خفتگان در بقیع (10)

نوع مقاله : اماکن و آثار

نویسنده

موضوعات


تربت پاک بقیع، ناگفته‌های بی‌شماری را در خود نهفته دارد و جان‌هایی شریف و مطهّر از آل رسول را در آغوش گرفته است؛ همانان که در لحظات تنهایی‌ پیامبر در کنارش بودند. به او دل سپردند و جانانه به دفاع از شریعت و راهش پرداختند. غم از چهرة آن عصارة خلقت ستردند. مایة امید و سبب دلگرمی­اش شدند. در برابر شرک و کفر جاهلی ایستادند و آرمان‌های او را با ایمان، تعهّد و عمل خویش پاس داشتند. همه  برای حضرتش محبوب و محترم بودند؛ از جگر گوشه‌اش ابراهیم گرفته تا دیگرانی مانند عباس بن عبدالمطّلب، عقیل و عبدالله بن جعفر...

در بخش­هایی که گذشت، به شرح حال دو گروه از صحابی غنوده در بقیع  پرداخیتم و چهره و جایگاه آنان را شناساندیم؛ گروهی که صادق و راستین بودند و تا پایان عمر  بر پیمان خویش با خدا و رسول پایدار و استوار ماندند و گروهی که در پیچ و خمِ  راه­های جریان‌های خطرساز تاریخی افتادند و از مسیر مستقیم به انحراف رفتند؛ راهی که خلاف آرمان‌های رسول نور و رحمت بود.

همانگونه که پیش­تر اشاره شد، در این بخش، به شناسایی شخصیت‌هایی از منسویان نسبی پیامبر(صلی الله علیه و آله)  خواهیم ‌پرداخت تا یاد کردی باشد از آن بزرگواران و مورد استفاده باشد برای خوانندگان فصلنامه:

1.  ابراهیم، فرزند محبوب پیامبر(صلی الله علیه و آله)

پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله)  هفت فرزند داشت که همگی ـ جز ابراهیم ـ از خدیجه کبری3 بودند؛ قاسم، طاهر، زینب، امّ کلثوم، رقیه، زهرا3 و ابراهیم از ماریة قبطیه زاده شد. اکنون به اختصار از چگونگی تولد ابراهیم از ماریه قبطیه خواهیم نوشت:

«در سال هفتم هجرت، پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) برای ابلاغ رسالت خویش، نمایندگانی را به نقاط مختلف گسیل داشت. حاطب ابن ابی بلتعه را نیز نزد مقوقس حاکم مصر فرستاد، مقوقس که بزرگ قبطیان بود، به نامة پیامبر(صلی الله علیه و آله) احترام گذاشت و در پاسخ، نام پیامبر را بر نام خویش مقدم داشت. مقوقس، هدایای گران‌بهایی برای پیامبر فرستاد که در میان آن­ها کنیزی بود به نام ماریه.»[1]

در بسیاری از منابع تاریخی آمده است: مقوقس حاکم مصر، همراه نامه‌ای که برای پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاد، دو کنیز بودند که مقوقس آنها را به پیامبر بخشید و هدیه کرد؛ یکی ماریة قبطیه و دیگری خواهر وی «سیرین» و غلامی نیز به نام جریح را مأمور کرد که خدمتگزار آنان باشد. حاکم مصر گرچه با همة احترام این هدایا را فرستاد،  لیکن اسلام نپذیرفت.

ماریه از اهل کتاب بود؛  لذا پیامبر او و خواهرش سیرین را به عنوان هدیه پذیرفت. آن حضرت ماریه را به عقد خویش و سیرین را به عقد حسّان بن ثابت در آورد.

«مقوقس، پادشاه اسکندریه، ماریه را با سیرین ـ که هر دو بی مانند بودند ـ همراه تحفه­ها و هدایای بی‌شماری برای پیغمبر فرستاد؛ از جمله هدایای مقوقس، قاطر مخصوصی به نام دلدل بود که در عربستان، جز آن قاطری وجود نداشت، به اضافه، هزار مثقال طلا و بیست قواره پارچة مصری و کاسه­ای بلورین که ظرف مخصوص آبخوری حضرت شد و غلامی به نام جریح. پیغمبر(صلی الله علیه و آله) سیرین را به عقد حسان بن ثابت، شاعر مخصوص خویش در آورد و ماریه را خود به همسری برگزید.»[2]

مسلمانی ماریه

ماریه، دختر فردی به نام شمعون بوده که بعد از آمدن به مدینه، در حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله) مسلمان شد و به عقد آن حضرت در آمد.

در وصف ماریه نوشته‌اند: «کَانَتْ بَیْضَاءَ، جعدة جمیلة».[3]

«او سفیدروی بود و دارای موهای مجعّد (پیچیده) و زیبا.»

اسکان ماریه در مشربه

ماریة قبطیه، به­دلیل زیبایی­وجمالی­که داشته ونیز ازپیامبر(صلی الله علیه و آله) حامله شده بود، مورد حسد همسران آن حضرت قرار گرفت، لذا حضرت وی را در مشربه؛ یعنی باغ و بستانی­که مخیریق یهودی، به پیامبر بخشید، جای دادند.

سمهودی می‌نگارد: «مشربه، محل مرتفعی بوده، در داخل باغ خرمای متعلّق به پیامبر.»[4]

این باغ، پیش از آن­که در اختیار پیامبر قرار گیرد، ملک شخصی یهودی بود به نام مُخَیرِیق، که مسلمانی برگزید و در اُحُد به شهادت رسید. آن فرد (مخیریق) باغ را به پیامبر بخشید.

وی از یهودیان بنی نضیر مدینه و از عالمان ثروتمند آن­ها بوده است. او به هنگام جنگ اُحد اقوام و عشیره­اش را جمع کرد و به آنان گفت: ای جماعت یهود، شما می‌دانید که محمّد(صلی الله علیه و آله) همان پیامبری است که ما و پدرانمان منتظرش ‌بودیم و اکنون یاری رساندن به او، بر همه واجب است. پس به پا خیزید و از وی در مقابل دشمنانش دفاع کنید. یهودیان گفتند: امروز شنبه است! (به عقیدة یهود در این روز جنگ جایز نبود). مخیریق در پاسخ آن­ها گفت: وای بر شما! دیگر شنبه‌ای نیست و دین یهود با آمدن پیامبر اسلام منسوخ گردید. مخیریق وقتی دید موعظه‌اش در همکیشانش مؤثر واقع نشد، خود آمادة جنگ با مشرکان شد و هنگام رفتن به اُحد، این‌گونه وصیت کرد: «إن أصبت فما لی لمحمّد،‏ یصنع فیه ما شاء»؛ «اگر من در این جنگ کشته شدم، همة ثروت‌ من از آن محمّد9 است و هر گونه صلاح بداند تصرف خواهد کرد.» او سرانجام در جنگ اُحد به شهادت رسید و پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله) پس از شهادتش فرمود: «مُخَیْرِیقُ‏ خُیرُ یَهُودٍ»؛ «مخیریق، بهترین یهودی بود.» بدین‌گونه، املاک و باغ‌های مخیریق که هفت قطعه و از جمله آن­ها مشربة امّ ابراهیم بود، در اختیار پیامبر(صلی الله علیه و آله)  قرار گرفت.[5]

بنابراین، مشربه، باغی است که مخیریق، یهودیِ مسلمان شده و شهید راه اسلام به رسول الله بخشید و ملک شخصی آن حضرت بوده است.

مشربه، مسکن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ماریه

بر اثر حسد آن دسته از همسران پیامبر، که از آن حضرت صاحب فرزند نشدند و یا به سبب زیبایی ماریه، به وی حسادت ورزیدند، پیامبر او را در مشربه ساکن کرد و خود طبق نوبت خاصی که برای زنان قرار داده بودند، به نزد ماریه می‌رفتند و در آن­جا می‌ماندند و عبادات خویش را در آنجا برگزار می‌کردند.

مشربة امّ ابراهیم از مکان‌هایی است که در روایت امام صادق(علیه السلام) به عقبة بن خالد، توصیه شده که به آنجا برود و آن مکان را زیارت کند و آن حضرت فرموده‌اند:

            «وَ هِیَ مَسْکَنُ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) وَ مُصَلاَّه».[6]

«آنجا مسکن پیامبر خدا و محل نماز ایشان بوده است.»

پس از آن­ اسکان ماریه در این محل، به «مشربة امّ ابراهیم» معروف شد.

