حج در عرفان و ادبیات (2)

نوع مقاله : حج در آیینه ادب فارسی

نویسنده

موضوعات


خاقانی شاعر بزرگ فارسی سرای ایران، اشعار بسیاری در فنون مختلف ادبی از خود به جای گذاشت. او در میان شعرا، به «حسّان العجم» معروف گشت. این لقب را عمو و استاد وی به او دادند و دیگران نیز خاقانی را بدان لقب ستوده‌اند.
چون دید که در سخن تمامم حسّان عجم نهاد نامم
همچنین می‌گوید:
خاقانیی که نایب حسّان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
تولد خاقانی، با توجّه به اقوال مختلف، حدود سال 500 هجری و وفاتش در سال 595 هجری بوده است. او در تبریز در محلّه سرخاب آرمیده است. از خاقانی دو اثر مکتوب به جای مانده؛ که یکی دیوان وی است که شامل، غزلیات، قصاید، رباعیات، ترجیحات و ترکیب‌بندها و اشعار متفرقه است. اثر دیگرش مثنوی تحفةالعراقین است که سفرنامه منظوم حج او به حساب می‌آید و مستقلًا به چاپ رسیده است. آنچه در این رساله می‌آید گزیده‌ای است از سفرنامه منظوم حج که فقط اشعار مربوط به اعمال و اماکن و حالت مربوط به حج انتخاب شده است. 

ص: 145
آن کعبه که از سکون معافست او را همه گرد خود طوافست
آن خانه کعبه که خانه قدم بود آن وقت که وقت در عدم بود (1)
نه بر سر راهش امّ غیلان نه گرد درش سپاه پیلان
راهش همه حلّه‌های در باز بنشسته قریشیان سر باز
از فیض نخست زمزم او وز عزّ اساس محکم او
رنگ هجرش سواد دلها خاک حرمش مراد دلها
خط ملکوت ناودانش بستان ازل بود مکانش
دست آبدهِ مجاورانش از زن دِهِ برج کو ترانش
مانده همه ساکنانش مادام در سعی و وقوف و طوف و احرام
چون دایره هر کجا روی صدر هر روزشْ عید و هر شبش قدر
چون نقطه یکی شده وجودش بیت اللَّه اولین حدودش
اینک رهِ کعبه شهنشاه کو پخته عشق و سختی راه
«خاقانی»
از این قدم که هستی در کعبه دل گذر که رستی (2)
هر گه که حدیث کعبه رانم عقل آید و مِی زند زبانم
زین نام چو پر کنم دهان را جان بوسه زند سر زبان را
دانی که هوای کعبه دارم جان روی نمای کعبه دارم
آن کعبه کدام؟ قبله شرع منسوب به وادٍ غیر ذل زرع (3)
هیچ افتدت ای فتاده بردار کز سرّدلم شوی خبردار
آیی به حواله گاه احرام میقاتگه خواص اسلام
چون مقدمت از عراق دانند میقات تو ذات عرق خوانند
اعمال مناسک ار ندانی از مجتهدانش باز خوانی
بینی نقبای عرش صف صف استاده میان قاع صف صف (4)
کرده سپه ملائک از پَر بر عالم سایبان اخضر
بر بسته مظلّه چون علامات از اجنهه طیور جنات
افکنده مِهان حمایل از بر بنهاده سران عمامه از سر
لبیک عبارت برونشان سبحانک اشارت درونشان 


