جاهلیت در قرآن و تاریخ‌


مدخل و ضروت بحث:
جاهلیت، عنوان دوره‌ای از تاریخ عرب است‌که دارای بار معنایی منفی است و از تاریکی، شرارت، حقد، کینه و نادانی حکایت می‌کند و اسلام در پی‌آن دوران ظهورکرد و بخش مهمی از رسالت پیامبرخدا (ص) در طی 23 سال بعثت، در مبارزه و رویارویی با اندیشه‌های جاهلی آن عصر بوده و بیشترین چالش‌ها را با پرورش یافتگان و حامیان فرهنگ منحط عصر جاهلیت داشته است و نیز بسیاری از آیات قرآن؛ چه به صراحت و چه با اشاره، ناظر به نگاه و تفکّر آن دوران بوده که اندیشه جاهلی و رفتار و کردار ناپسند آنان را به نقد کشیده و محکوم کرده است. پس اگر با این نگاه به عصر جاهلیت بنگریم، ضرورت بحث درباره آن، روشن می‌گردد.
افزون بر آن‌چه در قرآن و روایات، درباره جاهلیت آمده، مسلمانان نیز در کتب کلامی، تاریخی و تفسیری، در باره آن بحث‌های مبسوطی داشته‌اند و در رابطه با مظاهر مختلف عصر جاهلی اطلاعات سودمند و مفیدی به جا نهاده‌اند که پژوهش و بررسی در باره آن‌ها می‌تواند در تبیین آیات و روایات و بحث‌های تاریخی و عقاید، پژوهشگران را یاری نماید و بیش از همه، عظمت و بزرگی کار پیامبر (ص) را نشان دهد که آن حضرت چگونه توانست تحوّلی عظیم را در جامعه جاهلی ایجاد کند و هویت مردمان پرورش یافته در محیط ج اهلیت را چنان دگرگون سازدکه از جمع آنان مردانی با هویت انسانی- الهی بسازد و نه تنها سرنوشت جزیره العرب را متحوّل کند که در جهان بشریت تغییری در خور توجه ایجاد نماید و مسیر حرکت تاریخ را تحت نفوذ خود در آورد؛ لذا تحقیق و پژوهش در باره «مفهوم جاهلیت در قرآن و متون تاریخی» برای آشکار کردن کار پیامبر اعظم، کاری بایسته و ضروری است:
ریش واژ «جاهلیت»
جاهلیت، برگرفته از «جهل» است، البته نه آن جهلی که نقیض و مقابل «علم» می‌باشد بلکه از جهل به معنای خیره سری و پرخاشگری و شرارت.
و در مقابل آن، اسلام به معنای تسلیم است و طاعت خدای عزّ وجلّ و رفتار و کردار بزرگوارانه.
اشاره شد که «جهل» دارای دو معنا است:
1. «جهل» در برابر «علم»، که به معنای نادانی است.
2. «جهل» به معنای سبکی که خلاف وقار وطمأنینه می‌باشد.
اوّلی نقیض «علم» است و از همین رو، به بیابان بدون علامت و نشانه، «مجهل» گفته‌اند و دومی دارای معنای اضطراب نا آرامی است، لذا به چوبی که با آن آتش را به هم می‌زنند «مجهل» می‌گویند. (1)
برخی دیگر از لغت دانان چنین معنا کرده‌اند: جهل جهلًا وجهاله: حماقت و بی‌خردی و ستم‌گری و خیره سری نمود و جاهل به معنای کم خردی وستیزه جویی کردن و عکس «مجامله» است که خوش رفتاری و نرم خویی است. (2) و جهل با این معنا، در مواردی از «قرآن» و «حدیث» و «اشعار عربی» عصر جاهلی آمده و از قرینه مقابله همین معنی حاصل می‌شود:
1. در قرآن کریم آمده است:
(قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْجاهِلِینَ). (3)
«آیا ما را به ریشخند می‌گیری؟» گفت: «پناه می‌برم به خدا که [مبادا] از جاهلان باشم.»
قرآن در اینجا ریشخند را نشانه کم خردی و خیره سری دانسته و فرموده است:
(وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً). (4)


1- مقایس اللغه.
2- المنجد، ماده «جهل».
3- بقره: 67
4- فرقان: 63

ص: 28
«و بندگان خدای رحمان، کسانی‌اند که روی زمین به نرمی (و فروتنی) راه می روند و چون نادانان ایشان را طرف خطاب قرار دهند، به ملایمت پاسخ می‌دهند.»
در این آیه، رفتاری چون «آرام راه رفتن» و «سخن ملایم گفتن» و «سلام» و «فروتنی»، در برابر شرارت و پرخاشگری اهل جاهلیت قرار گرفته است.
2. آنگاه که ابوذر مادر کسی را دشنام داد و به زشتی یاد کرد، پیامبر به او فرمود: «إنّک أمرءٌ فیک الجاهلیة» (1) در این جمله حضرت، دشنام و پرخاشگری را از خصوصیت‌های جاهلیت شمرده است.
3. در شعر معلقه عمرو بن کلثوم از شعرای جاهلی آمده است.
أَلَا لَا یَجْهَلَنَّ أَحَدٌ عَلَیْنَا فَنَجْهَلَ فَوْقَ جَهْلِ الجَاهِلِیْنَا (2)
«هلا، کسی با ما سفاهت نورزد که ما بیش از همه، خیره سری و شرارت خواهیم کرد.»
از همه این شواهد پیدا است که یکی از معانی جهل- تندی و خیره سری و بی‌خردی است.
اصطلاح جاهلیت
از تفاسیر می‌توان استفاده کرد که عنوان جاهلیت در قرآن، با بار مفهومی متفاوت، بر اعراب پیش از اسلام اطلاق شده است و در اینکه این اصطلاح از چه زمانی رایج شد، از «این خالویه» نقل است که این کلمه از مستحدثات اسلام است (3) و به زمان قبل از بعثت گفته می‌شود. (4) عسقلانی نیز در شرح بر صحیح بخاری این معنا را غالب شمرده است. (5) از معاصران نیز برخی گفته‌اند: با ظهور اسلام، اصطلاح جاهلیت مطرح شد. (6) لیکن از اشعار به جای مانده از دوران جاهلیت بر می‌آید که مردم آن عصر، از این که خود را جاهل و خیره سر واهل شرارت و جاهل بنامند، هیچ باکی نداشتند، هم چنان‌که پیش‌تر گذشت، شاعر عهد جاهلی، عمرو بن کلثوم در معلّقه خود گفته است:
أَلَا لَا یجْهَلَنَّ أَحَدٌ عَلَینَا فَنَجْهَلَ فَوْقَ جَهْلِ الجَاهِلِینَا (7)
دوران جاهلیت
در اینکه آیا عصر جاهلیت شامل یک مقطع زمانی است؛ مثلًا 500 سال قبل از اسلام و آیا به محدوده معین جغرافیایی در جزیره العرب گفته می‌شود؟ یا این که جاهلیت عبارت از آداب و رسوم و عقایدی است که می‌تواند در هر زمان و مکانی و در هر نژاد و مردمانی یافت شود.
شک نیست که جاهلیت، با همه جنبه‌های شرک آمیزش و اخلاق مبتنی بر عصبیت و خون خواری و تبهکاری‌اش، به سال‌های قبل از اسلام گفته شده است. (8) قرآن نیز در چهار مورد، از عنوان جاهلیت نام برده و دلیل این نامگذاری بر آن عصر را دو چیز شمرده است:
1. رواج بت پرستی و جهل در میان مردم آن زمان.
2. رواج دشمنی و خون‌ریزی میان عشایر و قبایل.
در تعیین محدوده زمانی عصر جاهلیتِ قبل از اسلام، در متون دینی هیچ اشاره‌ای نشده لیکن عدّه‌ای فاصله زمانی حضرت عیسی و بعثت پیامبر اسلام را، که حدود پانصد و اندی سال است، دوران جاهلیت قبل از اسلام شمرده‌اند. (9)
و نیز پژوهشگرانی از عرب، که اهل ادب بوده‌اند، در تحقیقات خود از شعر جاهلی، محدوده زمانی آن را یکصد و پنجاه تا دویست سال پیش از هجرت دانسته و آن را عصر ظهور شعر جاهلی شمرده‌اند. (10)
به هر حال می‌شود گفت جاهلیت حالتی است که عرب پیش از اسلام داشتند و نسبت به خدا، پیامبران، ادیان یا معاد آگاهی نداشتند و بت می‌پرستیدند و افتخار به انساب خود نموده و متکبر و خود خواه بوده‌اند.
مسیحیان نیز بر زمان‌های پیش از بعثت حضرت مسیح واژه جاهلیت را اطلاق کرده‌اند و این برای آن بودکه بگویندآن‌ها از علم و ملکوت الهی دور بوده‌اند. (11)


