آخرین شب اقامت در مدینه، برای وداع، عازم مسجدالنبی شدم. بعد از زیارت و دعا، کم کم خودم را به ضریح منوّر رساندم و عرض کردم:
«السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَبِیَّ اللَّهِ ...»
«سلام، آقا! پدرم، مادرم و خودم فدای تو!». از طرف بچهها و همه کسانی که هنگام آمدنم، التماس دعا گفتند، سلام کرده و آرام آرام از در اصلی خارج شدم و چه وداع غریبی!
فردای آن روز، بعد از پرس و جو با خبر شدم کاروان مشهدیها، که تقریباً وضعیت مرا داشتند، به صورت گروهی و با کمک چند نفر از افراد خبره و احتمالًا واسطهها، عازم مکه مکرّمه هستند. نشانی ایشان را گرفته و به نزد آنان رفتم و با مسؤول کاروانشان وارد گفت وگو شدم. خداوند یاری کرد که همراه آنان شوم و از تنهایی رهایی یابم. البته راههای دیگری هم برای عزیمت به مکه وجود داشت، لیکن با دشواریهایی همراه بود. بیدرنگ وسایلم را
ص: 162
برداشته، به آنان پیوستم. پس از آن، وسایل را به باربند بسته و حولههای احرام را همراه خود برداشتم و به جانب مسجد شجره راه افتادیم.
از اینکه همراهانی یافته و وارد گروه آنان شدم، بسیار خوشحال بودم، امّا از این جهت که اقامتم در مدینه بسیار کوتاه شد و آنگونه که آرزو داشتم، نتوانستم زیارت کنم، ناراحت و غمگین شدم.
وقتی از شهر مدینه دور میشدیم، همگی با حسرت، به این سو و آن سو نگریسته، میگفتیم: خدا حافظ، ای رسولاللَّه صلی الله علیه و آله، خدا حافظ ای زهرای مرضیه علیها السلام، خدا حافظ ای امام حسن علیه السلام ... و بالاخره، خدا حافظ ای بقیع ...
مسجد شجره
مسجد شجره فضای معنوی عجیبی داشت. خیل عظیمی از مردم به این مکان وارد میشدند و مدتی را در آن ایستگاه معنوی درنگ کرده، بعد از تحوّل و انقلابی درونی و راز و نیاز، فوج فوج و دسته دسته خارج میشدند.
چهرههای آنان نشان از موفقیت داشت، امّا هیجان و مسؤولیت نیز بر شانههایشان سنگینی میکرد. حوله احرام خود را بسته، وارد مکان قدیمی مسجد شدیم و نیت احرام کرده، لبیک گفتیم؛ «لَبَّیْکَ، اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَکَ وَ الْمُلْکَ، لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ».
همچنان نگران بودم که محرم شدهام، اما اگر به مکه نرسم چه میشود؟!
حاجیان را میدیدم که با فرهنگها، گویشها و رنگهای گوناگون، دسته دسته به مسجد شجره (یا ذو الحُلَیفه) وارد شده و با اندکی تأمل محرم میشوند و آنجا را به مقصد مکه ترک میکنند و همگی «لَبَّیْکَ، اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ ...» را زمزمه میکنند.
لحظاتی را سخت هیجان داشتم و با دشواری نیّت احرام «عمره تمتع» میکردم. اگرچه احرام امری درونی است، امّا گویی انسان بعد از احرام بگونهای دیگر میشود!
وقتی حاجی مُحرم میشود، گویی گرد سفیدی از معنویت بر جسم و جانش نشسته است.
با این حال و هوا و هیجان، به جانب مکه مکرمه راه افتادیم و وارد شاهراه اصلی مدینه- مکّه شدیم.
ص: 163
ایستگاههای بازرسی و ...
