یک محوطهای با سنگفرش سپید، اطرافش ایوان و مسجدالحرام، به همین سادگی و در گوشهای از آن، زمزم، آنقدر ساده که آدمی از خود شرمنده میشود. آنقدر ساده که در روزهای بعد متوجه میشوی ناودانش طلا است و درِ آن نیز طلایی است. و این طلاها در سادگی حرم گم شده است! در فضای قدسی که سرشار از فریاد است و درخواست، انرژی آنقدر قوی است که اراده میمیرد، چهرهها بیشتر متفکّر و گاهی هراسان و در پیجبران. کمتر کسی به در و دیوار حرم خیره است، همه گرفتار کرده خویشاند. احساس امنیت میکنی، مانند خانه خودت در امنیتی. آری، خانه خودت؛ چرا که خانه ناس است؛ (إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاس).
طواف از حجر الاسود آغاز میشود، زائران نیت می کنند و رو به حجر، «الله اکبر» گفته، گامهای آغازین را بر میدارند. مسافر قبله! حواست را جمع کن. خدا بزرگ است؛ بزرگتر ازآنکه توصیف شود! و اصلًا بزرگی شایسته اوست و بس. طواف خانه دوست ذکر خاصی ندارد، هرچه دلت میخواهد با دلدار بگو. اکنون به دلدار نزدیک تر شدهای و او همین جاست. ازدحام و همهمه و فریاد بلند است. اما بر این همهمه، نظمی حاکم. آرامشی وصف ناپذیر تو را در بر گرفته و در درون دایرهای پیش میروی. از دایره دیبا و دنیا خارجی، به پشت سرت نگاه نکن، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّک، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّک ....
کمتر چشمی را میبینی که گریان نباشد، «بندگان همه گریان اند تا ربوبیت از عبودیت پیدا و معلوم شود» کسی را نمی بینم که دلش نشکسته باشد! خدایا! فرج حجتت فراهم نما و یاریمان کن تا بتوانیم بندگیات کنیم. خدایا! برای اجابت دعا کجا بهتر از اینجا؟! دستمان بگیر که محتاجیم و نادان و به درگاهت پناه آوردهایم. الهی، ای که از نیازهایم آگاهی، دستم بگیر؛ (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ).
جماعتی نیازمند، چسبیده بر درِ کعبه، این خانه یار. درِ هیچ خانهای در جهان اینگونه نیست که در تمامی لحظات، دستان نیازمند آن را گرفته باشند، خیره ماندهام، بر پرده خانه، بر آن نوشتهاند: «یا حنان»، «یا منان»، «یا الله»، «یا کافی»، «یا وافی» ...
ای آفریننده و دوستدار عافیت، ای تنها بخشنده مهربان، ای روزی بخش و عطاکننده تندرستی، ای بی عیب و نقص، و ای دهنده صحت و عافیت، بر همگان عطاکن عافیت!
«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ لِنَفْسِیَ الْیَقِینَ وَ الْعَفْوَ وَ الْعَافِیَةَ فِی الدُّنْیَا وَ الآخِرَة ...» و برسان فرج حجّتت را؛ «اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَی آبَائِه فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ قَاعِداً وَ عَوْناً وَ عَیْناً حَتَّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلا».
دستهایم سوی آسمان است و نگاهم به کعبه، با این احساس که گویی خداوند تنها به صدای من گوش میدهد، عرضه می دارم: بار الها! اشکهایم را ببین. در مدینه جلوی پای رسولت، آن انسان کامل، با اشگ و آه گفتم: هیچگاه تا این حد گرفتارت نشده بودم، اکنون میدانم که میان من و ارزش تو فاصلهای است شگرف، ولی به هرتقدیر و با گستاخی به حرمت وارد شدهام. خلاصه آمدهام، قبول توبه و نیل به رحمتت امید من است، هر گونه دوست داری با عاشق خود رفتار کن؛ «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ...».
