حالِ رودخانهای بر آستان پیوستن به اقیانوس ...
حالِ مرغی پرشکسته در سایهسار درختِ آشیانه ...
حالِ یک کشتی زخم خورده از طوفان، در گرمی آغوش ساحلی مهربان ...
حال یک پروانه سوخته در کنار شمع ...
حالِ یک پریشان در کنار دریای آرامش ...
حال ...
و باز همه اینها هست، اما ...
این نیست که پریشانم کرده، چیزی است بالاتر و زیباتر.
«إلهی کیف أدعوک و أنا أنا و کیف أقطع رجایی منک وأنت أنت».
«خدایا! چگونه بخوانمت که من، همان منم و چگونه امیدم از تو ناامید گردد که تو، همان تویی.»
همین کفایت میکند وصف حالم را و شفاعت میکند قصور زبان الکنم را.
پای در آستان میگذارم، لرزش این زانو، همه بدنم را به آرامشی ظاهری فرا میخواند که: آی ... آرام باش.
شیون دل را از درون زندان سینه، خوب میشنوم. انگار این مرغ پرشکسته، بوی آشیان استشمام کرده. ضرب آهنگ این دیوانه است که سرعت قدمهایم را آهستهتر میکند. این چه راهی است که انتهایی ندارد؟ چرا هر چقدر که میروم نمیرسم؟ نکند قرار است نرسم؟
اما نه ... رسیدم.
اول کلام: سلام با صفا.
«سنگی روی هم و گِلی و آبی و آسمانی به رنگ همه دنیا. این چه دارد که جای دیگر ندارد؟ اگر خدا میطلبی، او که در میان سنگ و گِل نیست. او در میان دل است؛ «قلب المؤمن حرم الله».
به چه شوقی بدینجا روی آورم که تو در همهجا حاضر و ناظری؟ از چه رو سراغت از این خانه بگیرم که این خود کفر محض است. پس چه عُلقهای میان من و این خانه است، که؛ أَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله.
مرا به این خانه دلبستگی نیست و نه آنچنان عاشق این خانه که از فراقش ندبه سر دهم و مویه کنان و موی پریشان، وای فراق بخوانم. چراکه اینجا و آنجا برایم، تو یک رنگی و یک بو و یک طعم.
آری من خدا را میبینم و میبویم و مینوشم.
و حال آمدهام توبه کنم از آنچه میپنداشتم و گمان به حقانیتش داشتم. آی خدا، شرمم ببین و بر من خرده مگیر که خود بینی و دانی که اینگونه شناختمت.
اما تو خود گفتهای که درِ توبه به روی احدی بسته نیست. پس من اینجا و در کنار خانهات از ایمان خود به تو پناه میبرم و توبه میکنم از اعتقاداتم. توبه میکنم از ایمانم. توبه میکنم از آنچه در ذهن خود بدینمکان قدسی نسبت میدادم.
ص: 10
إلهی العفو ... إلهی العفو ...
من نمیدانستم تو اینجا را برایمان بهانهای قرار دادهای مثل قرار یک عاشق و معشوق، مثل یک میعادگاه. جایی که تو هستی و ما هم ...
شکی نیست که تو در ذرّه ذرّه کائنات وجود داری و در تمام لحظات و آنات حاضری. اما ما نیستیم و همواره در کلاس عشق تو غیبت میخوریم و تو کریمانه ما را محروم نمیکنی.
تفاوت اینجا با جاهای دیگر در بودن یا نبودن تو نیست
بلکه در بودن یا نبودن ماست، ما اینجا با تمام وجود و به تمام معنی حاضریم. و حضور در محضرت از ملموسترین محسوسات ماست.
چه عظمتی، چه شکوهی، چه جلالی. لرزه از زانوانم به تمام بدنم سریان پیدا میکند.
و این برایم زیباست. مثل قصههای عاشقانه و زیبای مادر بزرگ در شرح یک وصال میماند.
یک خانه چهارگوشِ زیبا با ناودانی از طلا. پردهای زیبا و ....
