نویسنده
استاد / دانشگاه تهران
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
از محمد باقر خلیل کاشی، شاعر دورة شاه سلیمان صفوی، کمتر اطلاع و خبری وجود دارد و جز چند سطر مطلب، چیزی در اختیار نیست. نصرآبادی نوشته است:
«باقر خلیل تخلّص، کاشى. مدّتى است که در سلک اهل نظم است. کمال صلاحیت و قید داشت؛ امّا سلب کجخلقى از خود نکرده، شعر بسیارى گفته، دیوانش قریب به چهارده [چهار] هزار بیت است. شعرش یکدست و هموار است. مدّتها در مشهد مقدّس ساکن بوده. دو سال قبل از این فوت شد (تذکرة نصرآبادی، ج1، ص472). برخی منابع تذکرهای دیگر هم اشارهای به همین مطلب با یاد از برخی از اشعار دارند (منتخب اللطائف، تهران، طهوری، 1386، ص262). اما همینکه دیوان او باقی مانده، بسیار جای خوشحالی است. سال تألیف تذکره نصرآبادی، 1083 است (هرچند تا سال 1090 بر آن می افزوده است (بنگرید: تذکره : مقدمه، ج1، ص46). و بنابراین باید تاریخ درگذشت باقر خلیل کاشی را 1081 دانست.
اشعار دیوان خلیل کاشی روان و در عین حال عالی است. قصایدی در ستایش حضرت رسول9 و چندین قصیده در مدح امام علی7 ، قصیدهای در ستایش امام کاظم7 قصاید متعددی نیز در ستایش امام علی بن موسی الرضا8 و بالاخره قصایدی در ستایش امام زمان7 دارد. آنگاه اشعاری «در حسب حال خویش و تنبیه بعضی از اهل روزگار» آورده است. در ادامه، ترکیببندی در اشتیاق به حج دارد که موضوع بحث ماست. آنگاه ترکیب دیگری در توحید و منقبت (فریم 61 ـ 66). پس از آن، باز ترکیببندی با عنوان «در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج» آمده (فریم 71ـ 74) که این هم مربوط به حج است. آنگاه ترکیب دیگری در تتبع مثنوی مولوی و سپس ساقینامه (فریم 88 به بعد). پس از آن مقطعات آمده که در ضمن مشتمل بر نگاه انتقادی و ناامیدانه و بسا به قول نصرآبادی، تنگ خلقی اوست.
کاشی مکرر از بدی روزگار گفته که نمونهاش این است: «حاصل روزگار بوقلمون محنت چند و حسرت چند است.»
همیشه فکر و تصریح میکند دنیا علیه اوست. دو ثلث پایان کتاب، غزلهای نویسنده استکه سادگی خود را همچنان دارد. در پایان، رباعیات آمده است.
موضوع این مقال، دو قصیدة او در بارة حج است؛ یکی اشتیاق برای زیارت خانة خدا و زیارت قبر رسول و بقیع و دیگری در بارة استقبال از حجاج در وقت بازگشت به نجف.
عنوان بخش اول این است: «در اشتیاق مکة معظّمه و مدینة مشرفه و نعت نبی7 »
و عنوان بخش دوم: «در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج و توحید و نعت
و منقبت گفته شد.»
بهطورکلی باید گفت: در دواوین فارسی خراسانی از قرون پنجم تا هفتم؛ مانند دیوان سوزنی، حج جلوة زیادی دارد، اما این وضعیت، در اشعار دورههای بعد، محدودتر میشود. عنوان بادیه و اهمیت یافتن این مفهوم در ادبیات منظوم فارسی و حتی عرفانی، ناشی از توجهی است که خراسانیان به امر حج، در قرون نخستین و تا حوالی حملة مغول داشتند. (بنگرید به مقاله بنده با عنوان «بادیه، تلاقی تاریخ، جغرافیا، ادب و عرفان حج» در: مقالات و رسالات تاریخی، دفتر دوم، ص 383 ـ 426).
با توجه به این پیشینه، نگاه یک شاعر دورة صفوی به امر حج، نکتة قابل توجهی است. البته استفاده از کلمات و مفاهیم حج، به صورت معمول و طی چندین قرن، در شعر فارسی وارد شده و از آن استفاده میشد. مقصودم از این تفاوت، توجه ویژه در اختصاص قصائدی چند به حج است که در دیوان خلیل کاشی شاهد آن هستیم. دیوان خلیل چاپ نشده و این دو قصیده از نسخة خطی آن در دانشگاه، ش 3626 گرفته شده است. در اینجا، این دو قصیده را بر اساس همان نسخه تقدیم عزیزان میکنم:
در اشتیاق مکة معظّمه و مدینة مشرفه و نعت نبی7
صبحدم ارباب دل را راحت جان آمده |
|
دردمندان را بشارت ده که درمان آمده |
شور لیلی کرده مجنون را به وادی روبراه |
|
کعبه از شوق که آیا در بیابان آمده |
هرکه از من دست در خواریکشیدن میبرد |
|
جان به سختی داده تا منظور جانان آمده |
شاهد رعناکه دارد ناز ازعاشق دریغ |
|
بر سر بازار رسوایی غزلخوان آمده |
امتحان در راه دل بسیار کردم آرزوست |
|
دشمن جانی که یار آب دندان آمده |
من که در گشت گلستان تنگ میگردد دلم |
|
بارها در جستجوی او به زندان آمده |
در ره مقصد که صد جا پنجه افکندست شیر |
|
هرکه مشکل کرده برخود راحت آسانآمده |
خویش را گُل تهنیت میکرد امشب درچمن |
|
آتش الحان بلبلی، گویا به بستان آمده |
بخت بیدارم که خوگر بود با خواب خمار |
|
این زمان چون شاهد خودکام مستان آمده |
از سر من کم مبادا شوق روزافزون من |
|
کعبه، لیلیگشته، میپرسد چه شد مجنون من |
بیخبرازخویشگِرد یارگردیدن خوشاست |
|
هرچه غیرازیار ازآن بیزارگردیدن خوش است |
ای که میخواهی بکاری دل دهی درروزگار |
|
جان من با مردم بیکار گردیدن خوش است |
خویش را شاید به کوی یار سازی روشناس |
|
چون نسیم صبح درگلزارگردیدن خوشاست |
هرکه عاشق نیست، بینا نیست نزد عارفان |
|
دیده گر داری پی دیدارگردیدن خوشاست |
صوفی خلوت نشین را از من آگاهی دهید |
|
مست مستان برسر بازار گردیدن خوش است |
با خیال یار تا کی مجلس آرایی کنی |
|
تر دماغ باده اظهار گردیدن خوش است |
زندگی خواب پریشانی است تعبیرش ملال |
|
غفلت از حد میرود بیدار گردیدن خوش است |
عزّت عاشق ز بی قدری یکی صد می شود |
|
برسر کوی ملامت خوار گردیدن خوش است |
روز اگر از طعنه نتوانی گذشت از کوی یار |
|
نیمشب گرد در و دیوار گردیدن خوشاست |
روی امیدم بهسوی مدّعا آورده اند |
|
بارها در بزم یارم آشنا آورده اند |
دوربین شو، هر کجا باشد بجایی می رسی |
|
راه اگر گم شد به وصل رهنمایی می رسی |
در دیار عشق اگر گاهی گذار افتد تورا |
|
در [پی] بیگانه مردم آشنایی می رسی |
نیست غیر از همّت کوتاه دامی در رهت |
|
صعوه گر این راه طی سازی همایی می رسی |
چون خضر سرگشته بسیارند در راه طلب |
|
سجده کن چون بر بساط نقش پایی می رسی |
خار اگر بیرون نمی آری ز پا در راه شوق |
|
هر قدم در وادی مردم کیاهی می رسی |
[62]
در سرابت گر توکل میشود هنگامه ساز |
|
بر لب سرچشمه ی آب بقایی می رسی |
مرد را از بی نیازی نام میگردد بلند |
|
باش عریان گر بهصد نشو ونمایی می رسی |
