چند ساعتی از اوّل شب گذشته بود و ما در راه بودیم، به سوی خانهای که برایمان اختصاص یافته بود. الحمدللَّه خانه از حرم خیلی دور نبود. وسایلمان را گذاشته، تجدید وضو کردیم و آماده شدیم که برای طواف عمره، به مسجدالحرام برویم.
از ما خواسته شد که منتظر باشیم تا شام بخوریم، آنگاه همراه خانمهای دیگر و با کمک و همراهی بعضی از معاونان مدیر کاروان برویم، ولی مگر میشد منتظر ماند؟
همه اعضایمان به «شوق» تبدیل شده بود، و همه احساسهایمان مینالید. وعده ما با خدای هستی بود تا پیرامون کعبه طواف کنیم و «مغفرت» طلبیم و میان صفا و مروه سعی کنیم و در پی «رضوان» باشیم.
وقتی انسان در انتظار دیدار با محبوب است، پیش از تحقّق آن دیدار، هیچ چیز برایش گوارا نیست. سراسر وجودش یکپارچه شوق و انتظار میشود. آیا برای انسان، چیزی محبوبتر از لحظه آمرزش و ساعت رحمت هست؟ این بود که انتظار، برایمان دشوار بود. به خاطر چه منتظر بمانیم؟ به خاطر غذا؟!
یا این که به خاطر مراقبت همراهان از ما منتظر بمانیم؟ مگر امام صادق- ع- در وصیّت خود به زائران خانه خدا نفرموده است: «به زاد و توشهات، به همراهان وجوانی و ثروتت اعتماد مکن، مبادا همینها وبال و دشمن تو گردند، هر که ادعای «رضا» کند ولی به چیزی جز خدا تکیه کند، خداوند همان را دشمن و وبال او میسازد، تا بداند که هیچ نیرو و چارهای برای کسی نیست، مگر با نگهداری و توفیق الهی»
ص: 285
پس، چیزی نیست که ما را به انتظار کشیدن فراخواند ...
مجموعه کوچک ما به سوی خانه خدا راه افتاد. راهی که فاصله ما تا حرم الهی بود، بازاری بود به نام «سوق اللیل»، پر از اجناس و زیورهای زندگی که به سرگرمی انسان کمک میکرد. ولی ... فکر میکنی ما چیزی از اینها را میدیدیم؟ یا اصلًا ما وجود آنها را حسّ میکردیم؟ در حالی که به سوی بیتاللَّه الحرام میرفتیم و آرزوی آمرزش و امید رضوان الهی، پیش از ما میرفت ...
این یک کوچ است. این گامها کوچ انسانی است که با توبه و پشیمانی، از گناهان خود به سوی خدا میگریزد. کوچ انسانی است که به سوی خدایش شفیع میآورد. بندهای که به پروردگارش پناه میبرد.
به خانه خدا نزدیک میشدیم، و رو به سراشیبی میرفتیم، چون کعبه، در میان کوهها و ارتفاعات است. ولی ... این یک هبوط جسمی است که به عروج روح منتهی میشود.
آوای آنان که بین صفا و مروه به «سعی» مشغول بودند به گوشمان رسید، آوای کلماتی مبهم که بیشترین تأثیر و انگیزش را بر ما داشت.
آیا براستی ما در چند قدمیِ بیت اللَّه الحرام هستیم؟ آیا این پنجرههای بلند آهنی، بر مقدّسترین بقعهای که خدا آفریده و بر «خانه نخستین» اشراف دارد؟
و آیا براستی این موجود ناتوان، همراه با گناهانش، از خدا به سوی خدا گریخته و روی آورده است و بزودی در مقابل کعبه مسلمانان شرق و غرب عالم قرار خواهد گرفت؟
چه نعمتی! آدم باورش نمیشود ...
و ... این آهنگ دلنشینی که هر چه به آن نزدیکتر میشویم، کلماتش آشکارتر میشود، که میگوید:
ص: 286
«اللَّه اکبر، لا اله الّا اللَّه، الحمد للَّه، لا اله الّا اللَّه، وحده وحده، انْجَزَ وعده و نَصر عبده و غلب الأحزابَ وحده».
این کلمات، تعبیر روشنی از همه چیزهایی است که حج، با شعارها و مفاهیمش آنها را در بر دارد، توحید الهی، خضوع برای پرستش، توکّل و اطمینان به یاری پروردگار، نسبت به بندگانِ شایستهاش.
*** رو به روی کعبه ایستادیم.
از سویی که رو به روی حجر الأسود است، آنجا که مبدأ طواف است.
