نوع مقاله : نقد و معرفی کتاب
نویسنده
استاد / دانشگاه تهران
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
مقدمه، در شناخت کتاب «نصیحة المشاور»
بهتازگی تصحیح جدیدی از کتاب «نصیحة المشاور و تعزیة المجاور» از عبداللهبن محمدبن فرحون یعمری (769 ـ 693 ق.) منتشر شدهکه بسیار چشم نواز و زیباست. این کتاب در بارة تاریخ مدینه، در قالب اخبار مجاوران حرم نبوی9 در مدینه و در واقع مشتمل بر اخبار اشخاصی از قاضیان و امامان مسجد و نیز امرای این شهر استکه در این دورة زمانی، در حوزه مناصب دینی یا سیاسی تأثیری داشتهاند.
یعمری، فردی تونسی الأصل و مالکی مذهب بودهکه عمرش را در مدینه، در جمع مجاوران مغربی سپری کرده و از سال 756 به عنوان «نیابت در امر قضاوت» هم، در این شهر فعال بوده است. پدر و برادر و کسانی دیگر از بستگانش هم در این شهر بودهاندکه فصل پایانی کتابش را به آنان اختصاص داده است. بر اساس نوشتة وی، پدرش در سال 722 درگذشته است (ص163).
یعمری بر اساس نوشتههای خود، از عالمان مدینه بهشمار میآمده و تلاش میکرده است تا در کنار دیگران و نیز حرکت در قالب یک عالم مالکی مذهب، ضمن رهبری مالکی مذهبان مغربی این شهر، با دفاع از اهل سنت برابر شیعه، خود را مدافع آنان نشان دهد و امتیازی هم از سلطان بگیرد.
مصحح در مقدمه مختصر خود نوشته است: او 55 حج بهجای آورده و در مدت شصت سال، در صف اول نماز مسجد النبی9 حاضر بوده است. وی چنانکه خود مینمایاند، از عوامل نشر مذهب مالکی در مدینه بوده و در زمینة حدیث و دیگر دانشهای دینی فعال بوده است.
مهم برای ما این استکه نویسنده، علاوه بر جنبههای دینی، نگاه تاریخی دارد و یکی از کسانیکه بسیار از او نقل کرده و تحت تأثیر اوست، جمال الدین مطری استکه میدانیم با کتاب التعریف خود، یک مورخ حرفهای در حوزة تاریخ مدینه بوده است. در واقع، عالمان سنی، به دلیل آشنایی با حدیث، رجال، و نیز توجه به اختلاف مذاهب، معمولاً یک نگرش تاریخی داشتهاند، اما یعمری، در این زمینه، فعالتر بوده و اثر حاضر گواه آن استکه حرفهای به تاریخ نگاه میکند. با این حال، تاریخ کاملاً تحت الشعاع فکر دینی و مذهبی اوست. اثر او یک منبع مهم برای کتاب «تحفة اللطیفه» اثری از سخاوی استکه اخیراً در نُه جلد در تاریخ مدینه انتشار یافته و البته پیش از این هم چاپ شده بود. مصحح کتاب حاضر، این ارجاعات را مشخص کرده است.
این کتاب؛ یعنی نصیحة المشاور، پس از مقدمهایکه در بارة مسجد و زینت آن
و لزوم زهد ورزی و عفو و جز اینها دارد، محتوایش گزارش زندگی برخی از خدام
و فراشین و مجاوران این شهر و در واقع به نوعی تاریخ مدینه از چشم مجاورین است، اما
در کل، تاریخ مدینه به حساب آمده و علاوه بر آن، از ارتباط این شهر با دولت ایوبی
و سپس ممالیک و نیز ارتباطش با امرای مکه مطالب فراوانی دارد. متن شرح حالها از صفحه هشتاد و دو آغاز میشود. اما در لابلای کتاب، اطلاعات تاریخی پراکندهای هست؛ برای مثال، در بخشی از کتاب تاریخ صلاح الدین ایوبی و فتوحات او را نیز دارد. به علاوه، شرحی از دولت فاطمی، آن هم از دید افراطی سنی و نقادانه داردکه بیشتر تکرار مطالب قبلی است.
در باره شرح حال خود مؤلف هم اطلاعات زیادی در متن آمده و چنانکه اشاره شد، فصل پایانی کتاب شرح حال پدر و برادران اوست. (ص419 به بعد).
این کتابکه متن آن در 443 صفحه (به علاوه فهارس تا 545 صفحه) منتشر شده، به تازگی به خاطر پایتختی فرهنگی جهان اسلام برای مدینه انتشار یافته و آرم چندین مؤسسه؛ از جمله توسط مرکز بحوث و دراسات المدینة المنوره و الداره روی آن به عنوان ناشر آمده است.
اهمیت این کتاب، در گزارش اخبار زیادی استکه از روزگار خود ارائه کرده و در نثری سنگین و استوار و ادیبانه، مطالب مهمی را در بارة تاریخ فرهنگی و اجتماعی این شهر بیان کرده است. چاپ کتاب، محققانه و با اعرابگذاری همراه بوده و تا آنجاکه نگاه مروری نشان میدهد، دقیق است. طبعاً کتاب به دلیل اهمیتیکه در شناخت تاریخ مدینه داشته، منتشر شده است. این کتاب پیش از این هم بارها چاپ و متن آن نیز در اینترنت قابل دسترسی است.
در مقدمة کتاب و بر اساس اطلاعاتیکه در کتاب در بارة خودش داده، آمده استکه او نقش مهمی در برکناری فقهای امامی مذهب مدینه از منصب قضا در این شهر داشت. کتاب حاضر گواه آن استکه در یک دورة نسبتاً طولانی، فقهای امامی مذهب با حمایت شیعیان این شهر، قدرت مذهبی را در اختیار داشته و با حمایت اشراف متمایل به مذهب امامی بر این شهر تسلط داشتهاند.
یعمری بر آن است تا نشان دهدکه او و دیگر روحانیونیکه از سوی سلطان مملوکی برای شهر ارسال میشده و این به پشتوانة قدرت سیاسی و پولی آنها بوده، برابر فقهای امامی ایستاده و فعالیت طولانی مدت برای حذف آنها داشتهاند. پس از این فعالیتها بودکه دامنة نفوذ شیعیان امامی در امر قضای این شهر کاهش یافت. در واقع، این رقابت نوعی رقابت میان اشراف و سلطان مملوکی هم بود. یکی قدرت زمین را داشت و دیگری قدرت سیاست و ثروتی راکه هر سال باید برای مکه میفرستاد و روی قبالة آن یک خطیب و امام هم اعزام میشد. در این کتاب، به خوبی میتوان این رقابت را دریافت.
