چند گزارش از سفرهای حج‌ از دوره صفوی

نوع مقاله : تاریخ و رجال

نویسنده

موضوعات


سفر زیارتی شیعیان ایران به حرمین شریفین، یکی از ابعاد زندگی دینی‌اجتماعی آنان در دوره صفوی است. در این زمینه، موضوعات مختلفی می‌تواند مورد بحث قرار گیرد. نویسنده این سطور، تاکنون چند مطلب و مقاله در این باره منتشر کرده است:
نخست انتشار سفرنامه حجّ بانوی اصفهانی، همسر میرزا خلیلِ رقم نویس، از اواخر روزگار صفوی است که شامل 1400 بیت شعر زیبا در باره سفر او از اصفهان تا مکه می‌باشد و حاوی اطلاعات جغرافیایی و سفرنامه‌ای ارجمندی در این زمینه است. (1) دوم مقاله مفصلی است با عنوان «پاره‌ای از مسائل حجاج شیعه و شیعیان مقیم حرمین شریفین در دوره صفوی» که ضمن آن به مسافرت علما ومردم شیعه به حرمین شریفین و برخی از دشواری‌های آنان پرداخته شده و در مجلد دوم کتاب «صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست» به چاپ رسیده است.
سوّمین بحث «مناسبات اصفهان و حجاز در دوره صفوی» است که در آن رابطه دولت و مردم ایران با سادات مدینه بررسی شده و در مجلد یازدهمِ «مقالات تاریخی» به چاپ رسیده است. دو مقاله اخیر در مجله «میقات حج» هم نشر یافته است.


1- تهران، نشر مشعر، 1373

ص: 145
آنچه دراینجا ارائه شده، اطلاعات دیگری است که به نوعی مربوط به زائران شیعه به مکه و مدینه در دوره صفوی و برخی از خاطرات آنها در طول مسیر یا در آن دو شهر مقدس است. این مطلب برای نخستین بار در اینجا منتشر می‌شود.
این اطلاعات در باره موضوع مورد بحث، از پنج منبع فراهم آمده است:
اول؛ از کتاب الدرّ المنثور از شیخ علی جبل عاملی (م 1104) که در اصفهان می‌زیسته و خاطرات خود از سفرهایش به مکه را گزارش کرده است. این کتاب در حوالی سال 1076 تألیف شده است.
دوم؛ از کتاب تذکره صفویه کرمان از میر محمد سعید مشیزی بردسیری که آقای باستانی پاریزی آن را به طبع رسانده و از دو دهه پایانی قرن یازدهم هجری است.
سوم؛ از دیوان علی نقی کمره‌ای (م 1029) که از یکی از شهدای ایرانی در مکه یاد کرده و شعری در باره او سروده است.
چهارم؛ از دیوان محتشم کاشانی که او هم به مناسبت از دو مورد یاد کرده است.
پنجم؛ کتاب نوادر ملامحمد صالح قزوینی که از آن کتاب هم چند حکایت در باره سفر حج نقل شده است.
بهره‌ای هم از خلاصة التواریخ برای یاد از یک فرمان در ارتباط با سفر حج گرفته‌ایم که خواهد آمد.
*** شیخ علی جبل عاملی و سفرنامه‌اش به مکه
شیخ علی (3- 1004/ 1104) (1) بن محمدبن حسن‌بن شهید ثانی، یکی از علمای سرشناس شهر اصفهان در دوره اخیر صفوی بود. وی از نسل علمای عرب مقیم اصفهان بود که همچنان بر حفظ فرهنگ عربی خویش تأکید داشت و نسبت به برخی از علمای ایرانی زمانش که صاحب منصب‌بودند، چندان خوشبین نبود. (2) پدران وی از شهید ثانی به این سوی، همه عالم بودند و به رغم آن‌که صفویان دعوت‌های مکرری از آنان برای آمدن به ایران داشتند، اما آنان از آمدن خودداری کردند. بااین حال، شیخ علی به ایران آمد و تا پایان عمر در


1- خود در کتاب الدر المنثور، تاریخ تولدش را در ربیع الأول سال 1003 یا 1004 عنوان کرده‌است. الدر المنثور، ج 2، ص 245
2- این دیدگاه‌های وی را می‌توان در آنچه وی در باره محقق سبزواری نوشته و صاحب روضات‌آن مطالب را آورده، مرور کرد. بنگرید: صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست، ج 2، ص 709

ص: 146
اصفهان زیست.
یکی از آثار برجای مانده از وی که حاوی نکات دقیقی از زندگی و خاندان خود وی، همچنین شماری از علمای وقت جبل عاملی و نیز آثار و کتاب‌های برجای مانده از آنان است، کتاب الدرّ المنثور من المأثور و غیر المأثور است.
این اثر که نوعی اثر کشکولی است، حاوی مقالات مختلفی در باره مسائل فقهی و تفسیری و نیز اطلاعاتی از تاریخ فرهنگی و علمی این دوره است. اهمیت این کتاب یکی هم اقتباس مؤلف از آثاری است که اصل آنها از میان رفته و شاید یکی از مهم‌ترین آنها شرح حال خودنوشتی است که شهید ثانی برای خودش نگاشته و متن آن در این کتاب به چاپ رسیده است. شیخ علی صاحب کتابخانه مهمی از آباء و اجداد خود متون و مطالب را از آن آثار برای ما نقل کرده که مع الأسف اصل آن آثار از میان رفته و تنها اندکی از آن با تلاش شیخ علی از شامات به ایران انتقال یافته است. (1) شیخ علی در جایی از کتابش، شرح حال کوتاهی از اجدادش به دست داده و در ادامه شرح حالی هم از خودش نوشته است. در ضمن این شرح حال، اشاراتی به سفرش به مکه و برخی از رخدادهای مربوط به آن دارد که با قدری تسامح می‌توان از آن به عنوان سفرنامه مکه یا خاطراتی از سفرهای حج یاد کرد.
زمانی که مصیبتی دامنگیر خانواده آنان در جبل عامل شده و بیش از یک هزار کتاب آنان در آتش سوخت، پدرش عازم عراق شد. این زمان شیخ علی شش ساله بود. اندکی بعد وی همراه مادر و برادرش زین‌الدین راهی کرک نوح شدند و مدتی در آنجا ماندند.
برادرش که دوازده ساله بود، از آنجا و گویا به هدف تحصیل، راهی عراق شد.
شیخ علی هم عازم مکتب شده به فراگیری قرآن مشغول گردید و در نُه سالگی آن را ختم کرد. شیخ علی از مادرش ستایش می‌کند و از این که مهربانی و ملاطفت فراوانی در حق وی داشته است سخن می‌گوید. پس از آن به تحصیل نزد شاگردان جد و پدرش که نامشان را هم آورده، مشغول گشت. وی با آن‌که سن اندکی داشت، همزمان به زمین‌های کشاورزی رسیدگی می‌کرد و به تحصیل هم اشتغال می‌ورزید وی در سن شانزده سالگی در سال 1032 یا 1033 پس از درگذشت پدرش به سال