افکنی هر چند خود را از تمنّا دورتر |
|
بی گمان در بزمگاه مدعایی می رسی |
شکر تاب محنت بی انتهای خویش کن |
|
گر به بزم دلبر مهر آزمایی می رسی |
کوی دلدارست پنهان خویش را آوار کن |
|
دیدهای کز هر دو عالم بسته داری باز کن |
اینمنم یاربکه دوران ساختکارم برمراد |
|
روز امیدم بکام و روزگارم بر مراد |
اختیار کار دوران نیست در دست کسی |
|
باد یا رب نالة بی اختیارم بر مراد |
دست تا از آرزوها شستهام گردیده است |
|
گاه کارم بر مراد و گاه یارم بر مراد |
صبح اگر شد بیصفا کی می نشینم تیره روز |
|
دولت پایندة شبهای تارم بر مراد |
تا سر هستی بریدم در ره دل مرد وار |
|
هم خزانم شد بکام و هم بهارم بر مراد |
غربت آلودم مبین چندین که هر جا میروم |
|
می دواند شوق خود سر تا دیارم بر مراد |
آسمان از رشک بر سر خاک ناکامی کند |
|
گر نشیند یک نفس سنگ مزارم بر مراد |
روزگاری شد که گردیدست از سعی وفا |
|
ناتوانی های جان بی قرارم بر مراد |
گر چه در عشقم نهال آرزوها گل نکرد |
|
این قدر باشد که باشد خار خارم بر مراد |
این چنین ناپخته کار ما نماند شاد باش |
|
گر شوی شاگرد عشق نامجو استاد باش |
گر چه باشد همّت آزادمردان یاورم |
|
خار خار دل به این گلزار آمد رهبرم |
مرحبایی گر هواداری کنند اهل نظر |
|
بیشتر از نیشتر گردم گر از کم کمترم |
خاصوعام ازشعر راه آورد من، مستاند مست |
|
ملک معنی شد بهشت از میوههای نوبرم |
گاه در زندان عقلم، گاه در قید جنون |
|
بیخودیها هر زمان دارد به رنگ دیگرم |
در دیار شوق تا فرمان روایی میکنم |
|
کینه جوییهای افلاک است مهر مادرم |
نالهام از بسکه با خود می برد بر آسمان |
|
سود چون ریگ بیابان در ته پا اخترم |
تا به راه کعبه سرگردانیم شد راهبر |
|
هر قدم صد بار منّت پای دارد بر سرم |
منکه هر شب تا سحر با عشق بازی میکنم |
|
کی هراسان میکند آشوب روز محشرم |
دردوعالم دل نشینم نیست غیر ازکوی دوست |
|
با چنین سرگشتگیها طرفه عالی منظرم |
هر زمان صد کام میآید به استقبال من |
|
رشک باشد آسمان را بر من و احوال من |
شوق اگر این نشأه دارد صبر یا آرام چیست |
|
فتنه گردون کدام و کینة ایّام چیست |
صبح اگرچون من نباشد بی قرار کوی دوست |
|
چاک بی اندازهاش آرایش اندام چیست |
عشق بی پروا به آشوب قیامت می زند |
|
این همه اندیشه از بی مهری ایام چیست |
جستجویاوست منظورم چه درمسجدچه دیر |
|
در دیار عشقبازان رسم ننگ و نام چیست |
گر نه طوف کعبه ام از خاک برخواهد گرفت |
|
نالههای صبحگاهی، گریههای شام چیست |
شیوههای اهل همّت بشنو از من یاد دار |
|
بی نیازی پیشه کن در عاشقی ها کام چیست |
جز دعا نشنیدهای، دانستهام خوی تورا |
|
نیستی عاشق چه دانی لذّت دشنام چیست |
گر گرفتارم نخواهد شاهد ناز آفرین |
|
در رهم از لاله هر سو در بیابان دام چیست |
مطلب نایاب عاشق را پسند افتاده است |
|
بوالهوس گر نیستی دردسر ابرام چیست |
[63]
اشتیاق کعبه خواهد کرد آخر کار خود |
|
نا امیدم گر چه بسیار از خود و کردار خود |
ای حرم بهر خدا از من فراموشی چرا |
|
گرد تمکین تو گردم چند خاموشی چرا |
هرزمان گرصد هزاران درهوایت جان دهند |
|
ای صباح عید مشتاقان، سیه پوشی چرا |
دستم از دامان محمل گر چه دارد کوتهی |
|
با جرس محروم گردیدن ز سرگوشی چرا |
گر مرا از خاک بردارد نوازشهای تو |
|
کی توان گفتن به گل با خار همدوشی چرا |
تنگدستی گر مرا زنجیر بر پا می نهد |
|
بحر را با این گهرها بی سبب جوشی چرا |
گر نه از وصل تواَم بر خویش باشد منّتی |
|
بی می و معشوق چندین شور و بیهوشی چرا |
رحمت عام تو خواهد کرد آخر کار خویش |
|
کام خود اکنون نگیرم از قدح نوشی چرا |
جان فدای یار کردن نوبهار زندگی است |
|
عشقبازان را تلاش عافیت کوشی چرا |
در تمنّای تو می گردم به گرد خویشتن |
|
کس نمیپرسد ز مجنون، خانه بر دوشی چرا |
سخت مشتاقم نمی دانم چه خواهم کرد آه |
|
روزیام بادا که بر گرد تو گردم گاه گاه |
چون بهاین بیدست وپایی راه وادی سرکنم |
|
آنچه مشکلتر بود، بر خویش آسانتر کنم |
سر کنم گر شمّه ای از شرح حال خویشتن |
|
کعبه را آشوب گاه عرصة محشر کنم |
مردمان دیدهام را کار اگر افتد به قرض |
|
هفت دریا نیست چندانی که چشمی تر کنم |
ای خوشآن ساعتکه با صد شوق در احرامگاه |
|
خاک راه زایران را زیب دوش و بر کنم |
بس که از اوضاع دوران نا امیدی فهم شد |
|
خویش را در طوف اگر بینم کجا باور کنم |
هر سحر تا شام تنها می نشینم گوشهای |
|
قصههای شوق روز افزون خویش از بر کنم |
صرفه خواهد گشت جانب گیر من باصدنیاز |
|
دین و دنیا را درین سودا اگر یکسر کنم |
چون ره بالا دویها پیش پا افتد مرا |
|
گَرد خود را توتیای دیدة اختر کنم |
طور اگر سنگ رهم کرد و به راه اشتیاق |
|
چون شوم سرگرم رفتن مشت خاکستر کنم |
روز تا شب بر سر خار مغیلان می دوم |
|
با تهی پایی بیابان در بیابان می دوم |
کی بود یا رب که گرد کعبه باشم در طواف |
|
آیم ازهستی برون، چون تیغ مصریاز غلاف |
تشنة زمزم ندارد آرزوی شهد و شیر |
|
باده من خواه اکنون دُرد باشد خواه صاف |
آرزو دارم که قربانی کنم صد جان و دل |
|
گرچه دارم روز و شب با دین و دنیا اختلاف |
دست از صرصر گَر و از برق لامع می برم |
|
هر قدم صد جا گر آید پیش راهم کوه قاف |
گر چو عیسیِّ مجرد جا کنم بر آسمان |
|
نُه فلک از بار حرمانم نهد بر خاک ناف |
چون قلم در راه شوقت پای از سر می کنم |
|
گرکشد شمشیر بر سر روزگارم همچو کاف |
یار را با یار باشد در تمنّایت جدل |
|
دوست را با دوست باشد در تماشایت خلاف |
تا درین وادی بهخود میآیم از خود میروم |
|
خویشرا یکدم نه پنداری که میدارم معاف |
ترک کام خویشتن کردن جهاد اکبر است |
|
روزگاری شدکه هستم با خودیهادر مصاف |
حسبة لله کاری کن که خوش بیچارهام |
|
خویش را تا یاد میآرم ز خود آوارهام |
یاد ایّامی که باشم با تو سرگرم نیاز |
|
تا ابد نازش کنم بر خویشتن از امتیاز |
هرشب ازصد رهگذر در خواب می بینم تورا |
|
بر رخ خود کردهام درهای رحمت نیم باز |
از بلندی های امیدم که روزافزون شود |
|
هرکجا در ره نشیبی هست میگردد فراز |
تا به سودای تو با خود گفتگو سر کردهام |
|