ولادت ابراهیم در مشربه

ابراهیم، فرزند پیامبرگرامی اسلام، در سال هفتم هجرت، در ماه ذی حجه به دنیا آمد. هنگام ولادتش جبرئیل نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمد و ضمن تبریک گفت: «السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا إِبْرَاهِیم‏».[7]

در هر حال، ابراهیم در میان قبیلة بنی مازن و در محلّ مشربه به دنیا آمد و سلمی همسر ابو رافع، مامایی او را به عهده گرفت و از این رو، نخستین کسی که مژدة ولادت ابراهیم را به پیامبر داد ابورافع بود و آن حضرت، غلامی را به عنوان مژدگانی به وی هدیه داد. رسول الله در روز هفتم ولادت ابراهیم گوسفندی عقیقه کرد و شخصی به نام ابوهند، موی سر وی را تراشید و به دستور پیامبر، به وزن موها، نقره به فقیران داده شد و سپس در داخل خاک دفن گردید. در همین روز، پیامبر خدا این فرزند را ابراهیم نامید و فرمود: «جبرئیل بر من نازل شد و گفت: «السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا إِبْرَاهِیم‏» و من هم نام جدم ابراهیم را برای او برگزیدم.[8]

در سال هشتم هجرت، ماریه از پیامبر فرزندی به دنیا آورد که پیامبر نام او را ابراهیم نهاد. وقتی سلمی، قابلة ماریه بشارت تولد ابراهیم را داد، پیامبر هدیة گران‌بهایی به او عطا کرد. آن حضرت روز هفتم تولد ابراهیم گوسفندی را عقیقه کرد و موی سر او را کوتاه  نمود و به اندازة وزن آن، در راه خدا، نقره انفاق کرد.»[9]

پس از تولد ابراهیم، تعدادی از همسران یاران پیامبر در خواست کردندکه آن حضرت وظیفة پرستاری و شیردادن به ابراهیم را به ایشان واگذار کند، تا این­که سرانجام این افتخار نصیب بانویی به نام اُم بُرده، همسر ابو یوسف شد. او ابراهیم را به خانة خویش برده و بعد از دادن شیر به ماریه می‌داد. گاهی هم پیامبر برای دیدن ابراهیم به خانة امّ بُرده می‌رفته است.[10]

با تولد ابراهیم، سرور و شادمانی، سراسر مدینه را فرا گرفت و همه در شادی پیامبر شرکت کردند و تولد ابراهیم را به یکدیگر تبرک می‌گفتند.

علاقة شدید پیامبر(صلی الله علیه و آله) به ابراهیم

پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)  علاقه شدیدی به این فرزند داشت و عاطفه و علاقمندی خود را به او کتمان نمی‌کرد. در این علاقمندی، همین بس که پیامبر در هر فرصتی که پیش می‌آمد، به دیدن ابراهیم می‌رفتند و وی را روی زانوی مبارک خویش می‌نهادند و غرق بوسه می‌کردند.

وفات ابراهیم و دفن وی در بقیع

از علی(علیه السلام) روایت شده که در سال هشتم هجرت، آنگاه که ابراهیم از دنیا رفت، پیامبر به من فرمان داد او را غسل داده، دفنش کنم.

«دَعَائِمُ الإِسْلاَمِ، عَنْ عَلِیٍّ ـ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْه‏ـ قَالَ: لَمَّا مَاتَ إِبْرَاهِیمُ بْنُ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَمَرَنِی فَغَسَّلْتُهُ وَ کَفَّنَهُ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) وَ حَنَّطَهُ، وَ قَالَ لِی: احْمِلْهُ یَا عَلِیُّ، فَحَمَلْتُهُ حَتَّى جِئْتُ بِهِ إِلَى الْبَقِیعِ، فَصَلَّى عَلَیْهِ ثُمَّ أَتَى الْقَبْرَ، فَقَالَ لِی انْزِلْ یَا عَلِیُّ، فَنَزَلْتُ وَ دَلاَّهُ عَلَیَّ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) فَلَمَّا رَآهُ مُنْصَبّاً بَکَى، فَبَکَى الْمُسْلِمُونَ لِبُکَائِهِ، حَتَّى ارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ الرِّجَالِ عَلَى أَصْوَاتِ النِّسَاءِ، فَنَهَاهُمْ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) أَشَدَّ النَّهْیِ وَ قَالَ تَدْمَعُ الْعَیْنُ وَ یَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لاَ نَقُولُ مَا یُسْخِطُ الرَّبَّ، وَ إِنَّا بِکَ لَمُصَابُونَ وَ إِنَّا عَلَیْکَ لَمَحْزُونُون‏».[11]

«در عائم الاسلام از علی(علیه السلام) نقل شده که چون ابراهیم فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) وفات یافت، آن حضرت به من امر کردند: غسلش دادم و خود پیامبر او را حنوط و کفن کردند و به من دستور دادند: حملش کن ای علی، من حملش کردم تا به بقیع رسیدیم. پس پیامبر بر او نماز گزارده، وارد قبر شدند و خطاب به من فرمودند: وارد شو. من نیز وارد قبر شدم. پیامبر تلقینش می‌کرد. چون او را در خاک نهاد، گریست و مسلمانان هم گریستند. صدای مردان بر زنان غلبه یافت. پیامبر آنان را به شدت نهی کردند و فرمودند: اشک از دیده می‌آید، قلب محزون می‌شود، اما نمی‌گویم چیزی را که خدا را به خشم آورد و ما در مصیبت جانکاهی هستیم و بر مرگ تو ای ابراهیم غمگین و محزونیم.»

«عن البراء رضی­الله عنه قال: مات إِبراهیم؛ یعنی ابن رسول­الله ـ صلّى­الله علیه {و آله} وسلم ـ  وهو ابن ستة عشر شهرًا، فقال رسول الله ـ صلّى الله علیه {و آله} وسلم­ـ  ادفنوه فی البقیع، فإنّ له مرضعًا فی الجنّة تُتِمُ رضاعه»».[12]

از براء نقل شده که گفت: ابراهیم فرزند پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) در سن 16 ماهگی از دنیا رفت. پس آن حضرت فرمود: او را در بقیع دفن کنید؛ زیرا که مرضعه‌ای در بهشت، مدت شیرخوارگیش را تمام خواهد کرد.

انس بن مالک نقل می‌کند که: «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ـ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ {وَآلِهِ} وَسَلَّم ـ دَخَلَ عَلَى إبنِهِ إِبْرَاهِیمَ ـ رَضِىَ اللهُ عَنهُ ـ وَ یَجُودُ بِنَفْسِهِ، فَجَعَلَتْ عَیْنَا رَسُولِ اللَّهِ ـ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم ـ تَذْرِفَانِ، فَقَالَ لَهُ عبد الرحمنِ بْنُ عَوْفٍ: وَأَنْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ؟ فَقَالَ: إِنَّ الْعَیْنَ تَدْمَعُ وَالْقَلْبَ یَحْزَنُ وَ لاَ نَقُولُ إِلاَّ مَا یَرْضَى رَبُّنَا وَإِنَّا بِفِرَاقِکَ یَا إِبْرَاهِیمُ لَمَحْزُونُونَ».[13]

«پیامبر گرامی(صلی الله علیه و آله) به دیدن فرزندش ابراهیم رفت او به خود می‌پیچید (در حال وفات بود) با دیدن این صحنه، اشک در چشمان پیامبر حلقه زد! عبدالرحمان بن عوف گفت: ای فرستادة خدا، شما هم گریه می‌کنید؟! فرمود: چشم اشک می‌ریزد، قلب اندوهگین می‌شود و چیزی جز آنچه که خدا را خوشنود نماید نمی‌گوییم و من ای ابراهیم در فراقت غمگینم.»

پیامبر دست عبدالرحمان بن عوف را گرفته به نخلستان آمدند، وقتی دید فرزندش در دامن مادر در حال جان دادن است، او را گرفته در دامن نهاد و فرمود:

«وَإِنَّا بِکَ یَا إِبْرَاهِیمُ لَمَحْزُونُون‏ تَبْکِی الْعَیْنُ وَیَحزَنُ الْقَلْبُ وَلانَقُولُ مَایُسْخِطُ الرَّبَّ».[14]

«و ما به وضع تو ای ابراهیم غمگینیم، چشم اشکبار است و قلب اندوهبار و چیزی بر زبان نمی‌آوریم که خشم الهی را در پی آورد.»

وفات ابراهیم و کسوف خورشید

روزی­که حضرت ابراهیم، فرزند گرامی آن رسول نور و رحمت و آگاهی از دنیا رفت، خورشید گرفت. گروهی که درگیر خرافات جاهلی بودند، گفتند: چون ابراهیم، فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) مرد، خورشید غمگین شد و گرفت!

پیغمبرخدا(صلی الله علیه و آله) که با عقاید خرافی و جاهلی می­جنگید و می‌خواست تفکر و عقلانیت بر باورهای مردم حاکم باشد و خرافه از زندگی اجتماعی مسلمانان رخت بربندد، به منبر رفته، خطبه خواندند و در خطبه چنین فرمودند:

«إِنَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ آیَتَانِ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ لاَ یَنْکَسِفَانِ وَلاَ یَنْخَسِفَان لِمَوْتِ أَحَدٍ وَلاَ لِحَیَاتِهِ، فَإِذَا رَأَیتُم ذَلِکَ، فَادْعُوا اللهَ وَکَبِّرُوا وَصَلُّوا و تَصَدَّقُوا».[15]

«ماه و خورشید، دو نشانه و علامت، از نشانه‌های خدایند که به مناسبت مرگ یا تولّد کسی دچار کسوف و خسوف نمی‌شوند. اگر چنین پدیده­ای را دیدید، دعا کنید، تکبیر بگویید،  نماز بگزارید و صدقه دهید.»

در این زمینه روایات فراوانی در منابع فریقین (شیعی و سنی) وجود دارد که کسوف و خسوف، دو پدیدة طبیعی هستند و ربطی به حیات و مرگ انسان‌ها ندارند و خداوند متعال آن­ها را در جریان طبیعی عالم قرار داده است.