1- وی که نواده شهید ثانی بود، برخی از آثار شهید را به خط او در کتابخانه‌اش داشت که افندی آنها را در آنجا دیده است. ریاض العلما، ج 1، ص 233 به توضیحات خود شیخ علی در باره کتابخانه خانوادگی‌شان و این‌که چه مقدار ازآنها از میان رفته بنگرید در: الدر المنثور، ج 2، ص 203- 204

ص: 147
1030 عازم مکه می‌شود. (الدرالمنثور، 2/ 239) گفتنی است که پدرش در این سال، در شهر مکه درگذشت. (1) بنابر این جدای از اعمال حج، ممکن است به قصد زیارت مزار پدرش در مقبره معلی عازم این سفر شده باشد.
باید توجه داشت که این زمان شمار فراوانی از علمای شیعه عرب و ایرانی در مکه زندگی می‌کردند و گهگاه در میان اشراف و امرای مکه، کسانی هم بودند که دلبستگی به تشیع امامی داشته و از علمای امامی مذهب استقبال می‌کردند. ما نمونه‌هایی از این موارد را در جای دیگری آورده‌ایم. اما از همین کتاب «درّالمنثور» هم می‌توان در این زمینه کمک گرفت و نشان داد که میان علمای شیعه وبرخی از اشراف مکه پیوندهایی بوده است؛ از آن جمله این آگاهی اوست که پدرش شیخ محمد (م 1030) پس از تکمیل تحصیلات خود نزد پدرش شیخ حسن- صاحب معالم الاصول- و همچنین سید محمد صاحب مدارک الأحکام- راهی مکه شد و برای پنج سال در آن‌جا اقامت گزید. این زمان میرزا محمد استرآبادی هم در مکه بوده و میان آنان دوستی و الفت فراوان وجود داشته است. وی در تدوین کتاب «رجال الکبیر» استرآبادی هم به وی کمک فراوانی کرده است. بعد از آن به وطنش باز گشته اما در پی برخی دشمنی‌ها و حسادت‌ها به کربلا رفت و مدتی طولانی در آنجا ماند، و به تربیت شاگردان عرب و عجم مشغول گشت. یک روز در حالی که بر بالای بام مشغول نماز بود، کسی تیری به سمت او پرتاب کرد که از کنار سینه‌اش گذشت. به دنبال این حادثه، مجدداً وی عازم مکه شد. مدتی در آنجا بود، باز به عراق برگشت و برای بار سوم به مکه رفت و تا پایان عمر همانجا بسر برد. در همین دوره، گهگاه به نقاط دیگری هم مسافرت داشته و از جمله مدتی در دمشق با علمای اهل سنت حشر داشته و نزد آنان تحصیل کرده است.
شیخ علی از یکی از اساتید سنی او و برخوردی که شاگردان آن استاد با پدرش داشته‌اند یاد کرده است. وی در آنجا از همشهری‌های خود شاگردانی هم‌داشت که یکی‌ازآنان شیخ‌حسین مشغری عاملی بود و «شرح الاستبصار» شیخ محمد به خط این‌مشغری نزد شیخ علی بوده‌است.
(الدر المنثور، ج 2، ص 211- 212)
برادر شیخ علی، یعنی زین الدین