1- اشاره به فضیلت کعبه است که پیش از خلقت زمین، مکان و مکانت کعبه در نظر باری تعالی محفوظ و مکرّم بوده است. طبق احادیث فریقین کعبه محاذی بیت المعمور است که در عرش می‌باشد. در بعضی روایات آمده است «خداوند تبارک تعالی مسجدالحرام را پیش از زمین آفریده، آنگاه زمین را از آن گسترانید.» برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مقاله «اسرار و عرفان حج» در مجله «میقات حج»، شماره 19
2- عرفا برای خداوند سبحان دو خانه قائلند که عبارت اند از: بیت ظاهر و بیت باطن. بیت ظاهر همان مسجدالحرام و کعبه مکرّمه است. بیت باطن دل انسانی است که کعبه دل است. از نظر عرفا حاجی باید نخست کعبه دل را پاک گرداند تا لیاقت تشرّف به کعبه گِل را حاصل کند. نک: «مجله میقات حج»، شماره 19، ص 34
3- رَبَّنا انّی أسْکَنْتُ مِنْ ذرّیتی بوادٍ غیر ذل زرع ابراهیم: 37، «بار پروردگارا! من از اولاد خود در این بیابان لم یزرع اسکان دارم».
4- فقل ینسفها ربّی نسفاً، فیذرها قاعاً صفصفا طه: 106
«پس بگو پروردگار من پستی و بلندیهای زمین را از بین برده و آن را صاف و هموار گرداند».

ص: 146
ز آنجا که عنان دل بپیچی راه عرفات را بسیجی
آیی به پناهگاه بُشری دشت عرفات و رکن اعلی
آن مقصد عزم رهنوردان آن غایت کار نیکمردان دهلیز سراچه الهی
دهلیز چه، صدر پادشاهی ماتمگه راندگان برونش
دولتگه خواندگان درونش بیرون و درونش هست مافاک
دامان اثیر و جیب افلاک زینسو همه حیرت آورد بَر
زانسو به جوار حق کشد سَر این دار خلافت و دیر خذلان
آن شط امان و خط ایمان خلق دو سرای حاضر آنجا
میعاد و معاد ظاهر آنجا (1) پس بر سر کوه رحمت آیی
آن قبه عهد آشنایی آدم به سرش فراز رفته
طاق آمده جفت باز رفته جودی (2) همه ساله در طوافش
العبد نوشته کوه قافش تر روی بلندی از پی نور
دندانه تیغ او سر طور بر هر کمریش طور طرفست
سنگش زرِ صرف و سنگ صرفست زانسو چو تمام شد عبارت
بر مزدلفه است مزد کارت آن، جای اجابت دعاهاست
مَلجاء انابت از خطاهاست صاحب نظران هفت پرده
از سنگش سنگ سرمه کرده رضوان اثرش به دیده جُسته
خاکش به هزار آب شسته ز آنجا چو شروط شد تمامت
راهست به مشعر الحرامت انْبُه بینی چو روز محشر
از معشر جن و انس معشر (3) در گوش تو آید از مسالک
آواز ز جانب ملائک بکران فلک میان مردان
مجمردار و سپند گردان سیمرغ گرفته بوی عنبر
چون طاووسان به فرق مجمر ز آنجا سوی جمره درکشی راه
از شعله عشق برکشی آه مردم همه سنگبار بینی
دیوان همه سنگسار بینی روح از پی قهر دشمنانش
عَرّاده نهاده در میانش 


1- 1- الف- وَ یَوْمَ یَحْشُرُ هُمْ جَمِیعاً ...، سباء: 40 «و روزی که همه انسانها را جمع می‌کنند ...». ب: و ان ربّک هو یحشرهم انّه حکیم علیم، حجر: 25
«و یقیناً تنها پروردگارت همه آنها را جمع کرده و محشور می‌سازد که خداوند بسیار دانا و حکیم است».
2- و غیض الماء و قضی الأمر و استوت علی الجودی و قیل بعداللقوم الظالمین، هود: 44 و زمین آب را فرو برد و حکم الهی محقق گشت و کشتی بر کوه جودی لنگر انداخت و گفته شد که شر ظالمان به دور باد».
3- یا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا ...، الرحمن: 33، ای گروه جن و انس اگر توانستید از محدوده زمن خارج شوید، خارج شوید.! ...»