مطاف، پر از جمعیت بود. جز سرهایی که رو به آسمان گرفته بودند و از خدای متعال امید رحمت و آمرزش داشتند، چیزی دیده نمیشد. همه در حال دعا و نیایش.
دیدم طواف، در اوج این شلوغی دشوار است. به اطرافم نگاه میکردم، به چهرههای پیرامون خود مینگریستم، و عمق این دریای انسانی را که این چهرهها در آن توانستهاند فرو روند، بررسی میکردم.
مایه خوشبختی و آسایشم بود که میدیدم شوق آنان بر هر چیزی غلبه کرده و نیروهای شگفتی از اراده، تحمّل، ثبات و اصرار برای رسیدن به هدف به هر قیمتی که باشد، به کمک آنان آمده است.
بسم اللَّه گفتیم و کمی عقبتر از خط مقابل حجرالأسود برگشتیم تا مطمئن شویم که همه جسممان از برابر حجرالأسود میگذرد. خود را به جمع طواف کنندگان زدیم.
ابتدا احساس میکردیم که در میان این جمعیّت انبوه، رفتن مشکل نیست. همین که شروع کردیم به تکرار این کلمات و دعاها:
«اللهمّ ادخِلنی الجنَّة برحمتک و اجرنی برحمتک ...» دیگر به فکر آن تنگنا
ص: 287
و فشار در انبوه جمعیّت نبودیم.
هر دور طواف را که تمام میکردیم، برای هم میشمردیم و به گوش هم میرساندیم، تا مبادا شک و فراموشی در تعداد دورها پیش آید. شگفت نیست که انسان طواف کننده، وقتی غرق در هدفها و آرمانهایش میشود، شماره را از یاد ببرد و بچرخد و بچرخد تا آن که از مغفرت الهی خاطر جمع شود.
از این رو مواظب عدد طوافها بودیم؛ چرا که طواف، رمز چرخش انسان پیرامون هدفی است که به آن ایمان دارد و به سوی آن میکوشد و میکوچد. میچرخد و به جایی میرسد که از همانجا آغاز کرده بود. این احساس را به انسان میدهد که از خداست و به سوی او باز میگردد، خانهای است با حدود و ابعادی که خدا ترسیم کرده، پس نباید کم یا زیاد شود. چرخش او بر گرد این رمز الهی، مرزهای حرکتهای زندگیش را ترسیم میکند. همانطور که اینجا باید با قدمهایی ثابت، روی زمین و با اختیار حرکت کند، در چرخش بزرگترش در گردونه زندگی هم جز با بصیرت و بینش، نلغزد یا به عقب باز نگردد.
همچنانکه در این چرخش مقدّس، اگر بی اختیار، گامش حرکت کند باید برگردد و طواف را از همان نقطه که بی اختیار رفته، تکرار کند، در مسیر زندگی هم اگر او را از راه به در کنند و منحرف سازند، باید برگردد و راه زندگی را در محدودهای که خداتعیین کرده، از سر بگیرد. این همان «توبه» است. طواف، رمزی است که همه حرکتهای انسان را در زندگی آیندهاش، به رنگ خود در میآورد.
هفت دورمان را تمام کردیم.
پایان، در همان نقطه آغاز بود، روبروی حجرالأسود.
همانطور که در آغاز طواف، برای احتیاط چند قدم قبل از حجرالأسود شروع کردیم، در پایان طواف نیز، احتیاط کرده، چند قدم
ص: 288
جلوتر از حجرالأسود رفتیم.
از بین جمعیّت، به عقب برگشتیم. سعی میکردیم که آرام برگردیم و طواف دیگران را خراب نکنیم.
از اقیانوس جمعیّت بیرون آمدیم، در حالی که همه اعضایمان به ستایش خدای متعال گویا بود.
*** به طرف «مقام ابراهیم» رفتیم، تا در کنار یا پشت آن نماز طواف بخوانیم. دو رکعت مثل نماز صبح. فقط نیتش با آن فرق داشت. آن محدوده مبارک، پر از نماز گزاران بود. اگر لطف خدا نبود، جایی برای نماز خواندن در آنجا پیدا نمیکردیم. هر چهار نفر مراقبت میکردند تا یکی از ما نماز بخواند، مبادا در اثر فشار جمعیّت، نماز خراب شود.
از اینجا عمق اهمیّت «نماز» در زندگی انسان آشکار میشود، عبادتی که روزی پنج بار همراه انسان است، حتی در عبادت حج نیز انسان را همراهی میکند تا انسان از این پیوند استوار با آفریدگار، هرگز دور و جدا نشود.
