شب برای برگزاری مراسم دعای کمیل پای سکوی گورستان بقیع رفتیم.
ابتدا از طرف بعثه، آقایی سخنرانی کرد، سپس دعای کمیل تا نصفه خوانده شد و بعد مراسم عزاداری و مرثیه خوانی اجرا گردید و در پایان، از مردم خواستند که مطلقا، در هیچ کجا- البته در هیچ کجای مدینه- شعار ندهند، بی نظمی نکنند و اخلاق اسلامی خود را به درستی نشان دهند. پس از پایان مراسم، زن و مرد با آرامش هرچه بیشتر محوّطه را ترک کردند.
البته حکومت عربستان در همه جا پیشبینیهای لازم را میکند. همه جا مأمور، قراول و یساول بود که به چشم میخورد و مأموران مجهّز به اسلحههای پیشرفته و موتورهای غول پیکر و بی سیم و دیگر تجهیزات بودند تا هر جنبندهای را سر جای خود بنشانند. همه مانند بچه مدرسهایهای مؤدب که بعد از نطق آقا ناظم مدرسه، سرشان را پایین میاندازند و به کلاس میروند، ما هم معقول و مؤدب به استراحتگاهمان برگشتیم. یاد نماز صبح افتادم که پس از پایان نماز عربی با لهجه غلیظ عربی و با صدای بلند سه بار علیّ ولی اللَّه گفت و مأموران بلافاصله روی سرش ریختند و بردند آنجا که عرب نی انداخت. یاد شعر معروف افتادم:
البته علی ولی اللَّه مرد عرب فکر نمیکنم موردی داشته باشد در کنار آن چیزهای دیگری هم گفته بود که من متوجه نشدم.
ساعت پنچ بعد از ظهر است. همین الآن اعلام کردند که به مسجد مباهله میرویم. مباهله بر وزن مجادله در لغت به معنی به همدیگر نفرین کردن است، سر ساعت راه افتادیم. مسجد پشت حرم حضرت رسول و اندکی بالاتر از هتل دَلّه است. دو رکعت نماز خواندیم. معین روحانی کاروان گفت: در همین مسجد بود که نصارای نجران با پیغمبر قرار مباهله گذاشتند. باید بگویم که چون و چند آن، در بسیاری از کتب اسلامی نقل شده است و در همین بخش اشاره کوتاهی به آن میکنیم:
ص: 201
میگویند در سال دهم هجرت طایفهای از نصرانیها در اثبات دین خود و وجود حضرت عیسی با پیغمبر به مباحثه و مشاجره پرداختند و کار به مباهله کشید. آنهابزرگان قوم خود را آوردند و پیغمبر هم حضرت علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را آورد. یکی از بزرگان قوم نجران که عارف بود، حقانیت پیغمبر را دریافت و پیش از مباهله تسلیم شد و کار فیصله پیدا کرد.
برنامه دیدن تمام بود. از مسجد بیرون آمدیم. در بازگشت گذارمان از کنار گورستان بقیع بود. عیال پای دیوار گورستان دو رکعت نماز خواند. از آن بالا جمعیت را دید زدم. همه محوطه پر بود.
سفید و سیاه و زرد. هرکس به سمتی به دنبال هدفی در حرکت بود. با هزار زحمت خودمان را از میان جمعیت بیرون کشیدیم.
زیر پل، ماشین هتل منتظر ما بود.
هر کس، هر روز فروشگاهی را کشف میکند و به عنوان خبر دست اول به اطلاع دیگر دوستان میرساند. بازار طیبه پشت حرم حضرت رسول، بازار بن داوود جدید پشت گورستان بقیع و بازار سمائیه و همینطور بازار عدیل و دیگر بازارها با اسمهای عجیب و غریب دیگر.
یکشنبه 30/ 11/ 79 مدینه
دیشب تا صبح نخوابیدهام. از شدت سر درد و درد دیگر اعضای بدن. به کلّی کلافهام. آمپی سیلین و آدولت کلد و دیگر کوفت و زهرمار زورشان نمیرسد.
عزا گرفتهام. با خود میگویم: با این بدن آش و لاش چگونه فردا، نه پس فردا- سه شنبه- محرم خواهم شد. باز میگویم:
خدا رحیم است. شاید آن روز حالم خوب شد. خدا را چه دیدی. یکی از هم اتاقیها میپرسد: زیر لب چه میگویی؟
جواب میدهم: شاید تاپس فردا حالم خوب شود. خدا وضع مرا که خود میبیند.
با این اوضاع خراب، معین روحانی کاروان شب به اتاق ما آمد. سر شام بود. مشخصات همه را بررسی کرد، سپس یقه آنهایی که در تهران از قرائت نماز در رفته بودند چسبید که من جزو آنها بودم. گفت: حاج آقا! اول وضو بگیر. من وضو گرفتن را بصورت نمایشی انجام دادم و قبول شدم.
سپس گفت نمازتان را بخوانید. با آن حال زار و نزار نماز را خواندم و دو احسنت تحویل گرفتم.
به قول شاعر:
عطای بزرگان ایران زمین دو احسنت باشد ویک آفرین
حاج آقا، به آن مفهوم از بزرگان ایران زمین به حساب نمیآمد. گفت:
فقط حرف نمیدانم کدام را، جور خاصی ادا میکنید که به لهجهتان برمیگردد و من این لهجه را دوست دارم. حافظ میگوید:
ترکان پارسی گوی بخشندگان عمرند ساقی بشارتی ده پیران پارسا را
و هیچ وقت نگفته فارسان پارسیگوی، چون هرترک زبان که بخواهد فارسی صحبت کند شیوه بیان خاصی را ارائه میدهد که هر یک به نوبه خود دلپذیر است. البته بجز لهجه من.