ص: 147
سنگی که ز دستها بجسته پیشانی اهر من شکسته
هر سنگ در آن مبارک اوطان چون نجم شهاب و رجم شیطان (1)
بینی ز می منی زُحَل سان مریّخ سلب ز خون قربان
خاکش همه شام و رنگ و گلگون سرخی شفق گرفته از خون
خوابی که خلیل دید شبگیر جز در بر او نکرده تعبیر (2)
هر پیش کشی که او نهاده حق کرده مزید و باز داده (3)
یا تست دلم کبوتر آسا قربانشْ کنی به ساعت آنجا
ور تو نَبوی به ذبح راجح بِدْهیش به دست سعد ذابح
ز آنجا ره مکّه پیش گیری تشریف ز مکّه بیش گیری
از ننگ کسوف جان ستانت بدهد بلد الأمین امّت (4)
سطر دومین ز حرز عالم مکه است ز بعد اسم اعظم
در سایه مکه چون نشستی از سایه خاک باز رستی
چون نام مهین حق نمارش او خُرد و بزرگ کار و بارش
پاکان که طریق مکّه پویند بسم اللّه و بسم مکّه گویند
ابدال (5) 
ز حرمت نهادش با عطف بیان کنند یادش
رضوان نگشاد از احترامش درهای بهشت جز به نامش
زان عرش بلند نام گشته است کاین نام مهین بر او نوشته است
تازه شود از چهار اضداد آن هفت هزار ساله میعاد
دانم که به فرّ کعبه پاک مکّه ز حوادث است بی باک
تا کعبه درون اوست ساکن شد ساحت او ز ساحت ایمن
مکّه به مکانت آسمان است کعبه به محل قطب از آن است
کعبه وطن اندرو گزیده بحری به جزیره در خزیده
گویی که به گنج تنگ پهنا گنجی است نهاده آشکارا
عرشی که فلک به ساق دارد سر بر سر کعب کعبه دارد
آن دار الأنس جان پاکان وین بیت الامن درد ناکان
از فیض نثار بر زمینش جبریل شده نثار چینش 


1- ... الا من استرق السمع فاتبعه شهاب مبین، الحجر: 18 «مگر آنکه استراق سمع کند که در این صورت شهابی آشکار او را تعقیب خواهد کرد.»
2- 2- یا بنیّ انی أری فی المنام انی اذبحک فانظر ماذا تری، الصافات: 102 «ابراهیم گفت: ای پسرم، من در خواب دیدم که تو را قربانی می‌کنم پس ببین که نظر تو چیست.»
3- لهم ما یشاءون و لدنیا مزید ق: 35، «برای آنها هر چه خواهند هست و نزد ما بیش از خواسته آنها موجود است».
4- و هذا البلد الأمین، التین: 3 «و قسم به این بلد امن».
5- ابدال انسان‌های وارسته و به حق پیوسته‌اند. انسان‌هایی که به مقام بدل سازی رسیده‌اند یعنی می‌توانند قالبهای مثالی و بدلی از خود ساخته و به اطراف و اکناف عالم بفرستند و از مظلومان و درماندگان دستگیری کنند.
شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق می‌دوند
آن ستونهای خللهای جهان آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند همچو حق بی‌علّت و بی‌رشوتند
(مثنوی، تصحیح رمضانی، دفتر دوم، 108)
از نظر مولوی ابدال را بدان جهت ابدال می‌گویند که آنها خود را مبدّل کرده و صفات حیوانی و انسانی را به صفات الهی بدل کرده‌اند و به قول وی خمرشان به خلّ الهی مبدل شده است.
کیست ابدال آنکه او مبدل شود خمرش از تبدیل یزدان خل شود
(مثنوی، تصحیح نیکلسون، دفتر دوم، ص 228)
صد هزار جانور زو می‌چرخند ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوضها می‌کشد از کجا رانند اصحاب رشد
(همان مدرک، ص 120)
این دم ابدال باشد ز آن بهار در دل و جان روید از وی سبزه‌زار
فصل باران بهاری با درخت آید از انفاسشان در نیک بخت
(همان مدرک، دفتر اوّل، ابیات 2043 و 2042)