1- ریاض العلما، ج 5، ص 61

ص: 148
(1009- 1064) مدت‌ها در مکه بوده و در همان شهر هم درگذشته و در کنار قبر پدرش شیخ محمد مدفون شده است.
شیخ علی با ستایش فراوان از وی می‌گوید: در همان سال درگذشتِ او، وی هم در مکه بوده و در روز عرفه تا روز درگذشت او یعنی 29 ذی‌حجه همراه او بوده است. (الدرالمنثور، ج 2، ص 231)
گذشت که شیخ علی در حالی که شانزده ساله بوده، عازم سفر حج می‌شود. البته خودش تولّدش را 1003 یا 1004 دانسته و با توجه به این که می‌گوید سال 1032 یا 1033 به سفر حج رفته، قاعدتاً باید نوزده ساله یا بیست ساله بوده باشد.
وی می‌نویسد که در این سفر برای من اتفاقات جالبی افتاد؛ از جمله آن که من سوار بر قاطر بودم و شتران ما در پشت سر ما حرکت می‌کردند. رفیقی هم داشتیم که یک برده هندی داشت. من در دستم کاردی داشتم که افتاد و طبعا نمی‌توانستم آن را بردارم. آن برده هندی که پشت سر ما بود، روی شتر خوابش برده و روی زمین افتاده بود. وی که درست نزدیک کارد من افتاده بود، آن را برداشت و برای من آورد.
وی همچنین در محلّی با نام «مبرک الناقه» که یک تنگه بوده و تنها یک قطار یا حداکثر دو قطار شتر می‌توانستند همزمان از آنجا عبور کنند، اشیایی را به‌جا می‌گذارد که باز به طور اتفاقی، یک نفر از حجاج، آنها را برداشته و به او می‌رساند.
در این سفر شیخ حرّ عاملی هم با آنان همسفر بوده است. وی می‌گوید که کاروان شام دو قسمت بود: «مقاطره» و «شعاره»؛ مقاطره آنان بودند که سواره حرکت می‌کردند و شعاره افرادی بودند که در جلو و عقب و راست و چپ آنان پیاده می‌رفتند. شیخ حرّ جزو شعاره بوده است. در اینجا هم باز چیزی از دست شیخ علی می‌افتد که از اتفاق آن را شیخ حرّ بر می‌دارد و به او می‌دهد.
شیخ علی می‌نویسد: وقتی داخل مکه شدم، همراه یک نفر دیگر از حجاج کاروان جلو افتاده به حرم مشرّف شدم تا اعمال عمره را انجام دهم. ابتدا گشتی در مسجد زدم تا نقاط مختلف آن را که وقت طواف به آن نیاز داشتم بشناسم.
وقتی خواستم طواف را شروع کنم، یک مطوِّف آمد و گفت: من تو را طواف می‌دهم. گفتم: من شامی هستم، زودتر از
ص: 149
دیگر حاج آمده‌ام و هیچ پولی برای این که به تو بدهم ندارم. اگر مجاناً مرا طواف می‌دهی، شروع کن. وی با من به نزاع برخاست و کلمات تندی گفت. در همین حال مردی نزدیک شد و خطاب به او گفت: رهایش کن تا خودش طواف کند؛ این شخص و پدرش صد نفر مثل تو را برای طواف تعلیم می‌دهند. آن شخص هم مرا رها کرد و من مشغول طواف شدم.
بعد از حج به سوی مدینه آمدیم.
صبحی در منطقه بدر مشغول نماز بودم در حالی که کاروان این سوی و آن سوی من حرکت می‌کرد. در حال نماز شمشیرم را روی زمین در کنارم گذاشتم. بعد از نماز، فراموش کردم آن را بردارم. نیم فرسنگ از آنجا دور شدیم که یادم آمد.
به سرعت با رفیقی بازگشتم و دیدم در حالی که هنوز حجاج از این سوی و آن سوی محلّ نمازِ من می‌گذرند، شمشیرم روی زمین است که در مقابل چشم حیرت زده دیگران آن را برداشتم.
شیخ علی می‌نویسد: کتاب‌های زیادی از من در بلادمان مانده بود. هرچه کردم‌ازطریق بغداد نتوانستم به‌کتاب‌هایم دسترسی پیدا کنم. گفتم که آنها را به مکه بفرستند. اما مدتی به دلیل انقطاع زمان حج، نتوانستم به آنها دسترسی پیدا کنم.
از کسی خواستم هرچه می‌خواهد از من بگیرد و کتاب‌هایم را به من برساند. در وقت بازگشت حجاج منتظر بودم. شبی خواب دیدم که کسی نزد من آمده و یک سینی که سینه مردی در آن بود، کنارم گذاشت. گفتم: این چیست؟ گفت: این سینه جدّت زین‌الدین- شهید ثانی- است. فردای آن روز کتاب‌ها رسید در حالی که بسیاری از آن‌ها جلد نداشت و برخی هم به خاطر نقل و انتقال تلف شده بود. (الدر المنثور، ج 2، ص 242)
یکی دیگر از خاطرات من آن است که وقتی خواستم از اصفهان به حج مشرّف شوم، مخفیانه برخی از کتاب‌هایم را فروختم. روز بعد خواجه التفات که نزد زینب بیگم دختر شاه طهماسب کار می‌کند، نزد من آمد و پرسید: آیا این روزها کتابی فروخته‌ای؟ گفتم: برای چه می‌پرسی؟ گفت: زینب بیگم مرا خواست و گفت: آیا در این شهر کسی با نام شیخ علی از نوادگان شیخ زین‌الدین زندگی می‌کند؟ گفتم: آری. گفت: دیشب در خواب شاه عباس را دیدم که می‌گفت:
چه معنا دارد که این مرد به دیار ما بیاید
ص: 150
در حالی که ما از پدر او خواستیم بیاید که نیامد، و روزگارش به‌گونه‌ای باشد که کتاب‌هایش‌را بفروشد در حالی که شما در اینجا هستید؟ وقتی من این را شنیدم داستان فروش‌کتاب‌هایم‌را برایش گفتم.
شیخ علی می‌افزاید: آمدنش به این بلاد و آلوده شدنش به استفاده از مشتبهات و سلوکش بر خلاف پدرانش- که به ایران نیامدند- سبب شد تا آن فیض و صلاحی که در اوائل سن داشته از بین برود. (ج 2، ص 242) این همان چیزی است که از شیخ بهایی هم نقل شده و به خاطر همان بود که پدرش شیخ حسین‌بن عبدالصمد با این که سالها در ایران بود، در اواخر از ایران رفت.
شیخ علی می‌افزاید: مرتبه دومی که از این بلاد- ایران- عازم مکه مکرمه شدم به برکت حج و زیارت وقایعی برای من رخ داد:
یکی از این وقایع آن بود که وقتی به جایی میان اصفهان و بصره رسیدم، یکی از افراد بلاد ما- یعنی عرب شامی- همراه با کاروان حجاج بود. او گفت: من هدفم از رفتن مکه اذیت کردن فلانی- یعنی شیخ علی- است. می‌خواهم در آنجا بگویم که او در بلاد عجم چه و چه می‌کند. من ناراحت شدم. وقتی به دورق رسیدیم، جایی در خیمه نشسته بودم که همان شخص از آنجا رد می‌شد، او را صدا کردم و به او گفتم: شنیده‌ام که در باره من چنین گفته‌ای؟ گفت: آری و خواهی دید. گفتم: دلیلش چیست؟
گفت: تو در اصفهان چیزی به من ندادی و من چنین و چنان خواهم کرد. گفتم: از خداوند می‌خواهم که شرّ تو را از من دفع کند. او برخاست و رفت. اندکی بعد، تب او را گرفت و چیزی به بصره نمانده بود که درگذشت و خداوند مرا از شرّ او کفایت کرد.
مانند همین ماجرا در مکه و منا از سوی دو مرد برایم رخ داد که اگر خداوند شرّ آنها را دفع نکرده بود، موجب مرگ فرد یا افرادی می‌شد.
حکایت آن طولانی است و این همه به برکت حج بیت اللَّه‌الحرام بود.
در بازگشت وقتی از بغداد به سمت اصفهان می‌آمدیم و همراه ما سه کنیز و زنان دیگر بودند، به شهر بعقوبه رسیدیم.
کسی که در آنجا حکومت می‌کرد، فردی بسیار پست و معاند بود. وی برای هر کنیز و برده دو اشرفی و برای هر شتر چهار عباسی می‌گرفت؛ علاوه بر آن که اهانت
ص: 151
کرده و ضرب و شتم می‌نمود. در آنجا شطی بود که باید از آن می‌گذشتیم و او کنار شط نشسته بود. هر زنی که از کشتی خارج می‌شد، او به دستش می‌نگریست ببیند کنیز است یا نه. وقتی ما نزدیک شدیم، مردی نزد او آمد و چیزی گفت.
او هم عصبانی شده و عصا به دست برخاست. ما از کشتی پیاده شدیم؛ خیمه زدیم و کنیزکان را در پشت کجاوه‌ها پنهان کردیم. او زنی را برای تفحّص فرستاد تا در خیمه‌ها بگردد. من بیرون رفتم. اما به من خبر دادند که آن زن، یک کنیز را دیده است. پس از یک ساعت آن مرد آمد و پرسید: چند کنیز دارید؟
گفتیم: یکی. بعد به خیمه دیگری رفت.
در آنجا زنی بود که یک برده داشت. آن زن گفت: تو را از وجود سه کنیز خبر می‌کنم مشروط بر آن که از برده من چیزی نگیری. بعد اشاره به خیمه ما کرد.
ما از این که گفته بودیم فقط یک کنیز داریم، ترسیدیم که مسأله روشن شود و سبب اهانتی بزرگ به ما شود. فوراً به شتردار گفتم: دو کجاوه روی یک شتر بگذار و روی هر شتر یک زن و یک کنیز باشد و حرکت کن. وقتی آن مرد با آن زن آمدند، جز یک کنیز ندیدند. آن مرد شروع به زدن همسرش کرد که چرا خلاف گفته است. آنگاه نزد آن زن و برده او رفتند و گفتند که چرا دروغ گفته است. آن زن گفت که کنیزکان را سوار شتر کردند و رفتند. آن مرد سوار اسب شد اما شتر را نیافت. خیمه‌ها را گشت، چیزی پیدا نکرد و به هر روی ما به سلامت گذشتیم. در شهربان هم به سوی خیمه‌ها آمدند اما وارد خیمه ما نشدند.
شیخ علی پس از آن می‌گوید که من بیشتر عمرخویش‌را درغربت به‌سربرده و با معیشتی سخت و قلبی نگران روزگار را گذرانده‌ام. با این حال به مطالعه و تحقیق و تدریس مشغول بوده و قریب هفتاد عنوان کتاب نوشته‌ام. وی سپس شرحی ازآثار علمی مهمّش رابه‌دست داده است. (الدرالمنثور، ج 2، ص 243- 244).
سفر به مکه و دشواری‌های آن از زبان میر محمد سعید مشیزی
یکی از مآخذ غنی دوره صفوی کتاب «تذکره صفویه کرمان» (1) است که به رغم آن‌که یک تاریخ محلّی است، اما اطلاعات ارجمندی از این دوره در همه ابعاد سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی به دست داده است.