داستانم میشود مجلس طراز اهل راز |
[64]
تنگچشمان از تلاشکام خواری میکشند |
|
بی نیازم در حضور شاهد مسکین نواز |
مست پندارند مردم در صف طاعت مرا |
|
بسکه بر یاد تو بیخود میشوم در هر نماز |
آسمانرا نیست در خاطر ز من سرگشتهتر |
|
خواه در شام وعراق وخواه در مصر وحجاز |
رویگردان است خواب ازچشم وآراماز دلم |
|
وقت رندی خوشکه نشناسد حقیقت از مجاز |
در گریبان چاکهای سینه گر پنهان شوند |
|
چون کنم با آستینِ کوته و دست دراز |
از تهی دستی بدرگاهت پناه آورده ام |
|
دیدة گریان زبان عذرخواه آوردهام |
ای تورا با هر تهی پا روز بازار دگر |
|
با تو هر بی اعتباری را رخ کار دگر |
گر خیالت یک نفس از دیده می گردد نهان |
|
در شبان روزان نمیباشد مرا یار دگر |
گر تواند کهنه گشت از طول مدت مدّعا |
|
سر کنم هر لحظه از نو رسم اظهار دگر |
تن اگر دور است جان نزدیک گردد گرد تو |
|
مثل من دوران ندارد یاد عیار دگر |
بی تماشای تو چند از خویش باشم تنگدل |
|
ای گرفتار تورا هر دم گرفتار دگر |
چون زنی دامان ناز از بی نیازی بر میان |
|
می شود هر داغ بر تن چشم بیدار دگر |
تنگدستان عبادت را تو باشی دستگیر |
|
گوهر عصیان کجا دارد خریدار دگر |
آستانت را چرا تنگست از تسلیم من |
|
هر نفس آیینه را رو داده بازار دگر |
از تمنّایی که باشد جز تو در کون و مکان |
|
دمبدم می بُرّم از ایّام زنار دگر |
تا خودیهای وصال از خاک بردارد مرا |
|
آرزو دیوانه خواهد گشت بسیار دگر |
چشم انعامی طمع دارم ز خیرُ المرسلین |
|
آنکه اوّل اوّلین گردید و آخر آخرین |
شافع محشر که ایمان تازه سازد نام او |
|
بر دو عالم سایة رحمت فتاد از بام او |
گر کمر در کینه بندد تنگ دوران دو رنگ |
|
از سر ما کم مبادا التفات عام او |
بندة مخلص هوادار رضای صاحب است |
|
کام خود را فرق نتوانیم کرد از کام او |
باج آزادی ز عنقا می توانم خواستن |
|
خویشتن را گر توانم یافتن در دام او |
از خمار روز محشر کی هراسان می شوم |
|
صاف رحمت ته نشینی می کند در جام او |
کی تواند دید ما را از خجالت تیره روز |
|
صبحدم را دیده روشن می شود از شام او |
داشت از تمکین بی میلی دلش را داغ داغ |
|
دهر چندانی که خود را خواست سازد رام او |
مصر را در بسته دادی تا شود یکدم بلال |
|
یوسف صدیق اگر می بود در ایّام او |
عرش اعظم پیرهن بر تن درید از اشتیاق |
|
نُه فلک را چون مسخّر کرد هفت اندام او |
یا رسول الله، دیگر طاقت دوری نماند |
|
سر به رسوایی برآوردم که مستوری نماند |
رحمتی فرما که بیحد طاقتم گردید طاق |
|
هیچ کافر را نیفتد کار یارب با فراق |
بی پرستاری مرا شبها پرستاری کند |
|
اشک و آهم گرم خوناناند در کنج وثاق |
سعی من بیدست وپاتر باشد ازصد من جهان |
|
شاید از طوف تواَم خرسند سازد اتفاق |
آنچه از بیداد تلخیهای هجران می کشم |
|
شهد می گردد مرا زهر هلاهل در مذاق |
کی ز همراهان منزل می شوم منّت پذیر |
|
من که از خود بیشتر باشم به راه اشتیاق |
بینواییهای یثرب می دهد خرسندیم |
|
نیستم راضی که گردم خسرو شام و عراق |
پایة قدر تورا دانش نخواهد یافتن |
|
گر فزاید هر زمان بر خویش صد بال براق |
[65]
گر نباشد آستانت را نشان سجدهام |
|
می نویسم نام خود بر دفتر ایّام عاق |
زلف حوران بهشتی دام راهم میشود |
|
دادهام تا شاهدان آرزوها را طلاق |
کردهام در هرقدم صد جا وداع خویشتن |
|
در سماعم روزو شب از اختراع خویشتن |
بر رخ کار طلب آوردهام نقش بدیع |
|
خویشتن را ساختم در ناتوانی مستطیع |
هر زمان طرح گناه تازهای دارم خیال |
|
بر امید آنکه خواهی گشت در محشر شفیع |
پادشاهان را سپاه نامداری لازم است |
|
بازگشت انبیا سوی تو خواهد شد جمیع |
خلق هفت اقلیم مهمانِ سرِ خوان تواَند |
|
پیشکاری می کند بر درگهت قدر رفیع |
گرچه از من نیست عاصیتر درین ویرانه دیر |
|
اینقدر دانم که باشم دوستانت را مطیع |
در بر آیینه خجلت می کشم از خویشتن |
|
چند باشم در حجاب از شرم افعال شنیع |
کِلک قدرت چون رقم می کرد منشور تورا |
|
عَلّم الاسما نمی دانست دی را از ربیع |
چون تو گردیدی ز رحمت پیر این نُه خانقاه |
|
می توان گفتن دو عالم بود یک طفل رضیع |
جرم ما سرگشته حالان چیست نزد عفو تو |
|
قطره کی دارد وجودی پیش دریای وسیع |
از لباس هر تمنّا مشق عریانی کنم |
|
لیک میخواهم که پیراهن کنم خاک بقیع |
روزة مریم گرفتم تا ابد از آرزو |
|
گفت خاموشی مکرر مطلبم را روبهرو |
تا مگر پیدا کنم خود را در آن عالیجناب |
|
گاه آتش گردم از بی طاقتی ها گاه آب |
می کند هر لحظه بیدارم طپیدنهای دل |
|
خویشرا شبهاکه در کوی تو میبینم بخواب |
آتش دل بس که بر افلاک دامن می کشد |
|
ناله ام را فرق نتوان کرد از تیر شهاب |
در هوای آستان بوس تو هر شب تا سحر |
|
میکنم گلگشت گردون چون دعای مستجاب |
دیگری غیر از تو روشن چون کند روز مرا |
|
آفتابی آفتابی آفتابی آفتاب |
فرد فرد دفتر ایّام را گردیدهام |
|
صفحة هستی ندارد غیر نامت انتخاب |
تا دلم را عکس رخسارت گلستان ساخته |
|
گریة بی اختیارم میدهد بوی گلاب |
کیست چون من درجهان امروز بیقدری ببین |
|
گر سؤالی میکنم از کوه برناید جواب |
سایه آسا ناتوانی گر زمین گیرم کند |
|
اضطرابم می فزاید هر زمان بر اضطراب |
میشود هر لحظه افزونتر بدرگاهت امید |
|
روسفیدم ساخت یارب روی اخلاصم سفید |
آنکه روشن کرده ازخاک رهش اختر جبین |
|
در سجود آستانت می شود یکسر جبین |
تا نویسد شرح حال خود بهخاک درگهت |
|
بسته از هر جین برای خویشتن مسطر جبین |
دیدة معنی طلب را دیدِ دیگر دادهاند |
|
نزد اهل معرفت باشد کتابی هر جبین |
تن بهخواری دادهام تا عزّتی پیدا کنم |
|
می کند آیینه نورانی ز خاکستر جبین |
بسکه ازبیداد دوران رنگ بر رویم شکست |
|
عکس رخسارم گرفت آیینه را در زر جبین |
در دیار ما زلیخا کار مردان میکند |
|
زخم تیغ عشق را دانسته زیور بر جبین |
هر کجا رو مینهم آیینه زاری میشود |
|
سر کند چون وادی کوی شما را سر جبین |
چون خیالت نیم شب از خاک بردارد مرا |
|
از نگاهم روز نورانی برآید هر جبین |
هرکه مانند خلیل از گرد هستی پاک شد |
|
سود بر خاک رهش بتخانه آذر جبین |
عرض حاجت باکریمان خالی از ابرام نیست |