ص: 148
گردون بینی به طمع گوهر چون غواصان شده نگون سر
پرداخته حوضها جنان را سقّا شده حور تشنگان را
بسته کمر نیاز جانها در باز گشاده آسمانها
از یارب رهروان یکایک ایوان فلک شده مشبّک
رخنه شده ز آه عاشقانه بام فهم آبگینه خانه
کرده دعوات صبحگاهی از گنبد ماه دامِ ماهی
از خلقان صفر گشته آفاق در کعبه الوف الوف عشاق
یک نسخه ز راه کعبه خوانده بر دنیا خطِ سنخ رانده
مرد از پی راه کعبه تازد آن طفل بود که کَعْب بازد
از جان سازی نثار گردش بر گردی هفت بار گردش
بینی به چهار رکن گردان در هفت طواف هفت مردان
بینی حجرش، بلال کردار بیرون سیه و درون پُر انوار
آن سنگ زر خلاصه دین بر چهره کعبه خال مشکین
نور است در آن سود پنهان چون در ظلمات آب حیوان
یا در خم طرّه جبهه حور یا در حَدقه حدیقه نور
یا سرّ نبی میانه حرف یا در شب تیره صورت برف
از سنگ سیه چو بازگردی زی زمزم راه در نوردی
ز آنجا گذرت به زمزم افتد چشمت به سواد اعظم افتد
بینی ثقلین عالم خاک استاده فراز چشمه پاک
همچون سگ کهف زیر ژنده لب خشک و زبان برون فکنده (1)
با صفوت زمزم مطهّر محتاج طهارت است کوثر
از بس کشش رسن به هر گاه دندانه شده دهانه چاه
میم است به شکل سین نوشته یا منشار است حلقه گشته
یاری ده‌ای حیات عالم با دلو کشان چاه زمزم
گر دَلْوْ همی دریده گرد دیا گر رسنش بریده گردد
دَلْو فلک آوری به چاهش سازی رسن از نطاق ماهش 


1- و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید، الکهف: 18 «و سگ آنها دو دست خود را بر در غار گسترده بود».

ص: 149
با تشنه دلان برای تسکین آیی سوی ناودان زرّین
بینی همه بحرها کم و کاست با ریزش نم که ناودان راست
رفته خطرات بحر اخضر پیش قطرات ناودان در
بام فلک است بهر تمکین محتاج به ناودان زرّین
پس هم به زمان ز سر کنی پای آری سوی مروه و صفا آی
از سنگ صفا، صفا پذیری مُرو از جمالِ مروه گیری
بینی دو برادران هم خوی یکرنگ همیشه روی در روی
چو جوزا فرق سر گشاده از یک مادر دو گانه زاده
ز آنجا به مقام عُمره تازی از عُمره تو را عُمر سازی
آنجا بینی مقام محمود آنجا یابی کمال مقصود (1)
آخر عمل از مناسک این است آن دیوان را فذلک این است
پس باز به کعبه بازگردی گِرد نُقَط نیاز گردی
چون مرغ که دانه چیند از گل سنگ سیهش ببوسی از دل
چون ابر که ریخت قطره باران خاک حرمش ببوسی از جان
بر کعبه چه منّت از زمین بوس یا بر مصحف ز پرّ طاووس
چون سنگ سیاه را کنی لمس نندیشی از آفت اذالشمس (2)
سود، نکنی زمینش از پای پیشانی را کنی زمین سای
زان چند زبان چنانکه خواهی گو یا کنی آن زبان که خواهی
همچون لب یار باشی آنجا یعنی لبش آتشی است گویا
تحمید گزاردن بدانی وین فصل به گوش کعبه خوانی
ای قطب مراد جان مردان گردت چو بَنات نعش گردان
ای پاکْ سلاله مکرّم در ناف زمین ز صلب عالم
ای اختر ثابت از تعظّم سطح ز می از تو چرخ هشتم
بیت المعمور، مادر توست بیت المقدّس برادر توست (3) 


1- عسی أن یَبعثَکَ ربّک مقاماًمحموداً، الاسرا: 78، «چه بسا خدایت تو را به مقامی ستوده برساند».
2- اذ الشمس کُوّرت، التکویر: 1 «آنگاه که خورشید کدر شود».
3- ... و البیت المعمور، الطور: 4، «و قسم به بیت المعمور».