ما بهطور کلی آگاهیمکه قدرت شیعه در این شهر در دهههای میانی قرن هفتم هجری آغاز شده و تا میان قرن هشتم ادامه داشته است. این کتاب منبع مهمی برای این شناخت ماست،
و این نکتهکه او تلاش کرده است تا قدرت فقیهان و قاضیان شیعه را در این شهر کم کند و اخبار و سیر آن هم در این متن آمده، سبب شد تا مروری بر این کتاب داشته باشم. در واقع، این کتاب، اخبار مهمی در بارة تاریخ شیعة امامی در این شهر دارد.
از این کتاب به خوبی میتوان بدست آوردکه مقیمان و بومیان بیشتر بر مذهب تشیع بوده و مجاوران و کسانیکه از نقاط دیگر به مدینه میآمدند مذهب تسنن داشتند؛ به همین دلیل نوعی مجادلة مذهبی پدید آمده است. شرفای مدینه حامی مقیمان، و سلاطین مملوکی حامی مجاورین بودهاند.
در اینجا به اطلاعات دیگر کتابکه بسیار هم در جای خود مهماند، کاری نداریم
و صرفاً برخی از نصوص آن،که به نوعی به عالمان شیعة این شهر یا مسائل نزدیک به آن مربوط میشود، میپردازیم. ارجاعات ما به همین چاپ کتاب نصیحة المشاور استکه با تصحیح
و تحقیق محققان مرکز بحوث و دراسات المدینة المنورة در سال 1434ق. منتشر شده است.
آغاز گزارش
در آغاز وقتی بحث از لزوم کرسی قضا در مسجد میکند، میگوید:
«دکّة القضاء امام علیبن ابی طالب7 حتی الآن در مسجد کوفه باقی است.» (ص40).
به مناسبت ساختن دکه، در برخی از نقاط مسجد برای اموری خاص، به بنای دکهای برای مؤذنان اشاره میکند و نیز از برخی بناهای اضافی همکه مشکلاتی ایجاد کرده، یاد نموده و آنها را بدعت خوانده و مینویسد:
«پیشینیان ما گاهی تساهل کردهاند و از جمله، بر حجرة شریفه، مقصورة بزرگی اضافه کردهاند تا در وقت غروب خورشید، آنها را تیررس خورشید حفظ کند. این بدعت
و ضلالت است و شیعة امامیه در آن نماز میخوانند (یصلّی فیها الامامیة الشیعة) دلیل بدعت این استکه صفوف را قطع میکند... من خودم شریف عزاز را دیدمکه کنار در آن میایستاد و با صدای بلند و بدون ترس و سستی میگفت: حَیَّ عَلَى خَیْرِ الْعَمَلِ. اینجا محل تدریس و خلوت علمایشان بود تا آنکه با کمک کسانی خداوند آنجا را تخریب کرده و یک شب درهای آن کنده شده، چوبهای آن کج شده، صفوف آن متصل شده، بخشی از آن داخل حجرة شریفه شده و باب شامی در آنجا قرار داده شد.» (ص52).
از اینجا به تدریج از آل سنان به عنوان یک خاندان شیعة امامی یاد شده و در جای جای مطالب، بهآنها اشاره میکند؛ از جمله ضمن بر شمردن بدعتهاییکه در مسجد درست شده، از صندوقهایی یاد میکندکه یکی مقابل رأس النبی و دیگری بیت فاطمه3 و غیره است یاد کرده میگویدکه اینها را «کان یفعله الشُرفاء من آل سنان و غیرهم». (ص54).
مسیر کتاب هم،که گویی بیان قدرت آل سنان شیعی و تضعیف آنها و قوت تسنن است، در این موارد آشکار است... «لو لم یزل کذلک حتَى قویت السنة و أهلها».
و یک نمونه این استکه میگوید:
«من به خاطر دارمکه قاریان امامی مذهب و امامان آنها، در وقت رمضان، شمع و شمعداناتی به تعداد خود گرفته، پس از نماز عشا، در مجالس خود میگذاشتند، آنگاه کتابهای خود را باز میکردند و صدای خود را در اطراف روضه بلند میکردند؛ به طوریکه مردم در نماز (تراویح) به خاطر بلندی صدای آنها، نمازشان را نمیفهمیدند و صدای قرائت امام به گوششان نمیخورد، چون قاریان آنها صدایشان بلند بود و مردم زیادی هم دور آنها جمع میشدند. آنها میان دعاهایشان سجدههای کوتاهی هم داشتند. این رویه ادامه داشت تا آنکه سنیان متحد شده (إلَى أن اجتمعت الکلمة) و مانع بیرون آمدن آنها از خانههایشان شده در آنجا مجالسشان را برگزار میکردند؛ بدین ترتیب، ماده این قصّه از بین رفت و این عادت زایل شد.»
سپس میافزاید:
«زمانی را به خاطر دارمکه جماعتی از مجاورین و خدام نمیتوانستند جز در خفا کتب حدیث خود را بخوانند تا آنکه ابن حنّا از طرف سلطان آمد و مقابل آل سنان ایستاد. (این همان رقابتی استکه اشاره شد. سپس میگوید) فشارهای او سبب شد آنها به تقیه بیفتند و خود را سنی نشان دهند. وقتهایی میشدکه قافلههای آرد و قمح و انواع حبوبات از ینبع میرسید و ابن حنا آن را به مجاورین و خدام میداد. آن وقت «یمدّ رؤساء الإمامیین
و کبار الشرفاء المقیمین، حتَى أشهدوا عَلى أنفسهم أنهم سنة» (ص55). آنگاه رؤسای امامیه و بزرگان از شرفا باید دستشان را به سوی او دراز میکردند و آنان را مجبور میکرد تا خود را سنی بدانند و به احکام بدعت عمل نکنند؛ زیراکه حکام و فقها از آنها بود. وقتی ابن حنا رفت، آنها دوباره به وضع قبلی برگشتند، هرچند شوکت آنها شکسته شده بود. با تلاش ابن حنا شماری از بدعتها از میان رفت، از آن جمله صلاة الرغائب در اولین شب جمعة ماه رجب بود. من دیده بودمکه قاضی سراج الدین آن را در روضة شریفه اقامه میکرد، و هیچ کس جرأت مخالفت با او نداشت، کاریکه از آن صوفیه بود. البته این مساله ربطی به شیعیان نداشت.» (ص56).
