زندگینامة نویسنده
میرزا نصر الله ناصر السلطنه، متولد 1281 ق. از کارگزاران دولت قاجار و وزیر خالصهجات و زراعت مظفرالدین شاه است. وی در سال 1318 ـ 1317 در سن 37 سالگی به حج عزیمت کرده و این سفرنامه را نگاشته است. تاریخ درگذشت دقیق وی را پسرش در یادداشتی، در پایان همین سفرنامه با این عبارت آورده است: «مرحوم آقا که در 16 محرم 1352 داعی الهی را اجابت کرده و این دنیای فانی را ترک کرده، 72 سال داشت.»
وی از سادات طباطباییِ دیبای تبریز بوده و پدرش میرزا رفیع رییس العلما، از چهرههای شناخته شدة تبریز بوده است. این خاندان بیش از آن که روحانی باشند، خاندانی اداری و وابسته به دولت قاجار بوده اند.
نظام العلما، فرزند حاج میرزا علی اصغر مستوفی است که به سال 1250ق. به دنیا آمد. در همان تبریز به تحصیل علوم دینی پرداخت و سپس مدتی در عتبات و نیز مشهد تحصیل کرده، به تبریز بازگشت. خانوادة وی در دستگاه اداری و حکومتی قاجاریه نفوذ داشتند و همین مسأله عاملی برای پدید آمدن قدرتی بر آنان و در عین حال، نقار و درگیری با دیگر دولتمردان قاجاری هم بود.1
نظام العلما، فردی دانشمند و اهل قلم بود و آثاری از وی برجای مانده که از آن جمله است: «انیس الادبا»، «تحفة الامثال»، «مقالات نظامیه»، «سفرنامة رضوی»، «سفرنامة غروی» و نیز «دیوان رضویه» و آثار دیگر است. وی در سال 1327ق. پس از بازگشت از سفر حج، در تبریز درگذشت. از وی یازده فرزند برجای ماند که یکی از آن ها همین نصرالله ناصر السلطنه، نویسندة سفرنامة ما است. سفرنامه نویسی مؤلف ما، جدا از تأثیر پذیری از موج سفرنامه نویسی این دوره، باید تحت تأثیر پدرش باشد که دو سفرنامه؛ یکی عتبات و دیگری مشهد داشته است.2
میرزا اسدالله خان ناظم الدوله برادر نظام العلما؛ عموی نویسندة ما ـ که تحصیل کردة روسیه بوده و مدت ها در وزارت خارجه کار کرده ـ مناصبی در سفارت ایران در سنپترزبورگ و تفلیس و اسلامبول داشت و در این اواخر رییس دار الشورای کبرای بود و به سال 1319ق. درگذشت. در این سفرنامه مکرر از وی یاد شده است. میرزا محمود خان علاء الملک وزیر مختار ایران در اسلامبول نیز برادر دیگر نظام العلما است که نام وی را در بسیاری از سفرنامه های حج دورة اخیر قاجاری ـ که از اسلامبول عبور کردهاند ـ مشاهده میکنیم. وی شش سال سفیر ایران در عثمانی بود. در همین سفرنامه از وی که همراه مظفرالدین شاه در سفر فرنگ بوده یاد شده است.
به هر روی، خاندان یاد شده، از خاندانهای شناخته شدة تبریز است که بسیاری از ایشان در تهران مقیم شده و تا دورة پهلوی کم و بیش نفوذ و رجالی در دربار داشته اند.3
نظام العلما، هفت پسر و چهار دختر داشت که یکی از آن ها نصرالله خان ناصر السلطنه، مؤلف سفرنامة ماست که در آغاز منشی حضور مظفرالدین شاه، سپس وزیر خالصهجات آذربایجان و در سلطنت مظفرالدین شاه وزیر خالصهجات کلّ ایران بود. زمانی هم وزارت خزانه را داشت. او در سفر اول و سوم مظفرالدین شاه به فرنگ همراه وی بود.
در این سفرنامه آگاهیهایی از زندگی وی و نیز یادی از برادران و فرزندانش به صورت پراکنده آمده است که در مرور رساله، به آن ها اشاره خواهیم کرد.
اماآنچه خود به اختصار دربارة زندگی اش تا سال حج؛ یعنی در همین سفرنامه نوشته، این است:
«این بنده در سال هزار و دویست وهشتاد و یک (1281) هجری، درماه محرّم، در تبریز متولّد شده و به نصرالله مسمّی شدم و چون خانوادهام از طایفة طباطبا که الآن ثبت اسامی اجدادم در دفتر طباطباییهای زوالی موجود و بدین قرار است: پدرم میرزا رفیع الدین نظام العلما، ابن حاج میرزا علی اصغر مستوفی، بن .... ابراهیم بن حسن مثنّی، بن امام حسن مجتبی، امیر المؤمنین علی بن ابی طالب ـ علیه السلام ـ و از جمله خانوادههای معروف و طرف توجه و مرحمت اعلی حضرت اقدس همایون شاهنشاه مظفرالدین شاه هستند، لازم به شرح نمیدانم که خارج از این مقدمات است.
از سن هفت سالگی تا هزار و سیصد 1300 مشغول تحصیل علم ادبیه و فقه و اصول و بعضی علوم متداولة آن زمان بودم. آقای حاجی میرزا رفیع نظام العلما، پدر بزرگوارم میخواستند مثل خودشان جزو اهل عمایم و علما باشم. اقوام دیگرم مایل بودند که داخل سلک نوکر باب شوم... بعد از این استخاره، میرزا عبدالرحیم خان قائم مقام که در میان خانواده، بر حسب سنّ و مقام از همه محترمتر و سمت ریاست دارند، از بندگان اعلی حضرت اقدس همایون شاهنشاهی که آن وقت با سمت ولیعهدی در آذربایجان تشریف داشتند، مستدعی شغلی برای من شدند. بندگان اقدس با کمال مرحمت قبول و مرا به لقب و منصب منشی حضوری سرافراز فرمودند.»
در اینجا دیگر توضیح نمیدهد که از زمان سلطنت مظفرالدین شاه، چه مناصبی داشته است، تنها اشاره دارد که این زمان؛ یعنی در سال 1317 با صدر اعظم وقت که امین السلطان بوده درگیر و از کار برکنار شده است. دلیل این امر را ، مخالفتش با گرفتن قرضه از روس و تحریکات امین السلطان نزد شاه شمرده و آن را سبب مغضوب شدن و کنار گذاشته شدنش دانسته است.
از مناصبی که بعدها ناصر السلطنه داشت، حکومت کرمانشاه بود. در آغاز جنگ جهانی اول، وی در این شهر بود که شماری از ملّیون سید حسن مدرس هم در میانشان بوده و با نخست وزیری نظام السلطنه در آنجا دولت موقت تشکیل دادند. ناصرالسلطنه با دیدن این وضع در سال 1334ق. از کرمانشاه به سمت همدان آمد. وی از طرف محمد ولیخان تنکابنی، حکومت این شهر را در اختیار داشت و گزارشی نیز از همین زمان، از وضعیت معیشت مردم برای مرکز فرستاده است.4 در مجلة الکترونیکی ویستا (vista.ir) هم آمده است که وی فرانسه را به خوبی میدانست و به جز ناصر السلطنه، به دبیر السلطنه نیز ملقّب بود. باید توجه داشت آنچه در برخی از منابع آمده، درگذشت وی در سال 1351 ق. در سن هشتاد سالگی بوده، اشتباه است. وی در سال 1352 و در سن هفتاد سالگی درگذشته و در مدفن خانوادگی در قم دفن شده است.
کلیات سفر وی
مؤلف مانند برخی دیگر از رجال قاجاری، در پی انفصال از خدمت و مغضوب شدن ـ که ترس از کشته شدن هم در آن وجود داشته ـ عزیمت حج کرده است. جالب است که مانند همین رخداد، سال پیش از آن، برای امین الدوله که منصب صدر اعظمی را داشت پیش آمد. پس از امین الدوله، امین السلطان صدر اعظم شد و به نوشتة نویسندة ما، در اندیشة گرفتن قرضه از روسیه برآمد. نویسنده با این امر مخالفت کرده، نامهای به مظفرالدین شاه نوشته، اما شاه پاسخ تندی به وی داده است:
«دستخط مبارک: عریضة شما ملاحظه شد. به واسطة غرض با صدر اعظم میخواهید این قرض که زندگی مملکت به اوست، نشود. کسی از شما رأی نمیخواهد!»
این برخورد، دولت را تحریض کرد تا میرزا نصرالله را متهم به سوء استفادة مالی کرده، به مصادرة بخشی از اموالش بپردازد. وی نیز در جریان سفری که به قم داشت، تصمیم گرفت تا به حج برود. از شاه اجازه خواست. ابتدا شاه مخالفت کرد، اما پس از اصرار، با رفتن وی موافقت شد. وی از تهران به سمت قزوین و از آنجا به رشت و انزلی رفته، سپس با کشتی به بادکوبه عزیمت کرد. آنگاه مسیر را تا تفلیس ادامه داده، به استانبول رفت. در آنجا علاء الملک، عموی وی سفیر بود. مدتی در استانبول ماند، سپس به اسکندریه و قاهره رفت، پس از گشت و گذار، از طریق اسماعیلیه و سوئز به ینبع رفت. از آنجا با شتر و کجاوه به مدینه مشرف شده، پس از اقامت چند روزه، به مکه عزیمت کرد. پس از انجام حج، به جده آمده، از آنجا به هدف دیدن شامات و بیت المقدس، به بیروت و بعلبک رفت. در این وقت، پیغام مظفرالدین شاه به وی رسید که او را در سفر فرنگ همراهی کند. این زمان شاه در مسیر فرنگ بود. میرزا نصرالله خان از بیروت به استانبول آمده، از آنجا به بلغارستان رفت و در نهایت به شاه پیوست.
از اینجا بخش دوم سفرنامه رقم میخورد که همراهی او با مظفرالدین شاه در گردش در کشورهای اروپایی و روسیه تا بازگشت به تبریز و سپس تهران است.
اهمیت این سفرنامه
بدون تردید هر نوع سفرنامهای میتواند حاوی نکات تازه و جالبی باشد و این سفرنامه نیز به دلایل مختلف، در شمار سفرنامههای با ارزش محسوب میشود.
یکی از جهات آن، این است که سفرنامة حاضر، در واقع دو سفرنامه است؛ یکی «سفرنامة مکه» و دیگری «سفرنامة فرنگ»، آن هم در یک سال. مقایسة این دو سفرنامه و در واقع مقایسة تعریف و توصیفی که وی از زندگی اقتصادی، اجتماعی و تمدنی دو جامعة متفاوت دارد، بسیار جالب و قابل توجه است. وی در سفرنامة مکه، به ویژه آنچه از پیاده شدن در بندر ینبع تا سوار کشتی شدن در جده مینویسد، با آنچه که وی از زندگی اروپایی از رفتن به بلغارستان تا بازگشت به دربند و از آنجا تبریز نوشته، بسیار مهم و قابل توجه است. نویسنده خود به این مقایسه توجه دارد و اگرچه به صورت مستقیم و صریح مقایسه نمیکند اما توصیفات او در هر دو بخش، دقیقاً زمینة یک مقایسة جدی را فراهم می کند.
اهمیت دیگر این سفر این است که بخش فرنگ آن قابل توجه است. وی در این سفر به دلیل آن که همراه مظفرالدین شاه و در یک سفر رسمی بوده، توانسته است بسیاری از نقاط دیدنی را گزارش کرده و آنچه را که در یک سفر عادی به چشم نمیآید ملاحظه کند. البته مطلب سیاسی مهم و خاصی ندارد، اما به هر روی، گزارش وی میتواند نشانگر دیدگاه حاکمان قاجاری در نخستین سفر فرنگ مظفرالدین شاه باشد.
اهمیت دیگر آن، جدا از وصف آنچه دیده، قضاوتهای خود نویسنده است. وی از یک خانوادة اشرافی روحانی و در عین حال خود دولتمردی قاجاری، در یک مقطع زمانی بسیار مهم؛ یعنی دورة تغییر بوده است. او تجربة نظام سیاسی داخل ایران را داشته، با وضع اقتصادی و درآمدها و هزینهها آشنا بوده و پس از دیدن تمدن غرب، مجبور به اظهار نظر و مقایسه تمدنی میان ایران و اروپا شده است. در اینجاست که نکات قابل تأملی را مطرح کرده و به ویژه روی بحث عقب ماندگی و تفاوتها، تأکید ویژه دارد.
در بخش سفرنامة مکة وی، در مقایسه با آنچه در سفرنامه های دیگر آمده، تازه های فراوانی وجود دارد؛ برخی از تفاوتها که در سطور بعدی ملاحظه خواهیم کرد، به ویژه آنچه در بارة خوی بدویان گفته و سعی کرده است تا آنان را با دقت وصف کند، مطالب تازة فراوانی دارد. مطالب وی دربارة سفر از مدینه تا مکه، عالی و حاوی نکات تازة فراوانی در بارة چگونگی سفر است.
خوی اشرافی هم البته در دیدگاهها مؤثر بوده و در بسیاری از نقاط به ویژه در ایران و حجاز، نگاه تحقیر آمیز بر او غالب است؛ نگاهی که به هر حال، منهای خوی اشرافی او که در عین حال متدین است، نشأت گرفته از مقایسة این اوضاع با تمدن جدید است. غالب فرنگ رفتههای آن روزگار، تحت تأثیر این نگاه بودند و تنها مذهب و دین را استثنا میکردند.
چگونگی نگارش سفرنامه
وی نگارش سفرنامه را از خانة خود در تهران آغاز کرده و همانجا به پایان برده است. این مطلبی است که در پایان سفرنامه یادآور شده وگفته است:
«طول این سفر از یک سال چهل روز کمتر شد و در روی همان نیمکتی که این کتاب را ابتدا کردهام، از قضا امروز که پنجم ماه است، بحمدالله تعالی توی باغ این چند صفحة آخر را نوشتم. چه خواب مفصل و درازی بود. به نظرم این یکسال عمر که گذشت یک شبانه روز بیشتر نمیآید.»
اگر مقصودش سال قمری باشدکه علی القاعده چنین است، سفر او در 315 روز به انجام رسیده است.