ص: 150
هفت اعضای زمین به نیروی توست تا ذات تو هفت هیکل اوست
رگهای زمین بسی است هر کس امّا رگ جان او تویی بس
مانی به عروس حجله بسته در حجله چار سو نشسته
حوری به مثال عبقری پوش شاهی به مثل دواج بر دوش (1)
هم معتکفی چو بختیاران هم موضع اعتکاف داران
چرخ ار نه به فرّت ایستادی بر ناف زمین شکم نهادی
تا مصحف و تو زمین نشینید بحرَین جواهر یقینید
شش سوی جهان عمر فرسای با این دو چهار سوست بر پای
بل عرش که چار سو نمایست هم زین دو چهار سو به پای است
خاک عرب از تو شد زر خشک ناف ز مَی از تو نافه مشک
ای جان فلک ز تو به شادی بر جسم زمین چه ایستادی
افسوس که جای شرمساری است مرکوب نه در خور عماری است
دارنده هاشمی شعاری پس جامه رومیان چه داری
بادی که به دامن تو پیوست از دامن تو بر آسمان جست
از گرد تو پست خوش نمک ساخت پس سفره آدم و ملک ساخت
گردون چو تراز و ایستاده تو سنگ زری در او نهاده
گر بگسلد این ترازو از هم یک جو نشود ز سنگ زر کم
گردون گِل بامت از پی خَورد همچو گُل سر به گِل بپرورد
زان گُل خورش ستارگان است این زردی روشنان از آن است
مهره تبشان به دَم از تُست گلگونه رویشان هم از تُست
کرده است حق از صوا بدیدت خاقانی را دِرَم خریدت
***
خاقانی از این کثیف منزل دارد به تو روی خیمه دل
خواهد که رسد به بارگاهت تا خاک زمین و خار راهت
از بوسه کند ترنج کردار وز اشک کند چو دانه نار
در خدمت توست پنج هنگام گه دال و گهی الف گهی لام 


1- حور مقصورات فی الخیام ... متکئین علی رفرفٍ خُضرٍ وعَبقَری حسان الرحمن: 76، 72
«حوریانی که سراپرده‌اند ... در حالی‌که بر پیشانی‌های سبز و زیبای نیک تکیه داده‌اند.»

ص: 151
هر صبح که مُرغ، دم برآرد مرغ دل او سر تو دارد
وِردش همه این بود سحرگاه کای بیت اللّه عمّرک اللّه
تا بر در حکم توست کامش شد هندوی هندوی تو نامش
این هندوِ هندوش چه نامست یعنی حجرِ تو را غلامست
حق حلقه بگوش در کشیدش وین داغ بروی بر کشیدش
چون لاله و چون بنفشه زین کوی شد حلقه به گوش و داغ بر روی
تا چشم جهانیان سوی توست او از سر و چشم هندوی توست
هندوی تو اعجمی زبان بود هم دولت تو زبانشْ بگشود
برداشت چو از تو داشت مکتب هندوی تو قفل رومی از لب
بِپْذیر ثنای نو رسیده زین هندوی داغ بر کشیده
دیدار تو بر نیافت چشمش زان بر بَصَر خود است خشمش
وا داشت از این تأسف خویش در حبس ظلم، دو یوسف خویش
رخ در خوی حیرت است زین دل چون کوزه آب و کوزه گِل
گل گل خوی خون نشسته بر رخ خط خط شکن او فتاده در رُخ
پیچیده ز غم چنانکه از تاب بر لب، لب جوی شاخ لبلاب
امسال عزیمت تو می‌داشت لیک اندُهِ والدیْنشْ نگذاشت
چون بر دل والدین گره دید بار امَلش گشاده، بِه دید
افکند رضای این و آتش بر پای دو کنده گرانش
شد دست قضاش میخ دامن شد بند قَدَر طناب گردن
نه هیچ دلی و داغ بودش نه برگ مَنِ اسْتِطاع بودش (1)
مانند زمین زِمَن فرو ماند در جیفه گهِ عُضُ فرو ماند
در گریه به خنده می‌سراید کز مَرد زِمَن سفر کی آید
***
سودات به کعبتین فرو داشت کو نیز چو تو چهار سو داشت
ز اشکال، مربّعی گزیده است کان شکل به صورت تو دیده است
بر خاتم آهنین که می‌داشت نام تو چهار حرف بنگاشت 