1- به کوشش محمد ابراهیم باستانی پاریزی، تهران، نشر علم، 1369 ش.

ص: 152
در ارتباط با عنوان بالا، چند خبر کوتاه در این اثر آمده است که مؤید دشواری‌ها و مشقت‌های زائران ایرانی است که در روزگار صفوی به عشق زیارت بیت اللَّه‌الحرام و حرم نبوی عازم حرمین شریفین می‌شدند.
محمد سعید یکبار از سفر خود یاد می‌کند. اماپیش ازآن‌ازمیرزا شمس‌الدین محمد مستوفی یاد کرده است که لازم بود برای رفتن به سفرحج ازاعتمادالدوله وقت؛ یعنی نخست وزیر آن زمان شیخ علی خان زنگنه اجازه سفر بگیرد و چنین کرد: «میرزا شمس‌الدین محمد مستوفی چون اراده طواف بیت‌اللَّه‌الحرام را در خاطر مخمّر ساخته بود و عریضه به شیخ علی خان اعتمادالدوله دراین باب مرسول، و رخصت نامچه او را میرزا عبدالباقی برادرش که در اردوی مُعلّی بود، آورد. به تاریخ یوم‌السبت 6 شهر شعبان‌المعظم 1089، از بلده به باغ شاه‌آباد نقل مکان و در سه شنبه، 9 شهر مزبور از آنجا روانه شدند.»
روشن بود که وقتی شخصیتی برای سفر بیت اللَّه‌الحرام عزیمت می‌کرد، شمار زیادی از صاحب منصبان و توده‌ها با او همراهی می‌کردند تا از مزایای وجود او برای تأمین امنیت خود و سایر مسائل بهره ببرند. میر محمدسعید خود از همسفرهای اوست و در این باره چنین ادامه می‌دهد: «میرزا شجاع خبیصی نیز با کوچ و متعلّقان خود نیز رفیق و عازم زیارت بیت‌اللَّه‌الحرام شد. راقم حروف محمد سعید میرشهاب نیز از خدمت عالیجاه دستوری مرخّص و به رفاقت مستوفی‌روانه ودر 21 شهررمضان‌المبارک بندرکنگ و در 4 شهرشوال‌ازبندر، داخل جهازِ- کشتی- عبدالشیخ کنگی و در 6 شهر ذی قعدةالحرام داخل بندر قنفذه که از بنادر حجاز است شده، دو یوم در آنجا توقف، در روز ششم داخل مکه معظمه شدیم. (تذکره صفویه، ص 468).
میر محمد سعید در ذیل وقایع سال بعد؛ یعنی سال 1090 خبر بازگشت این قافله را داده و اطلاعاتی در باره مشکلات مسیر در برخورد با اعراب بادیه نشین عنوان کرده و گفته است که قافله سالاران تصمیم گرفتند تا از راه شام به ایران بازگردند: «در هنگامی که میر شمس‌الدین محمد مستوفی و میرزا شجاع خبیصی و رفقا از طواف کعبه معظمه فراغت حاصل و در تدارک مراجعت کرمان بودند، با یکدیگر در این
ص: 153
باب استشاره می‌نمودند. رأی‌ها بر این قرار گرفته که چون راه شام معموری تمام دارد، از آن راه بروند.» کسانی دیگر این نظر را نپذیرفتند و گفتند که راه «لحسا» نزدیک‌تر به وطن است: «سید محمد، ولد سید اسماعیل حمله‌دار، میرزا شجاع را فریفته، قرب وطن را از راه لحسا در نظرش جلوه داده، چشمش را از بعد مسافت و اخراجات و تعب راه شام و حلب ترسانیده. روزی میرزا شجاع به خانه مستوفی آمده، اظهار این مراتب نمود. مستوفی امتناع کرده بر عزیمت شام رغبت تمام داشت. و بالأخره مشایخ را واسطه ساخته، مستوفی به رفتن [از طریق شام] و میرزا علی‌رضا خراسانی در نرفتن راه لحسا مصر بود و بدسلوکی اعراب بیابان و میرحاج لحسایی را در نظر ایشان می‌نمود، راضی نشد.»
در نهایت، تصمیم گرفته شد تا از راه لحسا بازگردند: «شبی، مستوفی علی پاشا لحساوی را که امیر حاج بود، ضیافت نموده، راه آمیزش مفتوح و هر روز یکدیگر را ملاقات می‌کردند تا روز شنبه 12 درمه- مالیات- را مهمسازی و از راه مکه به عزم راه لحسا به موضوع ابطح نقل مکان نموده و از آنجا به وادی فاطمه که آمدند میرحاج را قوت به حرکت آمده از «دُرمه‌ای» که گرفته بود، قدری زیاده توقّع نمود.»
ماجرای نزاع آنان به امیر مکه سید برکات رسید: «مستوفی و میرزا شجاع از حرکت راه لحسا نادم، و سعی بی فایده بود که می‌کردند. شخصی را به مکه به خدمت شریف مکه که سید برکات نام داشت فرستاده، شکوه میرحاج را مسموع او ساخته، شریف، عثمان، وزیر خود را تعیین و به وادی فاطمه فرستاده بود که به حقیقت رسیده، دفع تعدّی میرِ حاج را از حاج نمایند. عثمان مذکور آمده، علی پاشا میر حاج را منع نموده، میرحاج مستوفی و یاران را متسلی ساخته، از وادی فاطمه به منزل خلیص آمدند و در آنجا همین هنگامه را ساز داده، حاجیان بیچاره [را] زجر و توقع کلّی از ایشان می‌نمود.»
در اینجا بود که مردم باز متوسل به مستوفی شدند تا به عنوان یک صاحب منصب که آنان به خاطر او همراهش آمده‌اند، فکری برای آنان بکند: «مردم حاج نزد مستوفی آمدند که چون تو مرد معتبری بوده، ما به خاطر جمعی تو بدین راه آمده، دُرمه و کرایه و اخراجات معینه
ص: 154