«فى حدیث ابن مسعود رضی الله عنه (قال:) انکسفت الشمس لموته فقال علیه الصلاة والسلام: «إِنَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ آیَتَانِ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ تَعَالَى لاَ یَنْکَسِفَانِ لِمَوْتِ أَحَدٍ وَلاَ لِحَیَاتِهِ، فَإِذَا رَأَیتُم مِن هَذِهِ الأَهوَالِ فَافْزَعُوا إِلَى الصَّلاَةِ...».[16]

«در حدیث ابن مسعود آمده است که وی گفت: در روز مرگ ابراهیم خورشید گرفت. پیامبر(صلی الله علیه و آله) ـ که درود خدا بر او و آلش باد! ـ  فرمود: همانا خورشید و ماه دو نشانة الهی‌اند که برای مرگ یا زندگی کسی نمی‌گیرند. پس هرگاه چیزی از این وحشت‌ها و هول‌ها مشاهده کردید، به نماز پناه ببرید...»

2.  عباس، عموی پیامبر(صلی الله علیه و آله)

عباس، فرزند عبد المطّلب وکنیه‌اش ابو الفضل است. مادر وی نُتیله دختر جناب بن کلیب، نخستین زنی است که کعبه را با پارچه‌های حریر و دیبا پوشانید. روزی عباس در حالی که کودک بود، مفقود شد. همه در پی جستجویش برآمدند اما اثری از وی نیافتند. مادرش نذر کرد که اگر فرزندش را بیابد، کعبه را با جامه‌‌های حریر و دیبا بپوشاند. پس آنگاه که یافت به نذر خود وفا کرد.[17]

وی سه سال قبل از عام الفیل در مکه به دنیا آمد. پدرش از شخصیت‌های بزرگ مکه بود. عباس پس از وفات پدر، مناصب مهمی را در مکه به ارث برد که از آن جمله بود: سقایت حاجیان و عمارت مسجد الحرام.

سقایة الحاج، عبارت بود از در اختیار داشتن چاه زمزم، که آن، آبِ منحصر به فرد شهر مکه بود. او خود در کنار چاه می‌ایستاد و حاجیان را از آب و شربت‌های گوناگون سیراب می‌کرد و گاهی هم به جای آب و شربت، شیر و عسل به مردم می‌داد.

عمارت مسجد الحرام هم عبارت از این بود که جمعی با هم قرارداد بسته، سوگند یاد کردند که نگذارند کسی در مسجد، کلام لغو و بیهوده به زبان آورد و یا ناسزا بگوید و اگر کسی چنین می‌کرد از مسجدالحرام بیرونش می‌کردند. رییس این جمعیت عباس بن عبدالمطّلب بود. وی این منصب­ها را پس از وفات پدرش عبدالمطّلب به عهده گرفت، با آن­که از همة برادرانش کوچکتر بود.

عباس مردی عاقل، زیرک، با تدبیر و سفره‌دار بود. به­خصوص نسبت به خویشان و بستگانش بسیار مهربانی کرد و به آن­ها یاری داد و از این رو، مورد تجلیل و احترام پیامبر قرار گرفت و او را اینگونه می‌ستود: «هذا العباس بن عبد المطّلب أجود قریش کفاً و أوصلها رحماً »؛ «او عباس، فرزند عبدالمطلب است که از همه قریش، سخن‌تر و نسبت به خویشان مهربان‌تر است.»[18]

مسلمانی عباس

عباس، عموی گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ، پس از هجرت، از آن حضرت اجازه خواست که به مدینه بیاید و در آنجا مسلمانی برگزیند، اما از آن جهت که عباس، نسبت به پیامبر  ارادتی شدید داشت و محبّت ایشان در دلش بود و اخبار مکه را به آن حضرت منتقل می‌کرد، پیامبر به ایشان فرمودند:  در مکه بماند و اخبار مکه را به ایشان انتقال دهد. او تا پیش از جنگ بدر در مکه ماند، اما در دلش به پیامبر ایمان داشت و ایمان خود را مخفی می‌کرد. بعد از آن­که همة بنی‌هاشم اسلام را پذیرفتند، پیامبر دستور دادند که همگی به مدینه هجرت کنند. عباس هم پس از جنگ بدر به مدینه هجرت کرد؛ گرچه قبل از جنگ بدر، در مکه به آییین پسر برادر در آمده بود.

«وقال إسماعیل بن قیس­بن سعد بن زید بن ثابت، عن أبی حازم، عن سهل­بن سعد، استأذن العباس نبی الله ـ صلّى الله علیه{و آله} و سلّم ـ فی الهجرة فکتب إلیه یا عمّ یا عمّ مکانک الذی أنت فیه، فإنّ الله یختم بک الهجرة کما ختم بی النبوة وقال الواقدی عن بن أبی سبرة عن حسین بن عبد الله عن عکرمة عن بن عباس أسلم العباس بمکة قبل بدر، وأسلمت أم الفضل معه حینئذ وکان مقامه بمکة...».[19]

اسماعیل بن قیس بن سعد بن زید بن ثابت، از ابو‌حازم و از سهل بن سعد نقل نموده که عباس از پیامبر(صلی الله علیه و آله)  اجازه خواست که به مکه هجرت کند. حضرت به وی نوشتند: ای عمو، ای عمو، در مکه بمان که خداوند برای تو هم هجرت را مقرر فرموده؛ چنان‌که نبوت را برای من مقرر فرمود. واقدی از ابن ابو سبره، از حسین بن عبدالله، از عکرمه، از ابن عباس روایت کرده که عباس در مکه اسلام برگزید؛ قبل از جنگ بدر و همسرش امّ الفضل هم در همین زمان که در مکه بودند، اسلام برگزید.

با این حال پیامبر(صلی الله علیه و آله) پس از جنگ بدر اذن دادند که عباس و باقی ماندگان از بنی‌هاشم که در مکه بودند، به مدینه هجرت نمایند و ایشان به مدینه هجرت کرده و مجدداً شهادتین بر زبان جاری نمودند.

شان والای عباس در اندیشة پیامبر(صلی الله علیه و آله)

عباس بن عبدالمطلب در نظر پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله)  جایگاهی والا و رفیع داشته که بدین مناسبت، سه روایت را در شأن رفیع عباس نزد پیامبر اشاره می‌کنیم:

1.  جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: روزی عباس نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آمد و او مرد خوش هیکل و بلند بالایی بود. پیامبر وقتی ایشان را دیدند، فرمودند:

«إِنَّکَ یَا عَمِّ لَجَمِیلٌ، فَقَالَ الْعَبَّاسُ: مَا الْجَمَالُ بِالرَّجُلِ یَا رَسُولَ اللَّهِ؟! قَالَ: بِصَوَابِ الْقَوْلِ بِالْحَقِّ. قَالَ فَمَا الْکَمَالُ؟! قَالَ: تَقْوَى اللَّهِ ـ عَزَّ وَ جَلَّ ـ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ...»[20]

«این عمو، تو بسیار زیبایی! عباس پرسید: ای فرستادة خدا، جمال مرد به چیست؟ پیامبر فرمودند. به راستگویی حقیقی و به مورد مرد است. عباس پرسید: پس کمال کدام است؟ پیامبر فرمود:  به تقوای مرد و به اخلاق نیکویش است.»

2ـ «عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(علیه السلام) قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) : احْفَظُونِی فِی عَمِّیَ الْعَبَّاسِ فَإِنَّهُ بَقِیَّةُ آبَائِی».[21]

«از علی(علیه السلام) نقل است که فرمود: پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: مرا در بارة عمویم عباس رعایت کنید که او یادگار پدرانم می‌باشد.»

3ـ «عَنْ أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ، عَنِ النَّبِیِّ(صلی الله علیه و آله) قَالَ: أُوصِیکُمْ بِهَذَیْنِ خَیْراً یَعْنِی عَلِیّاً وَ الْعَبَّاسَ، لاَ یَکُفُّ عَنْهُمَا أَحَدٌ وَ لاَ یَحْفَظُهُمَا لِی إِلاَّ أَعْطَاهُ اللَّهُ نُوراً یَرِدُ بِهِ عَلَیَّ یَوْمَ الْقِیَامَة».[22]

«ابو سعید خدری، از پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله)  نقل کرده که آن حضرت فرمودند: شما را دربارة علی و عباس سفارش می‌کنم، هر که ایشان را به خاطر من رعایت کند و از آزارشان خودداری نماید، خداوند در قیامت نوری به او دهد که با آن نور به من وارد شود.»

و در موارد دیگری آمده که پیامبر بارها فرمودند: «همانا عباس از من است و من از او.»