یک لحظه تشویش این اندیشه مرا از شعف بازداشت و تسلیم اضطراب کرد:
آی، بنده خدا چه پیشکشی با خود آوردهای؟
ولی بعد از چند لحظه خود از این حرف خندهدار به خنده درآمدم و به سادگی خود لبخند زدم، وقتی انسان به خدمت صاحب مقام کریمی میرسد از او سؤال نمیکنند «که چه با خود آوردهای؟» بلکه به او میگویند «چه میخواهی؟»
خدایا! از آنچه آوردهام مپرس که چیزی جز سکوت و شرمی جانفرسا پاسخ نخواهی شنید.
یک سجده شکر و بوسهای بر سنگفرشهای مسجدالحرام؛ «لکَّ الحمدَ ولکَّ المُلک».
طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، دیدم در حال گردش بهدور این زیباترین بنای عالم میباشم. نه نیت، نه قصد، نه ... من فقط خواستم چند دور، دور این خانه بگردم و گشتم.
اما چرا هفت دور؟ نه بیشتر و نه کمتر؟ چه سرّی است در «هفت»؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و ... نمیدانم. خدایا! تو خود عالمی.
دور اول: خدایا! چه بگویم که زبانم لال شده است پیش معانی تو. ذکر نمیدانم و نمیتوانم به غیر زبان خود تو را بخوانم، چه بگویم؟ تا به حال اینقدر خود را نزدیک به تو حس نکرده بودم. آرام آرام، از ترس اینکه مبادا این دور قشنگ به اتمام رسد.
دور دوم: سکوت. سکوت. سکوت.
تو خود فرمانم دادهای به آمدن. چه بگویم؟ حال میدانی و قیل و قالم ناگفته میشنوی. چه زیباست در «جامعه کبیره» آی اهلبیت. آنکس که پیش شما آمد، نجات یافته است.
من آمدهام، خدایا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمدهام. آمدنم با پای خود نبود. رفتنم هم نیست. پس به حقّ آنان که آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال که آمدهام تو خود راه را نشانم ده که باز نگردم به آنچه بودم و ...
دور سوم: «إلهی کفی بی عِزّا أَن أَکونَّ لَک عبداً وکَفی بی فخراً أن تکونَّ لی ربّاً. أنت کما أُحبّ فاجعلنی کما تُحبّ ...».
(1) همین عزّت مرا بسکه تو خدای منی وهمین افتخار مرا کفایتکه من بنده توام.
در پوست خود نمیگنجم. تا به حال اینقدر زیبا با خدا حرف نزده بودم.
خدایا! چه لذّتی دارد تکیه بر تو. تا به حال شور این فخر و عزّت را در وجودم اینچنین مستکننده احساس نکرده بودم.
دور چهارم: خدایا! من گرد کدامین کعبه در طوافم؟ آن کعبه که اسماعیل و ابراهیم ساختند؟ کعبه ای که پیامبر اسلام گرد آن، از خدا سخن بر زبان میآورد و مردم را به خدا میخواند؟ کعبهای که امیر مؤمنان، علی (ع) بر گرد آن طواف میکرد و نماز میگزارد؟ کعبهای که دست مطهّر حضرت بتول (س) آن را لمس کرده است؟ این جای پای کدامین امام است؟ دست کدام شریفزاده بر این سنگ خورده است؟ نفس کدامین قدسی
1- بحار الانوار ج 91، ص 92
ص: 11
نَفَس این مکان را معطر نموده است؟ آیا اینجا همان زادگاه مولا علی (ع) است؟ آیا این همان دیواری است که بر فاطمه بنت اسد خوشآمد گفت و سینه را به حرمت مولا چاک کرد تا گام مبارکش در میان کعبه بر زمین برسد؟
آیا این همان است که من در طواف اویم؟
یا نه؟
نکند این کعبهای باشد که جایگاه لات و مناة وعُزّی بود! نکند آنچه میشنوم هلهله مستانه عربهای بادیهنشین برگرد خدایانِ دستساز خود باشد! آیا این همان کعبهای نیست که در آن برای خدایان سنگی و چوبی غذا و طلا و نذورات میآوردند؟ آیا این همان کعبه نیست که نفسهای اهریمنی بتپرستان ظاهر بینِ عربِ بادیهنشین آن را اشغال کرده بود؟ این چه نوایی است؟ صدای دخترکان زنده به گور؟ که پدرانشان از اینجا خبر شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بریدند تا انسانیت شاهد شرمی دیگر باشد که بشر آفرید و زمین و زمان را شرمسار کرد؟
این کدامین کعبه است؟ من بر گِرد کدامین کعبه در طوافم؟ آیا این کعبه رسول خداست یا کعبه ابوسفیان!