1- وللَّه علی النّاس حج البیت من استطاع الیه سبیلا، آل عمران: 97 «و بر خداست که بر مردم حج خانه خود را واجب کند، در صورتی که به استطاعت رسیده باشند.»

ص: 152
وان خاتم را که از سر و ساخت شبه تو نگین چار سو ساخت
نام تو بر آن نگین عیان کرد الکعبةُ قبلتی نشان کرد
نام تو به خاتم سرون بر زان زد که نداشت خاتم زر
خاتم چه که یک جهانْشْ نقد است زر چه که هزار کانْشْ نقد است
ز اقبال تو خاتمی که او ساخت از یاره آفتاب پرداخت
با فرّ تو چشمها گشادش ز انگشترئی که خضر دادش
می بوسه زند ز آرزویت بر دیده هر که دید رویت
از دیده کند برای جاهت نعل سُم مَرکبان راهت
***
در جمله، قرارِ عالم از توست اجزای زمین فراهم از توست
گر نقل کنی ز منزل خاک از هم بشود مفاصل خاک
سنگ تو اساس هشت مَأوی است چاه تو پناه هفت دریاست
سنگ تو ز صد هزار کان، بِه جسم تو ز صد هزار جان، بِه
چون از تو حیات خلق دانم حاشا که تو را جهاد خوانم
ارواح که آب دست جویند روی از نم ناودانْتْ شویند
مرغان ز بَرَت گذر ندارند مرغان چه که روشنان نیارند
سکّان تو ز اختران فزون باد ارکان تو ز آسمان مصون باد
با سنگ تو هر که داشت غضبان مرغانْشْ کنند سنگ باران
در زلزله دو نفخه صور آفت ز چهار رکنِ تو دور (1)
نَپْرورده کشتزار حیوان چار ارکانْتْ چون چهار ارکان
***
ای صیقل مصر آفرینش آئینه یوسفانِ بینش
آن دیده ز تو دو یوسف خوب کز یوسف دیده چشم یعقوب (2)
چون طلعت کعبه دیده باشی در ظلِّ وی آرمیده باشی
ز آنجا ورق مدینه خوانی ده روز به یک زمان برانی
تازی به چهارگانه تازی زی شهر خدایگانِ تازی 


1- ونفخ فی الصّور فجمعنهم جمعاً، کهف: 99 «و در صور دمیده شود سپس همه را دور هم جمع کنیم.»
2- اذهبوا بقمیصی هذا فألقوه علی وجه أبی تأت بصیراً، یوسف: 93 «بروید و پیراهن مرا به روی پدرم بگذارید تا بینا گردد.»