و از این‌گونه روایات، در مطاوی تاریخی و روایی بسیار است که جایگاه رفیع عباس را در نظر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نشان می‌دهد. همچنین فرموده است. «مَن سَبَّ العَبَّاسَ فَقَد سَبَّنِى».[23]

عباس و برخی از بنی‌هاشم در دام قریش

در تاریخ آمده است که عباس همراه قریش و برخی دیگر از بنی هاشم، در جنگ بدر اسیر شدند. منشأ این خبرِ تاریخی از اینجاست که «قریش زمانی که عازم بدر شدند، از بنی‌‌هاشم تقاضای کمک و موافقت نکردند ولی چون به مرّ الظهران رسیدند، ابوجهل ناگهان از این غفلت بیدار شد و فریاد زد: اف بر شما! می‌دانید چه کردید؟ چگونه از بنی‌هاشم غفلت نمودید و آنان را در مکه به حال خود گزارده و همگی خارج شدید؟ از این نمی‌ترسید که اگر بر محمد پیروز شدید، اینان از زنان و فرزندانتان انتقام بگیرند؟ و اگر محمد(صلی الله علیه و آله) بر شما غالب شود، ایشان در مکه همین عمل را نسبت به خاندانتان انجام دهند؟! نگذارید آن­ها در مکه بمانند، بلکه ایشان را با خود حرکت دهید هر چند آمدنشان برای شما سودی ندارد. همگی پیشنهاد ابوجهل را پذیرفته و به مکه برگشتند و عباس و عقیل و نوفل و طالب را به اجبار حرکت دادند. هنگامی که جنگ بدر شروع شد، پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله) (که از ماجرا آگاه بود) فرمود: هرکس با یکی از بنی‌هاشم برخورد کرد، او را نکشد؛ زیرا آن­ها به اجبار به جنگ آورده شده‌اند. گفتة پیامبر بر برخی گران آمد تا جایی­که ابو حذیفة بن عقبه گفت: به خدا قسم هر یک از آنان را بیابم خواهم کشت. سخن ابو حذیفة به سمع مبارک پیامبر رسید. او را مورد مؤاخذه قرار داد و پرسید: تو چنین گفته‌ای؟ پاسخ داد: آری یا رسول الله؛ زیرا بر من گران آمد که پدر و برادر و عمویم را کشته ببینم و آن­ها سالم باشند! حضرت فرمودند: پدر و برادر و عمویت با اشتیاق و کمال علاقه به جنگ ما آمده‌اند. اما بنی‌‌هاشم روی اجبار و اکراه بوده است و گرنه هیچ‌یک از ایشان راضی به جنگیدن با ما نبودند. در روز جنگ، عباس به دست ابویُسیر اسیر شد، با آن­که عباس، مردی تنومند و قوی و ابویُسر فردی کوتاه قد و ضعیف بود. هنگامی که ابویُسر با عباس نزدیک شد، عباس، مانند چوبی بی‌حرکت ایستاد و ابویُسر ، شانه‌های او را بست. زیرا عباس قصد دفاع نداشت».[24]

قسمتی از متن عربی را اشاره می‌کنیم:

«أنّ قریشاً لمّا تفرقوا إلى بدر فکانوا بمرّ ظهران، هبّ أبو جهل من نومه فصاح، فقال: یا معشر قریش، ألا تبّا لرأیکم ماذا صنعتم خلفتم بنی هاشم وراءکم فإن ظفر بکم محمد، کانوا من ذلک بنحوه وإن ظفرتم بمحمد أخذوا آثارکم منکم من قریب من أولادکم وأهلیکم فلا تذروهم فی بیضتکم وفنائکم ولکن أخرجوهم معکم... فأخرجوا العباس بن عبد المطّلب و نوفلاً و طالباً و عقیلاً کرهاً...».[25]

«قریش هنگامی که راهیِ بدر شدند، به محلّ مرّ ظهران که رسیدند، ابوجهل از خواب بیدار شد و فریاد زد: ای قریشیان، وای بر شما! می‌دانید چه کرده‌اید؟! بنی‌هاشم را در مکه رها ساختید؟! اگر محمد بر شما پیروز شود، آن­ها (بنی هاشم) همین کار را با شما خواهند کرد و اگر شما بر او پیروز شوید، آنان از شما انتقام خواهند گرفت. پس حال که در چنگ شما هستند، آنان را از مکه همراه خودتان خارج کرده و به بدر بیاورید. پس آنان رفتند و عباس و عقیل و نوفل و طالب را به اجبار آوردند.

به هر حال، عباس، به اجبار آورده شد و در جنگ بدر بدون هیچ مقاومتی اسیر گردید.

پیامبر جهت رعایت عدالت میان اسیران، از عباس، در حالی‌‌که می‌دانست قلباً با کفار قریش نبوده و به اجبار آورده شده، جهت رعایت قانون، فدیه گرفت. وی هشتاد اوقیه طلا با یک­هزار دینار سرانة خود و عقیل و نوفل را پرداخت و حضرت دربارة عمویش با دیگر اسرا هیچ تفاوتی قائل نشد. اما پیامبر آن مال را بعداً از اموال بحرین که به نزدش آورده بودند، به عباس مسترد نموده جبرانش کرد.»

ناراحتی پیامبر برای عباس

عباس در شبی که به اسارت در آمد، تا صبح ناله می‌کرد و از این واقعه فریاد می‌زد و می‌گریست. اصحاب دیدند که پیامبر شب را نخوابید و گریان بود. پرسیدند: ای پیامبر خدا، چرا نمی‌خوابید؟ فرمودند: نالة عباس مرا ناآرام کرده، از ناراحتی و غم عباس غمگینم! شبانه عباس را آزاد کرده، به نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله) آوردند. آن حضرت عباس را که دیدند، آرامش یافته و به خواب رفتند.

«...أخبرنا رؤیم بن یزید المقرئ قال: حدّثنا هارون بن أبی عیسى، قال: و أخبرنا أحمد بن محمد بن أیوب، قال: حدّثنا إبراهیم بن سعد جمیعاً. قال: حدثنی العباس بن عبد الله بن معبد عن بعض أهله عن ابن عباس، قال: لمّا أمسى القوم یوم بدر والأسارى محبوسون فی الوثاق فبات رسول الله ـ صلّى الله علیه {و آله} وسلّم ـ ساهرا أول لیله فقال له أصحابه: یا رسول الله ما لک لا تنام؟ فقال: سمعت أنین العباس فی وثاقه. فقاموا إلى العباس فأطلقوه فنام رسول الله ـ صلّى الله علیه {و آله} وسلّم ـ ».[26]

«... ابن عباس نقل نموده، پس از آن­که جنگ بدر پایان یافت و شب شد، اسیران محبوس وبه­ریسمان بسته شده بودند. (عباس در کنار خیمة پیامبر فریاد می‌زد!) پیامبر(صلی الله علیه و آله) شب را نخوابیدند. اصحاب پرسیدند: ای فرستادة خدا، چرا نمی‌خوابید؟ حضرت فرمودند: ناله و فریاد عباس را شنیدم، اصحاب حرکت کرده رفتند بندها را گشودند و عباس را آزاد کردند. پس پیامبر به خواب رفتند.»

عباس در جنگ حنین

پس از آن­که عباس به مدینه هجرت کرد، در جنگ‌هایی­که پیش می‌آمد، شرکت می‌جست و جان خود را در راه آرمان‌های پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله)  در طبق اخلاص می‌نهاد. در جنگ حنین وجود او نقش پررنگی داشت؛ آنگاه که همة مسلمانان پا بر فرار نهادند «او پایداری کرد و استقامت ورزید. تنها ده نفر با پیامبر(صلی الله علیه و آله) ماندند که نُه نفر از بنی‌هاشم و دهمین آن­ها ایمن، پسر امّ ایمن بود و او در این جنگ به شهادت رسید. امیر مؤمنان(علیه السلام) در پیش روی حضرت می‌جنگید. عباس، دهنة قاطرِ سواریِ پیامبر را داشت. ابوسفیان بن حارث، پسر عموی پیامبر نیز رکاب حضرت را در دست داشت... عباس از این جهت عنان قاطر را گرفته بود که نزدیک دشمن نشود تا مبادا آسیبی به ایشان برسد.»[27]

عباس بن عبدالمطّلب شعری را در جنگ حنین سروده که در ذیل به آن اشاره می‌گردد:

«نَصَرْنَا رَسُولَ الله فی الحَرْب تِسْعَةً تسعة

وَقَدْ فَرَّ مَنْ قَدْ فَرَ عَنْهُ فَأقْشَعُوا

وَ قُولِی إِذَا مَا الْفَضْل‏

ُ شَدَّ بِسَیفِهِ ...

عَلَى القَومِ أُخرَى یَا بُنَیَّ لِیَرْجعُوا

 

وَعَاشِرُنَا لاقَى الحِمَامَ بِنَفْسِهِ ...

لِمَا مَسّهُ فی الله لاَ یَتَوَجَّعُ»[28]

«هنگامی که تمام جمعیت فرار کردند، ما نُه نفر پیامبر را یاری رساندیم.

جمعیت را صدا زدم که برگردند و شمشیر زنند دوباره قبیله را با نام صدا زدم تا برگردند.

نفر دهم ما مرگ را به جان خرید و از آنچه در راه خدا دید، اظهار ناراحتی نکرد.»

فضایل دیگر عباس

عباس بن عبدالمطّلب فضایل فراوان دارد که یاد کرد همة آن­ها، نوشتار را از حد خود خارج می‌سازد؛ لذا به عناوین برجستة آن اشاره می‌کنیم:

1.  میهمانی دادن عباس، از سوی پیامبر(صلی الله علیه و آله)  در آغاز رسالت در مکه،

از موارد شکوهمند زندگی عباس، ضیافتی است که پیش از اسلام، به افتخار پیامبر ترتیب داد.

«پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله) در میهمانی مفصّل عبدالله بن جدعان که حضرت را به عبدالمطّلب سوگند داده بود شرکت کردند و در پایان میهمانی، هنگام خداحافظی فرمودند: «فردا شما و تمام قبیلة تیم میهمان من هستند.» حضرت هنگامی که برگشتند، در اندیشه بودند که چگونه میهمانی را برگزار کنند، تا این­که ابوطالب تصمیم گرفت از عباس کمک بگیرد و عباس با جان و دل پذیرفت و منادی فرستاد تا اعلام کند هرکسی، از هر قبیله­ای که باشد، در میهمانی محمد(صلی الله علیه و آله)  شرکت کند. بدینسان میهمانی بزرگی ترتیب داد و لباس‌های فاخر بر پیامبر پوشانید و در صدر مجلس نشاند. زیبایی چهره و زیبایی لباس، جذابیتی ویژه به حضرت بخشیده بود که چشم هر بیننده را خیره می‌کرد... پس از میهمانی، همه‌جا صحبت از میهمانی عباس بود و همگان آن را تعریف و تحسین می­کردند.»[29]

2.  بخشیدن بازار عکاظ به عباس  توسط پیامبر(صلی الله علیه و آله)  به فرمان جبرئیل

«در فتح مکه، جبرئیل بر پیامبر نازل شد و گفت: عباس بر شما حق بزرگی دارد. توقع وی این است که بازار عکاظ را به وی واگذاری. پیامبر بازار عکاظ را به عباس بخشید و فرمود: خداوند لعنت کند کسی را که بازار عکاظ را از عباس بستاند.»[30]

3.  بازگذاردن در ورودی خانة عباس به مسجدالحرام، که به باب العباس شهرت یافت.

4ـ قرار دادن ناودان خانة عباس، به داخل مسجدالنبّی به امر جبرئیل.

«ناودانی که به امر پیامبر(صلی الله علیه و آله) نصب شد، تا زمان خلیفة دوم، عمر بن خطاب باقی بود... عمر دستور داد ناودان را بکنند و سوگوند یاد کرد هرکه آن را نصب کند، گردنش را می‌زنم!»[31]

عباس، شکایت به علی(علیه السلام) برده و از ماجرای کندن ناودان گله و شکایت کرد.

«امیر مؤمنان که عمویش را با چنین حالتی دید، ناراحت شده، پرسید: عموجان! چه شده است که با این حال به خانة ما آمده‌ای؟! عباس گفت: ناودانی که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به افتخار من نصب کرد، عمر آن را کنده و قسم یاد کرده است که: اگر کسی بار دیگر آن  نصب کند، گردنش را می‌زنم. پسر برادرم! من دارای دو چشم بودم؛ خداوند یکی را از من گرفت و آن پیامبر خدا بود، اکنون امید من به تو است، گمان نمی‌‌کردم با وجود شما بر من ستم کنند و آنچه موجب افتخارم بود را از دستم در آورند!

امیر‌مؤمنان(علیه السلام) فرمود: عموی من! به خانه برگرد و اندوه برخود مدار، تو را خوشحال می­کنم. آنگاه خطاب به قنبر را فرمود: برخیز و ناودان را در جای خود نصب کن. وقتی ناودان نصب شد و در جای خود قرار گرفت، فرمود: به حق صاحب این قبر و منبر، هرکه ناودان را بردارد گردنش را می‌زنم! وقتی این خبر به عمر رسید، گفت: ابوالحسن را نمی‌شود خشمگین کرد! ما برای سوگند خود کفاره می‌‌دهیم.»[32]

5 .  بخشیدن خانة خود به مسجدالنبی(صلی الله علیه و آله)

مدتی پس از واقعة فوق، عمر تصمیم بر توسعة مسجدالنبی گرفت؛ «خانه‌های اطراف مسجد را خرید فقط حجرة زنان پیغمبر۹ و خانة عباس بن عبدالمطلب باقی ماند. عمر، عباس را خواست و گفت: همانگونه که می‌دانی، همة خانه‌های اطراف مسجد خریداری شده جز خانة تو و حجره‌های زنان پیامبر و به حجره‌های زنان پیامبر راهی نیست. پس خانه‌ات را بفروش تا مسجد را توسعه دهیم... (وقتی خلیفه نظریاتش را طرح کرد و عباس نپذیرفت، امر به حکمیت منتهی شد. ابیّ بن کعب در حکمیت، دست عباس را باز گذاشت)، عباس گفت: اکنون که آزادم خانه‌ام را جهت توسعة مسجدالنبی به مسلمانان بخشیدم.»[33]

6 .  طرف وصیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) پس از وصیت

پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) در وصیت خود، عباس را مأمور ساختند که پس از رحلت، وعده‌های پیامبر به مردم را ادا نماید و قرض‌های آن حضرت را پرداخته و امور باقی­مانده شخصی پیامبر را کفایت کند.

7.  طرفداری عباس از امیر مؤمنان، علی(علیه السلام)

در ماجرای مظلومیت علی(علیه السلام) عباس در کنار علی(علیه السلام) از مدافعان حریم ولایت علوی بود.

8­ ­.  باریدن باران به دعای عباس در سال هفدهم هجری

در سال هفدهم هجری، خشکی و خشکسالی سرتاسر حجاز و جزیرة العرب را فرا گرفت. مردم در قحطی شدید گرفتار شدند، نزد عمر رفتند. عمر در کارشان درماند و ندانست چه کند. کعب الأحبار گفت: بنی اسرائیل هرگاه به خشکی و بی بارانی مبتلا می‌شدند، به وسیلة خویشان و بستگان پیامبرشان طلب باران می‌کردند. عمر گفت: ما هم چنین کنیم! عباس عموی پیامبر و بزرگ بنی هاشم است. او را واسطه قرار داده و از خدا باران می‌خواهیم، عمر با جمعی به خانة عباس رفتند و از او تقاضا کردند با ما به مسجد بیا تا از خدا تقاضای باران کنیم. عمر بر منبر رفت و چنین دعا کرد:

«اللَّهُمَّ إِنَّا قَدْ تَوَجَّهْنَا إِلَیْکَ بِعَمِّ نَبِیِّنَا وَ صِنْوِ أَبِیهِ فَاسْقِنَا الْغَیْثَ وَلاَ تَجْعَلْنَا مِنَ الْقَانِطِین».[34]

«خدایا! با به تو روی آورده‌ایم به واسطة عموی پیامبرمان، ما را از باران سیراب کن و مأیوسمان مفرما!»

سپس گفت: عباس! برخیز و خدا را بخوان.

عباس برخاست و پس از حمد و ثنای پروردگار گفت:

«اللَّهُمَّ إِنَّ عِنْدَکَ سَحَاباً وَ عِنْدَکَ مَاءً فَانْشُرِ السَّحَابَ ثُمَّ أَنْزِلِ الْمَاءَ مِنْهُ عَلَیْنَا...».[35]

«خدایا! ابرها نزد تو و آب در اختیار تو است، پس ابرها را بفرست و آب رحمتت بر ما ببار و... .»

پس از آن­که دعای عباس تمام شد، ابرها از اطراف به حرکت آمد و به هم پیوست و باران آغاز شد. آن قدر بارید که همه‌جا را فرا گرفت و تمام گودال­ها را پر کرد، مردم لباس‌ها را بالا زده، در کوچه و بازار راه می‌رفتند. هرکه عباس را می‌دید دست و پایش را می‌بوسید.»[36]

مرگ عباس و دفن در بقیع

عباس بن عبدالمطّلب در دوران خلافت عثمان، در سال 23ق. دار فانی را وداع گفت:

«... لما مات العباس بن عبد المطّلب بعثت بنو هاشم مؤذّنا یؤذّن أهل العوالی: رحم­الله من شهد العباس­بن عبدالمطّلب، قال: فحشدالناس ونزلوا من العوالی».[37]

«وقتی عباس بن عبدالمطّلب از دنیا رفت، بنی‌هاشم، اعلام کننده‌ای را به اطراف مدینه فرستادند و او فریاد می‌کرد: خدا رحمت کند هر کسی را که بر جنازة عباس بن عبدالمطّلب حاضر شود، همه مردم گرد آمدند.»

ابن سعد در طبقات خویش می‌نویسد: عثمان نیز همین کار را انجام داد، نمایندة عثمان در قرا و دهات اطراف فریاد می‌زدند که بیایید عباس عموی پیامبر از دنیا رفته است!

«فحشد الناس فما غادرنا النساء، فلما أتی به إلى موضع الجنائز تضایق فتقدموا به إلى البقیع، ولقد رأیتنا یوم صلّینا علیه بالبقیع وما رأیت مثل ذلک الخروج على أحد من الناس قط وما یستطیع أحد من الناس أن یدنو إلى سریره، و غلب علیه بنو هاشم فلمّا انتهوا إلى اللحد ازدحموا علیه فأرى عثمان اعتزل وبعث الشرطة یضربون الناس عن بنی هاشم حتى خلص بنو هاشم، فکانوا هم الذین نزلوا فی حفرته ودلوه فی اللحد، ولقد رأیت على سریره برد حبرة قد تقطع من زحامهم».[38]

«مردم گرد آمدند. ما بر زنان برتری نیافتیم (کنایه از این­که شمار زنان بسیار بود) چون جنازة او را آوردند، مردم ازدحام کردند و همه در بقیع گرد آمدند و راه‌ها بسته شد. می­دیدی روزی را که بر عباس در بقیع نماز گزاردیم و می‌‌دیدی که جمعیتی به مانند آن روز دیده نشده و کسی نمی‌توانست به تخت جنازة او نزدیک شود و بنی‌‌هاشم بیشترین جمعیت را داشتند. عثمان دستور داد شرطه‌ها بیایند و مردم را کنار بزنند تا بنی‌هاشم به راحتی جنازة عباس را دفن کنند. چون عباس را از تابوت بیرون آوردند بُرد یمانی که روی تابوت بود، در اثر ازدحام پاره شد.»