حواسم جمع است، گامها را آهسته برمیدارم تا زمان آرامتر بگذرد. روی کاغذی تمام ملتمسین دعا را یادداشت کردهام. آن را مرور کردم. خداوندا! همه گریاناند و نیازمند. آنگاه که گرفتاریم سوی تو میآییم. ای محبوب، اگر تو نبخشی دست به دامان که باشیم؟
میخواهم بعد از این دور، به سلام تو آیم و در جایگاه ابراهیم (ع) بایستم، ای لطیف، لطفی کن. سربه زیر افکندهام، شرم دارم، میدانی که دستم خالی است، اما گویا دوستان همگی به داشتههای ناچیزشان دل بستهاند؛ ای رحمان، ای غفار و ای حلیم، همه را بیامرز!
«بار خدایا! گناهانم بسیار و لغزشهایم فراوان است و غفران و رحمت تو بیپایان.
ای خدایی که خواست مبغوضترین خلق خود (شیطان) را، آنگاه که گفت: «مراتا قیامت مهلت ده» اجابت نمودی، اکنون دعای این گنهکار را نیز بپذیر. الهی، به روزی و نعمتی که عطایم فرمودهای قانعم ساز و آنچه را که ارزانیام داشتهای مبارک
ص: 98
گردان؛
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ جَمِیعاً وَ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانِی صَغِیراً وَ اجْزِهِمَا عَنِّی خَیْراً، اللَّهُمَّ اجْزِهِمَا بِالإِحْسَانِ إِحْسَاناً وَ بِالسَّیِّئَاتِ غُفْرَانا». «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیَةَ وَ النَّصْرَ».
و اشارتی دارم به سوی حجر؛ به عاشقی و مهربانیاش و همراه با موج مردم سوی مقام ابراهیم 7 در حرکتم. الهی، حلاوت و شیرینی ذکرت را کشاندی به کرمت شرایط ادای شکر برایم مهیا ساز!
مقام ابراهیم علیه الصلاة و السلام
مِی ای ده که چون ریزیاش در سبو برآرد سبو از دل آواز ه-- و
ب--- ه م--- ی-- خانه آی و صفا را ببین مبین خویش را و خدا را ببین
گویی آرامش را از مردم گرفتهاند، همه بیقرارند و ناآرام. در این جا، پشت مقام، باید دو رکعت نماز بگزاری، از همان نمازهایی که پایانش به سلام است. آیا تا کنون اندیشدهای که چرا نماز را به سلام ختم میکنی؟ آری، نماز، پایانش آغاز است، آغازی برای بندگی بهتر.
همچنان مُحرمام، هر چه داشتم و میدانستم و به اندیشهام رسید با خدایم گفتم. ای خدا، به خوبیات قسم که از ثنای تو عاجزم و فهمیدم که دوست داری و میخواهی تمامی بندگانت همانند ابراهیم باشند و بستر چنین جایگاهی را خودت فراهم کردهای، اما ای خدا ما غافلیم،
غافل بودن نه ز فرزانگی است غافلی از جمله دیوانگی است
نظامی
ما که به سیراب زمین کاشتیم زآنچه بکِشتیم چه برداشتیم
نظامی
الها! تو مهربانی و بندهات را دوست داری. شنیدهام که به موسی (ع) فرمودهای: «آن گروه از بندگان من که از من گریختهاند و روی گرداندهاند، اگر بدانند چقدر مشتاق توبه آنهایم، از شوق من میمیرند و بند بند وجودشان از محبت من جدا میشود.
خدایا! از تو سپاسگزارم، عذر تقصیر به درگاهت آوردهام، شرمندگی و سرافکندگیام بیشتر مکن. الهی، در کتابت (قرآن کریم) خواندهام: (... فَإِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُون)؛ «و چون به کاری حکم کند، همین قدر به آن میگوید: «باش»، بیدرنگ موجود میشود.» حال که اگر تو بخواهی میشود، پس یاریام کن تا به ابراهیم نزدیکتر شوم و در میان ذریه ابراهیم (ع) زرّهای باشم.