1- ابن اثیر، النهایه فی غریب الحدیث، ماده جهل.
2- الزوزنی، شرح المعلّقات السبع، ط قم، منشورات ارومیه، ص 127
3- لغت نامه دهخدا، «ماده جاهلیت».
4- همان مدرک.
5- همان مدرک.
6- دکتر جواد علی، تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام، چاپ بیروت، دارالعربی، ص 27
7- الزوزنی، شرح معلّقات السبع، چاپ ایران، قم، انتشارات ارومیه، ص 35
8- شوقی ضعیف، العصر الجاهلی، ترجمه: علی‌رضا ذکاوتی قراگوزلو، چاپ تهران، انتشارات امیر کبیر، ص 47
9- حاج شیخ عباس قمی، سفینه البحار، ماده «جهل».
10- العصر الجاهلی، همان مدرک، ص 46، تاریخ ادبیات زبان عربی، همان مدرک، ص 35
11- دکتر جواد علی، تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام، چاپ بیروت، داراحیاء التراث العربی، ص 27

ص: 29
به بخشی از تاریخ، «جاهلیت اولی» گفته‌اند. مقصود از جاهلیت اولی جاهلیت قدیمی است که آن را «جاهلیت جهلا» نیز می‌گفتند و آن، زمان تولّد حضرت ابراهیم است که زنان پیراهن مروارید دوز به تن می‌کردند و در میان راهها خود را به مردان عرضه می‌داشتند. برخی نیز گویند: دوران میان آدم و حضرت نوح است. و عدّه‌ای هم گفته‌اند مقصود جاهلیت زمان کفر پیش از اسلام است.
اگر چه برخی گفته‌اند: «جاهلیت اولی» در برابر «جاهلیت پیشین» است نه «اولی» در برابر «ثانی»، ولی ز مخشری می‌گوید: جاهلیت اولی همان جاهلیت قدیم است که به آن «جاهلیت جهلا» می‌گویند. و آن «زمانی است که ابراهیم در آن متولد شد. برخی نیز گفته‌اند: فاصله میان آدم و نوح، جاهلیت اولی است و جاهلیت اخری فاصله بین عیسی (ع) و حضرت محمد (ص) می‌باشد. (1)
به هر حال می‌شود گفت که یکی از دوران‌های جاهلیت، که از آن، تعبیر به «جاهلیت جهلا»؛ یعنی «جاهلیت و نادانی سخت» شده، حدود پانصد سال قبل از بعثت پیامبر اسلام است در جزیره العرب و دوران‌هایی نیز مانند آن در تاریخ بشر رخ داده و وجود داشته است و خلق و خوی‌هایی از جاهلیت نیز می‌تواند بعد از اسلام وجود داشته باشد؛ چنانکه از «تعرّب بعد الهجره» نهی شده است که بعد از مسلمانی و هجرت از بلاد کفر به بلاد اسلام، بدون عذر و بهانه به بلاد کفر برگردد. (2) یا اینکه بیابان نشینی با اعراب را برگزیند بعد از آن که هجرت کرده باشد. (3)
ظنّ جاهلیت
پیش‌تر اشاره شدکه برخی مردمانِ عهد جاهلیت، اگر چه بت می‌پرستیدند، لیکن پرستش بت‌ها را برای تقرّب به خدا انجام می‌دادند و در عین حال دارای عقایدی بودند که گذشته از بت پرستی، رنگ جاهلیت نیز داشت و خداوند از آن به عنوان «ظن جاهلیت» یاد می‌کند و بقایای آن اندیشه جاهلی هنوز در برخی افراد تازه مسلمان باقی مانده بود و درگیر و دار حوادث و پیش‌آمدها بروز می‌کرد و خود را نشان می‌داد؛ از جمله گروهی بودند که بعد از شکست مسلمانان در جنگ احد، خداوند از آنان چنین یاد می‌کند:
(وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللهِ غَیْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِیَّةِ یَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَیْ‌ءٍ قُلْ إِنَّ الأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ یُخْفُونَ فی أَنْفُسِهِمْ ما لا یُبْدُونَ لَکَ یَقُولُونَ لَوْ کانَ لَنا مِنَ الأَمْرِ شَیْ‌ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا ...). (4)
«... اما گروه دیگری در فکر جان خویش بودند (و خواب به چشمانشان نرفت.) آنها گمان‌های نادرستی- همچون گمان‌های دوران جاهلیت- درباره خدا داشتند و می‌گفتند: «آیا چیزی از پیروزی نصیب ما می‌شود؟!» بگو: «همه کارها (و پیروزیها) به دست خداست!» آنها در دل خود، چیزی را پنهان می‌دارند که برای تو آشکار نمی‌سازند، می‌گویند: «اگر ما سهمی از پیروزی داشتیم، در این جا کشته نمی‌شدیم! ...»
و این دسته از مسلمانان مردمانی بودند که خداوند آنان را به خودشان واگذاشته بود و جز خود به چیز دیگری نمی‌اندیشیدند و اندیشه‌ای جز حفظ زندگی و حیات دنیوی خود نداشتند و از آن می‌هراسیدند که مبادا در چنبره مرگ بیفتند و به دین و به چیزی روی نمی‌آوردند مگر برای بهره‌مندی از امور دنیوی و به این ظن و گمان روی به دین می‌آوردند که عاملی شکست ناپذیر است، چون خدا راضی به پیروزی و غلبه دشمنانش نمی‌شود، اگر چه از جهت ظاهری آنان تمام اسباب پیروزی را داشته باشند و به هر حال اینان تا دین به سودشان است دین دارند و چون کار واژگونه شود و به هدف خود نرسد، بر می‌گردند.
و این‌که به خدا گمان باطل دارند، از «ظنون» جاهلیت است که خداوند را به امری می‌ستایند و توصیف می‌کنند که ستایش و توصیف حق و درستی نیست بلکه از اوصافی است که اهل جاهلیت خدا را به آن می‌ستودند و آن گفت آنان است: (هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَیْ‌ء) که خداوند کار را به دست آنان اندازد و خداوند به پیامبر دستور می‌دهد که پاسخ دهد؛ (قُلْ إِنَّ الأَمْرَ کُلَّهُ