«وتوفّی العباس یوم الجمعة لأربع عشرة خلت من رجب سنة اثنتین وثلاثین فی خلافة عثمان بن عفان و هو ابن ثمان و ثمانین سنة، ودفن بالبقیع فی مقبرة بنی هاشم».[39]

«عباس، روز جمعه، چهاردهم رجب سال 32 هجری در خلافت عثمان در گذشت، درحالی که 88 سال سن داشت و در بقیع در مقبرة بنی‌هاشم دفن شد.»

علی7 کنار جنازة عباس

ابن سعد در طبقات­الکبری و دیگر مورخان همگی روایت کرده‌اندکه عباس مفتخر شد به­این­که علی(علیه السلام) وی را غسل دهد و به عنوان جلودار بنی‌هاشم، وی را به خاک بسپارد.

«...عبد الله بن أبی صعصعة عن الحارث بن عبد الله بن کعب عن أمّ عمارة قالت: حضرنا نساء الأنصار طرّاً جنازة العباس وکنا أول من بکى علیه و معنا المهاجرات الأول المبایعات... وغسله علی بن أبی طالب(علیه السلام) و عبدالله وعبیدالله و قثم بنوالعباس، وحدث نساء بنی هاشم سنة.[40]

«عبدالله بن أبی صعصعه، از حارث بن عبدالله بن کعب، از امّ عماره نقل کرده که گفت: تمام زن‌های مدینه از مهاجران بیعت کنندة اولیه و انصار، برجنازة عباس گرد آمدیم و ما اولین گریه کنندگان بر عباس بودیم... و او را علی ابن ابی‌طالب و عبدالله و عبیدالله و قثم فرزندان خود عباس غسلش دادند و زنان مدینه، به مدت یک‌سال بر او گریه و ندبه می‌کردند.»

ابن سعد می‌نویسد:

«قال عیسى بن طلحة: رأیت عثمان یکبّر على العباس بالبقیع و ما یقدر من لفظ الناس، ولقد بلغ­الناس الحِشّان، وما تخلف أحد من­الرجال والنساء والصبیان».[41]

«ازعیسی­بن طلحه، روایت شده­که گفت: دیدم عثمان در بقیع بر وی تکبیر می­گفت (نماز می­گزارد)، کلمات او به مردم نمی‌رسید. کثرت جمعیت به‌گونه‌ای بود که دو حشّ بقیع پر از جمعیت شد و هیچ کس از مردم مدینه نبود مگر اینکه برجنازة وی حاضر شدند و بر وی نماز گزاردند.»

3. عقیل بن ابی‌‌طالب

عقیل، دومین فرزند خانواده بود که در سال 590 میلادی در مکه به دنیا آمد. پدرش ابوطالب از شخصیت‌های نام­آور و بزرگ تاریخ اسلام و مادرش فاطمة بنت اسد است.

و سه برادر تنی عقیل عبارت­اند از: طالب، جعفر و علی(علیه السلام) که: «أُمُّهُم جَمِیعاً فَاطِمَة بِنت أَسَد».[42] هر یک از این برادران، ده ­سال از دیگری کوچکتر است.[43]

«عقیل، دارای سیزده پسر و هفت دختر بود که بزرگترینش یزید نام داشت و از همین رو، وی را ابویزید خوانده‌اند.»[44]

اسارت در جنگ بدر

دربارة زندگی عباس بن عبدالمطّلب، اشاره کردیم­که عباس در مکه و پیش از جنگ بدر مسلمان شد لیکن به فرمان پیامبر(صلی الله علیه و آله) برای انتقال اخبار مکه به آن حضرت، در مکه ماند و قریش در ماجرای جنگ بدر او و عقیل و چندتن دیگر را به اجبار به بدر آوردند. پس عقیل و همچنین عباس به اجبار قریش به اطراف مدینه آورده شدند تا در جنگ بدر حضور داشته باشند.

«...عقیل و عباس عموی پیامبر، که ناگزیر در جنگ حضور یافته بودند، هر دو اسیر شدند. هنگامی­که بنا شد از اسیران فدا و عوض بگیرند و ایشان را آزاد کنند، چون عقیل مال و ثروتی نداشت، عباس به دستور پیامبر، فدای او را نیز داد و هر دو با هم آزاد شدند. عقیل بار دیگر به مکه بازگشت و در سال ششم، قبل از صلح حدیبیه مسلمان شد و در سال هشتم به مدینه هجرت کرد و پیامبر از اراضی خیبر، یکصد و چهل وسق به او داد و او در غزوة مؤته با برادرش جعفر شرکت نمود. و پس از مراجعت مریض شد؛ لذا در فتح مکه و طائف، نام وی به چشم نمی‌خورد.»[45]

«وکان عقیل بن أبی­طالب فیمن أخرج من بنی هاشم کرها مع المشرکین إلى بدر...».[46]

«عقیل بن ابی‌طالب در میان بنی‌هاشم از کسانی بود که به اجبار و اکراه، به وسیلة کفار و مشرکین به بدر آورده شد.»

عقیل، عالم به انساب عرب

در منابع تاریخی­ آمده است که عقیل، عالم به همة انساب عرب بوده و «در مسجد پیامبر تخت پوستی می‌انداخت تا بر آن نماز بگزارد. مردم پیرامون وی اجتماع کرده و از انساب و تاریخ می‌پرسیدند و از بهره می­بردند، لیکن چون از بدی‌های آنان نیز یاد می­کرد، از او بد می­گفتند و نسبت‌های ناروا می‌دادند.»[47]

نزول آیه در بارة عقیل و عباس

پیش­تر اشاره شدکه عباس و عقیل، به­جبر و اکراه در جنگ بدر حضور یافتند، اما پیامبر(صلی الله علیه و آله) چون ‌خواست میان اسیران به عدالت رفتار شود (درحالی­که می‌دانست عباس وعقیل به­اکراه آمده‌اند و از این ماجرا به شدت ناراحتند) به آنان فرمود: باید فدیه دهید. آنان ‌گفتند: یا رسول الله، قلب ما با شما است و ما به جبر آمده­‌ایم! پیامبر طبق اندیشة عدالت خواهی­اش فرمود: در عین حال، برای آزادی باید فدیه دهید. اینجا بود که آیه نازل شد:

{یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ فِی أَیْدِیکُمْ مِنَ الأَْسْرى إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ}.[48]

«اى پیامبر، به کسانى که در دست شما اسیرند بگو: اگر خدا در دل­هاى شما خیرى سراغ داشته باشد، بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما عطا مى‏کند و بر شما مى‏بخشاید و خدا آمرزنده مهربان است.»

«عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ مُعَاوِیَةَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) قَالَ سَمِعْتُهُ یَقُولُ فِی هَذِهِ الآیَةِ (یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ فِی أَیْدِیکُمْ مِنَ الأَسْرى‏ إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ) قَالَ نَزَلَتْ فِی الْعَبَّاسِ وَ عَقِیلٍ وَ نَوْفَل‏».[49]

از ابن ابی‌عمیر، از معاویة بن عمار، از امام صادق(علیه السلام) نقل شده که گفت: از امام ششم(علیه السلام) شنیدم که دربارة آیة: «اى پیامبر، به کسانى که در دست شما اسیرند بگو: اگر خدا در دل­هاى شما خیرى سراغ داشته باشد، بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما عطا مى‏کند و بر شما مى‏بخشاید و خدا آمرزنده مهربان است.» فرمود: این آیه دربارة عباس و عقیل و نوفل نازل شده است. بنابراین، پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) یقین به طهارت باطن عقیل داشت و لذا اصحاب خود را از کشتن آنان و جسارت به ایشان نهی فرمود.

عقیل، از دیدگاه پیامبر9

پیامبر خدا، علاقة وافری به­عقیل داشتند و ایشان را فردی فوق العاده بزرگ و محترم می‌شمردند:

«علی(علیه السلام) از پیامبر پرسیدند: ای فرستادة خدا، آیا شما عقیل را دوست می‌دارید؟ فرمود: آری، به جدا سوگند او را از دو جهت درست می‌دارم؛ یکی ازجهت ابو‌طالب؛ یعنی ازآن جهت­که مورد علاقة ابوطالب بود، و دیگر آن­که فرزندش در راه دوستی فرزندت حسین(علیه السلام) کشته می‌شود و دیدگان مؤمنان بر او می‌گریند و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود می‌فرستند. (پیامبر چنان گریست که اشک از محاسن شریفش بر سینه مبارکش فرو ریخت)، سپس فرمود: «إِلَى اللَّهِ أَشْکُو مَا تَلْقَى عِتْرَتِی مِنْ بَعْدِی»؛[50] یعنی از آنچه خاندانم پس از من می‌بینند، به خدا شکایت می‌‌برم.

علاقة ابوطالب به عقیل

«حضرت ابوطالب، عقیل را بسیار دوست می‌‌داشت. از این­رو، هیچگاه، به مفارقت از او راضی نمی­شد. نقل شده که در ماجرای قحطی مکه، به دلیل این­که حضرت ابوطالب، فرزند بسیار داشت، گروهی بر‌آن شدند که کفالت فرزندانش را برعهده بگیرند. آنان پیش ابوطالب رفته، مقصود خویش را بیان کردند. ابوطالب گفت: عقیل را برایم بگذارید و در زمینه دیگران سخنی ندارم، پیامبر(صلی الله علیه و آله) علی و عباس و جعفر را با خود به خانه برد و بدنسان، علی(علیه السلام) تحت کفالت و سرپرستی پیامبر درآمد.»[51]

از این نقل، دانسته می‌شود که ابوطالب(علیه السلام) به عقیل علاقة بسیار داشته است!