وقتی به نخستین ایستگاه بازرسی و تفتیش رسیدیم، همه نگران بودند و من از همه نگرانتر! صدای ضربان قلبم را کاملًا احساس میکردم با توصیه روحانی کاروان، که سیّد وارستهای از مشهد بود، آیه وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ
(1)را زمزمه میکردیم. ماشین را متوقف کردند. وقتی لحظه کنترل مدارک ما رسید، زنگ تلفن همراه مأمور نواخته شد و او در حالی که مشغول مکالمه بود، با اشاره به ما گفت: بروید!
در ایستگاه دوم، به خاطر تخلّف یک دستگاه ماشین در مسیر مجاور، به ما اجازه عبور داده شد و بدین ترتیب با یاری صاحب حجّ، خدای مهربان، تفتیش و بازرسیها را رد کردیم و کم کم به مکّه مکرمه نزدیک و نزدیکتر شدیم. طبق گفته زائرانی که سفر چندم آنها است و تجربه بیشتری دارند، معمولًا در سه راهی جدّه و قسمت ورودی مکّه بازرسیها و تفتیش بیشتر میشود، حتّی در قسمت ورودی، گذرنامه همه کاروانها را تحویل میگیرند، امّا بیآنکه ویزای ما را تحویل بگیرند، از آن محل هم عبور کرده و وارد محیط حرم شدیم.
در آخرین ایستگاه، تصمیم گرفته بودم که اگر مشکلی ایجاد شود، با پای پیاده، خودم را به مکّه و حرم برسانم.
در قسمت ورودی، در تابلوی بزرگی قید شده است: «ورود افراد غیر مسلمان ممنوع» این مطلب برایم بسیار خوشایند و جالب بود؛ چون که در عالم خیال، عکس این معنا را برداشت میکردم!
وقتی از آخرین بازرسی و تفتیش رهایی یافتیم، با سرعت به سوی مکه پیش میرفتیم.
همگی خوشحال و هیجان زده بودیم. بخش عمدهای از نگرانیهایم برطرف شد.
در این حال، هم احساس آزادی میکردم و هم احساس تعلّق و بندگی و نیز احساس امنیّت و موفقیت. خیلی دوست داشتم که در آن لحظات، این موفقیت و وصال را به آگاهی خانوادهام برسانم.
ساعت تقریباً 2 بامداد بود، به اتّفاق همراهان، در منطقه عزیزیه، در ساختمانی که همراهان مشهدی پیشتر برنامهریزی کرده بودند، مستقر شدیم. سرپرست کاروان در نظر داشت
1- یس: 9
ص: 164
بعد از استراحت کوتاه، جهت بهجا آوردن اعمال به مسجدالحرام برویم، امّا من بیتاب بودم، بعد از کمی پرس و جو و شناسایی نسبیِ منطقه، بی درنگ خودم را به خیابان اصلی عزیزیه رسانده و با یکی از همراهان، به طرف مسجد الحرام راه افتادیم. نمیدانم او چه حالی داشت.
با همدیگر سخن نمیگفتیم. گویی هم رفیق صمیمی بودیم و هم نسبت به همدیگر غریب. بعد از توقف اتوبوس، هر دو با شتاب، خود را به خانه خدا نزدیک و نزدیکتر میکردیم.
نزدیک باب السلام رسیدیم. جمعیت زیادی در داخل و بیرون مسجد نشسته بودند.
وقتی از پل روگذر صفا و مروه گذشتیم، به قسمت قدیمی مسجد الحرام در آمدیم. بیاختیار از همدیگر جدا گشته و هر کدام به سویی روان شدیم.
لحظههای عجیبی است! گویی که مدتها در بیابانی سوزان، یکّه و تنها بودهای و اکنون با لبهای تشنه، تنهایی را پشت سر گذاشته و به چشمه صاف و گوارا رسیدهای!
بیاختیار به سجده میافتی و گریه و آه و اشک ...
به یاد آوردم این شعر معروف را که:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
و اکنون معنای این بیت را بیش از پیش میفهمم و حس میکنم.
نگاهم همراه با گریه است و اشک و اشکهایم معجونی است از عقدهها و آرزوها.