ص: 153
بِرْهاندت آب و خاک یثرب از آب سیاه و بحر مغرب
عباسیِ شب قلم کند دست نَکْند عَلَم سپید تو پست
جلبابِ تو را فلک نیارد کِش رنگِ سُکاهِنی بر آرد
***
بنیاد مدینه سدّ دنیاست حَیّاً هَا اللّه، حیات جانهاست
چون ریزش روزی مسلمان دخلش کم و بَرْکتش فراوان
نخلش همه دست کشت جبریل گُشنی دِهِ نخل او سِرافیل
تخمش به گلاب پروریده آدم ز بهشتش آوریده
نخلش به عمود صبح مانند چون درعِ سحاب، بند در بند
وان شاخ به روز جنبش دور بشکافته طَلع و نو شده نور
***
صبح است دریده بادْبانش خورشید نموده از میانش
مریم به مسیح پاک زاده خرماش به جای زقّه داده (1)
وان دم که مسیح را رسیده‌بر نخلستان او دمیده
هر نخلی از آن سپهر بالا هر خوشه چو خوشه ثریّا
خرما که ز نخلهاش زاده مَه بر طَبَق فلک نهاده
بر صورت نخلهاش حورا از موم ببسته نخل خرما
فهرست بِلاد عالمش دان خضرای سواد اعظمش خوان
***
هفت اجرامش ز روی تعظیم خواندند خدیو هفت اقلیم
راتب خورا و عراق و ارّان اجراکش خدمتش خراسان
روم است سِتانه روب جاهش چین است نثار چین راهش
ترکستان گردنش نهاده قسطنطین سرگزیت داده
هندو خزرش دو حلقه در گوش این قُند زِدار و آن فَنَک پوش
مصر و یمن از حواشی او با شام و حجاز، خویشی او
آن مقصد هودَجِ رسالت آن مهبط موکب جلالت 


1- وهزی إلیک بجذع النخلة تساقط علیک رطباً جنیّاً، مریم: 25 «دو شاخه درخت خرما را تکان ده تا خرمای تازه از آن برایت فرو ریزد.»

ص: 154
بیتُ الشّرف اختر بخارا دارالکتب آیت و خارا
دهرش به جهان فرو نهاده آن روضه جان در او نهاده
جز دیده شش جهت مخوانش آن جوهر نور در میانش
چون نقطه باد، بِسمِ ذاتش سه عالمِ علم در صفاتش
***
بینی حرم محمدی را دیوانگه سرِّ سرمدی را
او شمس و حظیره مغرب پاک نه حجره خاص او نه افلاک
پیشش دو خلیفه رخ نهاده جوزا به کنار شمس خفته
هر سه شده یک نهاده و یک راه چون یک الف و دو لامْ اللّه
خاکش ز چهارم آسمان بِه ذاتش ز مسیح جاودان بِه
آن از سبکی فلک نشین است وین بهر کمال در زمین است
آفاق چو دخمه‌ای است یکسر سلطان پیمبران بَرو در
در چرخ نگر که دخمه سانست عیسی ز برش چو دخمه بانست
بشناس که فرق این و آن چیست سلطان چه کسی و دخمه‌بان کیست
او رفته به ناز در شکر خواب وان حارسِ بام او به هر باب
بر بام چهارمین نشستش دو چوب به شکل لا به دستش
در دیده شکسته خارِ وسواس از سهم أَ أَنْتَ قُلتُ للنّاس (1)
بر چوب همی زند به آوا یا ضامن اجْرِنا اجِرْنا
احمد به حق است شاه دنیا چوبک زن بام اوست عیسی
گر صورت جای این فرو دست وان هست بلند جا چه بودست
در قصر شهان چو بنگری سیر نه حارسش از برست و شه زیر
یک موی ز شاه و هر دو عالم یک جو سر پاسبان و بل کم
***
ای در خط حکم تو خطرناک پرگار سپهر و نقطه خاک
بر دست تو ای محمّد احسان شیطانِ نیاز شد مسلمان (2)
از جود تو در جهان امّید کان در سفر است همچو خورشید 


1- وإذ قال اللَّه یا عیسی ابن مریم أأنت قلت للنّاس اتّخذونی وأمّی إلهین من دون اللَّه ، مائده: 116 «و هنگامی که خدا به عیسی فرزند مریم بگوید: آیا تو به مردم گفته‌ای که من و مادرم را به خدایی بپذیرید نه خدای یکتا؟»
2- کان شیطان آدم کافراً و کان شیطانی مسلماً- بحار الانوار، ج 60، ص 319 «شیطان آدم کافر بود و شیطان من مسلمان» عرفا این حدیث را از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله غالباً چنین نقل کرده‌اند. «اسلم شیطانی بیدی»، «شیطان من به دستان من مسلمان شده است.»