را دادیم و حال میرحاج زیاده از قدر معهود طلب می‌نماید و مقدور نیست که بدهیم. فکری در این باب بکن. مستوفی و میرزا شجاع به سید بقیه! که از اجلّه سادات و اشراف بود متوسل شده، به امداد او از میرحاج مفارقت اختیار، و داخل مدینه مشرّفه شدند. میرحاج در مدینه یک مرتبه سعی و اهتمامی نمود که شاید این جماعت با او رفیق شوند، راضی نشده از درمه و کرایه گذشته، به میرحاج و حمله‌دار انعام نموده به راه «بحر» مراجعت نمودند.»
در واقع آنان از همان راهی که رفته بودند بازگشتند. میرمحمد سعید مشیزی که راه لحسا را انتخاب کرده در باره بازگشتش بعد از مصیبت‌ها و سختی‌های فراوان می‌نویسد: «و فقیر الحقیر محمد سعید، با میر حاج عازم لحسا و از راه شیراز به کرمان آمد و ایشان به مخاء یمن آمده، مدتی در آنجا توقف نموده بودند که موسم حرکت بندر عباسی شود. و در موسم، چهار فرنگی پول نموده، وارد بندر مسقط و چون میرزا شجاع و عیال و اطفالش از سفرِ بحر مکدر شده بودند، به راه بادیه متوجه، و از بندر شهر، و صبا، به بندر کنگ آمده، به تاریخ یوم‌الاحد 14 شهر ذی‌قعدةالحرام 1090 داخل کرمان شدند. و از رفقای ایشان [تعدادی] بدین موجب وفات یافته بودند.» وی در ادامه نام افراد فوت شده را آورده است.
اما سرنوشت مستوفی: «و مستوفی چون از بندر مسقط به کشتی نشسته بود، در بندر عباس از بیرون آمده باز راه لار، با میرزا سعید ولد میرعلیرضا و اشرف ولد مقیم و چند جهاز نفر دیگر، به تاریخ یوم‌الأحد 4 شهر ذی حجّةالحرام سنه مزبور- 1090- داخل کرمان شده، مستوفی مذکور بیماری بسیار کشیده هنوز رنجور است و شرح احوال سفر و آنچه در بحر و برّ برایشان واقع شد، مناسب این سیاق نیست. و این چند کلمه که بر سبیل اجمال نوشته شده از این راه بود که چندان نامناسب نمی‌نمود. ملخص سخن این‌که در این سفرِ خیر اثر، به علت بدسلوکی اعراب، ضرر بسیاری کشیده بحمداللَّه سلامت داخل منزل شدند.» (تذکره صفویه، ص 476- 479).
بیماری جناب مستوفی ادامه یافت به‌طوری که با اجازه شیخ علی خان زنگنه برای معالجه واستراحت، قریب هشت‌ماه به شیراز رفت و بعد از معالجات فراوان در حالی که هنوز آثار آن رنجوری که
ص: 155
«در حین مراجعت سفرِ خیر اثرِ مکه معظمه عارض او شده بود» به کرمان بازگشت. (تذکره صفویه، ص 486، 489)
البته همیشه این‌گونه نبود که افراد صاحب منصب، با اجازه رؤسای خود عازم سفر حج بشوند، (1) بلکه گاه به‌عکس، برای فرار و گریختن و دور شدن از محوطه خطر عازم حج می‌گشتند. محمد هاشم ولد شاه نورالدین که اسباب ضرر و زیان دیوان وارباب شده بود، «از خوف، اراده مکه معظمه نموده بود که دفع‌الوقتی در این مقدمه بشود.» اما مع‌الاسف فرار از این مخصمه سبب نشد تا وی کاملا در امان بماند بلکه در مکه گرفتار سنیان گشت و آزار فراوان دید. میر محمد سعید چنین ادامه می‌دهد:
«از راه دریا روانه، و بعد از فراغ طواف بیت اللَّه‌الحرام به مدینه مشرفه رفته، در آنجابه علت این‌که خواجه حسین‌فریزنی- شوهر خواهر محمدهاشم- خلاف قاعده نموده بود و سنیان او را به ضرب لگد و چوب کشتند، محمدهاشم در آن وقت‌ظاهر، حرفی مشعربررعایت خواجه حسین گفته بود، او را نیز شلاق بسیاری زده، محبوس نموده بودند. بعد از استخلاص چون قافله کرمان از مدینه مشرّفه کوچ نمود، محمد هاشم همراه قافله شام روانه و در عرض راه وفات نموده، عاشور نوکر او به بندر کنگ وارد، خبر فوت او را رسانده، متروکات او را که درکشتی ملااحمد کنگی بود، گرفته روانه کرمان‌شد.» (تذکره صفویه، ص 469- 470).
البته‌مردن حجاج در این سفر طولانی که گاه یک سال و حتی بیشتر به طول می‌انجامید، امری طبیعی بود. میرمحمد سعید، ذیل حوادث سال 1066 از سفر میرزا عبداللَّه مستوفی‌خان یاد می‌کندکه همراه‌بامحمدصالح ریش‌سفید محترفه و استاد شمس‌الدین کهسالار عازم حج شد اما وقتی که «چند یوم بعد از نوروز سنه مزبوره، محمد صالح ریش‌سفید محترفه» مراجعت کرده و «خبر فوت میرزا عبدالله مستوفی» را رسانید، خان را از استماع این قضیه نهایت کلفت روی داد. (تذکره صفویه، ص 246، 250)
رفتن به سفر حج نه تنها برای صاحب منصبان امتیازی به شمار می‌آمد، بلکه برای خواجگان، که اموال فراوانی داشته و هیچ وارثی نداشتند، خوش آیندتر بود. مشیزی ذیل حوادث سال 1093 در باب «ذکر رفتن کلانتر و میرزا عبدالباقی به مکه معظمه» از خواجه کاظم محصّص


1- میر محمد سعید مشیزی همچنین از میرزا عادل خان پسر عالیجاه دستوری یاد می‌کند که به عزم‌گرفتن رخصت حج از کرمان عازم اردوی معلّی شد. نک: تذکره صفویه، ص 498