«صوفی آن است که دل او چون ابراهیم سلامت یافته بود از دوستی دنیا و به جای آرنده فرمان خدا بود و تسلیم او تسلیم اسماعیل بود و اندوه او اندوه داود و فقر او فقر عیسی و صبر او صبر ایوب و شوق او شوق موسی در وقت مناجات، و اخلاص او، اخلاص محمد 9.» (تذکره الاولیاء).
رو به کعبه ایستاده، دستانم را سویش گشودم. آنجا غوغای همیشگی است، در تمامی لحظات شب و روز، با فریاد درِ کعبه را میکوبند. گوش کن؛ «از هر طرفی صدای در میآید». این صدا به سرم سنگینی میکند. نیرویی از درِ کعبه ساطع است؛ «حالیا، فکر سبو کن که پر از باده کنی».
در مقام ابراهیم، گویی کعبه را در آغوش دارم و پاهایم زمین را حس نمیکند! آری، چنین است؟! نمیدانم چه حالی دارم. الهی، مرا خیر خواه دیگران بخواه، ظهور حجتت نزدیک گردان، پدر و مادر و رفتگانم بیامرز، آبرومندمان کن، الهی عنایتی بیشتر ....
صفا و مروه
اسماعیل از هاجر زاده شد و سارای نازا بر ابراهیم (ع) بسیار سخت گرفت وخداوند فرمود: اسماعیل و هاجر را به درّه خشک و سوزان مکه بگذار و باز گرد. اسماعیل شیرخوار تشنه بود و هاجر به هر سو که نظر میکرد خاک تفتیده و سنگ
ص: 99
داغ و کوههای تیز ایستاده و سهمگین میدید. نگران و آسیمه سر از کوه صفا سوی کوه مروه میدوید و باز میگشت و باز سراب میدید و برمیگشت و همچنان سراب ... برای جرعهای آب و زنده ماندن فرزندش هفت بار این مسیر را سعی کرد. او آنگاه که به اسماعیل نزدیک شد، چشمهای گوارا و جوشان پای کوچک اسماعیل نوزاد را نوازش میداد. شتابان فرود آمد و مشتی خاک به اطراف آن انباشت و این همان «زمزم» است. پرندگان به زمزم گرد آمدند و قبیله جُرهم به واسطه زمزم به مکه کوچیدند و زندگی هاجرو اسماعیل به ساز آمد و خداوند صفا و مروه را شعائر الله حج قرار داد و پرستشگاهی برای خودش و انسانهایی که به خرد دست یافته باشند.
هاجر بودن و این سعی را همآورد او نمودن، دور از توقع و انتظار است. سعی میکنی ولی نمیشود، میان ما و او فاصله بسیار است. جبرئیل ستونهای خانه هاجر را از بهشت آورد و ابراهیم و اسماعیل (علیها السلام) سنگهای آنرا به دوش کشیدند و بنایش کردند.
نیمه شعبان، مسجدالحرام، کعبه، حجراسماعیل
در نمازم خم ابروی تو بر یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از تهران، برای شب و روز نیمه شعبان مهیا رفته و تهیه دیده بودیم. آن شب را تا سپیده دم، در مسجد الحرام بودیم. طوا فی را از سوی حضرتش و دوستان و پدر و مادر و خانوادهام با حالی به یادماندنی انجام دادیم. حرم بسیار شلوغ بود. کنجکاوانه به دنبالش میگشتم. کاش میشد آسمان مکه را چراغان کرد؛ «بیا که خاک رهت لاله زار خواهم کرد!» ای خوب، ای انسان کامل، آیا در این شب دیدارت ممکن میشود!؟ از ارادتمندانش پذیرایی کردیم. همه سرحال و شادمان بودند. آرام و بی ریا بر پیامبر و آلش صلوات میفرستادند. آری، نیمه شعبان بود و روز عید. پشت مقام، کمی دورتر، در گوشهای خلوت به نماز ایستادم و دو رکعت به نیت حضرتش به جا آوردم.