نماز طواف، تنها دو رکعت است نه بیشتر. در مقایسه با حجم عظیم اعمال حج، کوچک است، ولی با همین در رکعت اندکش، از مهمترین ارکان حج است که باید صحیح و بانیّت خالص انجام گیرد.
این نماز، سلاحی است که نماز گزار را در خطّ دفاع از روح و جان، مسلّح میکند تا جز پیش خدا خضوع نکند و جز به او امید نبندد. و از اندیشهاش دفاع کند، تا گرفتار تیرگی و انحراف نشود و در چنگ حیرت و تردید، گرفتار نشود، مأیوس نگردد، سست نشود، سلاحی که انسان از آن بی نیاز نیست. از این رو، در طول زندگی با انسان است، تا همواره او را در دین و عقیده و اراده، استوار و نیرومند سازد.
ص: 289
نمازمان پشت مقام ابراهیم تمام شد.
میبایست برای «سعی» برویم. احساس خستگی میکردیم ولی دوباره دریافتیم که چگونه رنج، راحتی میآفریند و سختی، نیروهای سعادت را به روی انسان میگشاید، شناختیم که چگونه شرنگ، به شهد تبدیل میشود و تلخی، شیرینی میزاید.
دلهایمان میلرزید و ضربان آن تند بود. ولی احساس شوق، آن را نیرو میبخشید و شادی در آن میدوید ... گویا میخواهد همچون کبوتری پیرامون این خانه به پرواز آید یا همچون فرشتگان پاک، همچون نسیمی گوارا در آسمانش پرگشاید.
این بود که نخواستیم بنشینیم و استراحت کنیم.
با گامهای شوق، به محلّ «سعی» رفتیم.
رواقی ساخته شده از مرمر خالص، با گذرگاهی کمتر از دو متر در وسطِ «مسعی»، که در فاصلههایی، برای عبور دیگران بریدگی داشت. این دو باریکه راه، برای آن بود که چرخداران در آن مسیر، راحت سعی کنند.
مسیر سعی آزادتر از طواف بود. افراد عادی هم میتوانند به جای پیاده، با چرخ این مسیر راطی میکنند، ولی طواف بر تخت یا صندلی چرخدار، تنها برای ناتوانان یا شرایط ضروری است.
این رواق پاک، میان دو کوه صفا و مروه بود. بالای صفا قبهای قرار داشت، اما سقفِ مروه، معمولی بود. لازم بود که سعی را از صفا شروع کنیم. سعی را آغاز کردیم، همراه با نیّت و دعا. پیرامون ما صداها بلند بود. و میشنیدیم که: «انّ الصفا و المروة من شعائر اللَّه ...»
چه زیباست این گامها که در مسیر ادای شعائر الهی سیر میکند و چه حقیقت عظیمی در آن نهفته که انسان با همه وجود و احساس و اعضایش، حقیقت بندگی را لمس میکند. سعی، چیزی
ص: 290
نیست جز گام سپردن در زمینی صاف، ولی با هر گام و در هر دور، چهره «بندگی» ترسیم میگردد.
چهار بار که رفتیم و برگشتیم، برای اندکی استراحت بر بلندی صفا نشستیم و از همانجا اندیشه خود را به آفاق تاریخ گشودیم.
فکرمان به آنجا رفت که «هاجر»، مادر اسماعیل، برای یافتن آب و سیراب کردن فرزند عزیزش میرفت و بر میگشت. دلش، هم پیش آن فرزند بود، هم در اندیشه یافتن آب.
هاجر رنج بسیار کشید. ولی چون آن رنج و سختی در راه خدا و در مسیر اطاعت فرمانِ او بود، میلیونها گام، در هر مراسم حج و همه ساله، جای آن گامها گذاشته میشود.
مگر هاجر جز یک زن بود؟
آیا نمیتوان این گوشه حج را، جاودانه ساختن تلاش زن در دنیای پرستش و فداکاری شمرد؟
آیا نمیتوان از این، چنین فهمید که زن هم میتواند در میدان کار و جهاد، خطوط برجستهای ترسیم کند؟
پس از اندک استراحتی و اندیشهای، به تکمیل هفت بار سعی خود پرداختیم.
پایان هفتمین بار در مروه بود. قیچی کوچکی برای «تقصیر» همراه داشتیم. چون واجب است در پایان سعی، اندکی از موی سر یا ناخن را کوتاه کرد. احتیاط کرده، از هر دو کوتاه کردیم و اینگونه عمره تمتع را به پایان بردیم.
(حرکت به سوی عرفات و منا در بخش آینده)