|
آرزوهای مرا در هر دو عالم نام نیست |
کیستم من تا درین درگاه گویم شرح حال |
|
یا توانم خویشتن را کرد مشتاقی خیال |
[66]
حاجت خویش ازخدایخویش پنهان میکنم |
|
سائلم اما ندارم طاقت حسن سوال |
تا به آن حضرت رسد احوال سرگردانیام |
|
با صبا گاهی حکایت میکنم گه با شمال |
خویش را هر دم گلستانی در آرم در نظر |
|
آرزو در خاطرم از بس که میگردد نهال |
با دو عالم خواهشم را نیست روی آشتی |
|
گم شدم از خویش تا پیدا کنم بزم وصال |
بسکه میگویند هر جا زشتیام را روبرو |
|
دشمن آیینهها گردیدهام از انفعال |
بر لبم خیل دعا آمین طلب گردیدهاند |
|
حرف خواهش مختصر سازمکه میآرد ملال |
جز خدا از هر دو عالم بی نیازی ده مرا |
|
تا بههر مطلب نگردد زندگی بر من وبال |
سیر چشم خوان احسان تو باشم صبح و شام |
|
تر دماغ باده نعت تو گردم ماه و سال |
باشد از خلق جهانم روی حاجت تافته |
|
هر چه میخواهد دل از انعام عامت یافته |
در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج و توحید و نعت و منقبت گفته شد
هرکه حرف مهربانی بر زبان می آورد |
|
اوّل از جانبازی من داستان میآورد |
سود سودای محبّت راکه میداند حساب |
|
حسن اگر دل میبرد، پاداش جان میآورد |
عشق والاهمّت افتادست تقصیر از شماست |
|
آرزو هر چیز هرکس کرد، آن میآورد |
سیل میتازد عنان افکنده چون دیوانگان |
|
مژدهها بهر من بی خان و مان میآورد |
[72]
ذوق آسایش ندارم ورنه دانی نالهام |
|
مهربانی در دل نامهربان میآورد |
بی سرانجا میکه سردادند مردان در رهش |
|
شوق کامل، سیر عاشق ارمغان میآورد |
تکیه برخود میکنم از ناتوانی چوننسیم |
|
بخت سرکش شاهد زورین کمان میآورد |
با خیالش چون سحرخیزان شوند انجم فروز |
|
تحفه خاموشی طلب شمع زبان میآورد |
میگزد منصور انگشت خجالت دور دور |
|
آن تماشا دوست، جام امتحان میآورد |
حال دل ناگفته میداند زبان دانی بس است |
|
لذّت دیدار اگر رو داد، حیرانی بس است |
دوش بی تابانه دستم دامن دلبر گرفت |
|
مهربان نامهربانیها دگر از سر گرفت |
گرم خوئیهای عشق، و سرد مهریهای حسن |
|
این گرو از شیر برد، آن باج از شکر گرفت |
من سر تسلیم بر خاک نیاز انداخته |
|
اوچو بدمستان کافرکیش، خود خنجر گرفت |
جرأت عجزم زبان صرفه دانی باز کرد |
|
هرچه گفت ازحیلة افسونگریها درگرفت |
چون بهار گلشن جنّت برویم باز شد |
|
خنده بر تسنیم کرد، و نکته بر کوثرگرفت |
آرزو چون پیشکاران نقل و می آماده ساخت |
|
همغزلخوان گشت بیپروا، وهم ساغر گرفت |
دیده ام شد رونق افزای گلستان خلیل |
|
نقش ها از سینه ام بتخانه آذر گرفت |
شوق روز افزون که باشد اعتبار زندگی |
|
جانفشانی کرده، مشتاقانهاش در برگرفت |
هر نفس فیض بهشت جاودانی روی داد |
|
خط آزادی دلم از شورش محشر گرفت |
نالهام تا صبحدم بیطاقت پرواز بود |
|
همچو چاک دل درِِ صد آرزویم باز بود |
روزگاری شد که با خود اختیاری نیستم |
|
لاف یاری میزنم بی جانسپاری نیستم |
جانفشانیهای مشتاقان نهانی خوشتراست |
|
غیر پندارد که مست از جام یاری نیستم |
یوسف از چه تا بزندان گلستانها دید و من |
|
نیست یک ساعت که در صحرا حصاری نیستم |
هر دو عالم را ز یاد از خویشتن بردم زیاد |
|
اینقدر دانم که بی امیدواری نیستم |
نسبتم با غیر دادن یاد بیزاری دهد |
|
بی تکلّف اینقدرها مرد خواری نیستم |
آسمان از بی نیازیهای من داغست داغ |
|
صید لاغر نیستم، شیر شکاری نیستم |
سیل را سر رشته میکرد و به دریا منتهی |
|
من چراغ افروز ابر نوبهاری نیستم |
اشتیاق کعبه بیخویشم به منزل میبرد |
|
چون جرس افغان کنان، بار عماری نیستم |
شور زمزم، لذّت شیر و مِیَم از یاد برد |
|
گرچه از آن باده تا اکنون خماری نیستم |
رحمی ای خضر مروّت بر من بیخانمان |
|
پای کوبان راه سرکن تا شوم لبیّک خوان |
اینک اینک از بیابان، شهریاران می رسند |
|
شهریاران را نمیدانیم، یاران میرسند |
گرچه شد اشکم خزانی از جداییها نشان |
|
صد گلستان خنده روتر از بهاران میرسند |
نقدشان را کعبه سنگ امتحان گردیده است |
|
خویشتن را وانما، کامل عیاران میرسند |
وقت رفتن دست می بردند از ریگ روان |
|
خانه آرایش نما، گردون سواران می رسند |
دیده بی تابانه می تازد بسوی آفتاب |
|
روشنی بخش دل شب زنده داران می رسند |
محتسب را راه حرفی نیست بر پیمانه نوش |
|
از می توحید بیخود هوشیاران میرسند |
تا کدامین محمل آیین از وصال کعبه بست |
|
اشکوآهم مضطرب، چون برقوباران میرسند |
میتوان چیدن گل تجریدوتفرید اینزمان |
|
کشور آزادگی را اختیاران می رسند |
[73]
از هوای نجد نشناسم سموم بادیه |
|
دل گواهی میدهد صد رد یاران می رسند |
گر تو دامن گیری داری، خدایت یار باد |
|
پای من از خار خار شوق برخوردار باد |
از کجا پرسم بلای دردمندان از کجا |
|
خانه سوز زاهدان، آشوب رندان از کجا |
آنکه بدخوی روشهای تودرهرشیوهایاست |
|
چون نشیند با حریف آب دندان از کجا |
با صبا از ناتوانی برنمی آیم چو شمع |
|
یکه تازی چون کنم با صید بندان از کجا |
حیرتی دارم که با این ناتوانی ها فتاد |
|
گردنم در دام این سرکش کمندان از کجا |
خاک در افتادگی تعلیم از من می برد |
|
هم عنانم با چنین رعنا سمندان از کجا |
دستم از آرایش چاک گریبان باز ماند |
|
من کجا دردسر مشکل پسندان از کجا |
گرچه حسن وعشق باهم لاف یکرنگی زنند |
|
دیدة گریان کجا، لبهای خندان از کجا |
من که در میخانه یا مسجد ندارم گوشه ای |
|
صحبتم رو میدهد با ارجمندان از کجا |
با عزیزان عشق هستی سوز را هنگامههاست |
|
یوسف و رسوایی بازار و زندان از کجا |
ارمغانی گردِ راه مصطفی آورده اید |
|
خیر مقدم چشم ما روشن صفا آوردهاید |
دیرتر گر کردم استقبال، پر تقصیر نیست |
|
جانفشانیها که در دل نقش بستم دیر نیست |
با من از بی تابی من سایه همراهی نکرد |
|
شکوهای در این لباسم از جوان یا پیر نیست |
بی محابا چون خیابان گلستان می روم |
|
در بیابانی که جای ترکتاز شیر نیست |
اینکه عاشق سوزد ازهجران زخامیهای اوست |
|
شوق اگر ناقص نباشد، ناله بی تأثیر نیست |
بودم آن روزی که می کردند وضع کیمیا |
|
جز عنایت های ارباب نظر اکسیر نیست |
اینقدر سردی که کردم فهم از کار جهان |