نکته دیگرکه آن هم چندان به شیعه ارتباطی ندارد و او هم چنین ارتباطی نمیدهد، مربوط به این خبر استکه میگوید:
«یک بار یک یمنیکه مدعی شریف بودن (سیادت) بود، به مدینه آمد. شکل زیبایی و قد بلند بالایی داشت، با آرامش و حشمت. جماعتی هم او را همراهی کرده و تعظیمش مینمودند. او میگفتکه «صاحب الزمان» است. سپس با همراهانش در «دار النفیس» در سمت شامی (شمالی) مسجد نبوی اقامت کرد. گروهی از مردم متمایل به وی شدند؛ «فانعطف علیهم الناس و هادَوهم و تمکنّوا من خاطر الفاخر تمکّناً جیداً». او هم به آنان میگفت وقتی ظهور کند آنها از مقرّبین او خواهند بود. مدتی گذشت و هدایای زیادی به او داده میشد... خودش در حفظ نفس و مراعات ریاست خود رفتار شگفتی داشت. وقتی زمان طولانی شد، به تدریج مردم از اطرافش پراکنده شدند. اوکه این حالت را دید، راهی عراق شد و دیگر خبری از وی بهدست نیامد.
مدتی بعد، مردی از اهالی تونس،که پدرم او و پدرش را میشناخت، این رویه را پیش گرفت؛ او چنان مینمودکه از ارباب الحقیقه است. شماری از طواشی یا همان خدام حرم و جز آنان، به او متمایل شدند و او را مقرّب داشتند. هدایای فراوانی از لباس و طعام به وی داده میشد؛ به طوریکه از بس خورد، چاق شد. گاهی میگفت: الآن خضر7 پیش من بود و به من چنین و چنان گفت. اندکی بعد میگفت: سلطنت فلانجا و بهمانجا از آنِ من است. همینطور پیش رفت تا گفت: قلم با من سخن گفت، من ملکوت را میبینم
و ترّهات دیگر از این دست. عدهای از اهل خیر برخاسته، مطالب او را به حاکم منتقل کردند. او را در یک مجلس بزرگیکه شیخ الخدام هم بود، حاضر کردند. دسته(ای) از عوام را هم آوردند. از مردم حاضر خواستند هرکسی هرچه از او شنیده بیان کند. مطالب متفاوتی نقل کردندکه سازگار با هم نبود. حتی دو نفر هم حاضر نشدند بر چیزی شهادت بدهند. رهایش کردند و او هم به قاهره رفت. در آنجا شهرتی یافت و پیروانی جمع کرد. سپس به عراق رفت و در آنجا کشته شد.» (ص103 ـ 101).
تشیع این زمان در مدینه، در سایة حمایت تنی چند از شرفا بودکه مذهب امامی داشتند؛ یکی آل مهنا بودندکه در این کتاب، اخباری از آنان هست؛ از جمله در جایی از یکی از مشایخ کبار، با نام علی الواسطی یاد میکندکه آل مهنا سخت به او اعتقاد داشتند؛ «حتی کانوا یصدرون عن رأیه، و یتبرّکون بعصاه وثوبه» اما سخنی از تشیع او به میان
نمیآورد. وی گاهی در مدینه و گاهی هم در عراق بود. (136).
در ضمن برخی از مشایخیکه در مدرسة شهابیه در مدینه سکونت داشتند، از شیخ یعقوب شریف یاد میکنندکه فقاهتی هم داشت. به گفته نویسنده، او نسبت به اهل سنت غیرت داشت؛ (کان له غیرة علی أهل السنة). به همین دلیل متعرض اهل بدعت میشد
و زبانش را بر آنان دراز میکرد. آن وقتها وضع اهل سنت چندان خوب نبود «و کان الوقت لینا علی حال أهل السنة» و مثل امروز نمیشد از حق دفاع کرد. مقصود مؤلف را از این جملهکه مکرر گفته، میدانیم. عنوان غیرت هم، در مقابل مخالفان تسنن؛ یعنی امامیه این شهر است. در واقع، یعمری ایام خود خاطراتی راکه از عمر خویش دارد به دو دوره تقسیم میکند. دورهایکه شیعیان قوی بودند و دورهایکه با تلاش سلطان و عدهای از عالمان سنی، شیعیان را محدود کردند. اینجا اشاره به همان دارد. آن وقت داستان دفاع این شیخ یعقوب را چنین شرح میدهد. در آن وقت یکی از بزرگان امامیه به نام یعقوببن الصفی بودکه وسط روضة نبوی میایستاد و با صدای بلند میگفت:
إن کان رفضاً حب آل محمد |
فلیشهد الثقلان أنی رافضـی |
سنیان از این سخن او به فزع میافتادند و این شخص یارانی هم داشت. یعقوب از این سخن برآشفت و با او به مباحثه پرداخت. ماجرا به امیر منصور کشیده شده و حکم شریف (علیه یعقوب) صادر شده، او را در چاهی زندانی کردند. پس از آن، به هزار درهم جریمه کردند. او هم مالی نداشت. بر او سخت گرفتند و تحت فشارش قرار دادند تا آنکه سنیان جمع شده، غرامت او را پرداختند و آزادش کردند. (صص153 ـ 152).
در مورد دیگری، از خاندانی با نام عبابیه [: العیاشیه!] یاد میکندکه «فرقة کبیرة من أولاد المدینه» هستند. یکی از آنها یوسف الشُریشیر استکه او را «شیخ الشیعة و فقیههم» معرفی میکند. او میافزاید:
«جدّ اینها مغربی و سنی بود. با یکی از دختران مدینه ازدواج کرد. بچههایش کوچک بودندکه مرد و این بچهها در دامن مادر بزرگ شده، به مذهب شیعه درآمدند: «فنشؤوا فی مذهب امّهم، ثم کثروا، و انتشروا و تمذهبوا بمذهب الشیعة و غلوا فیه». اوکه پیش از این نکته از محمدبن یحیی خشبی یاد کرده، میافزایدکه او هم از همین خانواده بودکه خداوند نجاتش داده حنفی شد؛ استنقذه الله من تلک الطائفة» (صص282 ـ 281).
این قبیل موارد گواه آن استکه مذهب تشیع از داخل مدینه حمایت میشد و تسنن از ناحیة مجاوران مورد حمایت بود.