ص: 155
تو گوهر کان لایزالی یعنی که سلاله جلالی
میت کرمت چو کعبه شد فاش با کعبه چه کردی ای کَرَم پاش
کعبه ز وجود تو چه دیده است از میوه جود تو چه چیده است
تا خلعت کعبه هم تو سازی اعلام خلیفتی طرازی
وام است زِ زرِّ بی‌شمارت بر کعبه هزار پیلوارت
گر تو بُوی از مکانِ مکّه زرّین کنی آستان مکّه
کعبه ز تو نام جاودان یافت مکّه به بقات آن مکان یافت
قیصر ره روم در نوردد نوبت زن میرِ مکّه گردد
***
در طالعِ کعبه گاه تأثیر دیدند منجمان تقدیر
کز جنبش رهروان گردون در بیت حیات، رُبع مسکون
شعری که به شام باز خوانند روغنگر باغ مصر دانند
در طالع هر که او مکان یافت پیرایه ملک جاودان یافت
سادات عرب هم از کمالش کردند پرستش امتثالش
این اختر از آسمان برآید بیت اللّه از او منوّر آید
ناظر نشود به هیچ دوری در طالع کعبه چون تو شعری
کز شام بری به مکّه لشگر صحرای عرب کنی معسکر
خیل تو به زیرِ پرّ جبریل گیرند هزار میل در میل
در بادیه رانی از کرامات بحری ز چهار جوی جنّات
از حنظل سازی آب حیوان روضه شِکُفانی از مغیلان
مصنع سازی ز حوض کوثر مرتع کنی از بهشت، انور
میل عرفات سازی از زر ریگش همه دانه‌های گوهر
سازی پی نُزهت روانها در مزدلفه سخن ستانها
از بهر گذار بحر اخضر پل سازی از منی به مشعر
از قوس قزح پلی بسازی پس چارده طاق بر فرازی
آئینه نهی به طاق پُل بَر بَر سان مناره سکندر 
ص: 156
بر عنقارای اگر گُماری بر کوه صفا و مروه‌اش آری
حصن هرمان به مکّه آری بیخ بلسان به مکّه کاری
آری به زمین مکّه مشهور از هندُسِتان درختِ کافور
پس گنج روان کنی هزینه آئی تو ز مکه تا مدینه
ابلیس چو بیند این مثابت کآدم ز تو یافت این نیابت
در سجده آدم از دل و جان می‌آید و انْتَ خیر گویان
پس زانسوی قاف برکند پای سازد سرِ بوقُبَیس را جای
چون مکنت مکّه از تو بیند سقّایی مکّه برگزیند
پَذْرفته کند به نیم ساعت آن اند هزار ساله طاعت
آواز رود ز نسل آدم در چار کنار هر دو عالم
کابلیس ز کفر شد مجرّد در عهد جمال دیْن محمّد
ای جان محمّد اندر اسلام نازنده به جان چون تو همنام
نامت به محمّدی وفا کرد خود نام بگو کجا خطا کرد
***
ای وصف تو خُلد خاطر من چرب آخور روز آخر من
ای پیشنهاد من هدایت دیباچه طبع من ثنایت
تا خر گهِ ازرق است بر پای بادا سر خیمه تو بر جای
اجراکش لشکرت فلک باد لشکرکش امتّت ملک باد
توقیع تو بر مثال تقدیر لشگرگاه تو عالم پیر
کعبه به تو مقصد بقا باد قرآن به تو مورد شفا باد