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
همه شاد بودند، مهربانی و شادی در چهرهها نمایان، نور بود و صفا، اما:
ساقی و مطرب و می جمله مهیا است ولی عیش بییار مهیا نشود، یار کجاست؟
اگر او را بیابم، دست به دامانش شده، خاک پایش را توتیای چشمانم خواهم کرد. ای مولا، گوشه چشمی، نگاهی، توجّهی. میگویند در بدترین وضعیت، یک درِ باز وجود دارد. در برابر دیدگان وامانده دنیا ایستادهایم و تو را فریاد میزنیم، در اینجا که خانه عشق است و فرشتگان در پرواز و عاشقان در راز و نیاز ...
با برداشتن چند گام به کعبه میرسم و به دیوار میچسبم. خدایا! دستانم بگیر و راه درست و صواب نشانم ده!
به حجر اسماعیل راه مییابم، درست زیر ناودان طلا؛ همانجا که گویند هر چه بخواهی برآورده میشود؛ جایی که اسماعیل و ابراهیم و پیامبران بیشمار در قرون و اعصار مدفون شدهاند. خدایا! من اکنون در جایی ایستادهام که روزگاری مقرّبان درگاهت، رسولانت و بندگان صالحت ایستاده بودند. ای خدای عالمیان، ای قادر متعال، توانی ده تا موقعیت خود را درک کنم و بدانم که درکجا هستم.
در اوج ازدحام، با هزار زحمت نمازی خواندم. صداها برایم محو شده بود، حالتی داشتم که از بازگویی آن عاجزم. لحظاتی است به یاد ماندنی؛ در نیمههای شب، در نیمه شعبان، داخل حجر اسماعیل و بالاخره در یک قدمی کعبه!
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت بر خاست
ای کریم، چه حال غریبی است! فرشتگان به این حال غبطه میخورند!؟ سرانجام ازدحام از حِجر بیرونم کرد:
رخصتی تا ترک این هستی کنیم بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم
عشق اینجا اوج پیدا میکند قطره اینجا ک-- ار دری-- ا میکند
ص: 100
لحظات وداع و جدایی
خدایا! در این خُمخانه، با این عاشق سرگشته چه ها که نکردی؟! این دوّمین وداع سخت و تلخ است؛ اولی در مدینه بود و اکنون در مکه و این از آن هم سختتر است! بار دیگر به حرم، رواق، درها، صفا، مروه و زمزم خیره شدم. دلم میخواهد بمانم اما همراهان اشاره میکنند برویم. آخرین نگاهها و دل سپاریها به کعبه است. با چشمانی اشک آلود از حرم بیرون شدیم.
سرو شو از بند خود آزاد باش شمع شو از خوردن خود شاد باش
نظامی
هواپیما نزدیک تهران است، آنچه در مورد این سفر خوانده و میدانستم و بدان پرداختم را در ذهن مرور میکنم. از خود میپرسم: اکنون چگونهای؟ احساست چیست؟ برای آینده چه برنامهای داری؟
پاسخم این است که از خود سفری کردم و خبری یافتم. اگر جلال آل احمد در میقات، خود را خس دید، شاید شرایطش را داشت، من اگر ذرهای از آن خس باشم شاکرم، شاید شعر میرزاده عشقی، همان خروش در هجران باشد و تمام ...
نشستهام به بلندی و پیش چشمم باز به هر کجا که کند چشم کار چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
(قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُم ...)، «بگو: «خدا»، و آنگاه همه را در چالشهای لجاجتآمیزشان رها کن، تا به بازی سرگرم شوند!»
خداوندا! در پیشگاه تو هیچ زمانی محتاجتر از این نبودهام. این است معنای خوشبختی!
«لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ...».