1- حاج شیخ عباس قمی، سفینه البحار، ماده «جهل».
2- مجمع البحرین، طریحی، ماده عرب.
3- ابن اثیر، النهایه- ماده «جهل»
4- آل عمران: 154

ص: 30
لِله ...)؛ زیرا آنان می‌پنداشتند که برخی امور به نفع آنان است- چه اسباب آن را فراهم کنند یا فراهم نکنند- ولی چون شکست خوردند و دسته‌ای کشته شدند در این عقیده به تردید افتاده‌اند.
روشن است آن‌چه آنان برای خود بر خدا لازم می‌دانستند، چیره شدن و پیروزی بود و این پندار را به جهت اسلام آوردن خود داشتند و گمان می‌کردند که دین در هر حال شکست ناپذیر است و به دنبال آن دین داران هم شکست نمی‌خورند چون بر خدا لازم است آنان را یاری کند، بدون هیچ قید و شرطی و این ظن و گمانِ ناحق و باطلی است و ظن جاهلیت است ... زیرا برخی مشرکان جاهلیت معتقد بودند که خداوند خالق همه چیز است و برای هر صنف و دسته‌ای از حوادیث؛ مانند رزق و حیات و ... و برای هر نوعی از انواع هستی چون انسان، زمین و ... ربّ و پروردگاری است که هیچ‌گاه در چیزی که اراده کند شکست نمی‌خورد، لذا این ربّ ها و خدایان را می‌پرسیدند تا روزیشان دهد و سعادتشان بخشد و از بدی‌ها و آسیب‌ها حفظشان کند و خداوند سبحان را چون ملک و پادشاه بزرگی می‌دانستند. که هر دسته از رعیت و بخشی از حکومتش را به والی تام الاختیاری سپرده که هر چه می‌خواهد در منطقه تحت نفوذش و حوزه حکومتش انجام دهد.
به‌هرحال هرکس چنین گمان بردکه دینِ حق درظاهر و درآ غازِ کار شکست ناپذیر است و پیامبرکه نخستین دریافت کننده آن از حق بوده و سختی آن را تحمل کرده، نباید در دعوت مردم به دین، شکست بخورد یا این‌که کشته شود یا بمیرد، چنین ظنی در مورد خدا حق نیست و ظن جاهلیت است و برای خدا شریک قائل شدن است که پیامبر را «ربّ» بپندارد که امر پیروزی و غنیمت یافتن را به او واگذار کرده باشد با این‌که خداوند شریک ندارد؛ «الأَمْرَ کُلَّهُ لِله». (1)
تبرّج جاهلیت
(وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَ لَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیَّةِ الأُولَی). (2)
«و در خانه‌هایتان قرار گیرید و مانند روزگار جاهلیتِ قدیم زینتهای خود را آشکار مکنید.»
تبرّج؛ یعنی خود آرایی و آراستن و نمایاندن بر دیگران؛ چون برج که از دور معلوم و مشهود است و در اینجا به این معنا است که زن زینت خود را برای مردان اجنبی بنمایاندکه این کاری زشت است (3) و خویشتن آراستن و آراسته از خانه بیرون آمدن زنان. (4)
ولی آنچه در آیه از آن پرهیز داده شده، شیوه تبرّج جاهلیت است؛ یعنی آراستن به شیوه مردم جاهلیت ممنوع است و اکنون باید دید که مورّخان و مفسّران شیوه آراستن زنان جاهلی و بیرون آمدن از خانه را چگونه گزارش کرده‌اند: خود نمایی و برتری جویی ننمایید که توجه دیگران را به خود جلب نمایید؛ یعنی در مقابل اجنبی، به گفتار یا کردار و رفتار و حرکت ناز و کرشمه ظاهر نشوید این کار زنان جاهلیت است. (5)
و طبرسی گفته است تبرج جاهلیت که نهی شده است یعنی به شیوه و عادت زنان جاهلی از خانه خارج نشوید و زینتهای خود را آشکار نکنید چنانکه آنان که آشکار می‌کردند و برخی نقل کرده‌اند که زنان جاهلی مقنعه بر سر می‌افکندند ولی آن را گره نمی زدند و از زیر آن زیور آلاتشان آشکار بود وبرخی گفته‌اند تبرج جاهلیت اولی: این که مردم جاهلی روا می‌داشتند که یک زن با همسرش و دوست همسر فراهم آیند و نیمه بالا تنه برای همسرش و نیمه دیگر برای دوستش (6)...
به هر حال اوضاع و احوال زنان و مردان در دوره جاهلیت از این هم اسفبارتر بوده است. چنانکه گفته‌اند که عرب زنانشان را با یکدیگر مبادله و معاوضه می‌کردند که مردی همسرش را به دیگری می‌داد که در برابر آن همسر از او می‌گرفت. (7) که از آن به نکاح «بدلی» در جاهلیت یاد شده است. (8)
و یا نکاح شغار داشته‌اند که در اسلام نهی شده است بدین گونه که در زمان جاهلیت دختر یا خواهر کسی را خواستگاری می‌کردند و مهرش این بود که او نیز دختر یا خواهرش را به او بدهد و جز این مهری نباشد (9) و به آن شغار گفته‌اند به جهت برداشته شدن مهر (10) و در کتب حدیث فقهی بابی در بطلان چنین نکاحی نگاشته شده است. (11)


1- علامه طباطبایی، تفسیر المیزان، چاپ بیروت، مؤسسه الاعلمی، ج 4، صص 48- 47
2- احزاب: 33
3- ابن اثیر، النهایه، مصباح المنیر، فیومی: ماده برج.
4- لسان التنزیل، ص 10
5- مصطفوی، حسن، التحقیق فی الکلمات القرآن الکریم.
6- طبرسی، مجمع البیان، بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 7- 8، ص 356؛ شیخ عباس قمی، سفینه البحار، ماده‌
7- مجمع البیان، همان مدرک، ص 367
8- شیخ صدوق، معانی الأخبار، چاپ قم، انتشارات جامعه مدرسین، ص 270، صص 276، 274
9- همان.
10- همان.
11- شیخ حر عاملی، وسایل الشیعه، چاپ تهران- الاسلامیه، ج 14، ص 229
فی حدیث عنی النبی 9 فی الحدیث المناهی قال: و نهی أن یقول الرجل للرجل زوجتی اختک حتی ازوجک اختی- ج 5