پس از آن، در جای جای سفرنامه اشاره به نوشتن و نگارش روزانة آن دارد. زمانی که از باطوم سوار کشتی آرامی شده تا به استانبول برود، مینویسد:
«در سالون کشتی هرکس به کاری مشغول. یکی روزنامه میخواند، دیگری کتاب، دیگری پیانو میزند. یکی با یکی صحبت دارد و چون دو نفر فرنگی پرگوی خیلی حرف میزنند و تقریباً سه ساعت با من صحبت داشتند، حقیقتاً گوش و زبانم خسته شد. چند روز هم بود سفرنامه مانده بود. این است برای استخلاص، چند ساعتی از آنها یک طرف کشیده، خود را مشغول تسوید این اوراق کردم.»
در موارد دیگر نیز این قبیل عبارات که حاکی از نگارش سفرنامه در حین سفر است، ملاحظه میشود.
یادداشتی از مؤلف در سن 64 و 70 سالگی ـ یادداشتی از پسرش
دو یادداشت در پایان این سفرنامه وجود دارد که مؤلف سال ها پس از سفر حج خود نوشته است. وی در سال 1344ق. مینویسد: «از کارهای دولتی، قریب پانزده سال است که به کلی کناره گرفته است.» پس از آن اشاره میکند در سفر 1320 شاه به فرنگ، همراه او نبوده اما در سفر سوم شاه در سال 1323 همراه وی به فرنگ رفته است. پس از آن، به طور گذرا به انقلاب مشروطه اشاره کرده و از احمد شاه و بیلیاقتی او و خرابی مملکت و رواج فقر و فاقه در دورة وی سخن گفته است.
شش سال بعد، آخرین یادداشت خود را در پایان این کتاب نوشته و میگوید: به هفتاد سالگی رسیده است. پس از آن، از رضا شاه و از خدماتش به مملکت یاد کرده، اما اشکال اصلی را تأمین قضایی میداند.
پس از آن، از یادداشت های فرزند مؤلف در سال 1354 (1313) یاد میکند و این کتاب را «تنها یادگار پدر عزیز و بزرگوارش» میداند. او مینویسد: پدرش در 16 محرم سال 1353 درگذشته و از ظلم و تعدی برخی از افراد به او یاد میکند.
وی سپس از خودش می گویدکه 22 سال دارد و در بلژیک درس خوانده است. کاری که او انجام داده، این است که «کلیة کاغذهایی را که تا روز قبل از فوتش برای من به بروکسل (بلژیک) مینوشته، در همین جا ضمیمه میکنم که دیده شود.» بنابر این، تعدادی نامه نیز در پایان این نسخه درج شده است. او میگوید سه خواهر و یک برادر دارد (احتمالا از یک همسر ناصر السلطنه) که همراه مادرش زندگی میکنند؛ مادری که «در تمام عالم بالاترین و محبوبترین کسان است.»
نسخة سفرنامه
تنها نسخة این کتاب، به صورت کپی به وسیلة دوست عزیز، جناب آقای دکتر هاشمیان در اختیارم قرار گرفت. از این بابت، از ایشان سپاسگزارم. طبیعی است به دلیل تک نسخه بودن، موارد ناخوانایی، به خصوص در بارة برخی از اسامی اَعلام و امکنه وجود داشت که تا سر حدّ امکان تلاش بر خواندن آن ها بود. موارد ناخوانا مشخص شده است. در کتاب، مواردی را خود مؤلف تصحیح کرده است. جالب آن که در بسیاری از موارد اشاره می کند: اینجا جای عکس است. با توجه به مواردی در کتاب که اشاره به گرفتن عکس دارد، روشن میشود که او تصاویر زیادی از سفر مکه و فرنگ داشته و بنا نهادن آن ها را در جای خود در وقت چاپ کتاب داشته است. این که تصاویر کجاست، روشن نیست. امیدوارم که پس از چاپ این کتاب، آگاهی تازهای از آن ها به دست آید! تعدادی از تصاویر سفر مظفرالدین شاه، به ویژه عکس دسته جمعیِ آنان در استاند در پایان سفرنامه مبارکه به چاپ رسیده است.
مجموعه صفحات این نسخه 382 صفحه است که شامل سه یادداشت آخر کتاب نیز می شود. البته در مواردی اشتباه شماره گذاری شده و گاه تا چندین صفحه کم و زیاد شده است. با این حال شمارهها حفظ گردیده و در متن میان کروشه قرار داده شده است.
اشارة موجود در سفرنامه مظفرالدین شاه از مؤلف
گفتیم که بخش دوم این سفرنامه، سفرنامة فرنگ و مربوط به سفری است که مؤلف در سال 1318 همراه مظفرالدین شاه به اروپا داشته است. گزارش این سفرنامه به وسیلة خودِ شاه و به انشای میرزا مهدی خان کاشانی نوشته و چاپ شده است(تهران، 1361). همچنین ظهیرالدوله دیگر همراه شاه نیز سفرنامهای نوشته و چاپ شده است(تهران، 1371ش). شاه در صفحة86 مینویسد: در آن بین، حاجی ناصر السلطنه وارد شد و قدری از وقایع سفر مکة خود را عرض کرد (ص94). از تیراندازی خود و اطرافیان گفته و نوشته است: ناصرالسلطنه هم تیر انداخته خلط مبحث کرد. و در صفحة95 ناصرالسلطنه سوار ولوسیپد شده قدری راه رفت، تماشا کردیم. در سفرنامة ما آمده است که میرزا نصرالله میگوید اتومبیلی خریده است. شاه نیز در صفحة154 نوشته است: ناصرالسلطنه هم با اتومبیل از عقب رسید. در سفرنامة ظهیرالدوله نیز در چندین مورد از ناصرالسلطنه یاد شده که اشاره به میهمانیها و حضور در گردش ها واین قبیل امور است.
نکات قابل تأمل این سفرنامه از تهران تا استانبول
میرزا نصرالله خان روز یازده رمضان سال 1317 از شاه اجازة سفر گرفته و روز دوازدهم تهران را ترک کرده است. علایق روشنفکری وی، هم به دلیل تبریزی بودن و هم سیاسی بودن و هم اهل قلم بودن، از همین آغاز روشن است. او در کالسکه تاریخ گیوم اول، امپراتور آلمان را میخواند و این که بیسمارک(از مشهورترین رزمناوهای نیروی دریایی آلمان نازی) چگونه دولت آلمان را ترقی داد. در همین جا سخن از «مجلس ملی» به میان میآورد و ضمن آن که آن را عامل ترقی میداند به خود و ملت ایران نهیب میزند که «نمیدانم تا کی از این خواب سنگین بیدار شویم. اگر مملکت ما هم قانون داشت، صدر اعظم نمیتوانست برای یک کلمه حرف حق، مرا به این روز بیندازد و آصف الدوله دارایی مرا ضبط کند!»
از اینجا به بعد وی ابتدا به قزوین و سپس رشت میرود و عادتش بر این است که گزارشی از وضع جمعیت و روحیات مردم ارائه کند. نگاه وی به طور معمول تحقیر آمیز است که صد البته بخشی از آن به عقب ماندگی ایران در دورة قاجار هم بر میگردد. آنچه در قزوین از بناهای کهن مانده، نه از این دولت، بلکه «بناهای دولتی از سلاطین صفویه و نادرشاه است». وی سپس از ضعف مسلمانی مردم اطراف تهران و قزوین یاد کرده که «اهالی ترکی و فارسی متکلّم، اما نه لهجة فارسی صحیح و نه ترکی درست، خیلی بد لهجه و مردمش سوای یک ـ دو خانوادة معروف، اغلب بیتربیت هستند؛ یعنی اطراف طهران کلّیتاً الی قزوین همینطورند. اهالی دور طهران، از مسلمانی اسمی شنیدهاند.»، «اهل ساوجبلاغ و شهریار و ورامین و فشافویه، بجز بدذاتی و تقلّب و دزدی و تهمت گفتن و افترا بستن به همدیگر و مال مردم را به آشکار و پنهانی بردن و قسم دروغ خوردن، شغل دیگر ندارند!» اطلاعات وی از رودها و آبرسانی و اهمیت آن در کشاورزی منطقه قابل توجه است و نشان از آن دارد که به اهمیت این امور واقف بوده و به همین دلیل نسبتاً مفصل از آن ها سخن گفته است. بحث وی از تنوع درختها و محصولات کشاورزی هم ناظر به همین جهت است. گهگاه اشارات تاریخی هم دارد که به هر روی صرف نظر از صحت و سقم، نشان از اطلاعات اندک وی در این حوزه است: «شهر معتبر آنجا رشت و لاهیجان است. ساکنین این بلد، سابق گبر و مجوس بودهاند. بعد از ظهور اسلام، مسلمان شدند. بعد از مدت زیادی در عهد سلطنت شاه اسماعیل صفوی ـ علیه الرحمه ـ به زور شمشیر، مذهب اثنا عشری قبول کردند!» مردم این ناحیه هم با دید منفی وی، «فارسی گیلکی متکلّم هستند. به جز چند نفر معارف، اغلبی بیتربیت و دهاتی طبیعتاند.»
در این جا وی با برادر و عموزادهاش روبه رو میشود که جالب است. آن ها در فرنگ مشغول تحصیل بوده و در راه بازگشت به تهران هستند: «مهدی خان مکرّم الدوله برادرم و محسن خان اکرم الدوله پسر عمویم، پسر میرزا محمود خان علاءالملک، سفیرکبیر دولت علیه مقیم اسلامبول که ده سال بود در فرنگستان مشغول تحصیل علوم بودند، بعد از تکمیل تحصیل و گرفتن دیپلم مراجعت کرده بودند، در رشت رسیدند. خیلی از دیدن آنها مسرور شده، دو روزی پیش خود نگه داشته، روانة طهران کردم.»
اشاره شدکه دلیل عزل او، تلاشی بود بر ضد گرفتن قرضه از روسیه. زمانی که به انزلی میرسد، بحثی در بارة شیلات و واگذاری امتیاز آن به روسها دارد، امتیازی که برای چند دهه اداره داشت. وی که از این امر ناراحت است، می گوید: «خاک بر سر ما که هرچه هست به دست خارج افتاده و علت خود رأیها بوده که با جزئی دلاّلی حقوق مملکت را بر طبق اخلاص گذاشتهاند. قلم اینجا رسید سربشکست. شاید اولاد ما موقعی به دست بیارند که از این ذلّت خلاص بشوند.»
وی از انزلی با کشتی که نامش «اسلام» بوده، به آستارا میرود؛ آستارایی که نیمی از آن متعلق به ایران و نیم دیگرش متعلق به روسیه است. وضع کارگران ایرانی که از این سو به آن سو برای کار میروند وی را سخت آزرده میکند؛ «صبح به قدر صد نفر رعیت لخت که از دست حکام بیانصاف ایران فرار کردهاند، به این کشتی آمدند. چند نفر لخت بودند. رحم کرده، پول دادم. گفتند: برای فعلهگی به روسیه میرویم. خیلی دلم به حالشان سوخت و هزار لعنت بر خودمان کردم!»
در اینجا یک بار دیگر شاهد نگاه منفی او هستیم، هرچند نباید یک سره آن را تخطئه کنیم. زمانی که مردمان این نواحی؛ اعم ازکسانی که در این سو یا آن سو هستند را وصف میکند، مینویسد: «اغلب اهالی این صفحات از آستارا گرفته، از مغان گذشته، تا برود به ماکو؛ چه خاک ایران و چه روس و چه عثمانی، از رسوم انسانیت و آداب بکلّی دور و وحشی و آدم کش و شریر هستند. اما ندرتاً هم مردمان خوب، با تدین و درست قول پیدا میشود که در جاهای دیگر کمیاب است.»
نفت باکو، مردم این ناحیه را ثروتمند کرده است. او مینویسد باکوی هفت سال پیش ـ که او دیده بود ـ با امروز متفاوت شده و ترقی فراوانی کرده است؛ «نفط در بعضی از چاهها به اندازهای زیاد است که فواره کرده، از سر چاهها بیرون میریزد!» وی شرحی از چگونگی استخراج و انتقال نفت و فروش آن ارائه کرده و درآمد سرشاری که کمپانیهای روسی و انگلیسی از آن میبرند، یاد کرده است. او از این که خودِ مسلمانان سرمایهگذاری نمیکنند گلایه دارد. در این جا گریزی هم به نفت ایران میزند و در تردید است که آیا امتیاز آن توسط صدر اعظم واگذار شده است یا نه «نمیدانم چگونه صدر اعظم این معادن را به خارجه نبخشیده، یا بخشیده، هنوز ما نمیدانیم.» بعدها یک بار دیگر در این سفر از امتیاز نفت سخن به میان میآید.
کلیساهای مسیحیان و شکوه آن نیز داد وی را درآورده است. او در این مورد می نویسد: «کاش مسلمانان ایران بشنوند که معنی معبد نگاهداری چیست!» با این حال از مردم آنجا هم خوشش نیامده و گفته است: «مردمش خیلی بیادب و نتراشیدهاند.» البته اعتراف دارد که این نگاه من در برخورد با کسانی است که دیدم.
در بیشتر مراحلِ این سفر، او از چراغ و نور و چراغانی و چراغ الکتریک یاد کرده و این عمق تأثیر شبهای ظلمانی تهران را در روح وی نشان میدهد. تفلیس را نخستین شهری می داند که وی این وضعیت را به همراه خیابان ها و مردمان زیبایش دیده و می نویسد: «شهر چراغانی خیلی با شکوهی است. خیابانهای خوب دارد. از همه بهتر خیابان سردار است که مغازه و خانههای معتبر در همین جاست. بسیار خوش آب و هوا و مردمانش تماماً سفید پوست و خیلی خوشگل!» مردم تفلیس یا به عبارتی «گرجیها بسیار مردمان مهربان و نسبت به ایرانیها محبّت ظاهر میکنند.» از دیگر نمادهای ترقّی، حمامهاست که او در همه جا از بدی یا خوبی آنها یاد کرده و آن را معیار ترقی شمرده است.