نویسندهکه از کتاب ذیل الروضتین ابوشامه در بارة تاریخ ایوبیان فراوان استفاده و نقل کرده، به مناسبت روی کار آمدن دولت ممالیک در سال 658 اشاره به فعالیت آنان برای بازسازی مسجد النبی9 بعد از آتش سوزی یادکرده و شعر معروف:
لم یحترق حرمُ النبی لحادث |
یُخشی علیه و لا دهاه العارُ |
لکنما أیدی الروافض لامَسَت |
تلک الرسوم فطهّرته النّارُ |
را آورده است. آنگاه وارد بحث تاتارها و مغول و سقوط بغداد شده و داستان ابن علقمی را تکرار کرده است، (صص315 ـ 313). روایت ویکه مربوط به یک صد سال پس از سقوط بغداد است، همان استکه به تدریج علیه شیعه ساخته شد؛ در حالیکه در متون معاصر با حادثه و تا دوـ سه دهه بعد از آن، چنین دیدگاهی وجود نداشت. وی منبع خود را در این باره نقل نکرده و مصحّح هم مطالب را به البدایة و النهایة ابن کثیر ارجاع دادهکه مربوط به زمانی پس از مؤلف است و نمیتواند منبع او باشد. در هر حال پیداستکه آن داستانِ ساختگی علیه شیعه، چگونه به صورت منظم در ذهنیت تاریخی سنیان جای باز کرده است.
پس از آن، مؤلف دوباره به بحث خود در بارة مدینه برگشته و آن چند صفحه استـطراداً از روی حساسیت او علیه امامیه گفته شدهکه در مدینه با آنها درگیر بوده است. وی تقریباً هرکجا در این کتاب از مبارزه علیه «اهل البدع» صحبت میکند، مقصودش شیعیان هستند.
مؤلف ضمن یاد کردن از شخصیتهای مدینهکه از مجاوران حمایت کرده یا روابطی با آنها داشتند، چنین مینویسد:
«از بزرگترین مردمان در حمایت دوستانه «موالات» از مجاورین و اختلاط با آنها، «قاضی نجم الدین مهنا بن سنان» (شیعی) بود. او از میان خویشان و نزدیکانش، حقیقتاً قاضی بود و گره امور به دست او گشوده میشد. محاکمات شیعه به او ارجاع شده و امر نکاح و عقودشان نیز در دست او بود. روشن استکه آن زمان، همانطورکه امام هر فرقه سنی از مذهب خود آنان (مثلاً مالکی یا شافعی یا حنفی) و قاضیشان نیز چنین بود، شیعیان نیز قاضی خود را داشتند. محقق، اطلاعات در بارة مهنّا بن سنان را به مغانم المطابه: ج3، ص1304؛ الدرر الکامنه: ج4، ص368 ؛ و التحفه اللطیفه: شرح حال شمارة 4303 ارجاع داده است.»
نویسنده سپس مینویسد:
«با اینکه او قاضی شیعیان بود، اما نسبت به مجاورین، علاقهمند بود، آنها را با قصاید نیکوی خود ستایش میکرد. نیازمندیهای آنها را برطرف میکرد. در مجالس حدیث آنها مشارکت میکرد و نمازش را فقط در روضة مشرّفه خوانده (و کان یستعمل التقیة کثیراً) غالباً و بیشتر تقیه میکرد (ص331). وقتی کتابی را استنساخ میکردکه یادی از ابوبکر و عمر در آن شده بود، از روی تقیه برای آنان «رضی الله عنه» مینوشت. او در شعری، هممذهبان خود را هم از فقهای امامی نقد میکرد و از (رفتار آنان) تبرّی میجست. در این باره یک «هجو ظریف» هم داردکه از آن جمله این است: (این شعر در مغانم مطابه: (ج3/ ص1306) هم آمده است). مقداریکه از این شعر آورده، هفده بیت است، و در آن حالت انتقادی دارد؛ از جمله در بارة برخی از این فقیهانِ مدعی گوید:
و ینسُب نفسه للعلم حُمقا |
و عند الله فهو من الطغام |
و یفتی المسلمین بغیر علم |
ویخبط خَبط عَشواء فیالظلام...» |
پس از اشعار مینویسد:
«کان لدیه فضیلةٌ و عربیةٌ و آدابٌ، و حسن محاضرة». وفاتش در سال 754 بود (صص333ـ 332). این شرح حالی استکه برای ابن مهنا، عالم و قاضی شیعی متنفذ مدینه در این وقت آورده است. دقیقاً در بارة اینکه این شعر را در بارة فقهای هممذهب خود گفته باشد یا دیگران، جز با مراجعه به اصل شعر،که الآن نمیدانم در منبع دیگری آمده است یا خیر، چیزی نمیتوان گفت، چون کلی است.»
فصل بعدی کتاب در معرفی شماری از قُضات و امامان جماعت و جمعه است. وی مینویسد:
«نخستین قاضیکه من به خاطر دارم، سراج الدین عمربن احمد انصاری خزرجی است،که در فقه و اصول و نحو و علوم دیگر ورود داشت وی در سال 682 به عنوان خطیب (طبعا از طرف سلطان مملوکی) وارد مدینه شد. آن زمان، امر «خطابه» در اختیار «آل سنانبن عبدالوهاببن نمیلة حسینی شریف» بود. «حکم» هم به آنان تعلق داشت. این امر گویا از زمان تسلط عبیدیون «فاطمیون» بر مصر و حجاز بود: «فإن الخطبة فی المدینة المشـرّفة کانت باسمهم». مؤلف در یک عبارت مبهم میگویدکه در سال 462 مصر گرفتار قحطی شد و فاطمیها گرفتار شدند و از آن زمان الی یومنا هذا، امر خطاب در حجاز در اختیار عباسیها قرار گرفت. (ص336). این در حالی استکه در صدد شرح دادن این بودکه چطور از زمان عبیدیها، امر خطابه در مدینه در اختیار خاندان آل سنان قرار گرفت!