ص: 31
حمیّ جاهلیت
(إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ ...). (1)
«آنگاه که کافران تصمیم گرفتند دل به تعصب و ستیزه جویی جاهلی بسپارند ...»
حمیه؛ یعنی دفاع متعصبانه از خود، ستیزه جویی و ننگ و عار داشتن از چیزی، بیزاری و دلتنگی و خود بزرگ‌بینی.
از ویژگی‌ها و خصوصیات مردم جاهلیت که در قرآن از آن یاد شده، «حمیه جاهلیت» است که برای روشن شدن مفهوم و چگونگی ظهور و بروز آن در میان مردم، لازم است فضا و وضعیتی‌که موجب شد خداوند از آن به عنوان حمیه جاهلیت یاد کرد، ترسیم شود تا این شیوه اخلاقی و رفتاری جاهلی را بهتر بشناسیم.
در سال ششم هجرت، پیامبر به قصد «عمره» از مدینه عزم مکه نمود. چون بیم آن می‌رفت که قریش به جنگ با او برخیزند، پیامبر برای آن که اعلام کند هدف زیارت دارد نه قصد جنگ، اوّلًا- ابتدا فرمان داد که یاران با سلاح کامل بیرون نیایند و تنها شمشیر با خود همراه ببرند ولی نه آخته بلکه در غلاف باشد. ثانیاً شتران قربانی که همراه آورده‌اند و به آن «هَدی» می‌گویند «اشعار» نماید؛ یعنی کوهان آن را خون آلود کند تا همگان بدانند که برای عمره آمده است و سرجنگ ندارد و ثالثاً- قلاده‌هایی که از نعل برگردن شتران آویخته‌اند تا معلوم شود برای زیارت آمده‌اند. (2)
لیکن با همه این تدابیر، چون قریش از آمدن پیامبر آگاه شد، با زنان و کودکان در ذی‌طوی گرد آمدند و سوگند یاد کردند که پیامبر را به مکه راه ندهند (3)
پیامبر (ص) در اقدام بعدی، دو نماینده نزد قریش فرستاد تا اعلام بدارد که قصد جنگ ندارد و فقط برای زیارت خانه خدا آمده است، لیکن قریش مرکب یکی را پی‌کرد و دیگری را بازداشت نمود (4) و همچنان در عزم خود اصرار می‌کرد و قریش نیز چهار نماینده و سفیر پی در پی برای مذاکره با پیامبر فرستاد و پیامبر به هر یک تفهیم کرد و اعلام نمود که شترها را برای قربانی آورده است و علامت گذاری کردند و به قصد زیارت آمدند نه برای جنگ و با اینکه آنان به قریش گزارش دادند نپذیرفتند (5) و همچنان سوگند می‌خوردند که هرگز تن نخواهیم داد که عرب بگوید محمد به زور وارد مکه شده است. (6)
به هر حال این «حمیه جاهلی» و تعصب و ستیزه جویی و ننگ و عار داشتن از این که پیامبر وارد مکه شود و خود بزرگ بینی غلط قریش موجب گشت که مانع از ورود پیامبر به مکه شوند و سرانجام کار به صلح حدیبیه انجامید.
و در مقابل این تعصبِ تند و آتشین، اگر لطف و رحمت پروردگار در حق مسلمانان نبود سرانجام کار بسیار سخت و سنگین می‌شد؛ چراکه چندین مورد خشونت و تعصب تند قریش، می‌توانست آتش خشم مسلمانان را بر انگیزاند، از جمله:
1. از این‌که مسلمانان از مدینه به قصد عمره آمده بودند و قریش مانع ایجاد کردند و در عرب سابقه نداشت که کسی را به حرم راه ندهند، مسلمانان را سخت برآشفت.
2. هنگام انعقاد صلح برخی از مسلمانان چنان بر آشفتند که به پیامبر گفتند: مگر تو پیامبر نیستی؟ مگر آنان مشرک نیستند؟ مگر ما مسلمانان نیستیم؟ پس چرا تن به ذلت بدهیم؟ بدیهی است که اینگونه سخنان می‌توانست آتش جنگ را شعله‌ور کند. (7)
3. همچنین در نوشتن صلح نامه وقتی به این بند رسیدند که: هر کس از قریش نزد محمد (ص) برود او را به ایشان باز گردانند و هر کس از همراهان محمد (ص) نزد قریش رفت او را بدو باز نگردانند. مسلمانان سخت بر آشفتند.
4. کار آن‌گاه سخت تر شد که در پایان صلح‌نامه «ابوجندل» فرزند سهیل ابن عمرو- نماینده قریش در نوشتن صلح نامه که مسلمان شده بود- از زندان قریش گریخت و نزد مسلمانان آمد، سهیل ابن عمرو آنگاه که سراغ فرزندش آمد و را دید، گریبانش را گرفت و بر او ضربه‌ای زد و خطاب به پیامبر (ص) گفت: ای محمد، پیش از رسیدن فرزندم قرار ما تمام شد. وی در این هنگام ابو جندل را همراه خود می‌برد و او فریاد می‌زد و مسلمانان را به یاری خود فرا می‌خواند. (8) مسلمانان در این صحنه نیز به خشم آمدند و به نگرانی ایشان افزوده شد.
روشن است که در اثر «حمیه جاهلی» یعنی ستیزه جویی و تعصب بیش از حدّ قریش در ارتکاب چنین اموری، زمینه شعله‌ور شدن آتش جنگ می‌توانست فراهم آید. خداوند می‌فرماید: (فَأَنْزَلَ اللهُ سَکِینَتَهُ عَلی رَسُولِهِ وَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوی وَ کانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها)؛ (9) «خدا نیز آرامش خود را بر دل پیامبرش و مؤمنان فرو فرستاد و به تقوا الزامشان کرد که آنان به تقوا سزاوارتر و شایسته‌تر بودند.»


1- فتح: 26
2- ابن هشام، السیره النبویه، چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 3، ص 204؛ دکتر ابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، چاپ دانشگاه تهران 4
3- روضه الصفا، همان مدرک، ص 271؛ ابن هشام، السیره النبویه، چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 3، ص 204؛ آیینه تاریخ پیامبر اسلام.
4- همان مدرک.
5- چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 3، ص 325؛ رفیع الدین ابن اسحاق همدانی، ترجمه سیرت رسول الله تهران، خوارزمی، ج 2، ص 235، روضه الصفا، همان مدرک ص 272
6- چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 3، ص 325؛ دکتر آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، ص 429؛ روضه الصفا، ص 271
7- دکتر آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، ص 433
8- ابن هشام، السیره النبویه، چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 3، ص 204
9- فتح: 26