باطوم، شهری است که در آن بشکههای نفت ساخته میشده و کارگران زیادی از این راه ارتزاق می کردهاند. این شهر، از همین زاویه مورد توجه او قرار گرفته است. البته تمام کارها ماشینی انجام می شده و با این همه کثافت و نفت، به دلیل ماشینی بودن، «گردی بر دامنم ننشسته بود. ابداً بوی نفط نبود و نفط بجز آن هایی که از سوراخهای نازک به جعبهها میریخت، جای دیگر دیده نمیشد.» این کار سبب شده است که «در اینجاها گدا پیدا نمیشود». مقایسة چای آن نواحی هم با چای ایران وی را نگران کرده و تأکید دارد که «اما هنوز ما خوابیدهایم!» در باطوم، سیرک حیوانات را دیده که خیلی چشم او را گرفته و گزارش مفصلی از آن داده است.
نکات قابل ملاحظه، از استانبول تا اسکندریه
خیال وی در استانبول راحت است؛ زیرا علاء الملک، عموی او، سفیر مختار ایران در این شهر است و او که شش سال است عمو را ندیده چه وجد و سرور از ملاقات آقای علاء الملک خواهد داشت؟! چرا که «علاوه بر عمویی، دوستی قلبی با ایشان دارم.» اطلاعات تاریخی و حتی جغرافیایی وی در بارة این مناطق و آنچه بعد از این هم خواهد گفت، چندان دقیق نیست و نباید به آن ها تکیه کرد، در مقابل آنچه از مشاهداتش بیان کرده، قابل استفاده و جالب توجه است. خودش ضمن یک مرور تاریخی تأکید میکند که «مقصود بنده تاریخ نویسی نیست. هر کس طالب تفصیل باشد، به تواریخ ایران و عثمانی و فرنگ مراجعه نماید.» برداشت وی از اوضاع عثمانی آن است که اروپاییها از پای نخواهند نشست تا به طور کامل بخش اروپایی را از آن جدا کنند: «گویا این نقشه هم پایدار نماند؛ چه، دولت عثمانی هم مثل ما در خواب سنگین و عن قریبٍ است دُوَلی که طالب زوال عثمانی و خارج کردن او از خاک اروپا هستند، دول کوچک بالکان را تحریک و به اسم آن ها نقشة ممالک عثمانی را تغییر خواهند داد.»
وی پس از شرحی در بارة استحکامات عثمانی در بوغاز، از نفوذ اروپاییها به این تنگه سخن گفته و مینویسد: «افسوس که دول فرنگ همیشه بیدار و قبل از وقت خیال خود را کردهاند.»
در اینجا شرحی از محلات مختلف استانبول؛ در دو بخش متفاوت آن ارائه کرده و از موقعیت استثنایی سفارت ایران در بخش مسلمان نشین و در حالی که هیچ سفارتی به جز ایران در آن بخش نیست، سخن گفته است. رفت و آمد از روی پلها و درآمدی که از این ناحیه دولت عثمانی دارد، مثل دیگر سفرنامهنویسان، توجه وی را جلب کرده و داستان لطیفی هم از عبور شماری از مازندرانی ها از روی این پل و چانهزدن ایشان نقل کرده که جالب است.
بحث از یانقون یا سیستم آتش نشانی در استانبول، آن هم در حالی که همة خانهها از چوب ساخته شده، مثل سایر سفرنامهنویسان، سبب توجه وی و ارائة شرحی در بارة آن شده است. پس از آن دیدار از مساجد بزرگ استانبول و ارائة شرحی ازآن ها، از جاهایی است که با تفصیل بیشتر سخن گفته و صد البته دادههای تاریخی او بیارزش و فاقد اعتنا و نیازمند به مراجعه به منابع جدیتر است؛ «زیاده از صد مسجد، معتبر در اینجاها هست. بانی چهارده مسجد، سلاطین بودهاند. جامع ایاصوفیه از همه بهتر و گمان ندارم امروز در روی کره، مسجدی به این آثار باشد.» موزة استانبول نیز توجه او را جلب کرده و این که «هرگاه بخواهد تفصیل این موزه را بنویسد، چندین کتاب خواهد شد.»
نویسنده در بیشتر شهرها، گزارشی از وضعیت نظامیان و شمار و تجهیزات آنان به دست داده است. در اینجا نیز ضمن ستایش اجمالی ازسلطان عبدالحمید و این که «خیلی سفاک و بی رحم هستند» اشاره به قشون سیصد هزار نفری این کشور دارد، با این طعنه که: «ولی تمام گرسنه و لخت هستند. صد رحمت به سرباز ایرانی. بحریه و کشتیهای این دولت نسبت به دول دیگر همسایهاش چنان که باید منظّم نیست و کشتیهای جنگی اغلب خراب و بیمصرف است.»
نویسندة ما که فرصت زیارت قبر منسوب به ابو ایّوب انصاری را ندارد و آن را به مراجعت از حج وا میگذارد، به جز دیدن برخی از تفریحگاهها و از جمله کاغذخانه یا بیک اوغلی و غیره، به تفصیل از سالنهای تئاتر و رقص دیدن کرده است. ستایش او از ساکنان استانبول که بعدها تأکید دارد مقصودش روم ایلی هاست نه اهالی آناتولی، قابل ملاحظه است. به علاوه، اوضاع کلی زندگی در استانبول در مقایسه با تهران، بسیار بهتر بوده و او تأکید داردکه: «عمارتهای بسیار بلند و عالیِ پنج مرتبه، شش مرتبه دارد. اغلب از چوب و تخته خیلی پاکیزه، بازارها وکوچه ها همه سنگ فرش، کلیتاً اهل اسلامبول تمیز و با سلیقه هستند. مشغولیت مردم اینجا اغلب به لهو و لعب و هیچ جا را ندیدم که مردمش این قدر خوش صورت باشند. ربع این شهر؛ یعنی روم ایلیها خوش صورت و خوشگل هستند.»
شرکت وی در تئاتر و گزارش از آن ها نیز جالب است؛ «اما طیاطر واقعاً نصایح و مردم را از خواب غفلت بیدار کردن است؛ مثلا میآیند نشان میدهند که آخر قماربازی و تنبلی و غفلت و شراب خوردن و اشتغال به ملاهی و مناهی و اتلاف وقت و ظلم و تعدّی کار را به کجا منتهی میکند، و انسان را چطور به فلاکت و مذلّت میاندازد.»
نکتة شگفت از نظر وی، آزادی برگزاری این قبیل نمایشنامه هاست که: «عثمانیها با این همه استبداد و ظلم، چگونه اجازة طیاطر را دادهاند، چون اولیای امور عثمانی بدتر از ایرانیها مانع ترقی و میخواهند تا قیامت چشم و گوش مردم باز نشود و فعّال ما یرید باشند؛ به عبارت اُخری، یک دسته الاغ جلوشان همیشه باشد که هرجا میخواهند برانند و هرچه میگویند بلی، بلی بشنوند.»
اندکی هم در بارة سیرک حیوانات آورده که در هر حال پدیدة جالبی برای وی بوده است. بعدها نیز وقتی گزارش از شهرهای پاریس و غیره می دهد، این بخش برای او جالب و فوق العاده است. بخش قابل توجهی از کتاب، در استانبول و بعدها اروپا، شرحی است که او از سیرک حیوانات و آدم ها و شعبده بازی و نیز پارکها و تفریحگاهها میدهد.
شرکت در مراسم رقص هم فراوان است با این قید که حملاتی هم به اخلاقیات آن ها دارد؛ «اما بال، هر کس بال را ببیند، جلالت و قدر مذهبمان را خوب خواهد فهمید. تفصیل آن را برای اطلاع اشخاصی که ندیدهاند مینویسم تا فضاحت و قباحت این کار و محاسن مستوری نسوان مسلمانان مثل آفتاب روشن شود.»
در اینجا ممکن است پرسشی پیش آید و آن این که: چرا نویسندهای که به حج میرود، در مجالس رقص شرکت میکند؟ او در این باره پاسخ میدهد: «این چند ورق را در ظاهر به مزخرفات تسوید نمودم و شاید مورد ملامت و ایراد بعضی شوم که من مکه معظّمه میرفتم، در این گونه مجالس چه میکردم و چرا این ها را تعلیم آوردم. پس لازم است اوّل بگویم چرا ساعتی، خود را معطّل این مزخرفات کرده...» در بارة تئاتر که به دلیل آموزندگی آن، در آن ها شرکت میکرده است. در بارة شعبدهبازی هم برای این که نشان دهد کارهایی که برخی افراد مرید باز نشان داده و افراد سادهلوح را فریب میدهند اساسی ندارد. در این باره نمونههایی را هم مثال میزند و از این که بازار درویشی در ایران داغ است، گلایه دارد.
با همة این توضیحات، برای رفتن به مجالس رقص و این که «حکایت بال برای فهماندن خوبی مذهب اسلام بود و اما این که چرا به این مجالس میرفتم، اوّلا دیدن هر چیز از ندیدن بهتر که در دنیا حُسن و قبح را انسان به دیدن میفهمد. ثانیاً اغلب این ها را در فرنگ بعد از مراجعت از مکه دیدهام.» بنابراین، پیش از سفر مکه نبوده که اشکال بر ایشان وارد باشد! امیدش آن است که پس از بازگشت از سفر فرنگ هم «بر همان اعتقاد و مذهب بر گردم که از اوّل بوده و هستم» باشم.
نکات تازه در سفر مصر تا بندر ینبع
وی پس از دیدار استانبول، عازم اسکندریه و قاهره میشود تا آنجا را نیز ببیند و سپس به حج برود. پس ازیک سفر دریایی و توقف کوتاه در کنار یکی از بنادر یونان، وارد اسکندریه شده، به خانة «حاجی ابراهیم تاجر میلانی وپسرش آقا کاظم که بسیار مردمان خوب هستند و با پدرم دوستی دارند» میرود. شرح محلات اسکندریه و جمعیت آن و نیز اشارتی تاریخی در آغاز آمده است و این که پس از تسلّط محمدعلی پاشا، در آبادی این شهر تلاش بیشتری شده است. پس از اسکندریه عازم قاهره شده و در ایستگاه، با میرزا فرج الله مستنصر السلطنه که کنسول ایران بوده، ملاقات و میهمان او میشود. در اینجا شرحی از تاریخ مصر بر اساس تواریخ در دسترس داده و از اهمیت رود نیل در آبادی بخش زیادی از مصر سخن میگوید. وجود درختان و گلهای متنوع در قاهره او را مسحور کرده و در این باره نیز شرح مطولی داده است؛ «چند جور میوه و گلهای زیاد گرمسیری که در ایران ندیدهام و عجب این است، هم میوههای گرمسیر و هم سردسیر هر دو عمل میآید. تجارت مصر اغلب پنبه و نیشکر و برنج و خرما است.»
سه محلة اسماعیلیه، ازبکیه وعباسیه، از محلات اشرافی قاهره و فرنگی نشین است که وصف آنها را آورده و از هتلهای بزرگ آنجاکه بیش از هفتصد اتاق دارند، سخن گفته است. اشارتی هم به مراقد اهل بیت در این شهر دارد، اما از محلات قدیمی که این مراقد هم در آنهاست، بسیار نالان است. «چه شهر، چه کثافت، چه عفونت که حواس خمس: ذائقه از دخول پشههای هوای به دماغ و دهن، سامعه از شنیدن صداهای ناهنجار و منکر، شامه از عفونت، لامسه از کثافت در و دیوار، باصره از دیدن صورت های بدشکل و بد ترکیب و اطعمة کثیفه چند روز مانده در دکان ها، همه در اذیت و آزار... پنج روز قبل از من باران آمده، در کوچه به اندازهای آب و گل بود که حمّال ها پول گرفته، مردم را به کول کشیده از این طرف کوچه به آن طرف کوچه میبردند.»
این ها نخستین برخورد وی با اعرابی است که از نظر او بسیار عقب مانده و کثیف هستند. حمام آنان به قدری کثیف بودکه «هرکس در اینجا پاک به حمام مسلمانان برود، ناپاک بیرون میآید. از بس کثیف وکهنه و خراب هستند.» از قیافة مصریها هم بد تعریف میکند و بخشی از حسن یوسف را که شهرت یافته، ناشی از همین فضا میداند؛ «در هشت روز اقامت یک نفر آدم خوش صورت از مصری ندیدم. تمام سیاه گندمی و در صورت ضد اسلامبولیها.»
مصر جدید، آباد شدة خدیوها؛ امیرانی از نسل محمدعلی پاشا است. البته این ها هم از اروپاییها قرض کردهاند، اما با یک تفاوت؛ «اگرچه به واسطة قرضی که از انگلیس کرده، مصر را به باد داده، ولی قسمی همه جا را آباد کرده که انسان در حیرت است. ایران هم قرض کرده، ولی جیب چند نفر معین پر شده و مملکت مقروض مانده.»
در ادامه، از باغات مصر یاد کرده است؛ باغاتی که تأثیر عمیقی بر وی گذاشته؛ به طوری که بعدها حتی با دیدن مناظر مشابه در اروپا، همچنان از مصر تمجید میکند!
دیدن موزة مصر هم شگفتی او را بر انگیخته است. آثار فراعنه، اجساد مومیایی شده و اجسامی که همراه آنان در قبور ایشان بوده، سبب شده است تا وی شگفت زده شود و به وصف آن ها بپردازد. از نظر وی، موزهای در دنیا بسان موزة مصر وجود ندارد. وی سپس به دیدن اهرام رفته و خیلی مفصل و مبسوط از آن ها سخن گفته است.
پس از موزه، کتابخانة قاهره ـ که همان کتابخانة مشهور به دارالکتب باشد ـ توجه وی را به خود جلب کرده است؛ به ویژه اتاقی که به کتاب فارسی اختصاص داشته؛ «یک اطاق مخصوص کتب ایران و خطوط آن است. از همة کتابها، آن هایی که اغلبی اسم شنیده و خود ندیده بودم، آنجا دیدم. خط میرعماد و درویش و شفیعا و رشیدا و غیره و غیره، از خوشنویس های ایران بوده...»
قلعة قاهره که از زمان دولت فاطمی بوده و بعدها توسط محمدعلی پاشا استوارتر شده، این زمان در دست انگلیسی ها بوده است؛ قلعه ای که «به اعتقاد من دویست نفر سرباز و توپچی در این قلعه، کار بیست هزار قشون نظامی را در صحرا خواهد دید!» ، «در حقیقت تمام اختیارات باطنی و عزل و تغییر و تبدیل هرچه در این مملکت بشود با رأی انگلیس است. وزرا بی تصدیق معاون نتوانند رأیی بدهند، به این وتیره که کار ما هم میرود، میترسم آن قدر به بی شعوری و بیمدرکی راه برویم که آخر مملکت ما هم به این روز بیفتد.»
