جواد محدثی
شکر خدا زیارت پیغمبر آمدیم توفیق یار شد که سوی این در آمدیم
ما لایق حضور تو هرگز نبودهایم لطف تو بود اینکه به این محضر آمدیم
آلودهایم و از گنه خویش شرمسار با دستهای خالی و چشمِ تر آمدیم
ای مهربانِ بندهنواز و بزرگوار ما خائف از محاسبه محشر آمدیم
ما دلشکستهایم، و لیکن امیدوار ما را ز خود مران که بر این باور آمدیم
با آرزوی دیدن مهدی- عج- در این دیار از مروه تا صفای تو چون هاجر آمدیم
بوی گلی است در عرفات از حضور تو سوی گل وجود تو ما با سر آمدیم
ما داغدار کوچِ هزاران ستارهایم گریان ولی ز داغِ گل دیگر آمدیم
داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است ما در پی زیارتِ این مادر آمدیم
زبان حال زائران قبر رسول خدا- ص-
حداد عادل
یا رسول اللَّه مهمان توایم میهمان تو ز ایران توایم
سیّد عالَم تو صاحب خانهای ما گرسنه بر سر خوان توایم
در هوایت بال و پر افشاندهایم ما کبوترهای ایوان توایم
از تف گرمای هجران سوختیم تشنه آبی ز بران توایم
دورِ نزدیکیم نی نزدیکِ دور ما به کوی عشق جیران توایم
برگزیده از سفرنامه منظوم حج
مکه که شد قبله اهل نجات حرّسها اللَّه عن الحادثات
بِهْ که به احرام نشینی در او تا کرم عام ببینی در او
طعنه بر اکسیر زند خاک او گل خجل است از خس و خاشاک او
ریگ زمینش چو نجوم سماست گم شدگان را به یقین رهنماست
جنَّت معنی است که بی ذرع و کشت جمع درو گشته نعیم بهشت
گل نه و باد سحرش مشکبوی مِیْ نه و میخانه پر از های و هوی
ذرع نه و خرمن او دانهبخش عرش نه و طوبی او سایه بخش
باغ نه و میوه او ظاهر است راغ نه و سبزه او ظاهر است
لاله بر افروخته در وی چراغ بر دلش از حسرت او مانده داغ
هر که درین گونه ز سر پا کند بیخرد است ار به فلک جا کند
نام گل و لاله و نسرین مبر وادی مکه دگرست آن دگر
کان وفا بین جبل بوقبیس داغ غمش بر دل فرهاد و قیس
تیغ کشیدست به فرق سپهر سنگ زده بر قدح ماه و مهر
سایه فگندست به چرخ رفیع گشته برو تنگ جهان وسیع
قلهاش از رفعت ممتاز او آمده با عرش برین راز گو
در کمرش موضع شق شد قمر گشته چو خورشید به عالم ثمر
کوه صفا وهمه اعیان او آمده یک سنگ ز ایوان او
نیست به پیامنش از مرغزار لاله نَرَسته اگرَش بر کنار
کعبه چو گل سرزده از دامنش هشت بهشت آمده پیرامنش
هر که چنین یار کشد در کنار چون نکشد سر به فلک زافتخار
ص 134
باد صبا دامن گل برفشاند نکهت یثرب به مشامم رساند
فارغ از اندیشه صوت و ادا گفت حدیثی ز زبان وفا
کای شده پاک از همه آلودگی دُردی دل رفت به پالودگی
ص 119
خاک معلی ست که تاج سراست نور دِهِ دیده ماه و خور است
هر طرفش مغرب صد آفتاب پرده گل گشته به روشان نقاب
بوی مسیحا دهد از خاکشان نور فروزد ز دل پاکشان
رحمت حق باد بران خاکدان کین همه گنجست در آنجا نهان
مسجد رایت بود آنجا عیان گشته منور چو ریاض جنان
سر به سرش منبع نور و صفاست موضع رایات رسول خداست
طول منارش به فلک همعنان با شجر سدره شده همزبان
برکه آبی که در آن منزلست هر طرفش راه به جوی دلست
آب رخ چشمه خورشید ازوست تشنه او هر که برِ طَرْف جوست
در تک آن آب، عیان ریگ آن همچو نجوم از پس هفت آسمان
از تن سیمین بَدَنان پاکتر از دل حجاج، صفاناکتر
مصری اگر آب خورد زان سبیل تلخ نماید به لبش آب نیل
آب خَضِر باشد از آن آب دور منبع او ظلمت و این کوه نور
شامی اگر بر لبش آرد گذر کرده در آئینه حُسْنش نظر
یابد ازو دیده معنیش نور نور و صفا در دلش آرد ظهور
ور گذراند به زبان نام او صبح سعادت دمد از شام او
ص 133
روز جدایی که نبیند کسی تیرهتر است از شب هجران بسی
عاشق دل سوخته در هجر یار آورد انجم همه شب در شمار
کس نکند محنت هجر اختیار مرگ جدائیست میان دو یار
روز وداع است و فراقش زپس ناله بروی آی و به فریاد رس
خون گری ای دیده به صد های های وقت جدائیست از آن خاک پای
بخت کجا رفت هم آغوشیت هست کنون وقت سیه پوشیت
دل به مصیبت کسی افتاده طاق گه ز فراق و گهی از اشتیاق
وقت وداع ست و اجل در کمین خاصه وداع صنمی این چنین
کس نکند محنت هجر اختیار مرگ جدائیست میان دو یار
ای گل باغ ملکوت الوداع میروم اکنون به طواف وداع
با خفقانِ دل و رنجِ صداع بوی تو جان قوت شده الوداع
جان جهانی و به از جان بسی قطع ز جان چون کند آسان کسی
ای گل مشکین به نوای عجیب قطع وصال تو کند عندلیب
وصل تواش سوخت به داغ جگر تا دگری هجر چه آرد به سر
کرده به راه طلبت جان فدا میشود اکنون به ضرورت جدا
دوری من از تو ضروری بود ورنه کرا طاقت دوری بود
روز جدای که خرابم ز تو کافرم ار روی بتابم ز تو
گر ز توام دُور کند بخت بد مهر توام باز کشد سوی خود
ص 138
ای خَضِر راه خدا مرحبا خیز که شد شنبه روز قبا
تا به قبا هست قریب دو میل طی نتوان کرد رهش بی دلیل
نخل به نخل است همه پی ز پی سر به سر آورده چو در بیشه نی
هر یک از آن نخل چو سرو روان از ثمر افگنده به بَر گیسوان
در تَهِ هر نخل همه زرع و کشت چون نشود رشک زمین بهشت
هست در این عرصه مکان دگر خوابگه ناقه خیرالبشر
بئر اریس است مسمی چو گل هست در او خاتم ختم رسل
چشمه زرقاست که چرخ کبود آمده پیشِ ره او در سجود
در صفت قصر رفیع قبا کرده دلم پیرهن و جان قبا
بئر رسول ست کز آب حیات لب به لب استاده چو جوی فرات
کعبه به صد جای ز شوق قُبا ساخته پیراهن عزّت قَبا
هشت کَرَتْ بهر نوافل قیام چون رسی از ره سوی مسجد خرام
هر که به شنبه کند آنجا نزول عمره برآورد به قول رسول