|
گر سراسر ناله آتش می شود درگیر نیست |
زحمت این وادی از صد وادیام آزاد ساخت |
|
تلخ وشور یثرب و بطحا، چو شهد وشیر نیست |
دست وپا کی میتوانم زد اگر ایناست شوق |
|
ناله بیصبر و سامان کمتر از زنجیر نیست |
اشتیاق از حد فزون شد آرزو دیگر نماند |
|
غیر ازین کاندر حرم قربان شوم تدبیر نیست |
در نجف از اشتیاق کعبه آرامم نماند |
|
از می صبر و تحمل رنگ در جامم نماند |
ساقی کوثر مگر گردد دلیل راه من |
|
پادشاه دین و دنیا، آسمان درگاه من |
می شود افزون دمادم در هوای کوی او |
|
دلربائی ها که دارد نالة جانکاه من |
از عبیر حور رضوان افتخاری طرفه داشت |
|
زائرش گفتا نمی ارزد به گرد راه من |
طاعت ناکردة سی ساله یکدم شد ادا |
|
آشنا شد تا به این درگه دل آگاه من |
می رود رنگی برآرد تا چه بازی گل کند |
|
بی قراری های شوق گاه یا بیگاه من |
بیصلاحمعشرت دارَین ازینحضرتکهخواست |
|
نارسایی کرد با من همّت کوتاه من |
عذر میخواهم زگل،گر خار درپایم شکست |
|
می رسد آخر بهجایی شوق خاطرخواه من |
از می پیمان او پیمانهای ناپرداخته |
|
چیست کیفیت ز عمر پنج یا پنجاه من |
گرنه در روز نخستین دم زدی از عزم او |
|
آسمان سوزی نمی دانست هرگز آه من |
یا ولی الله! درگاه رسولم آرزوست |
|
از کرامات شما حسن قبولم آرزوست |
احمد مرسل که بالا دست او دست خداست |
|
انبیا را صدر اعظم اولیا را پیشواست |
ختم دیوان نبوّت رحمة للعالمین |
|
آنکه هستی را ازو هنگامه نشو و نماست |
[74]
دیدهام کز دیدن دیدار خرسندی نداشت |
|
از غبار درگهش راضی بقدر توتیاست |
یا شفیع المذنبین! شرم گناهم می کشد |
|
بنده چون بیقدر باشد، بر خداوند افتراست |
ازنظر پنهان نمیگردی چهغایب گشتن ست |
|
چشم عاشق از دو رو آیینة گیتی نماست |
کاینات از بادة مهر تو بیخود گشتهاند |
|
راست باشد گر نمیگویند زاهد پارساست |
در تلاش طوف دامان توام هرجا که هست |
|
دست اگر کوتاه باشد، جذبة شوقم رساست |
جبهه واری از قدم گاهت نوازش کن مرا |
|
گر چه هر جا سعی در راه شما باشد، صفاست |
ننگ عصیان رنگ بر رخسارهام نگذاشته |
|
آنچه آوردم بدرگاه تو عجز التجاست |
نا امید از رحمت عامت نباشم هیچگاه |
|
شاهدی چون کعبهام باشد، درین دعوی گواه |
روزیام بادا گذاری در حرم انداخته |
|
همچو درویشان سجودی کرده دم انداخته |
شاهد رحمت در آغوشم بهصد ناز و نیاز |
|
پای کوبان سر براهش هر قدم انداخته |
دیده گریان که باشد آبرویم را سبب |
|
هر طرف طرح گلستان ارم انداخته |
ترکتازی ها که باشد رسم دوران دو رنگ |
|
صد شکستش بیم آن در پشت خم انداخته |
از وصال کعبهام صد رنگ مستی کرده گل |
|
سنگهای جمره را بر جام جم انداخته |
در مقام مهربانی، کعبه رشک شاهدان |
|
من ز بیتابی دل ودین را بههم انداخته |
با قناعت کرده خویشی با هوس بیگانگی |
|
از نظر یکباره نقش بیش و کم انداخته |
جز خدای بی نیاز از جمله کردم بی نیاز |
|
آتشی در دودمان مدح و ذم انداخته |
در ثنای سرور دنیا و دین، شاه عرب |
|
شور در شیرین زبانان عجم انداخته |
هست تا هستی حیات بنده بادا اینچنین |
|
از دم خیرالبشر معشوق ربّ العالمین |
از محمد باقر خلیل کاشی، شاعر دورة شاه سلیمان صفوی، کمتر اطلاع و خبری وجود دارد و جز چند سطر مطلب، چیزی در اختیار نیست. نصرآبادی نوشته است:
«باقر خلیل تخلّص، کاشى. مدّتى است که در سلک اهل نظم است. کمال صلاحیت و قید داشت؛ امّا سلب کجخلقى از خود نکرده، شعر بسیارى گفته، دیوانش قریب به چهارده [چهار] هزار بیت است. شعرش یکدست و هموار است. مدّتها در مشهد مقدّس ساکن بوده. دو سال قبل از این فوت شد (تذکرة نصرآبادی، ج1، ص472). برخی منابع تذکرهای دیگر هم اشارهای به همین مطلب با یاد از برخی از اشعار دارند (منتخب اللطائف، تهران، طهوری، 1386، ص262). اما همینکه دیوان او باقی مانده، بسیار جای خوشحالی است. سال تألیف تذکره نصرآبادی، 1083 است (هرچند تا سال 1090 بر آن می افزوده است (بنگرید: تذکره : مقدمه، ج1، ص46). و بنابراین باید تاریخ درگذشت باقر خلیل کاشی را 1081 دانست.
اشعار دیوان خلیل کاشی روان و در عین حال عالی است. قصایدی در ستایش حضرت رسول9 و چندین قصیده در مدح امام علی7 ، قصیدهای در ستایش امام کاظم7 قصاید متعددی نیز در ستایش امام علی بن موسی الرضا8 و بالاخره قصایدی در ستایش امام زمان7 دارد. آنگاه اشعاری «در حسب حال خویش و تنبیه بعضی از اهل روزگار» آورده است. در ادامه، ترکیببندی در اشتیاق به حج دارد که موضوع بحث ماست. آنگاه ترکیب دیگری در توحید و منقبت (فریم 61 ـ 66). پس از آن، باز ترکیببندی با عنوان «در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج» آمده (فریم 71ـ 74) که این هم مربوط به حج است. آنگاه ترکیب دیگری در تتبع مثنوی مولوی و سپس ساقینامه (فریم 88 به بعد). پس از آن مقطعات آمده که در ضمن مشتمل بر نگاه انتقادی و ناامیدانه و بسا به قول نصرآبادی، تنگ خلقی اوست.
کاشی مکرر از بدی روزگار گفته که نمونهاش این است: «حاصل روزگار بوقلمون محنت چند و حسرت چند است.»
همیشه فکر و تصریح میکند دنیا علیه اوست. دو ثلث پایان کتاب، غزلهای نویسنده استکه سادگی خود را همچنان دارد. در پایان، رباعیات آمده است.
موضوع این مقال، دو قصیدة او در بارة حج است؛ یکی اشتیاق برای زیارت خانة خدا و زیارت قبر رسول و بقیع و دیگری در بارة استقبال از حجاج در وقت بازگشت به نجف.
عنوان بخش اول این است: «در اشتیاق مکة معظّمه و مدینة مشرفه و نعت نبی7 »
و عنوان بخش دوم: «در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج و توحید و نعت و منقبت گفته شد.»
بهطورکلی باید گفت: در دواوین فارسی خراسانی از قرون پنجم تا هفتم؛ مانند دیوان سوزنی، حج جلوة زیادی دارد، اما این وضعیت، در اشعار دورههای بعد، محدودتر میشود. عنوان بادیه و اهمیت یافتن این مفهوم در ادبیات منظوم فارسی و حتی عرفانی، ناشی از توجهی است که خراسانیان به امر حج، در قرون نخستین و تا حوالی حملة مغول داشتند. (بنگرید به مقاله بنده با عنوان «بادیه، تلاقی تاریخ، جغرافیا، ادب و عرفان حج» در: مقالات و رسالات تاریخی، دفتر دوم، ص 383 ـ 426).