ص: 156
و نظرآقا ریش سفید شترداران کرمانی هم یاد کرده که به همراه شماری دیگر، از راه بصره عازم زیارت بیت اللَّه‌الحرام شدند. (تذکره صفویه، ص 495) کلانتر کرمان بعد از بازگشت از سفر حج، گویا طبق رسم، می‌بایست به پایبوسی اعتمادالدوله می‌رفت که رفت و «اسب و قالی پیشکش خود را به معرض عرض» ایشان آورد. (تذکره صفویه، 509)
سفر حج برای برخی از صاحب منصبان، جدا شدن از رشته امور اداری بود. عم‌زاده میرمحمد سعید پس از یک دوره کارهای اداری «بعد از سفر کعبه معظمه و ادای حَجَّة الاسلام و شرف طواف حضرت خیرالأنام- صلوات اللَّه علیه و آله و سلم- دیر خدمت مرجوعه را متکفّل نشده». (تذکره صفویه، ص 650).
کشته شدن امام قلی بیک روملو در مسجد الحرام در سال 1020
حکایت‌کشتن‌علما وشخصیت‌های شیعه در مکه و حتی در مسجدالحرام داستانی است که در دوره حکومت عثمانی سوابقی دارد. از آن جمله شهادت زین‌العابدین کاشانی در سال 1040 است که درمنابع به تفصیل از آن سخن گفته شده و ما شرح حال وی را به‌همراه رساله‌ای‌که درباره مسجدالحرام نوشته، آن را در میراث اسلامی ایران دفتر اول به چاپ رسانده‌ایم.
اما در اینجا سخن از کشته شدن امام قلی بیک روملو است که در سال 1020 در داخل مسجدالحرام کشته شده و هیچ توضیح تاریخی برای آن در جستجوی کوتاهی که صورت دادیم، نیافتیم. تنها سند اشعار شاعر این دوره، علی نقی کمره‌ای است که تحت عنوان «تاریخ شهادت امام قلی بیک روملو در بیت‌الحرام در مقام ...» ابیاتی درباره آن رخداد سروده است. ماده تاریخ شهادت وی «شهید بیت حرامم» است که دقیقا 1020 می‌شود. مع‌الاسف مطلب روشن تاریخی از متن این اشعار به دست نمی‌آید. اشعار کمره‌ای چنین است:
دریغ ودرد که یک ره نگشت چرخ بکامم دریغ و درد که مرغ مراد جست ز دامم دریغ و درد که غفران پناه امام قلی بیک که نام نامی او گشت زیب بخش کلامم
ص: 157
شهید گشت به بیت‌الحرام و تا دم آخر شراب عیش ز جام نشاط گشت حرامم دریغ و درد کزین باغ در بهار جوانی ز پی برفت محمد مقیم سرو خرامم به‌خشک وتر دگرم صبح و شام نیست امیدی که باد در کف صبح است و خاک بر سر شامم به جز شکیب دگر چاره‌ای نمانده دریغا که می‌کشد ز کف صبر سیل اشک زمامم به روز واقعه آن شهید دشت محبّت که کرده بود پر از بوی خون چو غنچه مشامم شبش به واقعه دیدم به‌دوش جامه گلگون دهن چو لاله پر از خون زدور داد سلامم چه‌گفت؟ گفت که درباغ‌خلد هست ز غلمان صدم غلام ولی شاه را هنوز غلامم شکست ساغر عمرم اگر چه بر لب زمزم به‌بزم ساقی کوثر پر است جام مدامم بخون فتادم و بر خون گواست حجر خلیلم شهید گشتم و شاهد شدند رکن و مقامم درست کرد به‌تعظیم آشیانه خود را همای عرش عظیم از شکست‌های عظامم تنم شکسته باب‌السلام و حور پیاپی زند صلای سلاما سلام دار سلامم به‌ره چو لاله دلی پر ز داغ و جامه خونین نشسته منتظر انتقام روز قیامم زخاک و سالش کردم سؤال گفت مکرر شهید بیت حرامم شهید بیت حرامم «1»
محتشم‌کاشانی و شهادت معصوم‌بیک صفوی در سال 976 در نزدیکی مکه
معصوم بیک صفوی از طایفه شیخاوند، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوره طهماسب است که شانزده سال منصب وکالت شاه طهماسب را عهده‌دار بوده و لقب وزارت داشت. وی بارها و بارها مسؤولیت کارهای مهمی را به عهده گرفت و به همین دلیل نامش در بسیاری از اسناد و متون تاریخی این دوره ضبط است. (1) وی در سال 975 پس از سرکوب خان‌احمدخان گیلانی، بااصرار فرزندش خان میرزا و همراه شمار دیگری ازامرای صفوی؛ از جمله بشارت بیک ترکمان، برای انجام فریضه حج راهی مکه شد.
به نوشته عبدی بیک «چون به دیار روم درآمدند، سلطان سلیم تعظیمات بی‌نهایت ایشان به جای آورده رعایت‌ها نمودند». وی می‌نویسد: «معصوم بیک ...
با پسرش خان میرزا و بشارت بیک داروغه دفترخانه همایون و علی خان آقا قرامانلو ایشک آقاسی معصوم بیک و محمدخان آقا برادرش که قورچی باشی معصوم بیک بود و جمعی دیگر از اعیان و وجوه ملازمان وی و از فضلا، مولانا معین استرآبادی در اثنای شب که بر حسب صوابدید میرحاج تعیین کرده خواندگار، برای استراحتی از راه بیرون رفته خواب کرده بودند، به عز شهادت فایز گشتند و میرمحمد یوسف و جماعتی دیگر که همراه معصوم بیک از راه بیرون نرفته در میان حاجیان بودند، از آن ورطه رستند و باقی فرزندان و اهل بیت معصوم بیک و رفقا، بعد از اخراج حج، معاودت نمودند.» البته این محمد یوسف هم با شماری از رفقایش به کشتی نشستند تا به هند بروند که کشتی غرق شد. (2) قاضی‌احمد منشی درباره وی چنین می‌نویسد: «و هم در این سال سیادت و اقبال پناه اعتمادالدولة العلیه معصوم بیک صفوی که مدت چهار سال امیر دیوان و شانزده سال وکالت شاه عالم پناه نموده بود، به تحریک ولدش، خان‌میرزا که از افاضل زمان بود مرخص شده، احرام زیارت حرمین شریفین- زادهما اللَّه شرفاً وتعظیماً- بست. چون طی‌منازل ومراحل نموده در وقتی که محرم گشته بود، در روز پنج شنبه شش شهر ذی‌حجةالحرام سنه مذکوره در منزل موسوم به «وادی فاطمه» رومیان غافل در اثنای راه بر