به هر روی، سراج الدین عمر،که مورد حمایت سلطان مملوکی بود، امر خطابه را از خاندان سنان گرفت و این به سال 682 بود، اما «حکم» همچنان در اختیار آنان بود. اهل سنت صرفا امامی داشتندکه نمازها را اقامت میکرد. سلطان هم در آن وقت، الملک المنصور سیف الدین قلاوون صالحی بود. زان پس سلطان، به همراه حجاج، کسی (از روحانیون بلند پایه سنی) را میفرستادکه برای اهل سنت، خطابه و امامت را تا نصف سال اقامت میکرد. آنگاه با قافله رجبیه، تا ینبع و سپس مدینه، دیگری را همراه میکرد. هر کسیکه میآمد، بیش از نصف سال نمی ماند، آن هم با سختی و مشقت: «لتسلّط الامامیة من الاشراف و غیرهم علیه». (ص336).
پس از سراج الدین عمر، خطیب دیگری به نام شمس الدین حلبی بود، بعد از او شرف الدین سنجاری. اما این سراج الدین، در مدینه ماند، و تا چهل سال خطابه خواند، سپس به مصر برای مداوا رفتکه در سوئز مرد، و این در سال 726 بود.
البته پیش از او هم امامانی برای نماز در مدینه از اهل سنت بودند. کسانی از ذریة «المجد» امام الحرمکه شُرَفا هم به آنها احترام میگذاشتند. دیگری «نظام» که ذریهای داشت. اینها در مدینه املاکی داشتند. اما وقتی بر آنها سختگیری شد، رفتند و دیگر نیامدند. شرفا دنبال ایشان فرستادند، اما حاضر به آمدن نشدند و املاکشان را هم گرفتند. در شهر مدینه، جایی هم به اسم اینها، به اسم «نظام» بود. چنانکه به اسم امامت حرم، جایی را «امامیه» میگفتند!»
یعمری ادامه میدهد:
«زمانیکه سراج الدین عمر، خطیب بود، با وی رفتارهای زشت و بدی کردند، اما او تحمل میکرد. خاطرم هستکه بالای منبر در حال خطابه بودکه به او سنگ پرتاب میکردند. این باعث شدکه شماری از بزرگان نزدیک منبر او بنشینند و بردهها و بچههای خود را پشت سر خود بگذارند؛ «خدمة للقضاة و تکثیرا للقلّة، و نصـرا ً للشـریعة» شده بودکه گاه در خانه او را به نجاست آلوده میکردند و دنبالش راه افتاده آزارش میدادند. همة اینها به خاطر این بودکه منصب خطابت از دست آنان خارج شده بود؛ منصبیکه وراثتاً در اختیار آنان بود. آن وقت سنان قاضی و خطیب مدینه بود. همینطور ، بهگمانم پدرش عبدالوهاببن یحیی.» (ص338).
یعمری ادامه میدهد:
«من از شریف سلطانبن نجاد، یکی از شرفای خاندان وَحاحده شنیدمکه میگفت: من به یاد دارمکه قاضی شمس الدین سنان بر منبر سخن میگفت، نام صحابه را گفته و برای آنها ترضی میکرد (رضی الله عنه میگفت)، سپس به خانه میرفت و بابت کفارة این امر، گوسپندی را میکشت و صدقه میداد و این را در عقب هر نماز جمعهای انجام میداد.
مولف در اینجا از سفرنامه ابن جبیر مطلبی را نقل کردهکه وارد مدینه شده، به نماز جمعة مدینه رفته، خطیب آمده، کسی از شرفای امامی مذهب بوده، سپس خطبه خوانده و در همان حال کودکانی در میان مردم، برای خطیب پول جمع میکردهاند و وقتی به او میدادند، میگفت این برای من کافی نیست. باز مبلغی جمع آوری میشده و گاه تا عصر ادامه میداده است! (339).
و نکتة شگفت اینکه همان سراج، دختری از «قیشانیه» گرفت. مصحح در پاورقی، با ارجاع به الانساب سمعانی، آن را منسوب به کاشان دانسته است. این «القیشانی» کان رئیسُ الامامیة و فقیهها.»
سپس میافزاید:
«گویند پیش از آمدن قیشانیها از عراق، کسی مذهب امامیه را نمی شناخت.» (339).
مؤلف ادامه میدهد:
«این به خاطر آن بودکه این خاندان ثروت زیادی داشتند و مردمان ضعیف را با پول جذب کرده، قواعد مذهب خود را به آنان یاد میدادند: «یعلمونهم قواعد مذهبهم». این ادامه داشت تا مذهب آنان ظاهر شده و شمارشان فزونی گرفت. اشراف هم در این زمان از آن حمایت میکردند، مخالف هم نداشتند. کسی هم در مصر و شام متوجه آنان نبود؛ زیرا الملک العادل نورالدین،که شام و مصر را در اختیار داشت، تنها در اندیشة جهاد بود. الملک الناصر صلاحالدین یوسفبن ایوب، سلطان بعدی بود. این زمان «صاحب المدینه» ابوفُلیته قاسمبن مهنا بود و همراه سلطان در فتوحات شرکت داشت. بنابراین، هیچ کس جرأت نداشت به امامیه جسارت کند: «فلم یکن أحد یجسر علی الکلام فی الإمامیة فی ذلک الزمان». از زمانی همکه سراج الدین عمر با آنها پیوند خویشی یافت، دیگر اذیت نشد. او خطبه و نماز میخواند، بدون آنکه حکم و امر و نهیی در کار باشد. اگر کسی در مدینه، عقد نکاحی بدون اجازة علیبن سنان اجرا میکرد، او را احضار کرده، تعزیرش میکردند و شرفا را بر وی مسلط میساختند (340).
وقتی مجاوران و اهل سنت میخواستند عقد نکاحی کنند، نزد پدرم میآمدند، اما او میگفت: باید نوشتهای از علیبن سنان بیاورید. آنها نزد او رفته، مبلغی میدادند و او نیز نوشتهای میدادکه در آن آمده بود: یا ابا عبدالله! فلانی را بر فلان عقد کن یا میانشان مصالحه برقرار کن. این بود تا زمان شیخ الخدام حریری. در این وقت، مجاوران زیاد شدند و از الملک الناصر محمدبن قلاوون خواستند برای اهل سنت حاکمی معین کند. او هم این کار را بر عهدة قاضی سراج الدین گذاشته، خلعت و هزار درهم برای او فرستادکه به مدارا شناخته شده بود. وی گفت تا امیر منصوربن جماز حاضر نباشد، این کار را انجام نخواهد داد. امیر حاضر شد و او مسأله را مطرح کرد. او هم گفت: ایرادی ندارد، من راضیام و اجازه دادم، حکم کن، اما چیزی از احکام ما را تغییر مده. وضع به همین صورت ادامه یافت. او میان مجاوران و اهل سنت حکم میکرد، و آل سنان در بلاد و جماعت خود و کسانی از اهل سنتکه سراغ آنان میرفتند، حکم میکردند. کسی هم نمی توانست این وضع را تغییر دهد.» (341).