آیا این کعبه همان است که رمز ورود را باید در سجده بر مشتی از خود خاکتر و از کوه سنگتر مییافتی؟ این همان کعبه است که شرافت را برای ورود به ودیعه میخواست؟ یا نه ... این همان کعبه است که مولایمان بر دوش سفیر الهی از آن لکّه شرم بشر را شست و فرود آورد بنیانِ هرچه غیر خدا پرستی است؟
این چه غوغایی است که در جانم افتاده؟
من کدام کعبه را طواف میکنم؟ این یا آن؟ ردّ پای خدا یا خانه خدایان؟ میعادگاه عاشقان الله یا قربانگاه دختران بخت برگشته عرب؟ کدام؟ ...
بر من خرده نگیرید که:
«آن کعبه در مسیر زمان این شده است و خدا خانهاش را پاک خواست و آن شد. پس یک کعبه بیشتر باقی نمانده است. لات و مناة وعُزّی در هم شکسته شد و دیگر اثر از آنها در میان نیست و زائر خانه خدا، طائف خانه خداست، نه لات و نه عزی و ...»
که جوابم این است:
شاید لات و عزی را علی (ع) در هم شکست، اما تصویر آن هنوز در ذهن بتپرست از خدا بیخبرانِ دنیادوست همچنان منقوش مانده است. آن که در طواف خانه خدا زبان به ذکر دارد و دل در تجارت، آن که در مسیر هفت شهر عشق سر به آستان خدا میساید و دست به دامان دنیای شیطان صفت، آیا او در طواف خداست یا در طواف لات و عُزَّی؟
مگر این خانه را چه چیز کعبه کرده است؟ سنگش؟ گِلش؟ یا مکانش؟
نه ... به حرمت همین خانه قسم که نه.
این خانه را یاد خدا، عشق یگانه بیهمتا، لطافت زیبای زیبا آفرین و جلال و جبروت قادر مهربان، کعبه کرده است. حرمت خانه به صاحبخانه است، حرمت حرم به حرم نشین.
حال اگر از این خانه یاد خدا را منها کنی و بهعلاوه یاد شیطان و حبّ دنیا کنی، آیا طواف آن طواف خانه خداست یا طواف لات و عُزَّی و ....
پس حق دهید نگران باشم از این که گِرد چه میگردم.
خدایا! به حق طائفین و راکعین و ساجدین درگاهت، مرکز دایره طوافم را در همه زندگانی، مرکزی به جز عشق خودت قرار مده.
دور پنجم: آه، خدایا! چه زود میگذرد، چیزی نمانده است که هفت شوط تمام شود، هفت شوط دیگر بر گرد خانهات میگردم. تازه پیدایت کردهام. نه 7 دور کم است 70 دور ...، 700 دور و شاید 7000 ... و باز هم کم است.
آه، خدایا! به من قدرتی عطا کن که از اکنون تا آن زمان که دست مهربانت طالب روح سرگردانم باشد، برگرد تو بچرخم وخانهاترا طوافکنم. مکان وزمان را برایم آنچنان معنی کنی که همواره در طواف تو باشم و در وصف زیبایی وصل تو.
دور ششم: خدایا! پیدایت کردم.
این تو بودی که لطافت دستانت، وحشت کابوس طوفان را از دریای متلاطم و خروشان خوابم میزدود؟
ص: 12
این تو بودی که با من بود و من با غیر؟ به یاد من بود و من بییاد او، در سُکر شهرت.
این تو بودی که یاریگرم بودی در لحظاتی که بیکسی را به اندازه بودنم حس میکردم؟
آه ... در تمام این مدت تو بودی که با من بودی. آیا این تو بودی؟
چگونه تو را گم کردم؟ نه ... بهتر است بگویم چگونه خودم را گم کردم؟
حال که تو را یافتم آنچنان احساسی دارم که کودکی مأوا گرفته در آغوش مادر. من تو را یافتم و چه زیبا فرمود:
«ماذا وجد من فَقَدک ... و ماذا فقد من وجدک؟»
(1)«چه چیزی یافت و به دست آورد کسی که تو را گم کرد؛ و چه چیز از دست داد و گم کرد آن که تو را یافت.»
