دمی با مولانا
در یکی از سفرهای پژوهشی به مدینه، دیوان شمس، همرهم بود، هر فرصتی که حاصل میشد، لحظاتی به خواندن میگذراندم ... با مولوی بودم و لفظها و معانی شعر پرسوزش، اما من در این وادی حب مدینه، جز: یحبنا و نحبه نمییافتم، که کلامی دگر بخوانم ... مولوی را میخواندم ولی در آن حالی که بودم، مکانی که بودم و به زمانی که افتاده بودم ...
نمیدانم، کجا معنای مدینه بود و کجا لفظ مولانا؟ ... کجا زبان دلم بود، کجا معانی شعر عارفانهاش؟ کجا همدم مدینه بودم، کجا دمی با دیوان عشقش؟ ...
به هم گره خورده بودیم، گاهی لفظ حمال معنی بود و گاه معنی مزرعه لفظ را درو میکرد، از این پیوستگی، کلامی رویید که هر چه بود مدینه بود، او بود ...
طیبه و طابه در نور نبی بود.
مست بودم و کوی لفظ را نمیدیدم، افتاده بودم و میدان قافیه را نمیدیدم.
گریان و لرزان بودم و باغ وزن را نمیدیدم ... عاشقی به شهری دگر افتاده بود، حالی دگر، کلام و شعری دگر ... زمزمهای دگر ...!
میخواندم و میگریستم، میسرودم و مینوشتم ... میدویدم، مینشستم، میافتادم و باز میگریستم ... گریه من غم نبود، شادی دیدار بود.
نمیدانم! ... بدون آن حال، این لفظهای عاریتی چیند؟ این لفظها بیآن حب پرسوز، چیست؟ ... نمیدانم! ... نه در قالب اوزانست، نه بر سیاق نثر، آه دلی است که معشوقش را میخواند ...