پس از آن، از مسجد محمدعلی پاشا یاد کرده و از خطوط زیبایی که توسط دو خطاط ایرانی یعنی میرزا سنگلاخ و میرزا عبدالغفار خراسانی بوده، سخن گفته است.
وی در بحث از مصر، یادی نیز از مراسم صوفیانه و طریقت بکتاشی و برخی از آداب شیعی آنان در مصر کرده و تأکید میکند که «عکس اغلب از آن ها را از عکاسی که مخصوصاً رفته برداشته، برای یادگار تحصیل کردم.»
نکات تازه از ینبع تا مدینه
اقامت بیشتر او در این نواحی، سبب میشد تا وی دیرتر به مدینه برسد و مجبور شود که سفر به مدینه را برای بعد از مکه بگذارد؛ «چون موقع مکه میگذرد و اگر دیر کنم، شاید به ینبوع نرسیده، زیارت مدینه به بعد بیفتد که میگویند آن وقت [باید] چهل منزل از مکه به شام با شتر لخت و کجاوه رفت و من قوّه و قدرت این همه سواری ندارم. این است که به همین سیاحت ناقص مصر اکتفا و بعضی جاها که دور دست بود نرفتم.» وی با شمندفر یا همان قطار از قاهره به سمت اسماعیلیه و سپس سوئز میرود. از این جا به بعد گرمی هوا رو به ازدیاد گذاشته و سه روزی که در آنجا منتظر کشتی مانده، چونان جهنم بر وی گذشته است.
حرکت وی روز چهارشنبه آغاز شده و او با یک کشتی متعلق به عثمانی که سرعت پایینی داشته، به سمت ینبوع حرکت میکند. وی در بارة وضع داخلی کشتیها، درجات مختلف و قیمت و سرعت آن ها، مطالب کاملی را ارائه میکند؛ به طوری که بر اساس سفرنامة وی، میتوان تمام نرخهای آن زمان کشتیها را بدون خوراک یا با خوراک در درجات سه گانة کشتی به دست آورد. بالاخره کشتی بعد از سه روز به ینبع میرسد. این نخستین جا از جزیرة العرب است که وی پایش را در آنجا میگذارد. از نظر او ینبع جای بدی است و می گوید: «جای کثیفتر از اینجا سراغ ندارم! عبارت از سه ـ چهار هزار عرب لخت و عور است. قریب هفتصد خانه خرابه است. آب ندارد. از شش فرسخی آب گندیده و پر از کرم آورده.»
حاکم عثمانی مدینه، به همراه شماری نظامی، برای بردن حجاج به ینبع آمده بودند. از میان قبایل عرب هم، سه نفر به نام های ناصر و شاکر و شاهمیر، که نامشان در سفرنامه های دیگر هم دیده میشود، به نمایندگی از اعراب حضور داشتند که خاوه یا مالیاتی بگیرند و میان اعراب تقسیم کنند و در عوض آنان نیز به کاروان حجاج حمله نکنند.
مؤلف میگوید: این خاوه صرفاً از ایرانیهای شیعه گرفته میشود و ماجرا جنبة مذهبی دارد. پرسش وی جالب است: «از شیعههای ایرانی، نفری پنج لیره خاوه میگیرند. قباحت این امر را گویا تمام مسلمانان ملتفت شوند که آیا علّت گرفتن این باج از شیعه چیست و هرگاه شیعه را این ها که باج میگیرند کافر میدانند، پس چرا به حرم محترم حضرت رسول الله ـ صلوات و سلامه علیه و آله ـ و طواف بیت الله الحرام میگذارند و هر گاه مُسْلم میدانند، علت این جریمه را چه قرار میدهند. این چه اخوت است نمیدانم؟!»
گزارش مؤلف از وضعیت سوار شدن بر شتر و شقدف یا به قول وی شدف و همین طور سوار و پیاده شدن، نقش عکام و شتربانان و مهمتر از همه، خار مغیلان و نبود آب، نسبتاً تفصیلی وکامل است. این که یک ایرانی که تاکنون سوار بر شتر نشده، برای یک مسیر طولانی بخواهد مسافرت کند، شرحش خواندنی است. همه چیز که سر جایش باشد، اگر اراده کند در شقدف بخوابد؛ «جمّال ها نخواهند گذاشت یا میخوانند یا با همدیگر صحبت میکنند که حرف زدن بدویها هم مثل این است که دعوا میکنند.»
وی شرحی از منازل مختلف و امکانات آب در آن ها به دست داده است، با این حال در جا تب کرده و تقریباً از نوشتن سفرنامه و دادن گزارش بیشتر ناتوان میشود. بزرگترین خطر، حملة اعراب است. در منزل حمیرا «چهل و پنجاه خانهوار سکنه دارد که همه عرب سیاه و دزد و آدمکش، طبیعت درندهها را دارند.» یک مرتبه صدای تفنگ آمده و گفته میشود که شب گذشته هم «سه نفر تبعة عثمانی را زخمی و کشته بودند.»، «بعد از ساعتی زد و خورد، عثمان پاشا با عسکر رسید. این سارقین خدا نشناس، شکست خورده، فرار نمودند.»
قافلة آن ها سه هزار نفر بوده، به تدریج که حال وی مساعد میشود، مصمّم میشود تا عکسی از این کاروان بگیرد؛ «عکسی از این قافله که عبارت از سه هزار نفر مردمان بیکار و فقیر هستند، برداشته شد.»
نکتة شگفت برای وی، نقش کسانی است که از آنان به نام عکام یاد شده و کارشان رسیدگی به حجاج برای پیاده و سوار شدن بر شتر و همراهی با او در تمام مراحل است. وی آنان را هزار بار بهتر از نوکران ایرانی میداند. در اینجا شرحی از خصایص نوکران ایرانی به دست داده و این که «نوکرهای نازک نارنجی ایران در اینجاها به دو پول نمیارزند که من این کار کردم و زیان بردم. نوکران ایرانی وی سبب شده بودند تا در سوئز، اسباب چایی نویسندة ما گم شود و بعد با هزار زحمت و قیمت، اسباب دیگری تهیه کرده بودند. بدتر آن که «در هر دقیقه با همدیگر دعوا کرده، در این میانه اسبابهایی که گم شده، به همدیگر حواله و میشکنند. خاصه یک نفر آشپز تبریزی با یک نفر آبدار رشتی که هر دقیقه از اذیت و آزار مردم غافل نیستند. هیچ نباشد، با عربها میجنگند.» وی در این باره اطمینان داده و از کسانی که تردید دارند درخواست میکند که «هر کس میخواهد بداند چه نوشتهام، این صفحه کتاب مرا تنسیخ کرده، همراه بردارد و در صحرای مکه معلوم میشود به رأی العین میبیند، چه نوشتهام.»
منزل بئر عباس هم با تدارکی که عثمان پاشا حاکم عثمانی مدینه و نویسنده ما به عنوان بزرگ حجاج ایرانی میبینند، با امنیت طی میشود. با گذشت از منطقه الفراش و پس از چهارده ساعت حرکت، وارد مدینة منوره میشوند.
در اینجا، به اجمال شرحی از اماکن زیادی و دعاهای وارد شده بیان میکند، هرچند صرفا جمله اول دعاها را آورده است. از جایی از کتاب به دست میآید که در این باره از کتاب زاد المعاد مرحوم مجلسی استفاده کرده است. وی پس از زیارت حرم رسول الله، عازم بقیع شده و قبور امامان و دیگران را معرفی کرده است. سپس دوباره به وصف مسجد برگشته و از ستونها و دیگر اماکن متبرکه آن یاد کرده است. اشارتی هم به نام امامان در بالای شماری از ستون های مشرف به صحن دارد. نویسنده با اشاره به مرقد امام رضا و امامان، از کار کمی که برای مرقد پیامبر شده، گلایه دارد.
شب نوزدهم ماه ذی قعده، شب نوروز ایرانی است و او لحظات تحویل سال را در حرم مطهر رسول الله می ماند. روزی هم به زیارت احد میرود.
ایرانیها، با دیدن شیعیان نخاوله، ذوق زده شدند و کمتر سفرنامهای است که در وقت نوشتن اوضاع مدینه، از این جماعت یاد نکند. نویسنده ما اشارهای به این جماعت دارد.
بیشتر سفرنامهنویسان ایرانی، اشاره به رفتار زشت خواجگان حرم و شماری از ساکنان مدینه با شیعیان عجم دارند. نویسندة ما که در دادن پول مشکلی نداشته، آنها را جذب کرده و در اینجا هم نوشته است که آن شهرت جهتی ندارد؛ «اینجا قونسول ایران ندارد و در ایران به غلط مشهور است که در مدینه نسبت به ایرانی، به واسطه شیعه بودن سخت میگیرند. دیدم خیلی محبت میکردند. جزئی پول به خدام بدهند همه قِسم اسباب راحتی فراهم است؛ چنان که من خودم هر وقت مشرّف میشدم، آقایان و خدّام حرم دور مرا میگرفتند و هر قدر که نماز میخواندم و زیارت میکردم، نمیگذاشتند از اطراف کسی به من تنه بزند و اسباب زحمت شود و وقتی که میخواستم نماز بخوانم، در چند جا مهر میگذاشتند که قبل از وقت حاضر کرده بودند. اطراف مدینه اغلب شیعه مذهب هستند. هر روز به یک وجد و سروری دیدن من میآمدند. خاصّه سادات که فهمیده بودند من طباطبایی ام.»
ورود محمل شام به مدینه، با توجه به کثرت زائرانی که از آن مسیر به حج میآمدند و نیز آداب و رسومی که داشتند، دیدنی بود. شتری آذین بسته و همراهی ده ها صاحب منصب با لباس های زیبا با هلهله و شادی وارد مدینه شدند ومؤلف ما آن را وصف کرده است. همان روز است که وی می خواهد عکسی از آن ها بگیرد، اما دوربین وی توسط یک عرب بدوی آسیب میبیند: «عکسی از این هیأت گرفتم. اما یک نفر بدوی، یک مرتبه به دوربین عکاسی خورد و عوض این که ایستی نماید، مثل این که ابداً چیزی زیرپای او نمانده، انداخت لگد کرد، خُرد خُرد نمود. گذشت و دیگر به آن زودی اصلاح آن ممکن نبود.»
نکات بدیع، از مدینه تا پایان اعمال در مکه
زیارت مدینه تمام شده و همة حجاج در کاروان عظیم با مدیریت امیر الحاج شامی راهی مکه میشوند. این قافله بر عکس قافلهای که از ینبع تا مدینه آمد؛ «منظم و به قاعده است. چادرها به طرز اردوی نظامی به ردیف، پهلوی همدیگر زده شده. عبدالرحمان پاشا از جانب دولت عثمانی ریاست محمل شام را دارد و قریب چهار صد عسکر سواره و پیاده همراه است. وقت حرکت قافله و موقع منزل رسیدن، توپ میاندازند.»
مسجد شجره در یک فرسخی مدینه است که زائران توقف کرده در آنجا محرم می شوند. وی شرحی از سه مسیر میان مدینه تا مکه داده و تأکید دارد که راه امسال، راهی است که به نام راه فرعی میشناسند. وی مایل است احکام فقهی حج را نیز گوشزد کند. بنابراین، در اینجا شرحی از تمام محرمات در حال احرام و کیفیت محرم شدن به دست داده است.
این بار نه با شتر، که با قاطر حرکت کرده و به عکس تصوری که از پیش در باره سختی سوار شدن بر قاطر دارد، در می یابد که «تخت قاطر خیلی راحت» است. اکنون باید بدون سایهبان، این مسیر را در طول نزدیک به ده روز طی کند؛ راهی بسیار دشوار که اگرچه روز اول آن آرام و راحت است اما به تدریج دشوار می شود. شگفت آن که یک لحظه مشاهده میکند که نوکرهایش حولههای احرام را درآورده لباس پوشیده، کلاه بر سر گذاشتهاند!
به تدریج مشکل گرمی هوا و کم آبی در برخی از منازل بروز میکند. جایی را بئرالنخله می نامند، اما دروغ است، اصلا چاهی در کار نیست. تشنگی به تدریج فشار میآورد، آن هم در جایی که «همه جا کوه و دره و سختان و جنگل بود. مقصود از جنگل فقط درختهای مغیلان است که به جز این که متصل خارها به بار و کجاوه و لباس احرام بند شده، پاره نماید و از شاخهها در عبور توی تخت و کجاوه خار ریخته دست و پا را زخم نماید، فایده دیگر ندارد. سطح جنگل پر از حنظل است که از دور مثل هندوانه میماند. نزدیک، به جز مأیوسی و تلخی چیز دیگر متصوّر و منظور نیست».
اینجاست که این جنگل را با جنگلهایی که در قراجه داغ آذربایجان دیده، مقایسه میکند، جایی که «شبها عطر نسترن تمام چادرها را گرفته و آن هم در سفیدی مثل چادر مینمودند. همه آشیانه بلبلها بود که همه نغمه سرایی کرده، چَه چَه میزدند. سطح جنگل پر از فرز که ترکها چکلک میگویند و از میوههای بسیار مأکول و معطّر و گلهای رنگارنگ است. حالا آن جنگل با این جنگل موازنه شود».
قریة ام دباغ، ساکنان شیعه اثنا عشری دارند؛ «اهالی این ده که قریب صد خانوار است، شیعه اثنا عشری هستند و اغلب سیاه اند.»
در این جا باز از خدمات عکام یاد کرده و این که با برنامهریزی خود او و تلاش عکام، بسیاری از سختیهای سفر بر وی آسان می شده است. در اینجا « به واسطة گرما، ناهار هر چه میپختند، گندیده میشد؛ حتی یک روز چند مرغ صبح کشته کباب کردند، تا ناهارگاه خراب شد. تخم مرغ آوردیم، پخته نپخته تا ناهار خراب شده، حالا سه روز است ناهار را منحصر کردهام به دو تنگ شربت تمر و آب لیمو و قدری خرما و نانهای خشک با پنیر».