با توجه به این پیشینه، نگاه یک شاعر دورة صفوی به امر حج، نکتة قابل توجهی است. البته استفاده از کلمات و مفاهیم حج، به صورت معمول و طی چندین قرن، در شعر فارسی وارد شده و از آن استفاده میشد. مقصودم از این تفاوت، توجه ویژه در اختصاص قصائدی چند به حج است که در دیوان خلیل کاشی شاهد آن هستیم. دیوان خلیل چاپ نشده و این دو قصیده از نسخة خطی آن در دانشگاه، ش 3626 گرفته شده است. در اینجا، این دو قصیده را بر اساس همان نسخه تقدیم عزیزان میکنم:
در اشتیاق مکة معظّمه و مدینة مشرفه و نعت نبی7
صبحدم ارباب دل را راحت جان آمده |
|
دردمندان را بشارت ده که درمان آمده |
شور لیلی کرده مجنون را به وادی روبراه |
|
کعبه از شوق که آیا در بیابان آمده |
هرکه از من دست در خواریکشیدن میبرد |
|
جان به سختی داده تا منظور جانان آمده |
شاهد رعناکه دارد ناز ازعاشق دریغ |
|
بر سر بازار رسوایی غزلخوان آمده |
امتحان در راه دل بسیار کردم آرزوست |
|
دشمن جانی که یار آب دندان آمده |
من که در گشت گلستان تنگ میگردد دلم |
|
بارها در جستجوی او به زندان آمده |
در ره مقصد که صد جا پنجه افکندست شیر |
|
هرکه مشکل کرده برخود راحت آسانآمده |
خویش را گُل تهنیت میکرد امشب درچمن |
|
آتش الحان بلبلی، گویا به بستان آمده |
بخت بیدارم که خوگر بود با خواب خمار |
|
این زمان چون شاهد خودکام مستان آمده |
از سر من کم مبادا شوق روزافزون من |
|
کعبه، لیلیگشته، میپرسد چه شد مجنون من |
بیخبرازخویشگِرد یارگردیدن خوشاست |
|
هرچه غیرازیار ازآن بیزارگردیدن خوش است |
ای که میخواهی بکاری دل دهی درروزگار |
|
جان من با مردم بیکار گردیدن خوش است |
خویش را شاید به کوی یار سازی روشناس |
|
چون نسیم صبح درگلزارگردیدن خوشاست |
هرکه عاشق نیست، بینا نیست نزد عارفان |
|
دیده گر داری پی دیدارگردیدن خوشاست |
صوفی خلوت نشین را از من آگاهی دهید |
|
مست مستان برسر بازار گردیدن خوش است |
با خیال یار تا کی مجلس آرایی کنی |
|
تر دماغ باده اظهار گردیدن خوش است |
زندگی خواب پریشانی است تعبیرش ملال |
|
غفلت از حد میرود بیدار گردیدن خوش است |
عزّت عاشق ز بی قدری یکی صد می شود |
|
برسر کوی ملامت خوار گردیدن خوش است |
روز اگر از طعنه نتوانی گذشت از کوی یار |
|
نیمشب گرد در و دیوار گردیدن خوشاست |
روی امیدم بهسوی مدّعا آورده اند |
|
بارها در بزم یارم آشنا آورده اند |
دوربین شو، هر کجا باشد بجایی می رسی |
|
راه اگر گم شد به وصل رهنمایی می رسی |
در دیار عشق اگر گاهی گذار افتد تورا |
|
در [پی] بیگانه مردم آشنایی می رسی |
نیست غیر از همّت کوتاه دامی در رهت |
|
صعوه گر این راه طی سازی همایی می رسی |
چون خضر سرگشته بسیارند در راه طلب |
|
سجده کن چون بر بساط نقش پایی می رسی |
خار اگر بیرون نمی آری ز پا در راه شوق |
|
هر قدم در وادی مردم کیاهی می رسی |
[62]
در سرابت گر توکل میشود هنگامه ساز |
|
بر لب سرچشمه ی آب بقایی می رسی |
مرد را از بی نیازی نام میگردد بلند |
|
باش عریان گر بهصد نشو ونمایی می رسی |
افکنی هر چند خود را از تمنّا دورتر |
|
بی گمان در بزمگاه مدعایی می رسی |
شکر تاب محنت بی انتهای خویش کن |
|
گر به بزم دلبر مهر آزمایی می رسی |
کوی دلدارست پنهان خویش را آوار کن |
|
دیدهای کز هر دو عالم بسته داری باز کن |
اینمنم یاربکه دوران ساختکارم برمراد |
|
روز امیدم بکام و روزگارم بر مراد |
اختیار کار دوران نیست در دست کسی |
|
باد یا رب نالة بی اختیارم بر مراد |
دست تا از آرزوها شستهام گردیده است |
|
گاه کارم بر مراد و گاه یارم بر مراد |
صبح اگر شد بیصفا کی می نشینم تیره روز |
|
دولت پایندة شبهای تارم بر مراد |
تا سر هستی بریدم در ره دل مرد وار |
|
هم خزانم شد بکام و هم بهارم بر مراد |
غربت آلودم مبین چندین که هر جا میروم |
|
می دواند شوق خود سر تا دیارم بر مراد |
آسمان از رشک بر سر خاک ناکامی کند |
|
گر نشیند یک نفس سنگ مزارم بر مراد |
روزگاری شد که گردیدست از سعی وفا |
|
ناتوانی های جان بی قرارم بر مراد |
گر چه در عشقم نهال آرزوها گل نکرد |
|
این قدر باشد که باشد خار خارم بر مراد |
این چنین ناپخته کار ما نماند شاد باش |
|
گر شوی شاگرد عشق نامجو استاد باش |
گر چه باشد همّت آزادمردان یاورم |
|
خار خار دل به این گلزار آمد رهبرم |
مرحبایی گر هواداری کنند اهل نظر |
|
بیشتر از نیشتر گردم گر از کم کمترم |
خاصوعام ازشعر راه آورد من، مستاند مست |
|
ملک معنی شد بهشت از میوههای نوبرم |
گاه در زندان عقلم، گاه در قید جنون |
|
بیخودیها هر زمان دارد به رنگ دیگرم |
در دیار شوق تا فرمان روایی میکنم |
|
کینه جوییهای افلاک است مهر مادرم |
نالهام از بسکه با خود می برد بر آسمان |
|
سود چون ریگ بیابان در ته پا اخترم |
تا به راه کعبه سرگردانیم شد راهبر |
|
هر قدم صد بار منّت پای دارد بر سرم |
منکه هر شب تا سحر با عشق بازی میکنم |
|
کی هراسان میکند آشوب روز محشرم |
دردوعالم دل نشینم نیست غیر ازکوی دوست |
|
با چنین سرگشتگیها طرفه عالی منظرم |
هر زمان صد کام میآید به استقبال من |
|
رشک باشد آسمان را بر من و احوال من |
شوق اگر این نشأه دارد صبر یا آرام چیست |
|
فتنه گردون کدام و کینة ایّام چیست |
صبح اگرچون من نباشد بی قرار کوی دوست |
|
چاک بی اندازهاش آرایش اندام چیست |
عشق بی پروا به آشوب قیامت می زند |
|
این همه اندیشه از بی مهری ایام چیست |
جستجویاوست منظورم چه درمسجدچه دیر |
|
در دیار عشقبازان رسم ننگ و نام چیست |
گر نه طوف کعبه ام از خاک برخواهد گرفت |
|
نالههای صبحگاهی، گریههای شام چیست |
شیوههای اهل همّت بشنو از من یاد دار |
|
بی نیازی پیشه کن در عاشقی ها کام چیست |
جز دعا نشنیدهای، دانستهام خوی تورا |
|
نیستی عاشق چه دانی لذّت دشنام چیست |
گر گرفتارم نخواهد شاهد ناز آفرین |
|
در رهم از لاله هر سو در بیابان دام چیست |
مطلب نایاب عاشق را پسند افتاده است |
|
بوالهوس گر نیستی دردسر ابرام چیست |
[63]
اشتیاق کعبه خواهد کرد آخر کار خود |
|
نا امیدم گر چه بسیار از خود و کردار خود |
ای حرم بهر خدا از من فراموشی چرا |
|
گرد تمکین تو گردم چند خاموشی چرا |
هرزمان گرصد هزاران درهوایت جان دهند |
|
ای صباح عید مشتاقان، سیه پوشی چرا |
دستم از دامان محمل گر چه دارد کوتهی |
|
با جرس محروم گردیدن ز سرگوشی چرا |
گر مرا از خاک بردارد نوازشهای تو |
|