دور هفتم: همهاش دلتنگی. چه زود میگذرد ....
آه، بگذار از آنچه در تَهِ این جام مانده است لذّت ببرم و مانده را در حسرت از دست رفته، به حسرت فردا تبدیل نکنم.
خدایا! بیریا و بیتکلّف. خلاصه آنچه در شش شهر دیگر گفتم:
دوستت دارم به آن اندازه که به من توان دادی.
میپرستمت به آن میزان که شعورم عطا کردهای.
عبادتت میکنم به میزانی که توفیقم دادی.
پس توانم بیفزا
شعورم افزون دار
و توفیقم دوچندان کن!
تا در شعله عشقت دیوانهوار بسوزم و به قدر همه عظمتت تو را بپرستم و تا آخر عمرِ کائنات، عبادتت کنم.
آخرین لحظات از آخرین دور طواف است، برای هفتمین بار به حجرالأسود میرسم، اما این بار احساس میکنم کشش و جاذبهای عمیق مرا به سوی حَجر میخواند. حس میکنم دستی از سوی آن به سویم دراز شده است برای پیمان بستن. دستم دیگر عنان از کف داده و بیاراده من به سوی حَجَر دراز میشود. سنگ را لمس میکنم. چه احساس لطیفی دارم! از سویی تمام وجودم را خضوع و خشوعی خاص و از سوی دیگر شعفی وصف ناپذیر فرا میگیرد. شاید این دست خدا باشد که دستم را میفشارد.
خدایا! دستانم را به تو میسپارم. دستم را رها مکن که دست طفلی بیاراده را در میان هیاهوی جمعیت خشمگین و بیرحم رها کردن نه سزا است.
زمزم
طواف به پایان رسید. به سمت چشمه همیشه جوشانِ زمزم می روم تا از آب حیات سیراب گردم.
رمز لطافت پوست انسانیت.
این آب عجب با پوست شرافت و انسانیت سازگار است. جام دست را به سوی این ساغر دراز میکنم تا میزبانِ مهربان، ساقی گردد و من بیمهابا مست.
آه، که چه گواراست. این آبی است که از زیر پای کودکی به تقاضای دردمندانه مادری برای اثبات این مدعا که «أُدعونی أَستَجِب لکم» جاری گشت، تا هزاران سال بدون تأثیر جریانات طبیعی بجوشد و خیل عظیم تشنگان معرفت را سیراب کند.
آنکه از زمزم آب مینوشد در واقع آب نمینوشد، بلکه روح استجابت را از ساغر دعا، خالصانه مینوشد.
1- بحار الانوار ج 95، ص 226
ص: 13
ای بشر، بخوان ... بخوان؛ زیرا آن کس که تو میخوانیاش کریمی است که دریای بیکران کرمش تمامی ندارد.
بخوان و دعا کن که استجابت تو همان روح دعای توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چیست؟ آیا همین که اجازه داری در درگاهش او را بخوانی، دعایت مستجاب نشده است؟
از جای بر میخیزم چند قدمی بر میدارم. به مقام ابراهیم میرسم، کاش به «مقام» ابراهیم میرسیدم.
به نماز میپردازم.
... خدایا! من در جایگاهی ایستادهام که ابراهیم خلیل (ع) ایستاده بود.
«اللهمَّ اجْعَلْنی مِنَ الْمُصَلّین»؛
«خدایا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»
سعی صفا و مروه ...
به کوه صفا میرسم، میگویند حضرت آدم در این کوه هبوط کرد و حضرت حوا در کوه مروه. باید میان صفا و مروه را هفت مرتبه طی کنم.
وقتی زائر به نقطهای علامتگذاری شده میرسد، هروله میکند؛ نه راه میرود و نه میدود. پس هروله حالی است میان این دو. حال انسانی را دارد که در حال فرار است، فراری از روی خستگی. گفتنی است بر زنان هروله نیست.