ص: 32
به هر حال، کافران قریش مانع ورود مسلمانان به مکه شدند و این کار آنان از روی تعصب وغرور و خود خواهی بود و در مقابل خشونت و تعصب شدید آنان، خداوند سکینه و قاری بر پیامبر و یارانش فرو فرستاد که آرامش قلبی یافتند و از خشم کفار نهراسیدند و با اطمینان وآرامش برخورد کردند، بی‌آن که جهالت و نادانی، آنان را برانگیزد. تقوا با آنان همراه شد و آنان سزاوار چنین تقوایی بودند؛ زیرا استعداد و قابلیت دریافت این موهبت الهی را داشتند و این در اثر عمل صالحی بود که انجام داده بودند. (1)
آنگاه که چهل تا پنجاه نفر از مردان قریش دستور یافتند پیرامون لشکر اسلام نفوذ کرده، از اصحاب پیامبر کسی را دستگیر کنند و مسلمانان همه آنان را دستگیر نمودند و نزد پیامبر آوردند، با آن که به طرف سپاه اسلام تیر اندازی و سنگ پرانی کرده بودند رسول خدا آنان را بخشید و آزاد کرد و این آرامش و وقار موجب شد که مسلمانان هیچگونه اعتراضی از خود بروز ندهند. (2)
حکم جاهلیت
(أَ فَحُکْمَ الْجاهِلِیَّةِ یَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللهِ حُکْماً لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ). (3)
«آیا حکم جاهلیت را می‌جویند برای مردمانی که اهل یقین‌اند، چه حکمی از حکم خدا بهتر است؟»
برای روشن شدن معنای «حکم جاهیت»، باید به دو آیه پیش از این توجه و دقت شود که عبارت‌اند از:
الف: (وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ الْکِتابِ وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَکَ مِنَ الْحَقِّ ...). (4)
«و این کتاب [قرآن] را به حق بر تو نازل کردیم، در حالی که کتب پیشین را تصدیق می‌کند، و حافظ و نگاهبان آنهاست. پس بر طبق احکامی که خدا نازل کرده، در میان آنها حکم کن! از هوا و هوس‌های آنان پیروی نکن! و از احکام الهی، روی مگردان! ...»
ب: (وَ أَنِ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ ...) (5)
«و در میان آنها [اهل کتاب]، طبق آنچه خداوند نازل کرده، داوری کن! و از هوس‌های آنان پیروی مکن! و از آنها بر حذر باش ...»
بعد از اینکه خداوند در دو آیه پی در پی تأکید می‌کند بر طبق آن چه نازل شد، حکم کند و فرمان و دستور حکم خداوند اجرا شود، می‌فرماید «فَإِنْ تَوَلَّوْا ...»؛ «اگر مردم رو گردان شدند و حکم خدا را نپذیرند ...» زیرا احکام و شرایع نازل شده از جناب پروردگار حق است و احکام دیگر، جز حکم جاهلیت و برخاسته از هوای نفس چیز دیگری نیست و آنان که از حکم حق رو گردان‌اند، با این کار خود چه می‌خواهند؟! حکم جاهلیت می‌خواهند؟ درحالی که هیچ کس نیکوتر از خدا حکمی ندارد. (6)
بنابراین، در احکام، همیشه امر دایراست بین سلب و ایجاب. اگر حکم نازل از جانب خداوند است، حق است. پس حکم مقابل آن، که از جانب حق نیست، برخاسته از هوا و خواهش نفسانی است و لذا در تفسیر این آیه از امام صادق (ع) نقل شده که فرمود:
قاضیان چهار دسته‌اند: سه دسته در آتش و یکی در بهشت:
مردی که دانسته حکم به ستم می‌کند، در آتش است.
مردی که ندانسته حکم به ستم می‌کند، در آتش است.
مردی که ندانسته حکم به حق می‌کند، در آتش است.
مردی که دانسته حکم به حق می‌کند، در بهشت است.


1- علامه طباطبایی، المیزان، چاپ، بیروت، موسسه اعلمی، ج 18، ص 289
2- سیره ابن اسحاق، همان مدرک.
دکتر محمد ابراهیم آیتی، تاریخ اسلام، چ تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ص 420
3- مائده: 50
4- مائده: 48
5- مائده: 49
6- تفسیر المیزان، چاپ بیروت، موسسه الاعلمی، ج 4، ص 355

ص: 33
و فرمود حکم دو گونه است: الف- حکم الله ب- حکم جاهلیت، هر کس در مورد حکم خدا خطا کند به حکم جاهلیت حکم کرده است.
و آیه مورد بحث نیز به همین معنا دلالت دارد؛ زیرا حکم به ستم؛ چه دانسته و چه ندانسته ظلم است و همچنین کسی که ندانسته حکم به حق کند، از نوع حکم بر اساس هوا و هوس است- و حکم جاهلیت است- و قرآن از آن نهی کرد آنجا که فرمود: (فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ) در این آیه، از «متابعت و پیروی هوای نفس در حکم» منع فرمود و فرض مقابل آن، یعنی «دانسته و از روی علم حکم به عدل کردن» حق است. روشن است که «علم به حکم، شرط جواز حکم کردن است و گر نه جایز نبوده و پیروی از هوا خواهد بود که به آن «حکم جاهلیت» گفته‌اند و آن در مقابل «حکم الله» است. (1)
اعراب عصر جاهلیت
اعراب عصر جاهلی را- که پیامبرخدا بر آنان مبعوث شد- به دو گروه تقسیم کرده‌اند:
1. معطله العرب 2. محصله العرب
1. معطله (که اینان از نظر اعتقادی، به چندین گروه تقسیم شده‌اند):
الف- اعرابی که منکر خالق و معاد بودند و باور داشتند که طبیعت زنده می‌کند و دهر می‌میراند و تنها به حیات دنیوی معتقد بودند. (2) چنانکه قرآن از آنان حکایت می‌کند:
(وَ قالُوا ما هِیَ إِلَّا حَیاتُنَا الدُّنْیا نَمُوتُ وَ نَحْیا وَ ما یُهْلِکُنا إِلَّا الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِکَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ). (3)
«آنان گفتند: «چیزی جز همین زندگی دنیای ما در کار نیست گروهی از ما می‌میرند و گروهی جای آن‌ها را می‌گیرند و جز طبیعت و روزگار ما را هلاک نمی‌کند!» آنان به این سخن که می‌گویند علمی ندارند، بلکه تنها حدس می‌زنند (و گمانی بی‌پایه دارند).»
ب- باور به خالق و پروردگار داشتند لیکن منکر معاد بودند؛ چنانکه قرآن از آن عقیده خبر داده است که می‌گفتند:
(وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ). (4)
«و برای ما مثالی زد و آفرینش خود را فراموش کرد و گفت: «چه کسی این استخوان‌ها را زنده می‌کند در حالی که پوسیده است؟!»
ج- اعتقاد به خالق و نوعی معاد داشتند ولی منکر پیامبران بودند و بت می‌پرستیدند و می‌پنداشتندکه آن‌ها در قیامت شفاعتشان می‌کنند و برای آن‌ها حج می‌کردند و قربانی می‌کشتند و با نذر به آن‌ها تقرب می‌جستند و برای آن‌ها احرام می‌بستند و احرام می‌گشودند و بیشتر عرب چنین بودند. همانطورکه خداوند از عقیده آنان چنین گزارش داده است:
(وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الأَسْواقِ). (5)
«و گفتند: «چرا این پیامبر غذا می‌خورد و در بازارها راه می‌رود؟!»
و این دسته از اعراب که بسیاری ازمردم جزیره العرب را تشکیل می‌دادند و بت می‌پرستیدند، در اعتقاد به بت نیز با یکدیگر اختلاف نظر داشتند و به دسته‌های گوناگون تقسیم می‌شدند:
الف- گروهی بت‌ها را شریک باری تعالی می‌شمردند و در «تلبیه» چنین می‌گفتند:
«لَبَّیکَ اللَّهُمَّ لبَّیْکَ، لبَّیْکَ لَا شَریکَ لَکَ إلَّا شرِیکاً هُوَ لَکَ تمْلِکهُ وَ مَا مَلَک ...» (6)
ب- برخی بت‌ها را وسیله تقرّب به خدا می‌دانستند و آن‌ها را شریک حق نمی‌شمردند و لفظ شریک بر آن‌ها اطلاق نمی‌کردند؛ (ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللهِ زُلْفی). (7)