کعبه صاف بود و زلال، در عین حال آرام و دلربا. به خود میگفتم اینجا جای فریاد است و گسستن از قیدها و بندها. اینجا جای فرار از زمان و رنگهای زمانی است. کعبه به همه پناه میدهد، همه آنان که با اصلیت و خویشتن خویش، در هر رنگ و گویشی، به آن پناه میبردند؛ از هر شأن و مرتبهای، ولو اینکه به ظاهر در پست و پایین باشند.
ابتدا دو رکعت نماز در برابر کعبه بهجا آوردم و برای اطمینان خاطر، از روحانی محترمی اعمال عمره تمتّع را پرسیدم و او به خوبی برایم شرح داد. به تنهایی اعمال را انجام دادم و منتظر اذان صبح شدم. بسیار خسته و مغلوب خواب بودم. به سختی برای اقامه نماز صبح، از جا بر میخاستم.
ص: 165
بعد از نماز، با دشواری تمام خود را به محل اسکان رساندم و بی اراده، به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردای آن روز، وقتی اعمال عمره تمتع را بهجا آوردم، به دنبال کاروانی آشنا گشتم. ابتدا به کاروان لرستان که دوست و همکارم پیشتر نشانی آن را داده بود رفتم. بعد از پیاده روی نسبتاً طولانی، به آنجا رسیدم، شبی را نزد آنان بودم. به دوستان گفتم که در صورت امکان، در در قبال پرداخت هزینههای اسکان و پذیرایی، روزهای باقیمانده را نزد آنان سر کنم، ولی پاسخ دقیقی نشنیدم. به نظر میرسد کاروانها چنین اختیاراتی را ندارند.
شب را خوابیدم و فردای آن، مجدداً موضوع را پیگیری کردم امّا به جز اندکی تعارفات ظاهری پاسخ روشن دریافت نکردم. فضای آنجا به عللی برایم سنگین و خسته کننده بود، اگر چه جایی نداشتم ولی با توکّل به خداوند آنجا را به امید یافتن جایی ترک کردم. آرام آرام، در خیابان اصلی عزیزیه به سمت مرکزی شهر مکه قدم میزدم، آینده نامعلومی در پیش رویم بود و هیچ فکری به ذهنم خطور نمیکرد. فقط این را میدانستم که باید به خدا توکل کنم و خودم را بر هیچ کسی یا جایی تحمیل نکنم. حسّ میکردم اراده پروردگار متعال بر این استوار بود که به جز آستان او عزّ و جلّ، به هیچکس محتاج نباشم.
در این حال و هوا، به دفتر مخابرات رسیدم، بار دیگر با آن مرد عراقی که در شهر الخُبَر آشنا شده بودم تماس گرفتم. خوشبختانه او در مکه بود و نشانی کاروانی را که وی در آن بود به من داد. بیمعطلی خودم را به آنجا رساندم. در پشت دانشگاه مکه بود. او از اینکه من به مکه مکرمه رسیدهام متعجّب شد. بعد از دقایقی گفت وگو و مقداری چانه زدن با کاروان «قافلة النور» به توافق رسیدیم و یک تخت و غذای روزانه برایم مهیا گردید.
کاروان در یکی از نقاط خوب مکه استقرار یافته بود. حاجیان ارزشمندی از اتباع ایران، عراق و افغانستان، که بیشتر مقیم انگلیس و فرانسه بودند با این کاروان آمدهاند. اگر چه مشکلاتی پیش رو داشتم، ولی با یاری خداوند بسیاری از گرهها یکی پس از دیگری گشوده میشد. روزهای شیرین و با معنویتی را سپری میکردم. شبها را تا پاسی از شب، در حرم به راز و نیاز و نماز سپری میکردم و روزها یا به مطالعه میپرداختم و یا به دنبال تهیه بلیت و دیدار دوستان و آشنایان و همشهریان میرفتم.
بعد از فرا رسیدن ماه ذیحجه، هر روز بر ازدحام جمعیت افزوده میشد و همه
ص: 166
آرام آرام برای بهجا آوردن مناسک حج آماده میشدند. از تمام نقاط دنیا دسته دسته و گروه گروه، وارد مکه میشدند. هر بینندهای تفاوتهای فرهنگی و قومی را کاملًا احساس میکرد البته در کنار این تفاوتهای فرهنگی، یک روح بر تمام حجّاج حاکم بود و آن هم روح توحید و چرخیدن بر گرد کعبه بود.