عدد هفت، در اینجا نیز مطرح است. خدایا! چه سرّی در این عدد قرار دادهای؟ هفت بار رفتن و برگشتن.
در این مکان یک چیز را خوب درک میکنم: عظمت خدا و حقارت انسان.
تا پایان هفت دور، هیچ نگفتم و نشنیدم.
فکری از ذهنم میگذرد: زن مظهر لطافت و مرد مظهر ابّهت. فرود آدم در صفا و حوّا در مروه. و دستور پیمایش در میانه این دو.
امید و ترس، خوف و رجا، زیباترین درسی است که از آنجا گرفتم.
خدایا! من همانقدر که به زیبایی و لطافتت دل بستهام، از خشم و غضبت میترسم.
میان خوف و رجا سرگردانم.
همینجا بود که هاجر (س) به دنبال آب برای دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.
خدایا! از چشمه همیشه جوشان معرفتت آنچنان سیرابم کن که دیگر هیچ نیازی به غیر تو نداشته باشم.
صحرای عرفات ...
عجب مکانی است! خدایا! اینجا دیگر چگونه جایی است؟! شب را در تحیر تمام در عرفات به سر میبرم، بدین امید که فردا، که روز عرفه است، را به طور کامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب، این روز را درک کنم.
برای خواندن دعای امام حسین (ع) در روز عرفه، لحظهشماری میکنم. شاید در این روز با همه دعاها و ندبههایم، خدایم را آنچنان از خود راضی کنم که اذن ورود به حرم را بر من بدهد؛ اذنی که میزبان به میهمان میدهد، نه ...
حس میهمانی را دارم که در آستانه خانه کریمی ایستاده و منتظر است تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد.
و بالأخره روز عرفه فرا رسید. مدتها قبل از فرا رسیدن این روز، آنچه را که باید به خدا در این روز میگفتم تمرین کرده بودم. لذّت خواندن دعای عرفه در صحرای عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر کرده بودم و میزانی برای سنجش آن نیافته بودم.
و اکنون همان روز موعود بود؛ روزی که من باید همه فقرم را بر خدا، با همه غنایش عرضه کنم. نه اینکه او به فقر من با غنای خود آگاه نباشد، نه.
بلکه من واقف نیستم واکنون در پی بهانهای برای واگوکردن بهصحرای عرفات و دعای امام حسین (ع) در روز عرفه پناه آوردهام و تنها از همه زیباییهای دعای عرفه یک چیز را میشنوم:
ص: 14
إلهی أنا ... و أنت ...
إلهی أنا ... و أنت ...
إلهی أنا ... و أنت ...
خدایا! خلاصه بگویم: من منم و تو تویی. همین کفایت میکند برای همه آنچه میخواستم بگویمت.
به سوی مشعر
روز نهم هم با همه زیباییهایش سپری شد و اکنون لحظهای است که باید به سوی مشعر کوچ کنیم. احساس سبکی میکنم، گویی رها و آزادم ...
شب را در مشعر به صبح میرسانم. در تمام این مدت، اینگونه در ذهن خود مجسّم کردهام که مانند عبدی ذلیل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود.
منا، سرزمین آرزوها
امروز روز آرزوهاست. چون باید به سوی منا حرکت کنم. میگویند منا سرزمین آرزوهاست. محلّ درخواست همه نیازها و حاجتها.
روز آرزوهاست، نه آرزوسازی و خواهشهای هوسباز انسانِ خودپرست.
با خود میاندیشم که چه خوب است فقط یک آرزو داشته باشم. تنها از خدا یک چیز بخواهم. همه توانم را جمع میکنم تا جرأت گفتنش را داشته باشم:
خدایا! بزرگترین آرزوی من این است که لحظهای از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.
تنها آرزوی من تو هستی؛ «یا منتهی آمال العارفین»، تویی اول و آخر و انتهای همه آرزوهای ما.
رمی جمره ...