حاج آقا، سراغ یکی دیگر از هم اتاقیها رفت. دو چندین بار نمازش را قرائت کرد. مورد پسند حاج آقا قرار نگرفت. تو دلم شعر ایرج میرزا را زمزمه میکردم:
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند نشنیدی که بود درس صغر نقش حجر؟
حاج آقا، طلبهایش را وصول کرده بود. با خیال راحت خداحافظی کرد و رفت.
بعد از ظهر پس از چند بازدید، از مسجد فضیخ دیدن کردیم. مسجد در جنوب شرقی مدینه میان نخلستانها قرار داشت. در انتهای خیابان باب العوالی. در این قسمت نخلهای کهن از جنوب تا جنوب شرقی مدینه را احاطه کرده است.
اصلًا فضیخ نام شراب خاصی است از خرما. و به قولی نام درخت بزرگ خرما فضیخ بوده و شراب آن شهرت داشته است. مردم از خرمای آن درخت و دیگر درختان خرما شراب درست میکردند و میخوردند و مست میکردند. پس از سرمستی به جان هم میافتادند. پیغمبر در این مسجد منع شراب را اعلام کرد و مردم پس از آن گرد مناهی نگشتند و در همان محل که قبلًا خانه بوده مسجد ساختند.
مسجد چند پله پایینتر از سطح کوچه قرار داشت. حیاط کوچک با سه، چهار رواق کهنه و فروریخته، همین. نماز را خواندیم. جای ایستادن نبود. بیرون آمدیم. لحظهای بعد محل را ترک کردیم.
سر راه به محلی رسیدیم. کنار خیابان پیاده شدیم. گفتند اینجا مشربه
ص: 203
است؛ یعنی نام محل مشربه است. محلی متروک و درش بسته. باز گفتند: اینجا خانه ماریه قبطیه است. همان زنی که مقوقس به خدمت رسول خدا فرستاد و آن حضرت با او ازدواج کرد و ابراهیم از او زاده شد و هم در کودکی درگذشت.
ماریه در 16 ه. ق. درگذشت و در بقیع به خاک سپرده شد، میگویند: مشربه ملکی بوده متعلق به پیغمبر و زمان ابوبکر ملک مصادره شد.
دو شنبه 1/ 12/ 79 مدینه
پس از بجا آوردن نماز ظهر خواستیم قبر پیغمبر را زیارت کنیم.
درست روبروی ضریح تعداد زیادی سیاه، نمیدانم جاکارتایی، زامبیایی، مالزیایی و یا آفریقایی و یا حبشی نماز میخواندند و جلو مردم را عمداً سدّ کرده بودند. مردم برای رعایت حال آنها با توقفهای نا خواسته پیش میرفتند.
ناگهان یکی از مأموران نظامی وحشیانه به آنها حمله کرد و بد جوری آنها را به باد مشت گرفت و آنها را پس راند. همهشان دو دست در پیش مظلومانه عقب کشیدند و من مظلومیت سیاه را در طول تاریخ در چهره آنها خواندم و باور کردم که نه امِه سزر، نه مارتین لوتر کینگ، نه فرانتن فانون، و نه پاتریس لومومبا و نه حتّی ماندلا در طول تاریخ نتوانستند به سیاه درس شجاعت و دفاع از حق و حقوق یاد دهند و کسی نیست به آنها به گوید که:
عاجز کشند خلق زمانه به هوش باش پر میکنند طایر در خون تپیده را
سه شنبه 2/ 12/ 79 مدینه
حدود ساعت 5/ 4 بعد از ظهر به قصد مکه حرکت کردیم. گذشتن از مرز پلیس عربستان دقیقاً گذشتن از هفت خوان رستم است. درست دو ساعت تمام همانجا در اتوبوس ماندیم. تا بالأخره اعلام کردند که پاسپورتها کنترل شد و میتوانید بروید. با خوشحالی راه افتادیم.
چند قدمی نرفته بودیم دوباره توقف و معطلی. کفرمان بالا آمده بود. پرسیدم دیگر چه شده؟ گفتند پاسپورتها را دوباره به کامپیوتر دادهاند. پس از چهار ساعت بیچارگی راه افتادیم. حافظ بیجا نگفته که:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
از خار مغیلان سرزنش ندیدیم. اما گله به گله کنار جاده درختچههای بی بار
ص: 204
و بری بود که میگفتند اینها خار مغیلان است و قبلًا هم دیده بودیم و توصیف آنها را شنیده بودیم.
پس از این همه زحمت و مشقت به مسجد شجره رسیدیم. جایی که پیغمبر اسلام و ائمه اطهار اغلب از آنجا محرم شدهاند و به قصد خانه خدا حرکت کردهاند. در کتابچه مکه و مدینه آمده است: «چون درخت کناری در کنار مسجد بوده، این مسجد به نام مسجد شجره معروف گردیده است» پس از ادای نماز، مراسم محرم شدن را به جای آوردیم. سپس هر دسته و گروه از کاروانهای دیگر لبیک گویان دور مسجد میگشتیم و به تکرار سرود مذهبی «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ ...» را میخواندیم.
پس از اجرای مراسم بازگشت به سوی جدّه بود تا نرسیده به جدّه، در سه راهی، دست راست به طرف بالا پیچیدیم و رفتیم تا به خدابرسیم. پنج صبح روز چهار شنبه 3/ 12/ 79 وارد مکه شدیم و در عزیزیه شش فرود آمدیم. هنوز لباس احرام در تن داریم و قصد این است که به زیارت خانه خدا برویم و مراسم به جای آوریم و پس از آن تقصیر کنیم و سپس از احرام در آییم.