کی توان گفتن به گل با خار همدوشی چرا |
تنگدستی گر مرا زنجیر بر پا می نهد |
|
بحر را با این گهرها بی سبب جوشی چرا |
گر نه از وصل تواَم بر خویش باشد منّتی |
|
بی می و معشوق چندین شور و بیهوشی چرا |
رحمت عام تو خواهد کرد آخر کار خویش |
|
کام خود اکنون نگیرم از قدح نوشی چرا |
جان فدای یار کردن نوبهار زندگی است |
|
عشقبازان را تلاش عافیت کوشی چرا |
در تمنّای تو می گردم به گرد خویشتن |
|
کس نمیپرسد ز مجنون، خانه بر دوشی چرا |
سخت مشتاقم نمی دانم چه خواهم کرد آه |
|
روزیام بادا که بر گرد تو گردم گاه گاه |
چون بهاین بیدست وپایی راه وادی سرکنم |
|
آنچه مشکلتر بود، بر خویش آسانتر کنم |
سر کنم گر شمّه ای از شرح حال خویشتن |
|
کعبه را آشوب گاه عرصة محشر کنم |
مردمان دیدهام را کار اگر افتد به قرض |
|
هفت دریا نیست چندانی که چشمی تر کنم |
ای خوشآن ساعتکه با صد شوق در احرامگاه |
|
خاک راه زایران را زیب دوش و بر کنم |
بس که از اوضاع دوران نا امیدی فهم شد |
|
خویش را در طوف اگر بینم کجا باور کنم |
هر سحر تا شام تنها می نشینم گوشهای |
|
قصههای شوق روز افزون خویش از بر کنم |
صرفه خواهد گشت جانب گیر من باصدنیاز |
|
دین و دنیا را درین سودا اگر یکسر کنم |
چون ره بالا دویها پیش پا افتد مرا |
|
گَرد خود را توتیای دیدة اختر کنم |
طور اگر سنگ رهم کرد و به راه اشتیاق |
|
چون شوم سرگرم رفتن مشت خاکستر کنم |
روز تا شب بر سر خار مغیلان می دوم |
|
با تهی پایی بیابان در بیابان می دوم |
کی بود یا رب که گرد کعبه باشم در طواف |
|
آیم ازهستی برون، چون تیغ مصریاز غلاف |
تشنة زمزم ندارد آرزوی شهد و شیر |
|
باده من خواه اکنون دُرد باشد خواه صاف |
آرزو دارم که قربانی کنم صد جان و دل |
|
گرچه دارم روز و شب با دین و دنیا اختلاف |
دست از صرصر گَر و از برق لامع می برم |
|
هر قدم صد جا گر آید پیش راهم کوه قاف |
گر چو عیسیِّ مجرد جا کنم بر آسمان |
|
نُه فلک از بار حرمانم نهد بر خاک ناف |
چون قلم در راه شوقت پای از سر می کنم |
|
گرکشد شمشیر بر سر روزگارم همچو کاف |
یار را با یار باشد در تمنّایت جدل |
|
دوست را با دوست باشد در تماشایت خلاف |
تا درین وادی بهخود میآیم از خود میروم |
|
خویشرا یکدم نه پنداری که میدارم معاف |
ترک کام خویشتن کردن جهاد اکبر است |
|
روزگاری شدکه هستم با خودیهادر مصاف |
حسبة لله کاری کن که خوش بیچارهام |
|
خویش را تا یاد میآرم ز خود آوارهام |
یاد ایّامی که باشم با تو سرگرم نیاز |
|
تا ابد نازش کنم بر خویشتن از امتیاز |
هرشب ازصد رهگذر در خواب می بینم تورا |
|
بر رخ خود کردهام درهای رحمت نیم باز |
از بلندی های امیدم که روزافزون شود |
|
هرکجا در ره نشیبی هست میگردد فراز |
تا به سودای تو با خود گفتگو سر کردهام |
|
داستانم میشود مجلس طراز اهل راز |
[64]
تنگچشمان از تلاشکام خواری میکشند |
|
بی نیازم در حضور شاهد مسکین نواز |
مست پندارند مردم در صف طاعت مرا |
|
بسکه بر یاد تو بیخود میشوم در هر نماز |
آسمانرا نیست در خاطر ز من سرگشتهتر |
|
خواه در شام وعراق وخواه در مصر وحجاز |
رویگردان است خواب ازچشم وآراماز دلم |
|
وقت رندی خوشکه نشناسد حقیقت از مجاز |
در گریبان چاکهای سینه گر پنهان شوند |
|
چون کنم با آستینِ کوته و دست دراز |
از تهی دستی بدرگاهت پناه آورده ام |
|
دیدة گریان زبان عذرخواه آوردهام |
ای تورا با هر تهی پا روز بازار دگر |
|
با تو هر بی اعتباری را رخ کار دگر |
گر خیالت یک نفس از دیده می گردد نهان |
|
در شبان روزان نمیباشد مرا یار دگر |
گر تواند کهنه گشت از طول مدت مدّعا |
|
سر کنم هر لحظه از نو رسم اظهار دگر |
تن اگر دور است جان نزدیک گردد گرد تو |
|
مثل من دوران ندارد یاد عیار دگر |
بی تماشای تو چند از خویش باشم تنگدل |
|
ای گرفتار تورا هر دم گرفتار دگر |
چون زنی دامان ناز از بی نیازی بر میان |
|
می شود هر داغ بر تن چشم بیدار دگر |
تنگدستان عبادت را تو باشی دستگیر |
|
گوهر عصیان کجا دارد خریدار دگر |
آستانت را چرا تنگست از تسلیم من |
|
هر نفس آیینه را رو داده بازار دگر |
از تمنّایی که باشد جز تو در کون و مکان |
|
دمبدم می بُرّم از ایّام زنار دگر |
تا خودیهای وصال از خاک بردارد مرا |
|
آرزو دیوانه خواهد گشت بسیار دگر |
چشم انعامی طمع دارم ز خیرُ المرسلین |
|
آنکه اوّل اوّلین گردید و آخر آخرین |
شافع محشر که ایمان تازه سازد نام او |
|
بر دو عالم سایة رحمت فتاد از بام او |
گر کمر در کینه بندد تنگ دوران دو رنگ |
|
از سر ما کم مبادا التفات عام او |
بندة مخلص هوادار رضای صاحب است |
|
کام خود را فرق نتوانیم کرد از کام او |
باج آزادی ز عنقا می توانم خواستن |
|
خویشتن را گر توانم یافتن در دام او |
از خمار روز محشر کی هراسان می شوم |
|
صاف رحمت ته نشینی می کند در جام او |
کی تواند دید ما را از خجالت تیره روز |
|
صبحدم را دیده روشن می شود از شام او |
داشت از تمکین بی میلی دلش را داغ داغ |
|
دهر چندانی که خود را خواست سازد رام او |
مصر را در بسته دادی تا شود یکدم بلال |
|
یوسف صدیق اگر می بود در ایّام او |
عرش اعظم پیرهن بر تن درید از اشتیاق |
|
نُه فلک را چون مسخّر کرد هفت اندام او |
یا رسول الله، دیگر طاقت دوری نماند |
|
سر به رسوایی برآوردم که مستوری نماند |
رحمتی فرما که بیحد طاقتم گردید طاق |
|
هیچ کافر را نیفتد کار یارب با فراق |
بی پرستاری مرا شبها پرستاری کند |
|
اشک و آهم گرم خوناناند در کنج وثاق |
سعی من بیدست وپاتر باشد ازصد من جهان |
|
شاید از طوف تواَم خرسند سازد اتفاق |
آنچه از بیداد تلخیهای هجران می کشم |
|
شهد می گردد مرا زهر هلاهل در مذاق |
کی ز همراهان منزل می شوم منّت پذیر |
|
من که از خود بیشتر باشم به راه اشتیاق |
بینواییهای یثرب می دهد خرسندیم |
|
نیستم راضی که گردم خسرو شام و عراق |
پایة قدر تورا دانش نخواهد یافتن |
|
گر فزاید هر زمان بر خویش صد بال براق |
[65]
گر نباشد آستانت را نشان سجدهام |
|
می نویسم نام خود بر دفتر ایّام عاق |
زلف حوران بهشتی دام راهم میشود |
|
دادهام تا شاهدان آرزوها را طلاق |
کردهام در هرقدم صد جا وداع خویشتن |
|
در سماعم روزو شب از اختراع خویشتن |
بر رخ کار طلب آوردهام نقش بدیع |
|
خویشتن را ساختم در ناتوانی مستطیع |
هر زمان طرح گناه تازهای دارم خیال |
|
بر امید آنکه خواهی گشت در محشر شفیع |