هفت سنگ بر میدارم و روبهروی شیطان میایستم. خوب است قبل از آنکه به سویش سنگی بیندازم، با او اتمام حجت کنم:
«آی شیطان! عُمری مرا فریفتی. زیبا را زشت و زشت را زیبا به من نمایاندی. هرچه کِشتم تو سوزاندی. هرچه ساختم ویران کردی. آنچه بدان امید داشتم از من گرفتی و مرا به سویی کشاندی که فقط من باشم و من، با دنیایی از تنهاییها.
تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی. دست پلیدت همواره حائل میان من بود و او. دنیایم از سیاهی نفست به شب زده چشمی میماند که فقط و فقط تاریکی میبیند و تقاضای ملتمسانهاش برای لمس گل رُز، همواره از سوی دیگران، دست و پا زدن یک کور برای دیدن انگاشته میشود».
سنگ اول را به او میزنم، خدایا! از شرّ هرچه شیطان است به تو پناه میبرم، فصل میان من و خودت را کریمانه برطرف فرما.
سنگ دوم و سوم ... تا هفتم ...
سنگهایم تمام میشود، خم شده، چندین سنگ دیگر بر میدارم. از جمره دور میشوم و در گوشهای به دور از دیگران، با خود خلوت میکنم:
«تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی، دست پلیدت همواره ....»
سنگ اول را به خود میزنم. خدایا! این من، من را از رسیدن به خدای من باز داشت. رهایم کن از این من و به خود پیوندم زن.
سنگ دوم و سوم ... و هفتم.
قربانی
سفر زیبای میهمانی خدا، با همه زیباییهایش رو به پایان است و من دوباره باید باز گردم به دنیای پر از وحشتِ بودن و عجله برای رسیدن.
به قربانگاه میرسیم. هرکس در حدّ وُسع خود، یک قربانی در دست دارد تا برای مولایش قربان کند و نهایت حبّ خود را با نثار یک قربانی به اثبات برساند.
ص: 15
گوسفندانی در انتظار قربان شدن، اشترانی در انتظار نحر شدن و صاحبانی در انتظار بهپایان رساندنِ حجّیکه با تمام وسواس اعمال آنرا انجام دادهاند و نگراناند که مبادا گوشهای از آنرا کامل و صحیح انجام نداده باشند.
و اما من:
تنها و دستخالی. به جای گردن گوسفندی یا افسار اشتری. تنها و تنها در فکر آوردن بهترین قربانی به درگاه خداوند، گردن خود را به دست گرفته به قربانگاه آمدهام:
خدایا! برای عظمت درگاهت، قربانی لایقتر از این جسم نالایق نیافتم. اگر گوسفند و اشتر را به قربانی قبول میکنی، پس این قربانی را هم بپذیر که غیر از این هیچ در چنته ندارم.
یا خودم را برای خود قربان نما و یا من دیگر هیچ برای جبران آن ندارم.
و لحظهای بعد ...
چقدر آزاد شدهام، خدایا! شکر، به اندازه همه آنچه بدان علم داری.
...: حاجی! زیارت قبول.
ص: 16
پس چیزی کم ندارم. کولهبارم را، که پر از بهانههای قشنگ است، بر دوش کشیده، رهسپار راهی میشوم که از آن تنها و تنها یک چیز میدانم:
اوّلش منم. آخرش خدا.
خورده نگیرید که چرا «خود» در کنار «خدا» خواندم. که این «من» ذرّهای از اراده «او» ست.
پس اینگونه میگویم که سنگم نزنند و به دار حلّاجی نیاویزندم:
اولش خدا. آخرش خدا.
وقتی انسان به خدمت صاحب مقام کریمی میرسد از او سؤال نمیکنند «که چه با خود آوردهای؟» بلکه به او میگویند «چه میخواهی؟»
خدایا! از آنچه آوردهام مپرس که چیزی جز سکوت و شرمی جانفرسا پاسخ نخواهی شنید.
یک سجده شکر و بوسهای بر سنگفرشهای مسجدالحرام؛ «لکَّ الحمدَ ولکَّ المُلک».
ای بشر، بخوان ... بخوان؛ زیرا آن کس که تو میخوانیاش کریمی است که دریای بیکران کرمش تمامی ندارد.
بخوان و دعا کن که استجابت تو همان روح دعای توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چیست؟ آیا همین که اجازه داری در درگاهش او را بخوانی، دعایت مستجاب نشده است؟