1- تفسیرالمیزان، همان مدرک، ص 365
2- شهرستانی، الملل و النهل، چاپ بیروت، دارالمعرفه، ج 2، ص 235؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، چاپ بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 1، ص 118
3- الجاثیه: 24
4- یاسین: 78
5- فرقان: 7
6- هشام بن محمد کلبی، کتاب الاصنام، چاپ تهران، تابان، 1348، ص 4؛ ابن ابی الحدید، همان مدرک، ص 119
7- الزمر: 34

ص: 34
2. محصله
محصله گروهی از عرب بودند که به سه علم آگاهی داشتند: 1. علم انساب، تاریخ‌ها و علم ادیان 2. علم تعبیر خواب 3. علم قیافه شناسی. این گروه به خدای یگانه و معاد ایمان داشتند و انتظار نبوت را می‌کشیدند و خدا پرست بودند و از زشتی‌ها پرهیز می‌کردند؛ (1)از جمله آنان عبدالله- پدر پیامبر، عبدالمطّلب- جد پیامبر- و ابوطالب (2)- عموی آن حضرت بودند.
همچنین افراد زیر نیز از این گروه محسوب می‌شدند:
1. زید بن عمرو بن نفیل، که بر دیوار کعبه تکیه می‌کرد و می‌گفت: مردم! پیش من آیید که کسی جز من بر دین ابراهیم باقی نمانده است. (3)
2. عامر بن الظرب العدوانی، که از شعرا و خطیبان عرب بود و شراب را بر خود حرا م می‌شمرد.
3. عمرو بن یزید کلبی، که این هر سه در آرزوی آن بودند که مدت عمرشان به دارزا انجامد تا پیامبر آید و او را ببینند و به او ایمان آورند ولی پیش از بعثت مردند. (4)
4. امیة بن ابی صلت ثقفی، وی از بت پرستی بیزاری جست و گفت: پیامبری خواهد آمد و وقت ظهور او نزدیک است ولی بعدها پنداشت که خود او پیامبر است! و چون رسول الله مبعوث شد و دعوت خود را آشکار کرد، بر او حسد ورزید و ایمان نیاورد و بی ایمان از دنیا رفت و چون شعر او را نزد پیامبر خواندند، فرمود: «آمَنَ لِسَانُهُ وَ کَفَرَ قَلْبُهُ». (5)
5. قس بن ساعدة ایادی، که از حکمای عرب بود و در اندرزهای خود می‌گفت: سوگند به خدای کعبه آنان که هلاک شدند باز می‌گردند و هرکه مرد روزی زنده می‌شود و از سخنان اوست: «کَلَّا بَلْ هُوَ اللهُ الْوَاحِدُ لَیْسَ بِمَوْلُودٍ وَ لَا وَالِد» (6)
پیامبرخدا (ص) در مورد وی فرمود: من او را به یاد دارم و در بازار عکاظ دیدم که به شتری سرخ موی نشسته و مردم را پند می‌داد. (7)
آیین شرک و بت‌های جاهلیت
برجسته‌ترین ویژگی دوران جاهلیت، شرک ورزی به خدا و پرستش بت بود. انحطاط فکری آنان به حدّی رسید که ساخته دست خویش می‌پرستیدند! و اینان همانها بودند که قرآن کریم خطاب به ایشان فرمود: (أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ)؛ (8) «آیا چیزی را می‌پرستید که با دست خود می‌تراشید؟!»
همانگونه که اشاره شد، بزرگترین خصلت جاهلیت پیش از اسلام پرستیدن بت بود و از میان آنان، انگشت شماری محصّله و پیرو دین حنیف بودند. به نوشته اهل تاریخ و ملل و نحل، اکثر قریب به اتفاق اعراب بت می‌پرستیدند (9) و بت‌ها و اصنام در نزد بیشتر آن‌ها، به عنوان واسطه و شفیع میان انسان و خدا تلقّی می‌شد. آنان گرچه خود از طریق نیایش اوثان و تقدیم قربانی سعی در تقرّب به صانع عالم داشتند و بت‌ها را نیز شفیع خود می‌پنداشتند، اما اعتقاد به «الله» به عنوان خدای بزرگ و صانع جهان نیز در میانشان رایج بود. هم‌چنانکه قرآن از آن عقاید چنین یاد می‌کند:
(وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللهُ ...) (10)
«واگر از آن‌ها بپرسی: «چه کسی آسمان‌ها و زمین را آفریده؟» حتماً می‌گویند: «خدا! ...»
همچنین قرآن کریم در شش جا (11) از باور آنان به خدا، یاد می‌کند و در مورد تلبیه نقل شده می‌گفتند: «اللَّهُمَّ لبَّیْکَ، لبَّیْکَ لَا شَریکَ لَکَ، إلَّا شرِیکٌ هُوَ لَکَ ...» و این نیز حاکی از اعتقاد آنان به «الله» بوده گرچه باور واعتقادی است شرک آلود.
در مکه و پیرامون آن، بیش از سیصد و شصت بت معروف و شناخته شده وجود داشته است، (12) به جز بت‌هایی که در خانه نگهداری می‌کردند- که مورد تقدیس و نیایش مردم و اقوام مختلف قرار می‌گرفت و در قرآن کریم به‌طور ایجاز نام تعدادی از بتان آمده است. در یک مورد، دسته‌ای از بت‌ها را نام می‌برد که از عهد قوم نوح (ع) باقی مانده بودند و به‌صورت تندیس‌هایی مورد پرستش قبایل مختلف عرب قرار می‌گرفتند و آن‌ها عبارت بودند از:
ودّ، سُواع، یغُوث، یعُوق و نَسْر؛ (... وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْراً ...)