وی ادامه میدهد:
«البتهکه آنها یعنی آل سنان (شیعی) مقدم در امور بودند و مسألة «حبس» و زندان هم مربوط به آنان بود. سجلات هم نزد آنان نوشته میشد، سراج الدین هم از آنها و حبس آنان استفاده میکرد. این بود تا سراج درگذشت؛ کسیکه حامی ضعفا و بیوهها و یتیمان بود و از زکات برای آنان استفاده میکرد. هر کسی برای کاری سراغ او میرفت، وی را ناامید بر نمیگرداند. یعمری در اینجا شرحی از خدمات وی ارائه کرده، اما میگوید که اخلاق وی قبل از گرفتن فرمان و بعد از آن، قدری تفاوت کرد، به طوریکه گاهی کلمات تند هم بهکار میبرد. جمال الدین مطری [صاحب کتاب التعریف از منابع مهم تاریخ مدینهکه شیخ نویسنده ما هم هست و فراوان در این کتاب از او نقل کرده] شاگرد سراج بود. همینطور عدهای دیگرکه نامشان را آورده و شرحی از آنها بهدست داده است (344 ـ 342).
در زمان سراج، مردی از اهالی حلب بودکه در «دار تمیم الداری» سکونت داشت، ثروت
و ریاستی داشت، او کنار باب الرحمه، بر سر راه سراج مینشست و وقتی او میرسید، این آیت را میخواند: (نَاصِیَةٍ کَاذِبَةٍ خَاطِئَةٍ) (علق : 16). او نیز جواب نمیداد و وی را به حال خود میگذاشت تا خداوند انتقام او را گرفت؛ بهطوریکه جاریهای داشتکه کاری کرده بود و او وی را معاقبه کرده، آن جاریه را کشت. آن وقت امیر مدینه از وی هزار دینار گرفت. (ص345).
مؤلف افرادی راکه پس از سراج کار خطابه و نماز را بر عهده گرفتند، یاد کرده است. یکی علم الدین یعقوب قرشی و دیگری بهاءالدینبن سلامه مصریکه فرد اخیر 745 درگذشت. بعد از او شرف الدین محمدبن قاضی عزالدین محمد خطابت و امامت را عهده دار
شد. (ص347).
وی او را با تعبیر «حافظاً للمذهب» میستاید که مقدمهای است بر شرح فعالیتهای وی بر ضد امامیه؛ از جمله میگوید:
وی نسبت به اشراف، شدّت داشت و برابر امامیه سطوت: «و أما سطوته علی الإمامیة و توبیخه لهم فی المحافل و سبهم علی المنبر، فأمر مشهور لا یحتاج إلی وصف». روی منبر نسبت به امامیه، فحاشی میکرد. در ضمن «کان متمسّکا بالسنة». او نماز نیمه شعبان را هم به عنوان اینکه بدعت است، تعطیل کرد. در واقع او از آنها بودکه به تصور خود با بدعتها در افتاد؛ از جمله با تزیین مسجد، زیادی مشعلها، فراوانی رفت و شد زنان و اختلاط آنها با مردان، فریاد زدن کوچک و بزرگ در حرمکه دیگر حرمتی برای حرم نگذاشته بود. اما از نظر وی، مهمترین نکته، همین غیرت او بر اهل سنّت بود؛ «و کان له غیرة علی أهل السنة». با اینکه بسیاری از آنها از او بدشان میآمد، اما وی میکوشید حرمت آنان را نزد حاکم مدینه فزونی بخشد (ص349). کتابی هم به اسم «الجواهر السَنیة فی الخطب السُنیه» نوشت.»
نهادن اسم خطبههای سُنی، در عنوان این کتاب، نشانگر وضعیت خاص مجادله در ذهن او و جامعه است. نویسنده سپس مینویسد:
«یک بار از منبر پایین آمد تا یک امامی را که زیاده بر تحیت مسجد، نافله میخواند، کتک بزند و اینکه ظهر جمعه و در میانة این نافله خواندن، در حال خواندن نماز
چهار رکعتی بود؛ چراکه اینها اعتقادی به نماز جمعه ندارند جز پشت سر امام معصوم. این عادت امامیه با این امام مسجد و دیگران بود. او اینها را نهی کرد، آنها هم نهی شدند مگر آنها که تشیع و تعصبشان در تشیع قوی بود. او از بالای منبر بر سر آنان فریاد میکشید
و دستور میداد آنها را نزد او بکشند و وی آنان را کتک میزد: و یؤدی ظهر
الجمعة أربعا فی أثناء ذلک التنفّل، لأنهم لایعتقدون إقامة الجمعة إلا خلف امام معصوم» (ص349).
این عبارات، نکات جالبی را روشن میکند؛ از جمله در بارة عقیدة امامیه در بارة نماز جمعه و اینکه به صراحت چنین مطلبی را نقل میکندکه جز پشت سر امام معصوم، نماز جمعه را واجب نمیدانستند. میدانیمکه بعدها در دورة صفوی، در بارة عبارات فقهای قرن هفتم و هشتم و تفسیر آنها و اینکه چه باوری در بارة نماز جمعه داشتند، اختلاف شد. این رویه در اینجا جالب است. نکتة دیگر در این عبارت، رفتار زشت این خطیب با شیعیان استکه آن را با حمایت سلطان مملوکی دنبال میکرده است.
یعمری میافزاید:
«امامیها نماز عید را در مسجدی در مصلیکه به زعم آنان منسوب به علیبن ابی طالب است اقامه میکردند. این خطیب، آنها را از اقامة نماز در آنجا منع کرده و دستور داد که همراه اهل سنت در مسجد موجود بخوانند. این اتفاق در سال 736 رخ داد. او شمشیری بود علیه امامیه که هرگز غلاف نمیشد؛ «کان علیهم سیفاً لا یغمد». البته کاری به حکام آنان نداشت و آنان همان رویة زمان سراج را داشتند. افرادی را که حکم حبس میداد، به زندان هم میفرستاد. در این زمینه از غلامان والی برای کارهای اجرایی کمک میگرفت.