پادشاهان را سپاه نامداری لازم است |
|
بازگشت انبیا سوی تو خواهد شد جمیع |
خلق هفت اقلیم مهمانِ سرِ خوان تواَند |
|
پیشکاری می کند بر درگهت قدر رفیع |
گرچه از من نیست عاصیتر درین ویرانه دیر |
|
اینقدر دانم که باشم دوستانت را مطیع |
در بر آیینه خجلت می کشم از خویشتن |
|
چند باشم در حجاب از شرم افعال شنیع |
کِلک قدرت چون رقم می کرد منشور تورا |
|
عَلّم الاسما نمی دانست دی را از ربیع |
چون تو گردیدی ز رحمت پیر این نُه خانقاه |
|
می توان گفتن دو عالم بود یک طفل رضیع |
جرم ما سرگشته حالان چیست نزد عفو تو |
|
قطره کی دارد وجودی پیش دریای وسیع |
از لباس هر تمنّا مشق عریانی کنم |
|
لیک میخواهم که پیراهن کنم خاک بقیع |
روزة مریم گرفتم تا ابد از آرزو |
|
گفت خاموشی مکرر مطلبم را روبهرو |
تا مگر پیدا کنم خود را در آن عالیجناب |
|
گاه آتش گردم از بی طاقتی ها گاه آب |
می کند هر لحظه بیدارم طپیدنهای دل |
|
خویشرا شبهاکه در کوی تو میبینم بخواب |
آتش دل بس که بر افلاک دامن می کشد |
|
ناله ام را فرق نتوان کرد از تیر شهاب |
در هوای آستان بوس تو هر شب تا سحر |
|
میکنم گلگشت گردون چون دعای مستجاب |
دیگری غیر از تو روشن چون کند روز مرا |
|
آفتابی آفتابی آفتابی آفتاب |
فرد فرد دفتر ایّام را گردیدهام |
|
صفحة هستی ندارد غیر نامت انتخاب |
تا دلم را عکس رخسارت گلستان ساخته |
|
گریة بی اختیارم میدهد بوی گلاب |
کیست چون من درجهان امروز بیقدری ببین |
|
گر سؤالی میکنم از کوه برناید جواب |
سایه آسا ناتوانی گر زمین گیرم کند |
|
اضطرابم می فزاید هر زمان بر اضطراب |
میشود هر لحظه افزونتر بدرگاهت امید |
|
روسفیدم ساخت یارب روی اخلاصم سفید |
آنکه روشن کرده ازخاک رهش اختر جبین |
|
در سجود آستانت می شود یکسر جبین |
تا نویسد شرح حال خود بهخاک درگهت |
|
بسته از هر جین برای خویشتن مسطر جبین |
دیدة معنی طلب را دیدِ دیگر دادهاند |
|
نزد اهل معرفت باشد کتابی هر جبین |
تن بهخواری دادهام تا عزّتی پیدا کنم |
|
می کند آیینه نورانی ز خاکستر جبین |
بسکه ازبیداد دوران رنگ بر رویم شکست |
|
عکس رخسارم گرفت آیینه را در زر جبین |
در دیار ما زلیخا کار مردان میکند |
|
زخم تیغ عشق را دانسته زیور بر جبین |
هر کجا رو مینهم آیینه زاری میشود |
|
سر کند چون وادی کوی شما را سر جبین |
چون خیالت نیم شب از خاک بردارد مرا |
|
از نگاهم روز نورانی برآید هر جبین |
هرکه مانند خلیل از گرد هستی پاک شد |
|
سود بر خاک رهش بتخانه آذر جبین |
عرض حاجت باکریمان خالی از ابرام نیست |
|
آرزوهای مرا در هر دو عالم نام نیست |
کیستم من تا درین درگاه گویم شرح حال |
|
یا توانم خویشتن را کرد مشتاقی خیال |
[66]
حاجت خویش ازخدایخویش پنهان میکنم |
|
سائلم اما ندارم طاقت حسن سوال |
تا به آن حضرت رسد احوال سرگردانیام |
|
با صبا گاهی حکایت میکنم گه با شمال |
خویش را هر دم گلستانی در آرم در نظر |
|
آرزو در خاطرم از بس که میگردد نهال |
با دو عالم خواهشم را نیست روی آشتی |
|
گم شدم از خویش تا پیدا کنم بزم وصال |
بسکه میگویند هر جا زشتیام را روبرو |
|
دشمن آیینهها گردیدهام از انفعال |
بر لبم خیل دعا آمین طلب گردیدهاند |
|
حرف خواهش مختصر سازمکه میآرد ملال |
جز خدا از هر دو عالم بی نیازی ده مرا |
|
تا بههر مطلب نگردد زندگی بر من وبال |
سیر چشم خوان احسان تو باشم صبح و شام |
|
تر دماغ باده نعت تو گردم ماه و سال |
باشد از خلق جهانم روی حاجت تافته |
|
هر چه میخواهد دل از انعام عامت یافته |
در نجف اشرف در تهنیت کاروان حاج و توحید و نعت و منقبت گفته شد
هرکه حرف مهربانی بر زبان می آورد |
|
اوّل از جانبازی من داستان میآورد |
سود سودای محبّت راکه میداند حساب |
|
حسن اگر دل میبرد، پاداش جان میآورد |
عشق والاهمّت افتادست تقصیر از شماست |
|
آرزو هر چیز هرکس کرد، آن میآورد |
سیل میتازد عنان افکنده چون دیوانگان |
|
مژدهها بهر من بی خان و مان میآورد |
[72]
ذوق آسایش ندارم ورنه دانی نالهام |
|
مهربانی در دل نامهربان میآورد |
بی سرانجا میکه سردادند مردان در رهش |
|
شوق کامل، سیر عاشق ارمغان میآورد |
تکیه برخود میکنم از ناتوانی چوننسیم |
|
بخت سرکش شاهد زورین کمان میآورد |
با خیالش چون سحرخیزان شوند انجم فروز |
|
تحفه خاموشی طلب شمع زبان میآورد |
میگزد منصور انگشت خجالت دور دور |
|
آن تماشا دوست، جام امتحان میآورد |
حال دل ناگفته میداند زبان دانی بس است |
|
لذّت دیدار اگر رو داد، حیرانی بس است |
دوش بی تابانه دستم دامن دلبر گرفت |
|
مهربان نامهربانیها دگر از سر گرفت |
گرم خوئیهای عشق، و سرد مهریهای حسن |
|
این گرو از شیر برد، آن باج از شکر گرفت |
من سر تسلیم بر خاک نیاز انداخته |
|
اوچو بدمستان کافرکیش، خود خنجر گرفت |
جرأت عجزم زبان صرفه دانی باز کرد |
|
هرچه گفت ازحیلة افسونگریها درگرفت |
چون بهار گلشن جنّت برویم باز شد |
|
خنده بر تسنیم کرد، و نکته بر کوثرگرفت |
آرزو چون پیشکاران نقل و می آماده ساخت |
|
همغزلخوان گشت بیپروا، وهم ساغر گرفت |
دیده ام شد رونق افزای گلستان خلیل |
|
نقش ها از سینه ام بتخانه آذر گرفت |
شوق روز افزون که باشد اعتبار زندگی |
|
جانفشانی کرده، مشتاقانهاش در برگرفت |
هر نفس فیض بهشت جاودانی روی داد |
|
خط آزادی دلم از شورش محشر گرفت |
نالهام تا صبحدم بیطاقت پرواز بود |
|
همچو چاک دل درِِ صد آرزویم باز بود |
روزگاری شد که با خود اختیاری نیستم |
|
لاف یاری میزنم بی جانسپاری نیستم |
جانفشانیهای مشتاقان نهانی خوشتراست |
|
غیر پندارد که مست از جام یاری نیستم |
یوسف از چه تا بزندان گلستانها دید و من |
|
نیست یک ساعت که در صحرا حصاری نیستم |
هر دو عالم را ز یاد از خویشتن بردم زیاد |
|
اینقدر دانم که بی امیدواری نیستم |
نسبتم با غیر دادن یاد بیزاری دهد |
|
بی تکلّف اینقدرها مرد خواری نیستم |
آسمان از بی نیازیهای من داغست داغ |
|
صید لاغر نیستم، شیر شکاری نیستم |
سیل را سر رشته میکرد و به دریا منتهی |
|
من چراغ افروز ابر نوبهاری نیستم |
اشتیاق کعبه بیخویشم به منزل میبرد |
|
چون جرس افغان کنان، بار عماری نیستم |
شور زمزم، لذّت شیر و مِیَم از یاد برد |
|
گرچه از آن باده تا اکنون خماری نیستم |
رحمی ای خضر مروّت بر من بیخانمان |
|
پای کوبان راه سرکن تا شوم لبیّک خوان |
اینک اینک از بیابان، شهریاران می رسند |
|
شهریاران را نمیدانیم، یا |