یک معضل مهم، نگهداری دارایی و پول است که وی برای آن هم فکر بکری کرده و یکی از عکام را چنان عادت داده است که در برابر حفظ پول ها، هر بار که پولی درآورده، برای کاری مصرف می کند؛ «چند قروش هم به این خازن کیف میدهم، مراقبت دارد و ساعتی غفلت نمیکند که مبادا پول لازم باشد و او حاضر نبوده، از دیگری بگیرم و آن وقت واکردن کیف به تأخیر بیفتد. این است وضع زندگی حالیه».
اوضاع گرما و بیآبی همچنان دشوار است؛ «بالجمله راه امروز از اوّل تا آخر از توی درّه بود که همه پر از مغیلان! حجاج بیچاره از یک طرف صدمة بیآبی، از طرف گرما، از طرفی زخمهای مغیلان. گرما به اندازهای بود که درجهها خراب شدند و ترکیدند که حالا نمیدانم هوا چه درجه دارد. اما حالا که دو ساعت از شب گذشته، بادی میآید. سام نیست، ولی مثل شعلة آتش گرم است. امروز در راه خیلی از بیآبی صدمه کشیدند. چندین نفر از عطش در راه افتاده بودند. آب دادیم تا آب آبدارها تمام شد. بعد جایی رسیدیم که عرب سیاهی افتاده بود. بجز نفس کشیدن، دیگر قادر بر حرکت نبود. بقیه آب هم به او داده شد. بعد دو نفر عثمانی افتاده بودند. دیگر آب نداشتم. شربت تمر باقی بود، آن ها را هم با آن حال آوردیم. جایی که نماز افتاده بودیم، بارهای آب رسیدند. مردم همه سیراب شدند.»
مشکل عمدة بیماری، از آبهای آلوده است؛ «اغلب ناخوشی از این آبهای باران و چاه است که تمام پر از کرم و میکروب است». اما به جز بیماری و تشنگی، هنوز خطر حملة اعراب بدوی وجود دارد. در چنین قافلة طولانی، اعرابی که در گوشه و کنار، پشت خارهای مغیلان یا تپه ها پنهان شده بودند، ناگهان بر سرِ شماری از حجاج ریخته، آنان را کشته یا زخمی کردند. اموالشان را در یک لحظه غارت میکردند؛ «الآن که دو ساعت و نیم از شب گذشته، اهل ده مثل گرگ گرسنه که به گلة گوسفند میریزد، خودشان را به چادرها میزنند. صدای تفنگ و تپانچه است که میآید. امروز در ورود که من جلو آمدم، یک نفر حاجی پیاده، بیچاره را توی باغات گرفته بودند، لخت نمایند. من رسیدم، دو سه نفر عسکر بود. نهیب زدند، عرب ها فرار کردند. حاجی زخمی خلاص شد.»
یک شب، دزد عربی در لباس احرام، به یک حاجی که برای دست به آب رفته بود حمله کرده، پول را بر میدارد بگریزد، عسکر سر رسیده تیری به او میزند. هنوز نیمه جان است که آن عسکر، نزد امیر قافله رفته، حکم تیر گرفته، آمده و تیر خلاص به این عرب بدوی میزند، صحنه عجیبی است: «از او حکم قتل آورد. آدم هایم نقل میکردند که آمده، دوباره گلوله به قلبش زدند. همان ساعت تسلیم شد. بعد ریسمانی به پایش بسته، مثل سگ کشیده، بردند کنار انداختند. حقیقتاً این فقره دومی وحشیگری بود!»
اما از این قبیل وحشیگری باز هم هست، داستانی که او با سختی آن را بیان می کند؛ «امروز مال زیاد در راه از اسب و قاطر و شتر تلف شد، اما چیزی دیدم که به خدا الآن هم دو شب است اوقاتم تلخ و متأثرم و دلم میسوزد و ناچارم این فقره را نوشته، بیدینی و بیدیانتی و بیانصافی و بیمروّتی و رذالت و دنائت این وحشیهای بدوی را ثابت نمایم. از ینبوع به این طرف میدیدم که هر شتری پایش زخم میشود یا عقب میکشد [109] معلوم است به منزل نخواهد رسید و هرجا خوابید دیگر پا نمیشود. صاحبش ویل [ول] میکند. آن وقت عرب ها میکشند او را، میبرند. این فقره، مکرّر از دور دیده شد، ولی ندانستم که چگونه میکشند. همین قدر میدیدم که عرب ها مثل گرگی که در زمستان هرجا خون بریزد، رد خون را گرفته میرود، ردّ شتری را گرفتهاند. میدانستم که کار آن بدبخت ساخته شده، تا امروز باز جایی جمعیت کرده بودند. از نزدیکی آنجا گذشتم، دیدم شتری افتاده، عربی که صاحب شتر است، به سر و صورت میزند. گریه میکند. حاجی بیچاره ذرّه ذرّه اسبابهایش را از توی خون کنار میکشد. عربها خنجرها کشیده، شتر را از پشت سر تکه تکه میکنند. حتی یکی محفظه شتر را شقّه میکند. دو ران عقب را بریده کشیده، در یک طرف قسمت میکنند. هنوز شتر جانش در نرفته که کسی نحر و ذبح نموده. حیوان بیزبان، یواش یواش گاهی گوش حرکت می داد و چشم را وا میکرد به هم میزد. یکی قمه عربی خود را کشیده، میخواست نحر و ذبح نماید، اما کی فرصت میداد. دلم تاب نیاورد، تند رد شدم.»
وی بادیدن این وحشیگری ها یادی از پدرانش کرده که از حجاز به ایران آمدند؛ «روزی چندین دفعه رحمت به آن جدّمان میکنم که از مدینه کوچ کرده به ایران رفت و الاّ من هم حالا یکی از این عرب ها بودم که زندگیشان به این ترتیب است!»
خطرها به گرمی، بی آبی، خار مغیلان، دستی، وحشیگری اعراب و حملات آنان محدود نبود، در یک لحظه و در حالی که وی مشغول نگارش سفرنامه بوده، رُطیلها به قافله حمله کردند؛ «بدن لخت و سر و پا برهنه، محتاج نیست شرح دهم که معامله آن با رطیل چه خواهد شد. خدا حافظ است. بَهبَه پشهدان را هم باد پاره پاره کرد. مرا باش. مثل این است که التزام دادهام که روزنامه سفر بنویسم. پاشیم برای دفع شرّ امشب تدبیری کنیم. اعتصمتُ بالله. باقی داستان اگر زنده ماندم ان شاءالله تعالی فردا». با این حال در مقایسه میان این خطرات؛ «بهترین ثواب ها و بالاترین عبادت ها این است که آنان در راه چند بار آب و هرگاه مقدورش باشد، هندوانه برداشته، به فقرا و دراویش که یا به قصد سنّت و یا به هر نیت که خود میدانند به مکه میروند، به آن ها برساند که این همه راه را پیاده و سروپا برهنه و لخت و عور میآیند.»
از مکه تا رسیدن به جده
رسیدن به وادی فاطمه؛ یعنی نزدیک شدن به مکه و آماده شدن برای انجام اعمال. به همین دلیل است که نویسنده در اینجا شرحی از اعمال حج میدهد و یک یک اعمال عمرة تمتع و سپس حج تمتع را که شامل رفتن به منا و عرفات و مشعر و باز منا و مکه است به دست میدهد. «دو ماه بود که از ایران به کلّی بی خبر و خیلی نگران بودم. در ورود، دستخط تلگرافی اعلی حضرت اقدس همایونی که اظهار مرحمت فرموده بودند، زیارت کردم. حقیقتاً عالمی لذّت بخشید.» آنچه از اعمال حج نوشت، از روی رساله بود، اکنون وقت عمل است و او تأکید میکند که حتی صاحب رساله هم به اینجا بیاید، نیاز به مطوّف دارد. سید حسین و سید حسن مطوف مسؤول حج ایرانیها هستند.
ارائة شرحی و وصفی از مسجد الحرام در ادامه آمده که تقریباً فاقد نکتة تازه است، اما به هر حال بیفایده نیست. وی ضمن شرح تاریخ کعبه و فرود آمدن کعبه در اینجا میگوید: «چه خوب بود در ییلاقات ایران فرود آمده بود! استغفرالله و اتوب إلیه. من میدانم این زبانِ درازِ من و این مطلب، گویا در دنیا و آخر، مرا به زحمت خواهد انداخت.»
حالاکه نوبت اعمال خود اوست، باز مرحله به مرحله از رفتن به منا، از آنجا به عرفات، بازگشت به مشعر و منا و بیتوته در منا و باقی اعمال مکه را با تفصیل بیان کرده است. در بین، از گرفتنِ عکس از منا یاد کرده که معلوم می شود دوربین او سالم مانده است. در جایی هم از «معین الشریعه، پسر امام جمعة شیراز که آدم تربیت شده و قابلی است» یاد کرده که همراه او از منا برگشته است. از آلودگی منا و از این که مجلس صحت، دستور داده قربانی ها خاک شده و اسید فینیک روی آن ها ریخته شود، یاد کرده است. همین طور از برگزاری جشن در منا؛ «شب دوازدهم در منا آتش بازی و چراغان کردند. چادر من هم آتش بازی و چراغان بود. هرچه از معارف ایران و آشنایان بودند، چادر من آمدند و شام خوردند. از عثمانیها و عرب ها هم بودند. خیلی خوش گذشت. سایر حجاج هم چراغان داشتند. ایرانیها دیشب که یازدهم بود، چراغان داشتند.»
آمار حجاج از زبان امیر مکه 220 هزار اما از زبان رییس صحیه 177 هزار نفر بوده که شامل حجاج «عرب و عجم و عثمانی و داغستانی و هندوستانی و جاوهای و غیره بود.»
وی روی وجود میکروب تأکید دارد و اصل مشکل را از جاوهایها میداند که هم «بدخوراک و هم لباسشان چرک و خراب است و متصل آبهای مکه را که از چاههای پر از میکروب است با ماهیهای خشکیده و کهنه خورده، دنیا را به زحمت میاندازند.» وی از انکار وجود میکروب توسط برخی یاد کرده و آن ها را با استناد به سخن امام سجاد(ع) رد میکند: «بعضی میگویند، بلای خدایی چه دخل به این اسبابهای ظاهری دارد و میکروب چه چیز است؟ دکترهای جدید فرنگی مآب درآوردهاند که غفلت از فرمایش حضرت امام زین العابدین ـ علیه السلام ـ کردهاند که به خداوند عرض کرد: «اللَّهُمَّ وَ امْزُجْ مِیَاهَهُمْ بِالْوَبَاء»، ماها وبا میگوییم، فرنگی میکروب که خود در ذرّه بین دیدهام، چه اوضاعی است. امسال الحمد لله علی السلامة».
وی اشاره به قدرت شرفای مکه دارد و این که برابر عثمانی، دنبال استقلال هستند. این زمان، شریف مکه عون الرفیق بوده که نویسنده از او ستایش میکند و به رغم این که خود نویسنده از سادات است و بارها نیز با شریف رفت و آمد کرده، متوجه سید بودن او نشده و تصور کرده است که وی از بنی شیبه است! نه تنها شریف که والی عثمانی مکه احمد راشد پاشا هم به وی احترام گذاشته و «در منا همان روز عید، از سلام خود پا شده به چادر من آمد. آب نیل برایم فرستاد که بالاترین هدیههای مکه است.» وی در خانة شریف هم بیشترین احترام را دیده و دلیلش آن که برای وی پنکه دستی گذاشتهاند؛ «روزهایی که من میرفتم، از تشریفات، یکی این بود که برای من هم یکی از آن دمها حاضر میکرده، باد میزدند. و از قراری که تقریر کردند، این فقره در مکه از احترامات خیلی فائقه است و به جز والی مکه، کسی در مجلس امیر به این احترام نایل نشده.» وی در مراسم سلام شریف مکه نیز شرکت و آن را وصف کرده است. میرزا نصرالله از این که شریف مکه، پول دزدیده شدة یک حاجی ایرانی را به سرعت پیدا کرده و به او برگرداند، ابراز خوشحالی کرده و از دقت او در این قبیل امور سخن میگوید. در مجموع بر این باور است که «شریف را نسبت به کلیة ایرانیها خیلی مهربان دیدم و همیشه سفارش آن ها را به آغایان حرم مینماید و به اندازهای حالا ایرانیها آسوده و فارغ البالند که در حرم با مُهر تربت دست باز نماز میخوانند و ابداً تقیه در میان نیست. او را خیلی محبّ خاندان حضرت رسول الله ـ صلوات الله و سلامه علیه و آله ـ فهمیدم. قریب شصت سال دارد. آدم بسیار زنده دلی است. روز وداع عکس ایشان را برای یادگاری برداشتم.»
وی از تحریم راه جبل توسط فاضل شربیانی یاد کرده اما اشاره میکند: مطمئن است پس از رفتن او، کنسول ایران در جده، به خاطر پولی که از این راه به دست میآورد، کاروان جبل را به راه خواهد انداخت.
میرزا نصرالله میتوانست وارد کعبه شود، اما این کار را نمیکند و توجیهش این است که «توی بیت مشرّف نشدم که در خود قوّت و قدرت آن را نمیدانم که بعد از این مرتکب معصیتی نشوم؛ و کسی که پا توی بیت خدا بگذارد، بعدها معصیت نماید، کار آن دست و پایی که آنجا به زمین و در و دیوار خورده، خیلی به اشکالات خواهد افتاد. این است خود را از این فقره محروم کردم.»
در ادامه، شرحی از خانههای مکه و اجارة آنها بیان کرده و از طبقه بندی حجاج و واگذاری آن ها به مطوفان مستقل یاد میکند.
میرزا نصرالله روز پانزدهم ذی حجه، مکه را به قصد جده ترک میکند. این بار نه از کشتی و قطار و شتر و قاطر بلکه از خر استفاده می کند: «میتوانم قسم بخورم که این سفر به هرگونه مرکوبی سوار شدم. از اسب و کالسکه و درشکه و کراجی و قایق و کشتی بادی و بخاری و راه آهن و ولیفیه و قاطر و شتر. خرسواری مانده بود، این آرزو هم در دل نماند.»
