رفت، تا او را دعوت به اسلام کند. سوید گفت: شاید آنچه با تو است، همانند چیزی باشد که با من است. پیامبر پرسید: با تو چیست؟ گفت: کتاب حکمت لقمان. پیامبر فرمود: آن را بر من عرضه کن و او عرضه کرد.
رهبر بزرگ اسلام فرمود: سخنی نیکوست. لیکن سخن من برتر است، سخن من قرآن است. قرآن، سراسر نور و هدایت است و خداوند آن را بر من نازل کرده است.
آنگاه آیاتی از قرآن بر او تلاوت کرد و از او خواست که دست از آیین شرکت بردارد و گرایش به اسلام پیدا کند.
سوید آیات قرآن را استماع کرد و در نهایت ادب، به محضر پیامبر عرض کرد: سخنی است نیکو؛ و دیگر سخنی بر زبان نیاورد.
او از مردم یثرب بود. پس از این دیدار سرنوشت ساز و پر میمنت، در حالی که همواره آهنگ تبلیغی پیامبر بزرگ اسلام در گوش جانش طنین انداز بود و به نور و هدایت قرآن، دل و جانش فروغ و روشنی یافته بود، رهسپار دیار خود شد.
دست شوم جنایت، او را مجال زندگی نداد و اختلافات دیرینه اوس و خزرج، موجب شد که قاتلی خزرجی، شجره حیات او را قطع کند و دوران هجرت پیامبر اکرم را که برای همیشه به عداوتهای دو طایفه بزرگ یثرب خاتمه داد، مشاهده نکند. لیکن قبیله او مطمئن بودند که او به آئین اسلام، بدرود زندگی گفته و به همین جهت، دربارهاش گفتند: «قد قتل و هو مسلم»؛ «او در حالی کشته شد که مسلمان بود.»
قبل از هجرت پیامبر اکرم- ص- به یثرب، جنگی خانمان برانداز میان دو طایفه اوس و خزرج واقع شد که به جنگ «بعاث» معروف است. اما واقعه قتل سوید قبل از واقعه بعاث بود.
(1)اگر باز هم در تاریخ اسلام سیر کنیم، به نمونههای دیگری بر میخوریم و بهتر از پیش، به بعد تبلیغی حج آشنا میشویم.
1- تاریخ طبری، ج 2، ص 84- 85.