1- نک: شاه طهماسب صفوی، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، 1350، ذیل نام معصوم بیک در اعلام کتاب. و نیز نک: خلاصة التواریخ، ص 406
2- تکملة الاخبار، ص 131- 132

ص: 159
سرش آمده او را با خان میرزا و تبع و توابع و رفقا خصوصاً بشارت بیک ترکمان به قتل آوردند و در همان موضوع مدفون گشتند و آوازه افتاد که قطاع الطریق عرب این عمل شنیع نموده‌اند. سلطان سلیم به واسطه عذرخواهی این فعل قبیح، علی‌آقای چاووش باشی را به درگاه عالمیان پناه فرستاد. شاه جم جاه از کمال محبت وی را نواخته رعایت فرمود و مرخص ساخته روانه روم‌گردانید.» (1) از آنجایی که معصوم بیک نسبتی با کاشان داشت (2) و فرزندش خان میرزا هم مدتها در این شهر به‌سر می‌برد، محتشم کاشانی (م 996) به مناسبت شهادت وی اشعاری سرود که هم قاضی احمد منشی آن را نقل کرده و هم متن آن اشعار در دیوان محتشم آمده است. عنوان آن در دیوان چنین است:
«تاریخ شهادت نواب کامکار گردون وقار، سدره مکان، علّیین آشیان، امیر معصوم بیک صفوی و خلف نامدار خورشید اشتهار وی خان میرزا شمع دودمان و چراغ خاندان مصطفوی»:
امیر اعدل اعظم، پناه مُلْک و مِلَل ملاذ اهل زمین، کار سازِ اهل زمان ملک کواکبِ انجم سپاهِ مه رایت فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان رفیع رتبت گردون وقار مهر شکوه سریع نصرت، کشور گشای، ملک ستان سپهر کوکبه، معصوم بیک، آن که رساند صدای کوس تسلط به گوش عالمیان ز ملک خود سفر گزید با خلقی که مثل او گهری در صدف نداشت جهان سلاله نبوی، شمع دودمان دوده صفوی صفای طینت آدم، خلاصه انسان


1- خلاصة التواریخ، ص 559- 561
2- نک: تعلیقات دیوان محتشم، ص 1637

ص: 160
سرآمد علما، تاج تارک فضلا دلیل وادی دین، هادی رهِ عرفان لطیف طبع زکی فطرت صحیح ذکا دقایق آگهِ روشندل حقایق دان رفیع مرتبه خان میرزا که پیر خرد بلیغ لفظ معانی رسِ بدیع بیان در آن سفر که بجز اهل خدمت ایشان را نبود یک تن از انصار و یک کس از اعوان لباس حج چون در احرامگاه پوشیدند به جای خود و زره بی‌خبر ز تیغ و سنان سنان و تیغ از آن جسم‌های جان پرور بر آن خجسته زمین خون فشاند چون باران هم از شهادت ایشان فلک دگر باره نمود واقعه کربلا به پیر و جوان هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست زمانه با دل بریان و دیده گریان در این قضیه چو تاریخ خواستند زمن ز غیب داد یکی این دو مصراعم به زبان «نموده واقعه کربلا چو بار دیگر» «عجب که تا بِابَد نوحه بس کند دوران»
دو مصرع اخیر هر دو ماده تاریخ این واقعه است که به حساب جمّل سال 976 را نشان می‌دهد. (1) قاضی احمد منشی پس از ارائه این اشعار، یک دو بیتی دیگر هم نقل کرده می‌گوید:
دیگری از شعرا دو بیت گفته و خوب یافته و مناسبت بسیار دارد. بیت:
دوستان صد حیف از معصوم بیگ آن که دادی ملک شاهی را نسق شد شهید آن سید و تاریخ شد «حیف معصوم شهید راه حق» (2)


1- هفت دیوان محتشم، به کوشش عبدالحسین نوایی، مهدی صدری، تهران، میراث مکتوب، 1380، ص 1500- 1501
2- خلاصة التواریخ، ص 561. گویا سال این ماده تاریخ 977 می‌شود.

ص: 161
محتشم برای یکی دیگر از سادات طباطبایی کاشان هم که در سفر حج و در مسیر بازگشت در کشتی بوده و غرق شده، شعر سروده است. این فرد، میرمحمد جعفر طباطبایی کاشانی که باز خبر او را قاضی احمد منشی هم آورده است. وی در باره سید محمد یوسف صدر، می‌نویسد: «آخر الأمر که معزول شد، از این دولت ناامید گشته متوجه زیارت عتبات عالیات و از آنجا زیارت حج نمود و از دارالسلطنه بیرون رفته، طفلی از او در مزار شاهزاده حسین مدفون بود نقل آن نمود که دیگر رجوعی و دلبستگی او را به دیار عجم نبوده باشد. بالاخره بعد از زیارت حج اراده سفر هند نمود و با جمعی کثیر از عورات و اطفال و رفقای خوب خصوصاً میرجعفر کاشی برادر میرحیدر معمایی که علامه زمان خود بود، در دریا غرق شدند. مولانا محتشم کاشی قطعه‌ای در تاریخ میر جعفر گفته ثبت افتاد که تاریخ فوت صدارت پناه مذکور نیز همان است:
مه اوج سیادت میر جعفر ز علم جعفری چون کامجو شد به ملک دانش از نو سکّه‌ای زد که نقد علم ازو بس تازه‌رو شد چو باد آنگاه راه کعبه سر کرد وزان خاک وجودش مشکبو شد بر او بارید چندان ابر رحمت که غرق لجه «لا تَقْنَطُوا» شد پس از طغیان طوفان حوادث چو یونس سیر بحرش آرزو شد سرشک بحر بر افلاک زد موج که موجش دام مرغ روح او شد چو تاریخش طلب کردند گفتم:
«بدریای اجل یونس فرو شد» (1)
مصرع اخیر سال 977 را نشان می‌دهد.