در راه، باز خطر حملة اعراب آنان را تهدید میکند، اما وی با آمادگی و شجاعتی که نشان میدهد، با کمک نیروهای نظامی اعزامی از مکه، از خطر میرهد، در حالی که کاروانی که روز بعد میآید، گرفتار می شود. شرح وی از این ماجرا مفصل است، اما مفصلتر، توضیحاتی است که وی دربارة اخلاق اعراب بدوی داده و بدبینی خود را که ناشی از همین حملهها و هجمههاست نشان میدهد: «حیفم میآید وقت خود را در شرح حال حیوانات موذی که به اعتقاد من حکم مار و عقرب دارند، ضایع کنم». سپس مینویسد: «خداوند حواسّ خمسه را در بدویها کم و زیاد خلق کرده. چهار تا را میتوان گفت که هیچ ندارند، و آن ذایقه است که مزه هیچ چیزی را نمیفهمد. از سنگ نرمتر و از خردل تلخ تر، هرچه باشد میخورند. سامعه ندارند که ممکن نیست انسان در مجمع این ها بتواند دمی خواب نماید. تکلّم را اگرچه به خوشی، به گونهای داد میزنند و با خشونت میگویند که هر گاه کسی عربی نداند، پندارد که فحش و بد میگویند. دعوا میکنند. شامه ندارند که مکرّر دیده شد دو نفر پهلوی هم نشسته، یکی طعام میخورد و دیگری پهلوی او تغوّط میکند. به عبارت اخری، بیت التغذیه و بیت التخلیه را یک جا قرار میدهند. لامسه را نمیفهمند که انسان هر قدر از اینها دوری کند و کنار بکشد، به جزئی غفلت یا لباس چرک و کثیف یا بدن چربی و نجس آلوده و زخمی و خونی خود را به رو و دهن و سر و صورت آدم میمالد، و انسان را لگد کرده میگذرد. در این باب، شترهایشان هم مثل خودشان است که غفلت بشود پا را به کلّة انسان میگذارند، میگذرند. نه، اما حسّ دیگری که تکمیل نواقص این چهار در آن یکی شده، باصره است که از زیر پیراهن، مگر [پول] حاجیها را تشخیص داده، و بِأیّ نحو کان، خواهد دزدید. صفتی دارند که هیچ درندهای گویا ندارد و آن این است که در کسی سراغ پول کنند یا توهّم مالی نمایند، اگر چه آفتابة دو قرانی هم باشد، اوّل آن بیچاره را به قصد کشتن غفلتاً میزنند، بعد که بیحس افتاد یا مرد یا غش کرد، مال او را میبرند.»
یک صفت مثبت آنان این است که اگر کسی به آنان پناه ببرد، به او پناه داده و به هیچ روی اجازه نمیدهند آسیبی به او برسد.
از جده تا استانبول
وی با فرستادن نوکرهایش به ایران، تنها شده و پس از اقامت چند روزه در جده، عازم همان کشتی عثمانی ـ که با آن از سوئز تا ینبع رفت ـ میشود. در جده، روزنامه ثریا را میبیند؛ روزنامهای فارسی که طی سالهای 1316 تا 1317 در قاهره منتشر میشد. با دیدن آن، میگوید که «عالمی بر من وجد داد که دو ماه بود از سیاسی سهل است، از دنیا و ما فیها بیخبر بودم.» در تنهایی جده سفرنامهاش را تکمیل میکند: «و الآن که مشغول نوشتن این تفصیل هستم، در تمام این خانه، یک نفر پیدا نیست.» آدم که سهل است «در تمام شهر به جز چهار درخت نارجیل» چیزی پیدا نمیشود. قبر حوا هم در جده است اما او میگوید: «به اعتقاد من چیز خیالی است که از اوّل خلقت تا به حال در ترکیب مخلوق خداوند تفاوتی نداده.»
وی سوار کشتی عنایت شده و حرکت میکند. در این کشتی داستان ها رخ میدهد. وی که روی سرعت پایین کشتی حساس شده، مدام به معطل شدن در آن پرداخته و از این که سرعت آن کم است، سخن گفته است. کشتی به جای ذغال، خاکه ذغال مصرف میکند. به همین دلیل، هم کند راه میرود و هم دود میکند. مدام کشتیهای انگلیسی و غیره از آن ها جلو میافتند. به علاوه مسافران کشتی وی، ترکان آناطولی هستندکه رفتارشان، او را سخت آزار میدهد، کشتی: «ششصد و چهل نفر آدم داشت، اما دهاتیهای آناطولی که صحبتشان همه از گاو و گوسفند و شتر بود. هر کسی با عثمانیها محشور شده باشد، میفهمد چه مینویسم. این قوم اتراک که تربیت شده، اینها اعضای دولت عثمانی است، مردمان لجوج نفهم، متفرعن، خودپسند، از خود راضی بیانسانیتِ بیعرضه هستند! پس تماشای من چه بود». البته مقصودش ترکان آناطولی است نه روم ایلی که قبلا از آنها ستایش فراوان کرده بود. این جماعت یک روحانی هم داشتند که با او بحث مذهبی می کردند و از جمله در بارة دست گرفتن یا نگرفتن داستان شیرینی با وی نقل کرده است. یک بار هم کاتب کشتی به اتاق وی آمده و وقتی دریافته که او سیاحت نامه مینویسد، از وی خواسته که در بارة این کشتی چیزی ننویسد: «من هم الحق خوب خواهش او را بجا آوردم!»
مطلب مهمی که وی مفصل به آن پرداخته، بحث قرنطینه است که چگونگی آن را مفصل شرح داده است. ماجرای قرنطینه کشتیها، امری بود که مورد موافقت و تأکید قدرت های بزرگ بود و از این جهت، با قدرت دنبال میشد. بر اساس مطالب نویسنده، میتوان اطلاعات تفصیلی به دست آورد. وی یک بار در قرنطینه طور سینا و بار دیگر در نزدیکی بندر بیروت، روزهای متوالی در قرنطینه بود: «خوف و هراسی که حاجیها از گرانتینه دارند، هزار درجه بالاتر از واهمه بدویها است و این است اغلبی او را ترجیح داده، از دریا نمیآیند و دو ماه با شتر راه طی کرده، با بدویها محشور شده، تن به هلاکت و آن گرماهای کذایی داده، از راه شام به کاظمین ـ علیهما السلام ـ میروند. چون این سختگیری برای خدمت به عموم نوع بشر است، باید رنج خود و راحت یاران طلبیده، و برای ده روز زحمت، دنیا را به مرارت نینداخت.»
ایام اقامت وی در کشتی برای قرنطینه که طولانی هم شده، مصادف با عاشورا شده و وی از این بابت مرتب اظهار ناراحتی میکند که چرا در تهران نیست تا در مراسمی که در منزل خودش برپا میشود شرکت کند. برخلاف اوایل قرنطینه که از راحتی آن سخن میگفت، در این پایان، زندگی برایش سخت شده است: «من که جز چای روسی، چای دیگر بر مزاجم ضرر دارد، نمیخورم، آن هم نزدیک به اتمام و در اینجا چایی پیدا نمیشود. میوه که وجود ندارد. هندوانه و پرتقال پیدا میشد، آن هم چند روز است که خبر ناخوشی پورت سعید رسیده، دیگر نمیآرند. خوراک هم منحصر به کباب مرغ شده بود. آن هم میگویند دیگر پیدا نمیشود. پنیرها هم کرم دارند که اسباب نفرت است. نان هم نه اینجا بلکه از روز حرکت از اسلامبول تا به امروز به جز نان نپخته خیمر، بدتر از بکسوماتهای روسی ندیدهام. این خوردنی. اما پوشیدنی پیراهنها و دستمالها چرک شده، صابون نیست بشورند.... کاغذ هم تمام شده. بعد از این جزوه باید ترک این سفرنامه را هم گفت. پس این روز را چه باید کرد و باید پاها را دراز کرد و شهادت گفت.» عاقبت قرنطینه طور سینا تمام شده راهی بیروت میشوند. وی از احترامی که پزشکان دارند شگفت زده شده و میگوید: «حکیمهای ایرانی بیایند ببینند اینجاها دکترها چه احترام دارند!»
در جریان عبور ازکانال سوئز، شرح مفصلی از این کانال و تجهیزات آن ارائه داده و جزئیات قابل توجهی را در این باره به دست داده است. وی این مطالب را از افراد مختلف از جمله کاپیتان و دیگر عملة کشتی پرسیده و خودش گوید: «در مدت دو ساعت اقامت آنچه دیده شد همین بود که به قلم آورد.» هرچه هست، نوشتههای وی در بارة قرنطینه طور سینا و بیروت بسیار مفصل است.
پس از گذشت چندین روز از قرنطینة بیروت، خلاص شده و وارد بیروت میشوند. در آنجا مورد استقبال کنسول ایران در بیروت قرار گرفته و شروع به گشت و گذار در بیروت و دیگر مناطق لبنان میکند.
وی پس از دیدن بیروت، راهیِ دمشق شده و در مسیر وصف کاملی از جبل لبنان دارد، جایی بسیار دلانگیز که چشم او را گرفته و تا پایان سفرنامه، نواحی جبل لبنان را بهترین جا می داند. پس از رسیدن به دمشق، تاریخچة این شهر و امکانات آن را برشمرده و مانند سایر شیعیان، به محض رسیدن به این شهر، یاد مصائب اهل بیت: می افتد: «با این صفا و خُوشی در شهر، همیشه قلب انسان گرفته و محزون». شرحی از مسجد جامع دمشق و آتش سوزی اخیر آن داده و این که در حال بازسازی هستند. در این آتش سوزی مقام رأس الحسین آسیب ندیده است. اشارتی هم به مکتبه ظاهریه دمشق و کتابهای آن دارد که از نظر وی «کتاب های مفید ندیدم. اغلب فقه ائمة عامه و طبّ قدیم و علم کیمیا و زراعت و غیره، کتب تواریخ کلیه آنچه بعد از اسلام نوشته شده، آن هم کتابهایی که حالیه به کار نمیخورد. چند قرآن با خط کُوفی است. کسی که کتابخانه مصر را دیده باشد، دیگر در عالم هیچ کتابخانه در نظر او جلوه نخواهد کرد.»
پس از آن به بعلبک رفته و شرحی مفصل از بناهای تاریخی این شهر به دست میدهد. بناهایی که هر کسی آن را ببیند شگفت زده شده و هوش از سرش میرود. این اطلاعات هم از روی کتابها و هم برگرفته از مشاهدات خودِ اوست. وی در بارة ساکنان این شهر هم مینویسد: «پنج هزار نفوس که سه هزار شیعة اثنیعشری و هزار سنّی و هزار کاتولیک. در اطراف هم بیست و پنجهزار نفوس، پانزده هزار شیعه، یک هزار عامه، نُه هزار کاتولیک. تماماً عربی متکلّم. همة مردمان خوش صورت و خوش ترکیب و تمیز». شیعیان شهر با دیدن او از وی استقبال کرده و فریاد می زنند: «البشارة، البشارة بقدوم العجم!»
میرزا نصرالله قصد سفر به بیت المقدس را دارد که پیامی از مظفرالدین شاه برای او میرسد. پیام این است: «ناصر السلطنه! دو روز است از تبریز حرکت کرده، امروز در مرند هستیم و به یاد شما مشغولیم، البته زیاده بر این در اطراف نمانده، حالا که حاجی شدهاید بیایید کونترا کسویل، و به ما برسید و چون یارو [یعنی صدر اعظم!] ، به قدر مقدور نخواهد گذاشت که تو نزدیک بیایی، هر تلگراف به تو برسد گوش نده و زود بیا، بعد از آن که رسیدی باقی را میگوییم.»
اینجاست که وی به استانبول میرود، به ویژه که آگاه میشود عمویش ناظم الدوله، برای معالجه عازم اروپاست و به استانبول خواهد آمد؛ «حالیه از سعادت زیارت قدس شریف خود را از ناچاری محروم نموده، صبح 26 که کشتی نیژه فرانسه به اسلامبول میرفت، بلیت اوّلی با خوراک، به نُه لیره گرفته، کشتی آمدم.»
مؤلف و دیدنیها و دانستنیهای فرنگ
نویسندة ما وارد استانبول شده و ده روزی را میماند تا روشن شود که چه باید بکند. ده روز پس از اقامت وی در اسلامبول، خبر رسیدن شاه به ورشو میرسد. در این وقت، وی به همراه عمویش علاءالملک راهی فرنگ میشوند تا به شاه بپیوندند. توجه داریم که میرزا نصرالله در سفر اول و سوم مظفرالدین شاه، همراه وی به فرنگ رفته و این سفر، سفر اول است. آنان از عثمانی گذشته، وارد بلغارستان میشوند. تلاش وی آن است که جدای از دیدنیها، اطلاعاتی در بارة شهرهای مهم، اقتصاد و کشاورزی، نیروهای نظامی و قشون و همین طور معرفی امیران و پادشاهان بدهد. گذار از شهرها و امکانات مربوط به راه آهن و تونل و پل برای وی از هرچیزی مهمتر و جذابتر است. پدیدة قطار یا شمندفر از جملة این شگفتیهاست: «شمندفر در هر ساعتی از شهری رد میشود. این است در این مسافرت فرنگ، وضع و ترتیب همان شهرهایی که اقامت خواهد شد، ان شاء الله به تحریر میآید که اسباب تطویل فراهم نیاید.» از بلغارستان به صربستان و از آنجا به مجارستان میرود.