میهمانی رفتن عقیل به خانه علی7

در دوران خلافت علی(علیه السلام) عقیل از مدینه عازم کوفه شد.

«قَدِمَ عَقِیلٌ عَلَى عَلِیٍّ(علیه السلام) وَ هُوَ جَالِسٌ فِی صَحْنِ مَسْجِدِ الْکُوفَةِ، فَقَالَ: السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ قَالَ وَ عَلَیْکَ السَّلاَمُ یَا أَبَا یَزِیدَ، ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ(علیه السلام) فَقَالَ: قُمْ وَ أَنْزِلْ عَمَّکَ فَذَهَبَ بِهِ وَ أَنْزَلَهُ وَ عَادَ إِلَیْهِ، فَقَالَ لَهُ: اشْتَرِ لَهُ قَمِیصاً جَدِیداً وَ رِدَاءً جَدِیداً وَ إِزَاراً جَدِیداً وَ نَعْلاً جَدِیداً فَغَدَا عَلَى عَلِیٍّ(علیه السلام) فِی الثِّیَابِ، فَقَالَ: السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ، قَالَ: وَعَلَیْکَ السَّلاًمُ یَا أَبَا یَزِیدَ، قَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا أَرَاکَ أَصَبْتَ مِنَ الدُّنْیَا شَیْئاً إِلاَّ هَذِهِ الْحَصْبَاءَ، قَالَ: یَا أَبَایَزِیدَ یَخْرُجُ عَطَائِی فَأُعْطِیکَاهُ فَارْتَحَلَ عَنْ عَلِیٍّ(علیه السلام) إِلَى مُعَاوِیَةَ...».[52]

«عقیل بر برادرش علی(علیه السلام) وارد شد، در حالی‌که حضرت در صحن مسجدکوفه (برای تمشیت امور) نشسته بود، گفت: سلام بر تو ای امیر مؤمنان و رحمت و برکاتش برتو! حضرت فرمود: سلام بر تو ای ابایزید، سپس حضرت به حسن بن علی8 فرمود: عمویت را به خانه ببر، حسن بن علی، عموی خویش را به خانه برد و برگشت، حضرت فرمود: برایش پیراهن و عبا و کفش و بیژامه جدیدی بخر، و حسن چنین کرد. روز بعد عقیل بر علی(علیه السلام) در همین لباس وارد شد و گفت: درود بر تو ای امیر مؤمنان! حضرت پاسخ داد. عقیل گفت: غذای شما همان غذایی بود که در سفره شبانه دیدم، من خلافت تو را نمی‌پسندم، لذا از نزد حضرت خارج شد و به سوی معاویه رفت. عقیل درخواست کرد که حضرت قرضش را ادا کند و حضرت استنکاف کرد.»

عقیل در حضور معاویه

هنگامی­که عقیل بر معاویه وارد شد. معاویه او را فوق العاده تکریم و احترام کرد:

«فَلَمَّا سَمِعَ بِهِ مُعَاوِیَةُ نَصَبَ کَرَاسِیَّهُ وَ أَجْلَسَ جُلَسَاءَهُ فَوَرَدَ عَلَیْهِ فَأَمَرَ لَهُ بِمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ، فَقَبَضَهَا، فَقَالَ لَهُ مُعَاوِیَةُ: أَخْبِرْنِی عَنِ الْعَسْکَرَیْنِ، قَالَ: مَرَرْتُ بِعَسْکَرِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ(علیه السلام) فَإِذَا لَیْلٌ کَلَیْلِ النَّبِیِّ(صلی الله علیه و آله) ...»‏.[53]

«وقتی معاویه شنید عقیل آمده، برای او جایگاهی ترتیب داد و افرادی نشستند و معاویه آنگاه که وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به عقیل بدهند. سپس گفت: عقیل! لشکر من و لشکر برادرت علی را دیدی؟! آن­ها را برایم توصیف کن. (معاویه تصور ‌کرد با دادن صد هزار درهم او را خریده و زبانش را به نفع خود استخدام کرده است!) عقیل گفت: به لشرگاه برادرم گذشتم، روزهای آن­ها مانند روز پیامبر و شب‌های ایشان را مانند شب‌های پیامبر دیدم، جز این­که پیامبر در میان آن­ها نبود، صدایی جز صدای تلاوت قرآن از آنان نمی‌شنیدم و عملی جز نماز مشاهده نکردم.

اما به لشکرگاه شام که رسیدم، گروهی از منافقان از من استقبال کردند؛ یعنی همان کسانی که در لیلة عقبه شتر پیامبر را رم دادند و روز و شب آن­ها مانند روزهای تو و ابوسفیان بود؛ جز آن­که ابوسفیان در میان ایشان نیست. سپس عقیل از معاویه پرسید؟ آنکه در طرف راست تو نشسته کیست؟ معاویه گفت: او عمرو بن عاص است. عقیل گفت: او همان کسی است که شش نفر مدعی فرزندی او بودند؟! تا این­که قصاب قریش بر دیگران پیروز شد و او را فرزند خود خواند. آن دیگری کیست؟ معاویه گفت: ضحاک­بن قیس است. عقیل گفت: «وَ اللَّهِ لَقَدْ کَانَ أَبُوهُ جَیِّدَ الأَخْذِ خَسِیسَ النَّفْسِ فَمَنْ هَذَا الآخَرُ قَالَ أَبُو مُوسَى الأَشْعَرِیُّ: قَالَ هَذَا ابْنُ الْمَرَاقَةِ...».[54] به خدا پدرش، دست گیرنده‌ای داشت ولی نفس پست و فرومایه‌ای! پس این دیگری کیست؟ معاویه گفت: ابوموسی اشعری است. عقیل گفت: این پسر آن زنی است که زیاد دزدی می‌کرد. معاویه وقتی دید اطرافیانش خشمگین شدند و می‌دانست که اگر نوبت به خودش برسد، بیش از آن­ها به معاویه اهانت خواهد شد و از اجداد خبیثش نام خواهد برد؛ در عین حال گفت: «یَا أَبَا یَزِیدَ مَا تَقُولُ فِیَّ»؛ ای ابا یزید، دربارة من چه می‌گویی؟ گفت: «دَعْ عَنْکَ»؛[55] مرا از خودت معذور دار. معاویه گفت: باید بگویی. عقیل گفت: آیا حمامه را می‌شناسی؟  معاویه گفت: حمامه کیست. عقیل گفت: همین اندازه بس است. درباره او تحقیق کن، معاویه سراغ نسّابة شامی فرستاد. او را به حضورش آوردند. پرسید: حمامه کیست؟ نسّابه (عالم به انساب عرب) گفت: مرا معذور می‌داری که بگویم؟ نسّابه گفت: حمامه مادر ابوسفیان است که در دوران جاهلیت، یکی از زنان فاحشه‌ای بود که دارای پرچم و بیرقی بر بام خانه‌اش داشت. معاویه به اطرافیان گفت: ناراحت نباشید، من هم با شما مساوی، بلکه بیشتر از شما رسوا شدم!»

عقیل در حضور علی7

عقیل­که در ایام خلافت حضرت، در حضور علی(علیه السلام) بود، به­آن­حضرت گفت: «ای امیرمؤمنان! از زندگی بی‌تو بیزارم و برایم خوش نخواهد بود.»[56]

تاریخ گواهی می‌دهدکه عقیل ارادت فراوانی به­علی(علیه السلام) داشت اماکوتاهی‌های اندکی هم داشت که علی(علیه السلام) در نهایت، رضایت خود از عقیل را ابراز کرده­اند.

داستان آهن گداخته

از داستان‌های جالب زندگانی عقیل، ماجرای آهن گداخته (حدیده محماة) است، که علی(علیه السلام) خود ماجرا را شرح می‌دهد:

«وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُ عَقِیلاً وَ قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى اسْتَمَاحَنِی مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً وَ رَأَیْتُ صِبْیَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ کَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ وَ عَاوَدَنِی مُؤَکِّداً وَ کَرَّرَ عَلَیَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً فَأَصْغَیْتُ إِلَیْهِ سَمْعِی فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی وَ أَتَّبِعُ قِیَادَهُ مُفَارِقاً طَرِیقَتِی فَأَحْمَیْتُ لَهُ حَدِیدَةً ثُمَّ أَدْنَیْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِیَعْتَبِرَ بِهَا فَضَجَّ ضَجِیجَ ذِی دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا وَ کَادَ أَنْ یَحْتَرِقَ مِنْ مِیسَمِهَا فَقُلْتُ لَهُ ثَکِلَتْکَ الثَّوَاکِلُ یَا عَقِیلُ أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِیدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ وَ تَجُرُّنِی إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ أَ تَئِنُّ مِنَ الأَذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَى...».[57]

«به خدا سوگند! برادرم عقیل را در شدت فقر و پریشانی دیدم که مقدار یک من گندم (از بیت المال) شما را از من تقاضا می‌کرد و اطفالش را با موهای ژولیده و پریشان دیدم که صورت‌شان خاک آلود و تیره بود، گویی با نیل سیاه شده بود (عقیل ضمن نشان دادن آن­ها به من) خواهش خود را تأکید و تقاضایش را تکرار می‌کرد و من هم به سخنانش گوش می‌دادم. گمان می‌کرد دینم­ را به او فروخته واز اوپیروی نموده وروش خود را رها کرده‌ام. پس قطعه آهنی را درآتش گداختم. سرخ­ که شد نزدیکش بردم تا از درد آن عبرت بگیرد. او از سرخی‌اش فریاد کرد و نزدیک بود که از حرارتش بسوزد، به او گفتم: ای عقیل، مادران، در عزایت گریه کنند! آیا تو از پاره آهنی که انسانی آن را به بازیچه و شوخی گداخته، فریاد می‌کنی ولی مرا به سوی آتش که خداوند جبّار آن را برای خشم و غضبش افروخته می‌خوانی؟! آیا تو از این آتش ضعیف می‌نالی و من از آتش قهر الهی و جهنمش ننالم؟!