به دنبال امکانات وقوف در عرفات و منا افتادم. روزی به فکر افتادم که به یکی از کاروانها مراجعه کرده از آنان بخواهم با پرداخت هزینههای مربوط، ایام تشریق را همراه آنان باشم. این بار نیز احتیاط کرده، منصرف شدم و سرانجام با کاروان «قافلة النور» به توافق رسیدیم که همراه آن کاروان باشم. در روزهای نزدیک به ایام تشریق در اثر گرمی هوا و حضور ملّیتهای گوناگون، هوای مکه به شدّت آلوده شده بود، بنابراین، نگران سلامتی خودم هم بودم.
دغدغه خاطر دیگرم تهیه بلیت بازگشت به ایران بود. در این باره کاملًا متحیر بودم.
شرکت هواپیمایی ایران و بعثه هیچ کمکی نمیتوانستند بکنند، ناگزیر میبایست به شرکتهای هواپیمایی خارجی مراجعه میکردم و از آن طریق بلیت میگرفتم، آن هم به صورت پرواز غیر مستقیم.
چند روزی به دنبال شرکت هواپیمایی امارات گشتم و بعد از چند روز مراجعه، بالأخره توانستم با یاری خداوند از این شرکت بلیتی تهیه نمایم. گرچه در آن وضعیت و ازدحام جمعیت، تهیه بلیت بسیار مشکل بود؛ بهویژه برای من که به زبان انگلیسی آشنایی کافی نداشتم و به زبان عربی هم مسلّط نبودم و از طرفی، پرواز غیر مستقیم به مقصد ایران بسیار محدود بود.
گاهی وقتها دلم برای بچهها تنگ میشد. چهره معصومانه مهدی را مجسم میکردم و احساس لطیفی به سعید داشتم. برای نگرانیها و زحمات همسرم نیز متأثر بودم. اما از سویی شبهایی معنوی و بسیار زیبا را سپری میکردم. وقتی وارد مسجد الحرام میشدم، بیشتر به گوشه و سمتی که «مستجار» نامیده میشود، میرفتم؛ مستجار همان جایی است که فاطمه بنت اسد، مادر بزرگوار حضرت علی علیه السلام از آنجا وارد کعبه شد و فرزند خود، علی علیه السلام را به دنیا آورد.
نماز در آن سو، بسیار دلچسب و شیرین است. هر چقدر که بتوانی نماز بخوانی به همان اندازه احساس لذّت میکنی. در آن زاویه، منظره توحید و امامت را یکجا حس میکنی.
ص: 167
محلّ شکاف که در دیوار کعبه بازسازی گردیده، دیدنی است. چندین بار در ازدحام و شلوغی، خود را به آن محل رسانده و از نزدیک آن شکاف را مشاهده کردم.
در کنار کعبه بودن و با خدا مناجات کردن بسیار لذتبخش و شیرین است. گاهی راز و نیاز تا 2 یا 3 بعد از نیم شب طول میکشد. واقعاً دور شدن از کعبه و مسجد الحرام بسیار سخت است. در لحظات وداع و خداحافظی، احساس میکنی که پایت میل به رفتن ندارد. وقتی مقداری دورتر میروی، بار دیگر تصمیم میگیری که دو رکعتِ دیگر نماز بخوانی و این در مواردی، چندین بار تکرار میشود تا به درهای مسجد الحرام میرسی و ...
ایام تشریق
از سویی اضطراب و از سوی دیگر شوق وجودم را پر کرده است. در روز هشتم ذیحجه، حدود ساعت 10- 11 شب، به مسجدالحرام رفته احرام میبندیم و راهی عرفات میشویم.