1- خلاصة التواریخ، ص 565؛ هفت دیوان محتشم، ص 1504

ص: 162
فرمان شاه طهماسب در باره یک صاحب منصبِ عازم حج
در ادامه آنچه گذشت شاید مناسب باشد به یک نمونه از فرامینی که شاهان صفوی در ارتباط با سفر برخی از صاحب منصبان صادر می‌کردند و ضمن آن از امرای طول مسیر می‌خواستند تا امنیت آنان را تأمین کنند، اشاره کنیم. پیش از این‌اشاره‌کردیم‌که صاحب‌منصبان به‌طور معمول برای سفر حج از شاه اجازه می‌گرفتند؛ اما شاید تنها برخی از آنان این قبیل فرامین را دریافت می‌کردند.
شاه عبدالعلی از سادات و نقبای کرمان، زمانی که به سال 982 قصد سفر حج داشت، «به شاه جمجاه عرضه نوشته، فرستادند». شاه هم از سر لطف «پروانچه استمالت با خلاع فاخره جهت ایشان فرستاد». متن این فرمان را قاضی احمد منشی قمی بدین شرح آورده است:
فرمان همایون شرف نفاذ یافت آن که سیادت و شریعت پناه نقابت و افادت دستگاه امیرنظام‌الدین عبدالعلی به وفور توجه و التفات بلاغایات شاهانه و اصناف الطاف و مراحم بلا نهایات خسروانه عزّ اختصاص و شرف امتیاز یافته بداند که عرضه داشتی که در این ولا به درگاه معلّی فرستاده بود به نظر اشرف اعلی رسید و از مضمون آن چنان معلوم شد که افادت و سیادت پناه داعیه نمود که به طواف عتبات عالیات مقدّسات مطهّرات- علی مشرّفها أفضل الصلوات و أکمل التحیّات- مشرّف گشته از اماکن شریفه هودج ارادت و محمل عزیمت به صوب‌صواب حرمین‌شریفین- زادهمااللَّه شرفاً و تعظیماً- روان سازد. بنابر شفقت بی‌غایت شاهی در باره آن سیادت و شریعت پناهی حکم جهان‌مطاع به حکام و امرا و مستحفظان طرق و مسالک فرمودیم که به سلامت و عافیت گذرانیده قدم آن نقابت و افادت پناه را به اعزاز و اکرام مقارن دارند. ان شاء اللَّه سبحانه توفیق ربانی رفیق طریق آمال و امانی گردد. باید که عنایت و عاطفت نواب همایون ما را در باره خود به درجه اعلی تصوّر نموده، از روی اطمینان خاطر متوجه گشته بعد از استسعاد به سعادت این موهبت در آن امکنه متبرکه و مقامات مشرّفه به دعای دوام دولت قاهره که وِرْد معهود و ذکر مواظب مشهود آن سیادت مرتبت است، قیام و اقدام نماید ...»
شاه عبدالعلی پس از بازگشت از سفر در سال 984 «به عز بساطبوسی
ص: 163
مجلس بهشت آیین و مجالس محفل فلک تزیین شاهی مستسعد و مشرف گشته به انواع تفقدات پادشاهانه و عنایات خسروانه سرافراز شدند.» (1) شاید افزودن چند بیت شعر هم در باره مقایسه زیارت مرقد مطهر امام رضا علیه السلام با انجام حج مناسب باشد. این مسأله از دو جهت جالب توجه است.
نخست آن که بنابر برخی از آنچه در روایات آمده، زیارت امام رضا، ثوابش بیش از هفتاد حج مستحبی است. از سوی دیگر، مقایسه این دو، یک کار ادبی و صنعت شعری بود که امری رایج به شمار می‌آمد. به علاوه، صفویان که روی خراسان تکیه خاصی داشتند، زیارت مرقد مطهر امام رضا علیه السلام را بیشتر ترویج می‌کردند. یک نمونه شعر در وصف امام رضا علیه السلام چنین است:
شاهی که جمله حلقه به گوش درِ اویند شاهان روزگار و سلاطین نامدار
هفتاد حج نافله یک طوف مرقدش بهتر ز خلد، روضه پاکش هزار بار (2)
شاه عباس هم ضمن نامه‌ای که به عبدالمؤمن خان ازبک نوشت، با اشاره به این که سپاهیان ازبک حرم مطهر امام رضا علیه السلام را ویران کرده بودند، شعری فرستاد که در آن ضمن طعنه بر رفتار او و این‌که شاهرخ تیموری- که ازبکان مدعی بودند که جانشینان آنان هستند- چه بناهایی در آنجا برپا کرد، چنین‌آمده بود:
به تعظیم و تکریم هشتم امام علی بن موسی علیه السلام
طواف درش شد به قول رسول برابر به هفتاد حج قبول
تو کردی چنان روضه‌ای را خراب رسول خدا را چه گویی جواب؟ (3)
چند خاطره دیگر درباره سفر حج
ملا صالح قزوینی (درگذشته بعد از 1117) از عالمان دوره صفوی، در کتاب نوادر (چاپ احمد مجاهد) خود یک خاطره و سه طنز در باره حج نقل کرده که جالب است. نخست آن که می‌نویسد:
و پدر فقیر- خدای عزّوجل او را بیامرز- می‌گفت [در مکه]: کیسه زر سرخ داشتم، می‌خواستم به زر نقره تبدیل نمایم و با هیچ کس جرأت آن معامله نمی‌کردم. صرّافیی دیدم محاذی درِ خانه کعبه بر دکانی نشسته بود با محاسنی سفید و تسبیحی در دست، از ذکر و دعا هیچ نمی‌آسود و از وضع و


1- خلاصة التواریخ، ص 625
2- خلاصة التواریخ، ص 179
3- نقاوةالآثار، تصحیح دکتراشراقی، تهران، 1373 ص 559

ص: 164
لباس، یکی از ابدال زمانه می‌نمود. گفتم:
هیچ شک نکنم که این مرد از صلحا و عباد است. زر پیش او بردم و او هیچ دست نزدیک نیاورد که به ذکر و تسبیح مشغول بود. چون بازگشتم مبلغی از آن سرخ‌ها به جلد دستی ربوده بود!
اما چند طنز: یکی از تجار در مکه به بعضی آشنایان برسید. به او گفتند:
مروارید نمی‌خری که ارزان است؟ گفت:
ای ظالمان! پس برای چه آمده‌ام؟
با دیگری گفتند: مُشک آورده‌ای که اینجا سود می‌کند. گفت: بی‌دردان! پس به چه کار آمده‌ام؟
ترکی را پسری صالح بود و از نماز او پیوسته کوفته خاطر بود. عزم حج کرد و از پدر رخصت خواست. گفت: چندان نماز کردی که خانه‌ام خراب کردی. حالا فکر حج داری؟ دانم اجاق مرا کور کنی و خانه من ویران گردانی!
خَلَجی به مکه رفت و بازگشت دلتنگ و غمگین. گفتند: چه حال داری؟
گفت: خانه خود خراب کردم و بسی سختی کشیدم تا به مکه رسیدم؛ خدای در خانه نبود. به مدینه آمدم آن گوخا که آن‌جا بود، از جهان رفته بود. کور و پشیمان برگشتم.
پهلوانی قزوینی از حج آمده بود.
روزی بر پسر خود خشم گرفت و گفت:
به فلان قسم که تو را بکشم و یک بار دیگر این راه که هیچ کافری را نصیب نشود، بروم. (نوادر، 350)