نکته پایانی آن­که: عقیل کینة دشمنان علی را در دل داشت و بر عشق مولا و سرور و برادرش قلباً ثابت و استوار بود.

خانة عقیل، محل دعای پیامبر(صلی الله علیه و آله)

عقیل خانه‌ای داشت که محل دعای پیامبر هم بود و مورخان زیادی نگاشته‌اندکه پیغمبر(صلی الله علیه و آله) بسیاری از مواقع، شب‌ها به خانة عقیل می‌آمدند و در آنجا دعا می‌خواندند و مناجات می‌کردند.

سمهودی در وفاء الوفا، این مطلب را مورد توجه جدّی قرار داده  است. سمهودی مورخ و مدینه شناس اهل سنت از ابن زباله، متوفای 199ق. چنین نقل می‌کند: «خالد بن عوسجه می‌گوید: شبی رو به سوی زاویة خانة عقیل دعا می‌کردم. جعفر بن محمد(8) به همراه اهلش، عازم عُریض بود. مرا دید و پرسید: آیا در مورد این محل، خبر و مطلب خاصی شنیده‌ای؟ گفتم: نه. فرمود: اینجا محل دعای پیامبر خدا است؛ زیرا شب‌ها برای استغفار اهل بقیع می‌آمد و در اینجا توقف می‌ایستاد.»[58]

سمهودی می­افزاید: «این خانه، متعلق به عقیل است. او و برادر زاده‌اش جعفر در آنجا دفن شده‌اند و استادم می‌گفت: بهتر است که مسلمانان در این محل به دعا و مناجات بپردازند. و من از افراد زیادی از اهل دعا و معنا شنیده‌ام که می‌گفتند: دعا در کنار این خانه و نزد این قبر (قبر عقیل) مستجاب است و این استجابت شاید به برکت وجود قبر عقیل و یا عبدالله بن جعفر باشد که بسیار بذل و بخشش داشت.»[59]

به این دلیل شخصیت‌های زیادی همچون سعدبن ابی وقاص و ابوسفیان بن حارث و دیگران وصیت می‌کردند که در زاویة دار عقیل دفن شوند.

وفات عقیل و دفن در دارعقیل (بقیع)

عقیل در زمان پیری نابینا شد و در دوران خلافت معاویة بن ابو سفیان، درحالی‌که کینة او را به دل داشت و در عشق و محب علی(علیه السلام) می‌سوخت، دارفانی را وداع کرد و در بقیع مدفون گردید.

«و مات عقیل بن أبی طالب بعد ما عمى فى خلافة معاویة بن أبی سفیان و له ‌دار بالبقیع ودفن فیه».[60]

«عقیل بن ابی‌طالب بعد از نابینایی­اش در دوران خلافت معاویة بن ابو سفیان، دار فانی را وداع گفته و در خانة خود در بقیع، مدفون گردید.»

«وقبر عقیل بن أبی‌طالب أخی علی رضی الله عنه فی قبة فی أول البقیع».[61]

«و قبر عقیل بن ابی‌‌طالب، برادر علی(علیه السلام) که خدا از او راضی باد، در قبه‌ای در اول قبرستان بقیع قرار دارد.»



[1].  مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ج21، دارالعلم بیروت، 1987م. ص183

[2].  محمدبن محمدبن عبدالکریم المعروف بابن الأثیر، اسد الغابه، ج1، انتشارات اسماعیلیان، بی‌تا، ص156

[3].  علی بن حجر عسقلانی، الاصابة، ج4، دارالکتب اللبنانیة، بیروت، لبنان، 1415هـ . ص391

[4].  سمهودی، علی‌بن عبدالله، وفاء الوفا، ج3، دارالاضواء، بیروت، 1386هجری، ص826

[5].  محمد صادق نجمی، میقات حج، شماره 45، زمستان 1384، ص101

[6].  سمهودی، علی بن عبدالله، پیشین، ص824

[7].  ابن کثیر دمشقی، ابوالفداء، البدایة و النهایة، بیروت، دارالفکر، ج5، ص309

[8].  مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج21، دارالعلم، بیروت، 1987م، ص183

[9].  مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج21، دارالعلم، بیروت، 1987م، ص183

[10].  ابن کثیر الدمشقی، ابوالفداء، البدایة و النهایة، بیروت، دارالفکر، ج5، ص311

[11].  میرزا حسین نوری طبرسی، مستدرک الوسائل، موسسة آل البیت لاحیاء التراث العربی، 1408ه‍ـ . ، ص460

[12].  ؟؟؟؟؟

[13].  ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، ج1، قسم1، دار صادر، بیروت، بی‌تا، ص88

[14].  مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج6، پیشین، ص707

[15].  بخاری، محمدبن اسماعیل، صحیح، کتاب الکسوف، دار الفکر، للطباعة والنشر، بیروت، 1401ه‍ ، ص112

[16].  شمس الدین السرخسی، المبسوط، دارالمعرفه، بیروت، بی‌تا، ص74

[17].  محمدعلی عالمی، پیغمبر و یاران، ج4، مکتبة بصیرتی، قم، 1386ق. ص78

[18].  محمدعلی عالمی، پیغمبر و یاران، پیشین، ص78

[19].  شهاب الدین احمدبن علی بن حجر العسقلانی، تهذیب التهذیب، دارالفکر للطباعة والنشر، 1404هجری، ص108

[20].  ابومحمد عبدالملک ابن هشام، سیرة ابن هشام، ج1، مکتبة علی صبیح، مصر، 1383ه‍ـ . ، ص189

[21]. محمدبن جریر بن رستم الطبری­الأمالی، المسترشد، تحقیق­الشیخ احمدالمحمودی، مطبعة سلمان­الفارسی بقم، 1415ق. ص689

[22].  همان، ص670

[23].  همان، ص689 ، به نقل از ابن سعد، در الطبقات الکبری، ج4، ص24

[24].  ابن سعد، الطبقات الکبری، المجلة الرابع، فی المهاجرین و الأنصار ممن لم یشهد بدلاً و لهم اسلام قدیم، دار صادر بیروت، بی‌تا، صص 10 و11

[25].  ابن سعد، الطبقات الکبری، پیشین، ص11

[26].  ابن سعد، الطبقات الکبری، ج4، همان، ص13

[27].  محمدعلی عالمی، ‌پیغمبر و یاران، پیشین، ص89

[28].  ابن سعد، الطبقات الکبری، پیشین، ص18

[29].  مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج8 ، مؤسسة الوفاء، بیروت، لبنان، 1403هجری، ص245

[30].  ابن سعد، الطبقات، پیشین، ص18

[31].  محمدعلی عالمی، پیغمبر و یاران، پیشین، ص94

[32].  همان، ص95

[33].  محمدعلی عالمی، پیشین، ص104 و محمدبن سعد، الطبقات الکبری، ج4، دارصادر، بیروت، بی‌تا، ص22

[34].  محمدبن سعد، الطبقات الکبری، ج4، دارصادر، بیروت، بی‌تا، ص13

[35].  همان، ص29

[36].  همان، ص30

[37].  همان، ص32

[38].  محمد بن سعد، الطبقات الکبری، ج4، بیروت، دارصادر، بی‌تا، ص32

[39].  همان، ص31

[40].  همان، ص33

[41].  محمدبن سعد، الطبقات الکبری، ج4، دارصادر، بیروت، بی‌تا، ص34

[42].  ابی القاسم علی بن الحسن ابن هبة الله عبدالله الشافعی المعروف بابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، دارالفکر للطباعة والنشر، 1417ق.‍ ، ص12

[43].  مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج21، مؤسسة الوفاء، بیروت، 1403ق.‍ ، ص63

[44].  همان، ص13

[45].  محمدعلی عالمی، پیغمبر و یاران، ج4، مکتبة بصیرتی، قم، 1389هجری، ص280

[46].  محمدبن سعد، الطبقات الکبری، پیشین، ص43

[47].  همان، ص280

[48].  انفال: 70

[49].  مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج19، مؤسسة الوفاء، بیروت، لبنان، 1403ق.‍ ، ص301

[50].  مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج44، پیشین، ص287

[51].  همان، ج35، ص118

[52].  مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج33، همان، ص119

[53].  همان، ص200

[54].  مجلسی، محمدباقر، همان، ص200

[55].  همان، ص200

[56].  مجلسی، محمدباقر، همان (33)، ص202

[57] . صبحی صالح، نهج البلاغه، مرکز البحوث الاسلامیه، 1395ق.‍ ، ص346

[58] . سمهودی، علی بن عبدالله، وفاءالوفا، ج3، دارالاضواء، بیروت، 1386هجری، ص889

[59] . همان، ص889

[60] . محمدبن سعد، الطبقات الکبری، پیشین، ص44

[61] . ابن شبه نمیری، اخبار مدینة الرسول، پیشین، ص154