یکی از عجایب و زیباییهای مناسک حجّ همین است؛ چرا که در عمره مفرده و یا عمره تمتع، زائران در میقاتها احرام بسته محرم میشوند و بعد وارد مکه و مسجد الحرام میشوند، اما این بار، همه از مسجدالحرام احرام بسته و با دعای خیر کعبه، به سوی عرفات، مشعر و منا راه میافتند.
ساعت حدود دو بعد از نصف شب بود که احرام بسته و به جانب عرفات راه افتادیم.
همگی لبیک گویان، از مسجدالحرام بیرون میشدند.
فریاد «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ ...» حاجیان، آسمان را به زمین نزدیک و نزدیکتر میکرد و حال و هوای خاصی به محیط بخشیده بود. در لحظه بستن احرام، بخشی از احساس و حالات مسجد شجره تکرار و تداعی میشد و همه سفید پوش شده بودند.
افاضه و کوچ به سوی عرفات
مسیر عرفات پر از جماعت محرم و ازدحام شدید بود و ما پیش از اذان صبح، به خیمههای عرفات رسیدیم. از بدو ورود به آن وادی مقدس، اضطراب و بیقراری وجودم را پر کرده بود.
ص: 168
گویا عمر عرفات بسیار کوتاه است.
بعضی وقتها، احساس غریبی داشتم. از هنگام ورود به عرفات، حالتی از انتظار در وجودم بود و چشم به عنایتی دوخته بودم. آرزو داشتم جلوهای از زیباییهای خلقت و نشانی از مظهر روح خدا، آقا ولی عصر (عجّ) را درک کنم و البته اعتراف میکنم که این، ناشی از زیادهخواهی و معرفت ناچیزم بود.
در روایات آمدهاستکه حضرت حجت علیه السلام در شب عرفه، درآن مکان مقدس (عرفات) به سر میبرد. میدانستم که ناقابل و ناچیزم و با این جایگاه فاصله زیاد دارم، به خود میگفتم خداوند قادر و مهربان است و در محضر الهی، چیز ناشدنی وجود ندارد و هر چه اراده کند همان خواهد شد.
در لحظات آغازین صبح، پیش از اذان، دعا خوانده، معصومین علیهم السلام را وسیله تقرّب قرار دادم و منتظر اذان بودم. وقت اذان که رسید. منظره معنوی زیبایی بود. آوای اذان، با صداهای مختلف و با لحن و گویشی خاص از هر سو به گوش میرسید؛ یکی با لحن عربی، دیگری افغانی و آن یکی آفریقایی و ... در لابلای آن صداها، صدای آشنای مؤذن خودمان، مؤذن زاده، به گوش میرسید که زیبا و فرحبخش بود.
همه رو به سوی کعبه، راز و نیاز میکردند. هر کسی با زبان و باور خودش خدا خدا میکرد. وقتی از کنار بعضی خیمهها و افراد میگذشتم، احساس میکردم که روحشان در جای دیگر است ...
اذان مغرب که شد،- حتی اهل سنت هم- نماز مغرب و عشا را یکجا خواندند و آنگاه چون رود خروشان، به سمت مشعر (مزدلفه) راهافتادند؛ رودیکه نهابتدایش معلومبود ونه انتهایش.
ص: 169
مشعر الحرام یا مزدلفه
در مشعر الحرام شب سردی را گذراندیم. منظره عجیب و بینظیری بود. از هر سو گروه گروه به سمت پلهایی که میان مشعر و منا قرار داشت حرکت میکردند و در پشت پل طلوع خورشید را انتظار میکشیدند.
... سرانجام با طلوع خورشید، سدّ شکسته شد و رود خروشان مردمی به جانب منا به حرکت در آمد.
کاروان ما بسیار زود به خیمهها رسید. پس از استقرار و تعیین جا، همراه چند تن، راهی جمرات شدیم ...
رمی جمره عقبه
وقتی مقابل مسجد خَیف رسیدیم، ازدحام جمعیت فوق العاده زیاد بود.
بلندگوها، به چند زبان پیوسته از مردم میخواستند که به سمت جلو حرکت نکنند.