وصف شهرهای بوداپست و وین در ادامه آمده و وی به خصوص روی وین، که شهری پیشرفته بوده، تأکید خاصی دارد؛ «از بوداپست تا وین هم حالت صحرا همان بود که نوشتم. تمام شهر و ده به هم چسبیده و زراعت همه جا فراوان. از بوداپست به این طرف اغلب کوه و درّه بود که قلة کوهها جنگل و درّه و دشت زراعت». در شهر، وجود پارکها، صندلیهایی که برای استراحت مردم گذاشته شده، ترانواهای برقی که با قوه الکتریک کار میکند و این که «تمام این کوچهها ده قدم به ده قدم یک چراغ الکتریک و گاز است» توجه او را جلب کرده است. باغها یا به اصطلاح پارکها جلب توجه وی را کرده است؛ «امّا باغ وندیک باید نفری یک فلورن حق دخول داد. بلیت گرفت داخل شد. علاوه بر در و دیوار، چهل چراغهای این باغ که الکتریک است، تمام درختهای خیابانها که اقاقیا هستند، عوض میوه از کلّه تا پایین چراغهای الکتریک با رنگهای گوناگون است. برای اغلب دوستان این باغ را آرزو کردم که ببینند، چه اوضاعی است! قریب ده هزار نفر هر شبی به این باغ داخل و خارج میشود. تنها حق دخول شبی ده هزار فلورن میگیرند. هر کس روی صندلی بخواهد بنشیند، پول علی حده میدهد. در قهوهخانه پول علی حده. اغلب خدمتکارها زنهای جوان هستند که مردم نمیتوانند کم پول دهند». وی به همراه علاءالملک در پارک بازی آن سوار چرخ و فلک میشوند؛ «وقتی که واقون به هوا رفت، تمام آنهایی که در واقون ما بودند ترسیده و نتوانستند پایین نگاه کنند که مردم مثل مورچه در زمین راه میرفتند.» اشکال فقط قاطی بودن زن و مرد است که «نمیدانم با این تفصیل عفت و عصمت میماند یا خیر. باید از فرنگیمآبان پرسید.»
در ادامة سفر، موزة وین مورد توجه وی قرار گرفته و مفصل از باغ وحش و حیوانات آن سخن گفته است. اما مهمتر از آن، پدیدة اتومبیل است که آن ها را «درشکههای نفتی و الکتریکی» نامیده که «با قوة بخار در همه جا تندتر از اسب حرکت میکند.»
علت این همه پیشرفت چیست؟ به نظر ناصر السلطنه؛ «علّت همان مشروط بودن دولت است. آنچه فهمیدم مملکت آباد نمیشود، فقرا راحتی و ثروت پیدا نمیکنند، متموّلین حفظ تموّل خود نمیکنند مگر با دولت مشروطه، تمام ترقی فرنگ را فقط از همین فهمیدم که دولت و ملّت یکی و متحداً در آبادی مملکت و کثرت تجارت و زراعت میکوشند.»
کاربرد کلمة مشروطه، آن هم ده سال پیش از انقلاب مشروطه، جالب توجه کسانی خواهد بود که در پی تاریخ این کلمه هستند. وی پس از شرحی در بارة اتریش و تاریخچة آن در بارة دولت این کشور مینویسد: «این دولت مرکب است از دو هیأت که یکی از آنها اطریش و دیگری مجارستان است که به اتفاق یکدیگر به اصول حکومت مشروطه اداره میشوند.»
وی در اینجا اشاره میکند اطلاعاتی که ارائه کرده «از روی تحقیقاتی است که از یک نفر زیرکتر که در راهآهن رفیق شده، بسیار آدم خوب و عالم و خودش اطریشی بود، به عمل آمد.»
وی پس از چهار روز اقامت در وین، عازم پاریس میشود «فرانسه قطعة بزرگی است که سمت غربی اوروپا واقع و از قدیم الایام به سطوت و قوت میان دولتها مشهور است.» آنگاه از مساحت و اقتصاد و کشاورزی آن سخن گفته و در بارة تمدن آن گوید که «فرانسه از متمدّنترین اقوام دنیا میباشند. در صنعت و حرفت و ترقی معارف و علم آوازة عصرها است که شهرة آفاق گشتهاند.» پس از شرحی کوتاه در بارة فرانسه گوید: «این بود مختصر تاریخ و وضع فرانسه که در اوّل دخول خاکشان از روی تاریخ نوشته شد. باز برویم بر سر داستان خودمان».
در اینجا علاءالملک راهی شهر کونتراکسویل میشود که مظفرالدین شاه دو روز است آنجاست و قرار است یک ماه برای آب تنی در آب گرم آنجا باشد. نویسنده میماند تا بعداً به آنان ملحق شود.
ماندن در پاریس و دیدن این پیشرفت ها او را در بارة علت آن، در اندیشه فرو میبرد. در این میانه، کارخانجات فراوان آن که از آن به عنوان فابریک یاد میکند چشم وی را گرفته است: «از وین تا پاریس در بیست و چهار ساعت راه از خاک سه دولت بزرگ عبور شد. از اینجا، کثرت نفوس و کمی خاک فرنگ کاملاً معلوم میشود. در این راه همه جا مناره دودکشهای فابریکها، مثل نخلستان در چپ و راست راه مینمایند. کثرت فابریک از همین تشبه واضح و لایح میگردد. محتاج تفصیل نمیدانم. ولی سبب تمام این آبادی اتفاق است، اتفاق است، اتفاق. خاک بر سر کارکنان مملکت ما که یکی هم من هستم که همه نفاق است، نفاق است، نقاق. به جز جان همدیگر افتادن و ظلم و ستم بر زیردست کردن، چیزی نفهمیدهایم. امان از نبودن قانون و نداشتن حدود، و نفهمیدن حقوق».
هرچه بود، در این دوره، پاریس گل سرسبد تمدن اروپایی بود و او حق داشت که از دیدن این وضعیت و حتی نظافت آن شگفت زده شود که «همین قدر در نظافت این شهر بس که پشه و مگس در این فصل، یک دانه اینجا ندیدم!» البته به این نکته هم توجه دارد که اینجا، اگر کسی بخواهد آب هم بخورد، باید پول بدهد. پول دوستی فرانسویها هم که گاه شکل کلاهبرداری به خود میگیرد، مورد توجه او قرار گرفته است: «اغلب فرانسه مردمان مهربان و خیلی پولدوست و در مقام پول از همه چیزشان میگذرند. هیچ جا در فرنگ مثل فرانسه کلاهبردار نیستند.» آنچه وی را در این لحظات بیشتر داغ میکند، اخبار بدی است که از تهران برایش میرسد؛ این که آصف الدوله حاکم تهران، در حال مصادرة اموال اوست. این است که مرتب به مقایسة وضع ایران و اروپا میپردازد.
در پاریس برج ایفل نیز که از وی با نام طور افل یاد میکند، از مواردی است که وی از آن دیدار کرده و گزارش مفصل وی را نوشته است. همین طور خیابان شانزلیزه هم به عنوان زیباترین خیابان پاریس وصف شده است.
بحث ساختن هواپیما یا به قول وی کشتی هوایی هم مطرح بوده و وی ضمن اشاره به بالون از کشتی هوایی و تأثیر آن در جنگ ها یاد کرده است: «مشغولند که بلکه بالون را تکمیل کرده از هوا آمد و شد نمایند، ولی هنوز نتوانستهاند به ضدّ باد حرکت نمایند. اگر آسمانپیمایی تکمیل شود آن وقت مثل کشتیهای جنگی، دول به رقابت به یکدیگر مشغول ساختن کشتیهای هوایی خواهند بود، تا کی بتوانند موفق شوند.» در این زمان پاریس، علاوه بر کالسکه، مملو از اتومبیل بوده است: «امّا برقی و اتومبیل که تازه اختراع کردهاند، حدّ ندارد. تنها اینجا این قدر؛ حالا شانزلیزه و سایر کوچهها هم به همین ترتیب، در سر هر کوچه راه، پولیس ایستاده، چوبی در دست دارد، بلند میکند، کالسکههای آن کوچه میایستند، کوچه دیگر که تقاطع میکند میگذرد، بعد کوچه دیگر جلو میگیرد، این یکی رد میشود.» آنچه وی در بارة پاریس، راهها و هتلها و پست و تلگراف و غیره مینویسد، مطالبی است که «در حالتی که از صبح تا شام در حرکت بودم، اینها را هم که نوشته، هنوز ناقص دیده ام نه تمام. انشاءالله تعالی دفعه دیگر، هرگاه گذرم به این شهر افتاده، اطلاعات خود را ثانیاً به تحریر می آرم.»
در این وقت، شاه از وی خواسته است تا به شهر کونتراکسویل که برای آب تنی در آب معدنی آن رفته، برود. وی در آنجا به مظفرالدین شاه ملحق شده و از اینجا به بعد، بیشتر گزارش ها، در حول و حوش سفرها و میهمانیهای اوست. توجه داریم که گزارش این سفرنامه با نام «سفرنامة مبارکه» منتشر شده است. دیدن تجهیزات نظامی و کارخانجات تولید سلاح و مهمات، جزو نخستین برنامههایی بوده که مظفرالدین شاه در شهر اپینال دیده و به همین مناسبت مانور نیروهای نظامی هم در حضور او اجرا شده است. در این مانور، چند توپ جدید نیز به آنان نشان داده شده است. در همین شهر آنان از یک چاپخانه که عکس های رنگی چاپ می کرده بازدید کرده و سپس بازگشتهاند.
در مسیر بازگشت، در حالی که وی در واگون خود مشغول نگارش سفرنامه بوده، «اعلی حضرت اقدس همایون یک مرتبه داخل اتاق من شدند، مشغول نوشتن این تفصیل بودم. جزوهها را برای مطالعه گرفتند.» همان وقت باد هشت ورق را از دست او ربوده از شیشه بیرون میریزد. بعدها حاکم اپینال آن ها را جمع آوری کرده به دست وی میرساند.
از جمله کسانی که در این سفر شاه را همراهی کرده، سفیر مختار ایران در ایتالیا، میرزا ملکم خان ناظم الدوله بوده است که «بسیار آدم عاقلی است و مذهب عیسوی دارد و از اعجوبههای روزگار است.» تأکید بر مسیحی بودن او جالب است. وزیر مختار ایران در پاریس هم «نظرآقا یمین السلطنه ... پیری است فرتوت، بسیار متقلّب، ارمنی خیلی متعصّب و با مسلمانها عداوت قلبی دارد.»
مقصد بعدیِ شاه، آلمان بود که پس از ورود به سمت فرانکفورت و از آنجا به شهر لایپزیک که از «بهترین شهرهای آلمان و عمده فابریک و صنایع ملّت آلمان در این شهر است» رفتند. از آلمان عبور کرده وارد روسیه شدند؛ «اما خاک روسی نسبتاً به خاک فرنگستان خیلی خرابه به نظر آمد.» «علت این است، مأمورین روسها در اخذ مالیات و غیره، خیلی تعدّی و بیحسابی به رعیت میکند. هر بلا که بخواهند به سر رعیت میآورند، کسی بازخواست نمیکند.» امپراتور روسیه از شاه ایران استقبال کرده، آنان را به کاخ ارمیتاژ و به زیارت مقابر سلاطین روسیه برده است. پس از آن به شماری از کاخهای سلطنتی و ییلاق رفته و نویسنده آنچه را دیده وصف میکند. در اینجاست که خبر بیماری عمویش ناظم الدوله رییس دارالشوری کبرای ایران را شنیده و قدری افسرده میشود؛ «اطبای وینه از معالجه ناظمالدوله مأیوس شدند»، «حالا که عصر جمعه است، در اتاق خود تنها نشسته و چون بیمشغولیت، خیالات بیشتر اذیت میکند، نوشتن این روزنامه را برای خود مشغُولیت نموده»، «خلاصه در این چند روز اقامت پطرربورغ، حقیقتاً به من جهنّم گذشت و ابداً جایی را ندیدم که در اینجا شرح دهم.»
وی به همراه شاه از موزة ارمیتاژ دیدن کرده اما به نظر وی«جواهرات و سایر چیزهای موزه چیز تعریفی نبود.» سفر روسیه به پایان رسیده و شاه دوباره به آلمان و فرانسه باز میگردد؛ «همه جا از شهرها و آبادیها رد شدیم که مختصری وقت رفتن ذکر شد و این که اسامی شهرها را نمینویسم، در این مواقع بیفایده میدانم و چنان که سابقاً اشاره شد، اسم شهرهایی که آنجا توقف میشود یا آثاری آنجا هست یا اتفاقی میافتد، نوشته خواهد شد و الاّ خاک فرنگستان به اندازهای شهر و آبادی است که فاصله شهرها با هم اغلب یک میدان اسب بیشتر نیست، خاصه خاک آلمان، آن وقت باید تمام کتاب را پر از اسامی شهرهای فرنگ نمود.»
نخستین ورود آنها به شهر برلن است. که «قلعهجات و استحکامات و اسلحه زیاد، آلمانها اینجا دارند.» پس از آن، به باغ وحش رفته از دیدن کرگدن یاد کرده که تاکنون ندیده بوده است. از آنجا راهی بلژیک و سپس وارد فرانسه میشوند. در آنجا مسیلو لوبه رییس جمهور فرانسه از آنان استقبال میکند. شاه از سیرک و تئاتر دیدن کرده و میرزا نصرالله گزارش آن ها را گاه با تفصیل و گاه به اختصار نوشته است.
آنچه این جماعت در فرنگ دیدند سبب شد تا میرزا نصرالله بنویسد: «بالجمله فرنگی ها در صنعت به جایی رسیدهاند که عقول حیران است و اگر آنچه دیده میشود، نوشته شود، غیر از اینکه نسبت کذب و دروغ به نویسنده داده نشود، فایدة دیگر مترتب نیست که محال است چشم ندیده، گوش به شنیدن، کارهای فرنگ را قبول نماید.» البته مثل دیگران، تأکید دارد که هوش ایرانیها خوب است، پس مشکل چیست؟ به نظر وی «هوس ما در دزدی و تقلّب و قماربازی و آزار به همدیگر و دعویهای باطل و تعدّی بر زیر دست و خیانت بر پادشاه صرف میشود؛ این است بینتیجه مینمایند، ولی هوش اینها، در تحصیل علوم و اختراعات جدیده صرف میشود که هر روز توپ و تفنگ و کشتی و شمندفر و کالسکه تجاری اختراع میکنند.»
وی در موردی به مقایسة اسباب بازیهایی که در ایران و فرنگ بوده پرداخته و یادی هم از آموزشهایی که در کودکی، مربی او به او میداده کرده است؛ «من ایام طفولیتم خوب خاطرم میآید، لـَلَه داشتم، خدا رحمت کند! هر روز که مرا بغل گرفته، از اندرون بیرون میآورد، تمام زحمتش این بود که به من یاد بدهد که خروس چگونه صدا میکند و خر چه طور عرعر مینماید، و در مقابل احوالپرسی به مردم، چه فحشی داده شود. تمام تربیت ایران از این قرار است تا به سن رشد میرسد.»