1- ملل و نحل، همان مدرک، صص 241- 239
2- ابن ابی الحدید، همان مدرک؛ ملل و نحل همان مدرک در مورد عبدالمطلب سخنی مفصل دارد. الشریف مرتضی، رسائل، ط قم، ص 224
3- ملل و نحل همان مدرک، ج 2، صص 242- 241؛ الشریف مرتضی، رسائل، اقاویل العرب فی الجاهلیه، ط قم، دار القرآن، ص 224
4- ابوالمعالی محمد الحسینی العلومی، متوفای 490 ق. بیان الأدیان در شرح ادیان و مذاهب جاهلی، ط تهران، 1348، ابن سینا، ص 12
5- بیان الادیان، همان مدرک.
6- ملل و نحل، همان مدرک، ص 242
7- بیان الادیان، همان مدرک.
8- صافات: 95
9- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، همان مدرک، ج 4، ص 119؛ شهرستانی، ملل و نحل همان مدرک، ج 2، ص 236
10- الزمر: 38
11- الزمر، 38، عنکبوت، 61، 63 ع لقمان، 25، زخرف، 9، 87
12- الازرقی، اخبار مکه، ط قم؛ الشریف الرضی، ص 120

ص: 35
نوح گفت: «پروردگارا! آنان نافرمانی من کردند و کسی را پیروی نمودند که مال و فرزندش جز بر زیان وی نیفزود و دست به نیرنگی بس بزرگ زدند و گفتند: زنهار! خدایان خود را رها مکنید، و نه «وَدّ» را واگذارید و نه «سُواع» و نه «یغُوث» و نه «یعُوق» و نه «نَسْر» را. (1)
«ودّ»، بت بنی کلب بود به صورت و تندیس (2) مردی و در ناحیه دومه الجندل قرار داشت. (3)
هشام کلبی گوید: مالک پسر حارث را گفتم ودّ را چنان به من بنما و توصیف کن که گویی خود بدان می‌نگرم. گفت: تندیس و تمثال مردی بود از سترگ ترین مردانی که دیده یا شنیده بودم و آراسته به دو جامه نگارین که یکی را به میان بسته و دیگری را به دوش گرفته است. شمشیری به کمر و کمانی بر بازو، پیش روی آن نیزه‌ای و بر آن پرچمی افراشته و تیر دانی پر از تیر برابر او نهاده. (4)
«سواع»، بت طایفه «همدان» و «هذیل» بود و به صورت زنی بود که در محلّی به نام «ینبع» در اطراف مدینه جای داشت. (5)
«یغوث»، بت قبیله مذحج بود و به صورت چون «اسبی» بود در تپه‌ای در ناحیه یمن. (6)
«یعوق»، بت طایفه مراد و همدان بود و پیکره‌اش چون «شیری»، در محلی بود به نام خیوان، میان راه صنعا و مکه. (7)
«نسر»، بت طایفه حِمیر بود که صورت کرکس داشت، در محلی از سرزمین سبا. (8)
از شگفتی‌های حیات بشر این‌که گاه چنان به بیراهه می‌رود و سرسختانه از باطل پیروی می‌کند و بدان سر می‌سپرد که تناقض پیش می‌آید و تحلیل آن بس مشکل می‌نماید. قریش این پنج بت را پرستش می‌کردند چون مربوط به چهار مرد صالح و شایسته بود، (9) ولی همین قریش و عرب، تندیس «اساف» و «نائله» را نیز می‌پرستیدند. در حالی که آن دو، مرد و زنی بودند که درون کعبه فسق ورزیدند و مسخ شدند و آن‌ها در کنارکعبه نهادند تا مردمان عبرت بگیرند. چون مدتی بگذشت، پرستش آنان رواج یافت. یکی چسبیده به کعبه و دیگری بر سر چاه زمزم بود. (10)
قرآن کریم، جز این پنج بت، از سه بت دیگر نام برده است که آنها از اهمیت بیشتری نزد مردم دوران جاهلیت داشته‌اند:
(أَ فَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّی وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الأُخْری أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الأُنْثی تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزی إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُم ...). (11)
«به من خبر دهید از لات و عزّی و منات، آن سوّمینِ دیگر. آیا [به خیالتان] برای شما پسر است و برای او دختر؟ در این صورت، این تقسیمِ نادرستی است. [این بتان] جز نام‌هایی بیش نیستند که شما و پدرانتان نامگذاری کرده‌اید ...»
«لات»، بتی درناحیه طائف بود وعرب بعد از پرستش بتِ منات، به‌پرستش‌آن می‌پرداختند و پرده داران «لات» از طایفه ثقیف بودند و بنایی بر آن ساختند و قریش و همه عرب، لات را بزرگ می‌شمردند و نام آن را بر فرزندان خود می‌نهادند و پیامبر شخصی را فرستاد تا آن را ویران کند و به آتش بسوزاند.
«عزی»، اعراب جاهلیت، این بت بعد از لات و منات می‌پرستیدند و آن در نخله شامیه، درون وادی بوده است. بر آن قبه‌ای نهادند و از درون آن آواز می‌شنیدند و آن نزد قریش بزرگترین بت‌ها بود. به زیارتش می‌رفتند و هدیه برایش می‌بردند و پیش آن قربانی می‌کردند و آن درختی بود که پیامبر خدا در سال فتح مکه خالدبن ولید را بخواند و بفرمود: سوی درختی برو که در بطن نخله است و آن را ببر.
«منات»، بت طایفه هذیل وخزاعه بود و قریش و عرب همگی آن را بزرگ می‌شمردند و در سال هشتم هجری پیامبرخدا علی 7 را سوی منات فرستاد و او رفت و نگونسارش ساخت. (12)


1- نوح، 23- 21 قالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنی وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ یَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَسارا* وَ مَکَرُوا مَکْراً کُبَّارا وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْراً
2- لسان التنزیل، ط تهران، انتشارات علمی- فرهنگی، و طبرسی، مجمع البیان، ج 9، ص 364، صورت بت‌ها را چنین نقل کرده است: ودّ- صورت مردی- سواع صورت زنی- یغوث صورت اسبی- یعوق صورت شیری- نسر به صورت کرکس بود.
3- هشام کلبی، کتاب الاصنام، ترجمه سید محمدرضا جلالی نائینی، ط تهران ابن سینا، صص 70 و 71
4- همان، ص 72
5- همان، ص 8
6- همان، ص 74 و ص 9
7- همان، ص 74 و ص 9
8- همان، ص 74 و ص 9
9- در مورد چگونگی پیدایش این پنج بت گفته‌اند که آنان مردانی صالح و شایسته بودند که همه در یک ماه مردند و خویشان ایشان بر مرگشان سوگواری کردند. مردی پیشنهاد کرد که می‌خواهید پنج پیکر بر مثال ایشان بسازم جز این که نتوانم بر آنها روح بدمم؟ گفتند: آری، پس پنج پیکر به صورت آن پنج مرد بتراشید و آن‌ها را تعظیم می‌کردند تا قرن اول گذشت. سپس به پرستش آن‌ها پرداختند و کفرشان بالا گرفت و ادریس پیامبر آنان را به یکتا پرستی خواند، تکذیبش کردند. نوح نیز 120 سال آنان را فرا خواند، نپذیرفتند و در اثر طوفان نوح آن بت‌ها به سرزمین جده افتاد و بعدها که «عمرو بن لحی» بر مکه چیره شد، آن‌ها را یافت و در هنگام حج عرب را به پرستش آنان خواند و میان قبایل عرب پراکنده کرد. تخلیص از کتاب الاصنام، کلبی، ترجمه، سید محمدرضا جلالی نائینی، ط تهران، ابن سینا، ص 70 و 66
10- همان مدرک، ص 7 و ص 34
11- نجم: 23- 19؛ الاصنام، همان مدرک، صص 27 و 16
12- طبرسی، مجمع البیان، ط بیروت، دار احیاء التراث العربی، ج 9، ص 176