من و همراهانم، که سه نفر بودیم؛ مردی میان سال از شهر مقدس مشهد و داماد دوستش و من. ازدحام جمعیت به حدّی بود که هیچ امکانی برای حرکت به جلو وجود نداشت. گلویم خشک شده بود و نمیتوانستم به راحتی نفس بکشم و از سویی سخت نگران بودم که اگر مرجع تقلیدم اجازه رمی از طبقه فوقانی ندهد چه کنم، نکند اعمالم باطل شود. با اضطراب و نگرانی، از همراهان سؤال میکردم. بعد از لحظاتی، ناگهان دیدم راه باریکی، به اندازه عبور یک نفر، از سمت چپِ یکی از همراهان، که با خود زمزمهای و حالی داشت، گشوده شد و ما پشت سر او، بدون توقف و درنگ، تا قسمت ورودی جمرات پایین پیش رفتیم.
تا نزدیکیهای جمره عقبه (شیطان بزرگ) رفتیم. سنگها را آماده کرده، نزدیکتر شدیم. در اثر فشار و ازدحام جمعیت همدیگر را گم کردیم و در تنهایی به خیمهها برگشتیم.
با حالتی از خشم و غضب نسبت به شیطان سنگها را به جمره عقبه پرتاب کردیم. جالب این که در آن شلوغی همهمه، هر کسی سنگ خود را که مانند گلوله به سمت شیطان میرفت، به درستی تشخیص میداد و سنگی که به هدف نمیخورد، مشخص بود.
در آن حال، سر به آسمان گرفته، عرض کردم: بار الها! در وجود من، بالاتر از این شیطان
ص: 170
هست، به قصد قربت به این شیطان مجسّم سنگ میزنم، به این امید که شیطان درونم را متلاشی و نابود سازی.
به حال و هوای دنیای خودم گریستم. اگر خداوند اجازه میداد، بر خودم نیز سنگ میزدم. خدا میداند که انسان با این همه کبر و غرور چگونه میتواند با چند فعالیت و حرکت ساده جسمی، به خود آید و بیدار شود؟! بعد از هر پرتاب احساس سبکی کردم و گویی بار سنگینی از دوشم برداشته میشد ...
ذبح قربانی و تراشیدن موی سر نیز از اعمال مناسک حج است که باید بعد از رمی انجام شود و برایم بسیار جالباند.
همراهان با تجربه، آنان که چندمین سفر را به حج آمده بودند، میگفتند: در نیمههای شب یازدهم، بهترین زمان برای انجام طواف و بقیه اعمال است. بنابراین، به اتّفاق یکی از دوستان خودمان را به مسجد الحرام رساندیم تا اعمال را انجام دهیم. وقتی بار دیگر کعبه را دیدم و زیارت کردم، همان منظره قبلی، ولی با حال و هوای دیگری احساس میکردم.
بعد از افاضه و کوچ به عرفات و وقوف در آن سرزمین مقدس و انتظار در مشعر الحرام و ورود به سرزمین منا و انجام رمی و قربانی و حلق و تحوّل و انقلاب روحی و جسمی و ...
حالتی بسیار مسرّت بخش و روحانگیز در وجود آدمی ایجاد میشود.
دیدار کعبه، هسته آرامش جهان خلقت، دلها را آرام میکرد.
اعمال را آغاز کردم، در هنگام طواف، بر خلاف انتظار شعارهایی آشنا به گوشم میرسید؛ یا حجّة بن الحسن، یا علی بن ابی طالب، یا فاطمة الزهرا و ... گویا در آن هنگام، شیعیان از همه جا؛ از ایران، پاکستان، عراق، عربستان، لبنان، کویت، بحرین و ... پیرامون کعبه گرد آمده، طواف میکردند. نام علی، علی از هر گوشه مسجد الحرام به گوش میرسید ...