مدینه فقط یک زندان داشت که امیر و قاضی افراد را در آن زندانی میکردند،
و این همان زندانی استکه حالا هم در ساحت قلعه هست. البته رابطة نویسندة ما با این شخص؛ یعنی همین قاضی شرفالدین خوب نبوده و او این را مربوط به کار حسودانی میداند که در اطرافش بودهاند. حتی میگوید وقتیکه سلطان الملک الناصر در سفر حج سوم خود به سال 732 آمد، به او سفارش کرد که مراعات من را بکند، اما به این توصیه هم عمل نکرد، (ص350). شرف الدین در سال 745 درگذشت و در بقیع، برابر قبة عثمان دفن شد.
خطیب و قاضی بعدیِ مدینه که اعزامی از طرف سلطان بود، تقی الدین عبدالرحمانبن جمالالدین هورینی شافعی مصری بودکه همان سال درگذشتِ شرف الدین به مدینه آمد.»
یعمری گوید که:
«او مرا به عنوان نایب خویش انتخاب کرد. من رفتار خوبی با مردم مدینه داشتم؛ بهطوریکه آنان از «قضاة الامامیة» رویگردان شدند. از آنها فاصله گرفتند
و محاکمه نزد آنان را ترک گفتند. قاضی حسنبن علیبن سنان که ملقب به عزیز بود، نزدیک محلة ما نشست. دو تنکه برای حکم مراجعه میکردند، صدا میکرد، اما آنان به او توجهی نمیکردند. یک بار هم نجمالدین مهنا بن سنان که اعلم و رییس آنان بود، به من گفت: تو رزق و روزی ما را قطع کردی (ص354).
من به همین روش ادامه دادم تا خداوند در حالیکه آنها زنده بودند، ایشان را میراند و در شهر هیچ امر و نهیی برای آنها نماند: و لم یبق لهم فی البلد أمر ولا نهی إلا فی الشیء التافه والأمر النادر».
یعمری میافزاید:
«من بیش از ده نفر از قاضیان از خاندان سنان را درک کرده بودم که همة آنها حکم میدادند
و خصومات را فیصله میدادند؛ اما کار آنها روز به روز محدودتر شد تا اینکه بزرگان آنها مردند. وقتی قاضی هورینی چشمش مشکل پیدا کرد و برای درمان به مصر رفت و این به سال 747 بود، من همچنان نایب او بودم و کار را ادامه میدادم. در این وقت در امر «نکاح المتعة» کار را بر امامیه سخت گرفتم و مردم را بر مذهب مالک، مجبور ساختم؛ وشدّدت على الإمامیة فی نکاح المتعة ونکلت بفاعلها، وحملت الناس على مذهب مالک». (ص355).
«قضاوت و خطابت و امامت را ـ در حالیکه هورینی در این وقت در مدینه نبود ـ شمس الدین محمدبن زکیالدین کنانی معروف به «ابن السبع» به عهده گرفت. همان سال؛ یعنی 750، امیر سعید هم به امارت مدینه رسید و پس از استقرار، آل سنان را از دخالت در احکام و عقد ازدواج بازداشته، همه را به اهل سنت سپرده، تلاش کرد با اظهار تسنن، تا دل سلطنت مملوکی را بهدست آورد. او در روز 28 ذی حجه سال 750 در مدینه اعلام کردکه هیچکس جز قاضی شمسالدین حق «حکم» ندارد. از آن روز، کار آل سنان تمام شد: فمن یومئذٍ انقطع أمرهم و نهیهم بالکلیة، و ظهر عَلَم أهل السنة» (ص359).
یعمری میگوید:
«وقتی همه چیز برای اهل سنت شد، آن وقت، خود آنها شروع به اختلاف کرده، به جان هم افتادند: «وقع بینهم افتراق الکلمة، و طهرت الفتنة» (ص359). این امر باعث انزوای مؤلف و خانه نشینی او شده است. هرچه هست، پیداستکه دستگاه مملوکی نقش مهمی در محدود کردن قدرت شیعیان در مدینه داشته و برای این کار یک برنامهریزی طولانی کرده است. در واقع دولت مملوکی، بخشی از سیاست مذهبی خود را حذف تشیع از همة نقاط، از حلب تا لبنان و از آنجا تا مدینه و مکه و نیز خود مصر قرار داده بود. این امر جدای از جنبة مذهبی، جنبة سیاسی هم داشت؛ زیرا بههر حال آنها تصور میکردند شیعیان ممکن است جانشینان بالقوة آنان باشند. مسیر کلی تبلیغات ضد شیعی در دورة مملوکی میتواند موضوع یک رسالة مستقل باشد.
در سال 759 بهطور ناگهانی، امارت مدینه به امیر جمازبن منصور داده شده و قضاوت
و حکم و خطابت در اختیار تقیالدین هورینی قرار گرفت. جماز تلاش کرد تا امامیه را به وضع قبلی بازگرداند؛ به همین دلیل به یوسف الشرشیر اجازه داد تا میان غُرما حکم کند. این، سبب ظهور مجدد قدرت آنها شد «و ظهرت کلمتهم و ارتفعت رایتهم». (ص365). خود امیر جماز هم علیه مجاوران و در واقع سنیان به فعالیت پرداخت. این امر سبب شد تا شماری به مصر رفته و این امور را به سلطان خبر دادند. آنها به سلطان خبر کتک خوردن ضیاءالدین هندی را هم دادند. بههر حال وضع همین طور بود تا تقیالدین هورینی در سال 760 درگذشت و تاج الدین محمدبن عثمان کرکی مناصب او را عهده دار شده، با اخلاق خوب با مردم رفتار کرد (صص366 ـ 365). هرچند بعد از آن، گزارش میدهدکه مشکلاتی با خدام پیدا کرد و خودش هم احکام نادرستی صادر میکرد؛ بهطوریکه مجاورین از او فاصله گرفتند. یعمری میگویدکه مرا هم از نیابت عزل کرد (ص368)! شمسالدین محمدبن سلیمان حکری مصری، در سال766 منصب قضاوت و خطابت یافت.» (369).
ظاهراً این آخرین فردی استکه یعمری در این کتاب از او یاد کرده است، چون خودش سه سال بعد درگذشت. یعمری در فصل بعدی به بیان شرح حال برخی از امراییکه آنها را از نزدیک دیده میپردازد:
«یکی از آنها امیر عزالدین جمازبن شیحة بن هاشم... است. در اینجا نسب او را کامل تا علیبن ابی طالب بیان کرده، با «رضی الله عنه و عن فاطمة الزهراء البتول و عن ذریتهما الطیبة الطاهرة، و حشرنا فی زمرتهم، و نفعنا بمحبّتهم» از آنان یاد میکند (ص370).