ص: 36
نیزگفته‌اند که اعراب این سه بت را دختران خدا می‌دانستند، همچنانکه از آیه بر می‌آید که حق تعالی آن را انکار می‌کند. برخی گفته‌اند: ما آن‌ها را می‌پرستیم چون دختران خدایند و سخن برخی این بود که: فرشتگان دختران حق‌اند و ما به صورت آن‌ها بت ساخته‌ایم.
چگونگی پیدایش و نفوذ بت‌پرستی میان اعراب
چگونه شد که مردم مکه و عرب از دین اسماعیل و ابراهیم (علیها السلام)- که دین توحید بود- به پرستش سنگ و بت و به حدّ شرک رسیدند؟ از گفته مورّخان در این زمینه، دو نکته به دست می‌آید:
1. به گفته کلبی، عرب سنگ‌هایی غبار آلود را در جایی نصب می‌کردند و پیرامون آن، به حالت طواف می‌گشتند و در کنارش قربانی می‌کردند. این سنگ‌ها را «انصاب» می‌گفتند.(1)
اعراب شیفته بتان بودند و برخی از آنان پرستشگاهی بنا می‌کردند و برخی بتی برپا می‌داشتند و کسی که نمی‌توانست سنگی پیشاپیش حرم یا هرچیزی که دوست می‌داشت نصب می‌کرد و گرداگرد آن به طواف می‌پرداخت و این‌گونه سنگ‌ها را انصاب می‌نامیدند. (2)
وچون فرزندان اسماعیل وجُرهم در مکه ساکن شدند و فرزندان بسیار یافتند و مکه بر آنان تنگ شد، برخی در پی معاش در شهرها پراکنده شدند و عبادت سنگ (3) برای نخستین بار در میان فرزندان اسماعیل رایج گردید و علتش این بودکه هیچ کس از مکه کوچ نمی‌کرد مگر این‌که به جهت تعظیم، سنگی از حرم را همراه می‌برد و هرجا وارد می‌شد، آن سنگ را می‌نهاد و مانند کعبه بر پیرامونش طواف می‌کرد.
این‌کار رفته‌رفته آنان را به پرستش آن‌چه دوست داشتند کشانید و آیین ابراهیم و اسماعیل (علیها السلام) را که برآن بودند، فراموش کردند.
ابن هشام در «السیره النبویه» و ازرقی در «اخبار مکه» چنین گفته‌اند: «إنّ أَوّلَ مَا کَانَتْ عِبَادَةُ الْحِجَارَةِ فِی بَنِی إسْمَاعِیلَ» معلوم می‌شود پرستش سنگ، نخستین بار، به حسب دلیلی که ذکر می‌کنند، در میان فرزندان اسماعیل به وجود آمد که همان «انصاب» باشد و سپس بت و صنم پرستی که تندیس انسان یا حیوان بود، شکل گرفت.
2. تحوّلی دیگر در جامعه جاهلی و اعراب رخ داد که آنان از انصاب پرستی به صنم پرستی پرداختند؛ یعنی به سنگ‌های ناموزون شکل و قیافه دادند و از آنها تندیس ساختند که به آنها «وثن» می‌گفتند.
وقتی بت از چوب و زر و سیم، به صورت انسان ساخته می‌شد، آن را «صنم» می‌گفتند و هرگاه از سنگ بود، «وثن» می‌نامیدند. (4)
گویند: اولین کسی که بت را بر بام کعبه نصب کرد و مردم را به پرستش (و یا حداقل تعظیم) آن دعوت کرد، عمرو بن لحی بود که معاصر با شاپور ذو الأکتاف بوده، در آن ایام بزرگِ قوم خود در مکه بوده و با قدرتی که داشته، پرده‌داری کعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفری به شهر بلقاء که در اراضی شام واقع شده بود رفت. در آنجا به مردمی برخورد که بت‌هایی داشتند و آن‌ها را می‌پرستیدند. از ایشان وجه این عملشان را پرسید، گفتند: این بت‌ها ارباب ما هستند که ما آن‌ها را به شکل هیکل‌های عِلوی (آسمانی) و اشخاصی (نیرومند) از بشر ساخته‌ایم و با پرستش آن‌ها از آن هیکل‌ها یاری می‌گیریم و باران طلب می‌کنیم و آن‌ها برای ما باران می‌فرستند. عمرو بن لحی از ایشان خواست یکی از بت‌هایشان را به وی بدهند، ایشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مکه آورد و بر بام کعبه نصب کرد. مردم را به پرستش آن دعوت نمود. البته بت اساف و نائله به صورت یک زن و شوهر نیز با او بود، مردم را دعوت کرد که آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آن‌ها به سوی خدا تقرّب بجویند. (5)
حدیثی نیز از پیامبرخدا (ص) در این مورد نقل شده که فرمود: او نخستین کسی است که نصب «اوثان» در کعبه نمود و دین حنیف ابراهیم را تغییر داد و همه مورخان نصب بتان را از جمله «بت هبل» را به او نسبت داده‌اند. به هر حال نصب تندیس‌ها کار او بوده است؛ به‌ویژه اگر این گفته درست باشد که او و فرزندش حدود پانصد سال عهده‌دار خانه کعبه بوده‌اند، (6)


1- الاصنامع کلبی، همان مدرک، ص 52 و ص 41
2- همان.
3- همان مدرک، صص 4 و 3؛ اخبار مکه ارزقی ص 116؛ ابن هشام السیره النبویه، ط بیروت، ج 1، ص 76، محمد بن خاوند شاه بلخی، روضه الصفا، تلخیص دکتر عباس زریاب، ط تهران انتشارات امیر کبیر، ص 39
4- الاصنام، همان مدرک، صص 68، ص 7، و اخبار مکه ارزقی، همان مدرک، ص 116، سیره ابن هشام، همان مدرک صص 77 و 76
5- ترجمه المیزان، ج 3، ص 481
6- اخبار مکه ارزقی، قال رسول الله 9: هُو عمرو بن لحی أوّل مَن. نَصَبَ الأوثان و حول الکعبه و غیر الخنیفه دین إبراهیم 7. ص 101

ص: 37
نسبت دادن نصب صنم به او و دگرگون ساختن آیین ابراهیم و اسماعیل (علیها السلام) به دست وی، امری طبیعی است، به ویژه آن‌که هم حدیث از پیامبر در مذمت وی وارد شده(1) و هم مطالبی در مورد نصب بتان در اطراف کعبه گذشت.
گذشته از بت‌های معروف اعراب و تعداد 360 بتی که پیامبر در روز فتح مکه، در کعبه از جایشان فرو ریخت، گفته‌اند در مکه خانه‌ای نبود مگر این که صنم و بتی در آن وجود داشت.
جبیربن مطعم گوید: چون روز فتح مکه منادی پیامبرخدا 9 ندا داد که هرکس به خدا و رسولش ایمان دارد، هیچ بتی در خانه خود رها نکند، مگر این‌که آن را بشکند و آتش بزند.
جبیر می‌افزاید: پیش از این می‌دیدم که دوره گردهایی، بت‌ها را در مکه می‌گردانیدند و مردم بَدَوی می‌خریدند و به خانه می‌بردند و مردی از قریش نبود مگر آن که در خانه‌اش بتی بود که چون داخل یا خارج می‌شد، به جهت تبرک دست به آن می‌کشید. (2)


1- اخبار مکه ارزقی، صص 101 و 123
2- همان.