در اندیشه بازگشت
بعد از انجام مناسک حج، کم کم باید به فکر بازگشت به وطن میافتادم. از دو موضوع نگران بودم؛ اول اینکه آیا میتوانم تأیید مجدّد هواپیمایی امارات را بگیرم؟ دوم، آنکه مدت اعتبار ویزایم به اتمام رسیده بود و احتمال ممانعت در فرودگاه جدّه وجود داشت. بعضیها هم با بیان تجربیات خود، بر نگرانیام میافزودند. به هر حال، از اینکه فرصت ارزشمند ایّام حج
ص: 171
خیلی زود سپری شد، غافلگیر و ناراحت بودم. تصمیم گرفتم برای خداحافظی و وداع به مسجد الحرام بروم. بعد از اقامه چند رکعت نماز، طواف وداع را آغاز کردم، طواف شیرین و به یاد ماندنی بود.
لحظههای عشق، اشتیاق و خداحافظی است. با پر رویی و کمی اطمینان خطاب به صاحب کعبه گفتم: خدایا! خودت دعوت کردی و مشکلات و موانع بسیاری را از سر راهم برداشتی پس برای رفع چند مشکل باقی مانده، جز تو، دست به دامن کسی یا جایی نخواهم شد.
در لحظات وداع و خداحافظی، احساس میکنی که پایت میل به رفتن ندارد.
وقتی مقداری دورتر میروی، بار دیگر تصمیم میگیری که دو رکعتِ دیگر نماز بخوانی و این در مواردی، چندین بار تکرار میشود تا به درهای مسجد الحرام میرسی و ...
هنگام طواف، سختیها و مشکلات را به یاد آوردم و از آنهمه لطف و کرم و محبت خداوند کریم که شامل حالم شده بود، خرسند و شکرگزار بودم و با خود زمزمه میکردم: ای بنده حقیر، این همه لطف و کرم و نعمت و حمایت و دستگیری کافی نیست؟!
در آخرین شوط طواف، در مقابل حجر الاسود، وقتی دستانم را به آسمان بلند کردم، احساس غریبی داشتم؛ من اگر چه بنده پست و حقیر و بی مقدارم، ولی پروردگارم کریم و لطیف و عزیز است و چنین است مرا به میهمانی خویش پذیرفت.
فرودگاه جدّه
کمتر از یک روز (16 ساعت) مانده به پرواز، با کاروان اعزامی از انگلستان راهی فرودگاه جدّه شدیم. آنان از درِ جنوبی فرودگاه وارد شدند و بعد از طی مراحل، به مقصد لندن پرواز کردند و من میبایست به سمت درِ شمالی که فاصله زیادی داشت میرفتم. از پلیس مستقر در فرودگاه احتیاط میکردم، میترسیدم به خاطر پایان اعتبار ویزایم با مشکلاتی مواجه شوم، بر خلاف انتظار، یک درجه دار سعودی، ضمن راهنمایی، از یکی از رانندگان تاکسی خواست هر چه زودتر مرا به قسمت شمالی فرودگاه ببرد. جالب این است که بعد از سوار شدن، راننده از من پرسید که پولی برای ادامه سفرم در اختیار دارم یا نه، تا مساعدت کند، این
ص: 172
لطف و همراهی وی، بسیار برایم خاطره شیرین بود.
شب را در فرودگاه جدّه ماندم و فردای آن، زودتر از همه، در صف کنترل بلیت و ویزاها قرار گرفتم. نمیدانم چه شد که بدون مشکل، از تمام موانع عبور کرده، وارد قسمت پرواز شدم. وقتی هواپیما اوج گرفت، در فکر خانه و خانواده افتادم. با خود میگفتم: اگر تقدیر این باشد که دوباره خانواده را نبینم چه میشود؟ چقدر دشوار است اگر چنین شود؟! چنین اندیشهای بر سینهام فشار میآورد امّا همچنان احساس سبکبالی میکردم.
به بزرگی خدا میاندیشیدم که چگونه تمام مشکلاتم را حل کرد. او خود میداند که در جریان این سفر، به جز خودش، به هیچ کس متّکی نبودم و به هیچ کس تحمیل نشدم. و به این یقین و اطمینان رسیدم که هر چه او اراده کند همان خواهد شد.
والسلام
پینوشتها