در اینجا به مناسبت یکی از حاکمان قدیمی مدینه، امیر قاسمبن مهنا و اینکه در فتوحات صلاحالدین همواره همراه او بوده و به او تبرک میجست، گزارشی از صلاحالدین ایوبی میدهد. منبع عمدة او کتاب الروضتین است.» (ص373ـ 372).
یعمری اعتراف میکند:
«این بحثها ربطی به کتابش ندارد و با این حال یادی هم از جمال الدین محمدبن ابی منصور اصفهانی و تلاشیکه برای ساختن دیوار دور مدینه کشید، یاد کرده است، اقدامیکه برای جلوگیری از غارت شهر توسط اعراب بدوی بود.» (ص375).
وی ضمن بیان فضائل الملک العادل از ایوبیها و اینکه جلوی بدعتها را گرفته، مینویسد:
«او شیعیان را از حلب و نواحی آن بیرون کرده، جمعیت آنان را متفرق کرد: «و أخرج الروافض من حلب و أعمالها، و شتّت شملهم» (ص376). این پراکندهگوییها که منشأ آنها خود تاریخنگاران وابسته به دولت ایوبی هستند، ادامه مییابد. و یعمری شرحی هم از تأسیس دولت فاطمی داده همان آغاز پدر عبید را یک یهودی میداندکه خودش را عبدالله
نامید و سرزمین مغرب را، به این عنوانکه فاطمی علوی است در اختیار گرفت.» (ص381).
هذیانگویی مؤلفکه تکرار مطالب دیگران است، ادامه مییابد. اینها مزخرفاتی است که مخالفان عباسی و ایوبی دولت فاطمی منتشر کردند و برای مورخان، که همیشه کارشان رونویسی مطالب آنها بود، نرخ شاه عباسی پیدا کرد. او مینویسد:
«وقتی این دولت برآمد، تلاش برای نابودی ملت اسلامی کرده، شمار زیادی از فقیهان و صالحین را کشت. در این دوره بود که روافض قدرت یافتند: و فی أیامهم کثرت الروافض، و استحکم أمرهم».
سپس فهرستی از چهارده خلیفة فاطمی را بر میشمرد. او مینویسد:
«موسس دولت فاطمی خود را «المهدی ابن رسول الله9 و حجة الله علی خلقه» مینامید. حتی اینکه خود را «هو الله الخالق الرازق» معرفی میکرد!» (ص383).
مطالبی هم در بارة قرامطه و نیز حاکم اسماعیلی و... آورده (ص385ـ 384) که آنها هم تکراری است. وی چگونگی تلاش صلاح الدین را در براندازی دولت فاطمی در ادامه آورده است (تا صفحه 388). آخرین اشاره وی این استکه:
«در سال 717 شماری از نُصیریهکه بر عقیدة دولت عبیدیین و در شام بودند، خروج کردند. آنها شخصی را به عنوان «مهدی» معرفی کرده و به جنگ با مردم پرداخته، مسلمانان را کافر دانستند: «و ادّعوا ان المسلمین کفرة» و اینکه دین نصیریه، تنها دین حق است. آنها به سبّ خلفای اول و دوم پرداخته و میگفتند: «لا إله إلاّ علی!» مساجد را هم خمر خانه کردند... آن وقت سپاه مسلمین رسید و آنها را نابود کرد.» (ص393).
ادبیات این گزارش، بر همان پایه انتشار دروغ و تهمت استکه اشاره شد و حتی تاکنون هم میتوان نشانه آن را در این باره داشت.
در واقع، و چنانکه اشاره کردم، گفتمان و چینش مطالب این کتاب، بهگونهای استکه حتی اگر هدف اولش بیان تاریخ مدینه بر محور مجاورین و خدام و حمایت از آنها باشد، هدف دومش، تلاش برای مخدوش کردن تشیع از نوع اسماعیلی و امامی آن است. یعمری در اینجا و پس از دهها صفحه بحث پراکنده، دوباره به سراغ قاسمبن مهنا آمده و گزارشی از تاریخ امارت او را میآورد (ص394).
گزارش وی در بارة امرای شهر تا سال 760 ادامه مییابد و این فصل در صفحه 417 تمام میشود. حاکم وقت عطیةبن جماز شدهکه او در حق وی دعا میکند.
فصل آخر تاریخ خانوادگی او از شرح حال پدر و برادران وی استکه بیشتر در بارة دانش و نوشتهها و برخی از مسائل خانوادگی سخن میگوید. او از مشکلاتیکه در سال763 برایش پیش آمده و حتی مورد سوء قصد هم قرار گرفته، سخن گفته است (ص433). در این باره قصیدة بلندی گفتهکه نوعی شکوه بهرسول الله و بیان فضایل مدینه است (436 ـ 433). قصیدة دیگری هم در بارة مدینه داردکه به بسیاری از اماکن تاریخی و متبرک آن اشاره میکند (442ـ 437). آخرین عبارات کتاب نشان میدهدکه نگارش آن در سال 767 تمام شده است (ص443).
عبداللهبن محمدبن فرحون یعمری نویسنده این کتابکه در سال693 متولد شده، دو سال بعد از نگارش این کتاب، در سال 769 درگذشته است.
نتیجه گیری
یعمری به عنوان زبان مجاوران در شهر مدینه، مدافع مذهب تسنن است و بر اساس
آگاهیهاییکه او میدهد، افراد مقیم و متنفذ در شهر، بر مذهب امامی بودهاند. البته این
به معنای باور همة مقیمان نیست، اما امامیه رهبری مذهبی شهر را در امر خطابت و قضا عهدهدار بودهاند. در این دوره، دولت مملوکیکه در سراسر شام عزمش را برای نابودی شیعه جزم کرده بود، در مدینه هم با ارسال خطیبان و قاضیان مشغول تلاش شده و گزارش یعمری ما را با سیر مبارزة آنها با تشیع و خانهنشین کردن آن آشنا میسازد. چنانکه وی میگوید، شرفا جانبدار شیعیان بودند، اما فشار ممالیک سبب میشد تا آنها کوتاه بیایند.
فعالیت مستمر مملوکیان آسیب جدی به شیعیان این شهر زده و سیر این بحث را یعمری در این کتاب بیان کرده است.