نکتة دیگر نبود مدرسه برای دختران در ایران است که نتیجة آن اختلال در زندگی است؛ چرا که شوهر تحصیل کرده، به دشواری میتواند با زن تحصیلناکرده با آرامش زندگی کند. گفتن این مطلب که خارج از بحث است، او را وادار میکندکه بگوید: «قلم امروز باز از شدّت سوزش قلب و وطنپرستی و ملت دوستی زیادی رفت از ایران باز مراجعت به پاریس نمایم که خود را هم واعظ غیر متّعظ میدانم، و من هم یکی از ابنای آن مملکتم.» یک داستان شگفت در اینجا، ترور مظفرالدین شاه توسط یک آنارشیست است. این حکایت در سفرنامه مبارکة (ص140) که کسی برای شاه مینوشته و نیز آنچه که ظهیرالدوله نوشته (ص240) ، با مطلبی که نویسندة ما آورده، قدری منافات دارد. اما به هرحال، اتفاقی بوده که رخ داده و شاه با آرامش از کنار آن گذشته است. نویسندة ما قدری هم دربارة مکتب آنارشیسم توضیح داده که خواندنی است: «حتی اعتقادشان این است زن هم نباید منحصر به یک شوهر باشد بلکه هر زن با هر مرد میتواند مقاربت کند که مواسات باشد. باید همه مساوی باشند!» در جریان بازگشت شاه از ورسای، فرانسوی ها در خیابان های مسیر جمع شده و «زنده باشد شاه ایران» میگفتند. دیدار از تئاترها و مجالس رقص در ادامه آمده است. شگفت آن که نویسندة ما بر این باور است که انحطاط غرب نیز آغاز شده است: «حالا که آبادی اروپا بدین پایه رسیده، ناچار انحطاطی خواهد داشت و این نمیشود مگر با جنگ دوَل.» این نوعی پیشگویی برای جنگ های جهانی اول و دوم است. وی حضور آنارشیستها را دلیل یا نشانه دیگری از انحطاط غرب می داند. از دیدنیهای دیگر، ملاحظه میکروب با میکروسکوپ و همین طور دیدن فیلم متحرک است: «چیزی که اینجا غرابت زیاد داشت دو چیز بود که در یک پرده، شکل دو زن نقاشی کردهاند. اتاق را تاریک نموده، روشنایی را به آن تابلو انداختند، بعد دخترها مجسم شده حرکت نموده، بنای رقص گذاشتند و من هر چه دقت کرده، نفهمیدم که اینها صورت و نقاشی بودند یا انسان.» برای وی برخی از صحنه سازی در تئاترها هم جالب بوده و مفصل شرح داده است. در باغ وحش اینجا هم زرافه توجهش را جلب کرده است. شبی هم بندگان اقدس هوس رفتن کنار رود سن را کردهاند. اما دیدن موزه لوور که اشیایی از ایران بوده، تأسف نویسنده را به همراه دارد: «از جاهای با تماشای پاریس، عمارت مولی لور است که یک روز نمیشود تمام آن موزهها را تماشا کرد. تابلوهای خیلی اعلا و قیمتی که میگویند میلیونها قیمت دارد، در این موزه است. همچنین اسباب آنتیک چند هزار ساله، ولی اغلب این آنتیکها از اسبابهایی است که در عربستان ایران از زیرزمین و عمارات سلاطین قدیم بیرون آوردهاند که الآن چند ملیون قیمت دارد. خودمان رفته از خارجه قرض خانه خراب کرده میکنیم و این اشیای پرقیمت را از بیعلمی مفت از دست میدهیم. شاید در گرفتن امتیاز این کشفیات، فرضاً ده پانزده هزار تومان امتیازدهنده گرفته و خیلی وجد داشتهاند که فرنگیها احمق هستند، به چیزهای موهومی پول میدهند.»
کاروان شاهی از پاریس به سمت بلژیک رفته و ده روز برای هواخوری در آنجا اقامت کرده است. میرزا نصرالله اینجا نیز شرحی از دیدنیهای بلژیک که شبیه پاریس و به قول وی یک پاریس کوچک است، به دست داده است. یکی از آنها مراسم اسب دوانی است که ورودی برای جمع آوری اعانه برای فقراست؛ «اینها کافرند، ما مسلمان، فقرای ما را از گرسنگی هلاک میشوند کسی در فکر فقیرنوازی نیست.»
این درست است که اروپا خیلی بهتر است، اما استثناهایی هم وجود دارد و آن ترجیح خانههای ایرانی بر زندگی آپارتمانی در اروپاست. پادشاه بلژیک از مظفرالدین شاه استقبال کرده و در اینجا نیز گردش و دیدار از باغ وحش دنبال شده و سپس عازم هلند می شوند. از شهرهای روتردام و لاهه دیدن میکنند. ملکة بیست ساله هلند، میزبان مظفرالدین شاه است.
در اینجا باز سخن از مملکت فروشی صدر اعظم است. او که با صدر اعظم قهر بود، فرصتی برای حرف زدن یافته و در مییابد که ماجرای برخورد با او این است که «چرا من همه جا میگفتم که قرض روس، دولت ما را به باد داده، و چون آقایان حصة کامل میل فرمودهاند، این است که به اعتقادشان کسی این حرف را بگوید کفر گفته است.» وی بدی صدر اعظم را در همین میداند که «علت این شخص همان مملکت فروشی است که هر چه معادن و غیره در مملکت ما بود به خارجه فروخت، و جیب این چند نفر را پر کرد و اسم خود را در تاریخ به بدی گذاشت.»
کاروان مظفرالدین شاه باز به آلمان بر میگردد و نویسنده تأکید دارد که طی سی و پنج سال گذشته، آلمان تا این حد ترقی کرده است که «عقل حیران است!» سپس عازم اتریش شده، در جایی برای استفاده از آب معدنی متوقف میشوند. در اینجا به آرامی میشنود که کسانی دنبال امتیاز گرفتن نفت ایران هستند؛ «دو روز است به یک مطلب محرمانه پی بردهام و آن این است: کتابچی ارمنی واسطه و ما بین یک نفر انگلیسی شده، میخواهد معادن نفت ایران را ببرد. مسلماً مثل سایر امتیازات محرمانه میگذرد. صدراعظم که گویا کیسه بزرگی دوخته و خواهد گرفت. این گوشهای آمدهایم که دیگران پی به مقصود نبرند.»
در اینجا باز از دیدن درآمیختگی زن و مرد، ضمن تأکید بر این که «همه اینها نتیجه لامذهبی است که کار به این درجه بر بیحمیتی منجر میشود.» میگوید: «بلی الحق فرنگیها در معیشت و زندگانی دنیا دست بالا را گرفتهاند و صنایع را به جایی رسانیدهاند که وهم و خیال از تصور آن عاجز است... اما تنها همین بیعصمتی برای عیب فرنگیها بس است.» شگفتی وی این است که «پیش شوهر، خوشگلی زنش را تعریف میکند و مرد مسرور و خوشوقت میشود.» با این همه، وی نمونهای از قانونگرایی در فرنگ را گفته و عکس آن را در بارة ایران میگوید: «ما اگر دو روز ضعف پیدا کنیم، حکام و همسایه دهاتمان هرچه داریم غارت میکنند؛ چنان که الآن آصفالدوله در طهران و نظامالسلطنه در تبریز مشغول تاراج اموال و دهات من هستند. خاک بر سر زندگانی ما». در کالسکه این مطالب را به شاه میگوید و پاسخ شاه این است: «من کمال میل دارم، ولی شماها و بعضی ملاها نمیگذارید این است، بسوزید و بسازید.»
پس از آن، به وین رفته و مورد استقبال امپراتور اتریش قرار گرفتند و در مجالس ضیافت وی و نیز تئاتر و اپرا شرکت کردند. پس از آن عازم بوداپست شده و از قشنگی و خوش اندامی مردمان آن و وین تمجید میکند. اکنون در مسیر بازگشت از وین، عازم بلغارستان شده و در میان مشایعت پنج هزار ایرانی وارد عثمانی میشوند. شاه با پادشاه عثمانی دیدار کرده، تبادل نشانهای سلطنتی کرده و در میهمانیها شرکت میکنند. وی خود به خان والده مرکز ایرانی ها «محل تجارت و اقامت ایرانیها است و آنجا ایرانیها آیین بسته و چراغان کرده بودند» میرود. در یکی از این میهمانیها ست که «در سر میز تماماً دو پادشاه با هم مشغول صحبت بودند، و محتاج مترجم نبودند که با ترکی حرف میزدند».
ادامه سفر بازگشت به بلغارستان و شهر صوفیه و از آنجا صربستان و بوداپست و دیدار از مناظر دیدنی و برخی کارخانجات بود؛ «روزی به فابریک آهن سازی رفتیم. نمیخواهم طول دهم، همینقدر که در یک طرف، آهن آب میشد، از طرفی تفنگ و اسباب راهآهن و پُلسازی پشت سر هم بیرون میآمد، از هزار چرخ رد میشد. هر چرخی یک نفر مواظب دارد. هزار و پانصد عمله در اینجا کار میکنند. روزی سیصد تفنگ ساخته میشود.»
مقصد بعدی روسیه است که پیش از آن، از سنپترزبورگ دیدن کرده بودند و این بار قصد دارند از این مسیر وارد ایران شوند. برای این کار عازم دربند یا همان باب الابواب قدیم شدند و نویسنده که خواب است میگوید: «چشم گشوده در جلو پنجره، مسلمانان دیدم. اگرچه در نظر اوّل خیلی وجد و سرور آورد، امّا بعد که ملتفت شدم اینجا دربند است، و مسلمانان را در لباس فقر و مذلّت دیدم، به اندازهای متأسّف و متأثر شدم که از شدّت غصه و غم هر چه کردم میل ننمودم که از رختخواب پا شده برادران دینی خود را که هفتاد سال قبل آنها هم مثل ما عزیز و متموّل و صاحب شئونات بودند، با این حال ببینم».
در اینجا دیداری با عبدالرحیم طالبوف دارد که از وی ستایش کرده در بارهاش گوید: «حاجی ملاعبدالرحیم طالبوف که صاحب کمالات و چند تصانیف دارد و آدم بسیار عالم و قابلی است ملاقات شد.»
ورود به ایران، از تبریز تا تهران
وی به همراه کاروان شاه، از بادکوبه به ایروان و در آنجا همراه شاه از اوچ کلیسا که قندیلهای اهدایی شاه عباس هنوز در آنجا مانده، دیدن میکند. سپس در هیجده ماه رجب از ارس عبور کرده با استقبال ولیعهد که آن زمان محمدعلی شاه است و دیگر صاحب منصبان ایرانی قرار میگیرد. در مسیر برادرانش دبیرالسلطنه و مکرم الدوله و شماری از اقوام را زیاد میکند. ثقة الدوله هم پسر عموی اوست که با وی علقه و دوستی دارد. کاروان وارد تبریز شده و او به دیدار پدرش میرزا رفیع رییس العلما میشتابد. در اینجا از فقر مردم تبریز و ویژگیهای این شهر که از آن چندان خشنود نیست سخن میگوید. وی به قیاس سفرنامهنویسی قبلیاش، فصلی در بارة آثار قدیمی تبریز بیان کرده و حتی پس از رفتن شاه، چند روزی میماند تا به کارهایش رسیدگی کند. پس از آن حرکت کرده، مرحله به مرحله حرکت میکند تا حوالی قزوین به کاروان شاه می رسد. وصف وی از آنچه در میانة راه دیده جالب و برای شناخت تاریخ اجتماعی و اقتصادی این ناحیه ارزشمند است. در راه از خیابانهای سنگفرش صفویه یاد میکند که «در این خط، کاروانسراهای زیاد ساختهاند که حالا به جز دیوارهای خرابه چیزی نمانده» است. در بین راه، از روستاها و شهرهای متعددی سخن گفته است. از زنجان، سلطانیه و آثار تاریخی آن و همین طور خاطرهای از ابهر که همراه شاه بوده و شب سختی را سپری کردهاند. از قزوین به بعد همراه شاه به سمت تهران میآید. در بین راه، به تدریج آشنایان به استقبال میآیند. اول شعبان به قریة کن رسیده و «غروب سعیدالسلطنه، برادر عزیزم وارد شد و گویا دنیا و مافیها را به من دادند». همان شب به تهران آمده و شاهد طاق نصرتهای فراوانی است که مردم در استقبال از شاه زدهاند: «در هر صد قدمی، طاق نصرتی بسته و تمام در خانهها را با قالیها و قالیچهها و چهلچراغ و دیوارکوب و آیینه زینت دادهاند.»
اکنون از تهران سخن میگوید و این که این زمان چهارصد هزار نفر جمعیت دارد، تهرانی که از پادشاه فرنگ رفته خود استقبال شایانی میکند: «بندگان اعلی حضرت اقدس همایونی شاهنشاه به سعادت و میمنت و اقبال وارد شهر شدند و طهران گویا قریب چهارصد هزار جمعیت دارد. از باغ شاه تا عمارت شهری، کوچه و بامها پر بودند و مردم دعا و ثنا میکردند.»
آخرین نکتة علمی وی بیان واحدهای پول کشورهای مختلف و مقایسة آن ها با یکدیگر است. بدین ترتیب او به وطن باز می گردد در حالی که «طول این سفر از یک سال چهل روز کمتر شد و در روی همان نیمکتی که این کتاب را ابتدا کردهام، از قضا امروز که پنجم ماه است، بحمدالله تعالی توی باغ این چند صفحه آخر را نوشتم. چه خواب مفصل و درازی بود.» این مطالب در ماه «شعبان المعظّم [1318] هزار و سیصد و هیجده هجری [نبوی] نوشته شده است.»
پی نوشت ها:
1. نمونه آن درگیری در تبریز که خبر آن را اعتماد السلطنه در روزنامه خاطرات خود (صفر 1313ق) صص 1026 – 1027آورده است.
2. سفرنامه عتبات وی که مربوط به سال 1288 ق است در مجموعه سفرنامه های خطی فارسی (تهران، 1388ش) ص 209 – 345 چاپ شده است.
3. مفصل این مطالب را بنگرید در: خاندانهای حکومتگر ایران (باقر عاقلی، تهران، 1386)، صص 234 – 250 که شرحی در باره بسیاری از شخصیتهای سیاسی این خاندان آمده است.
4. بنگرید: ماهنامه الکترونیکی بهارستان، ش 18، ص 4